نقش فرهنگ بر جنبشهای آزادیبخش*، شکوه ميرزادگی
آنچه يک جنبش را به گوهر آزادیخواهی راستين مجهز میکند بهطور قطع نوع فرهنگی است که در پس پشت آن جنبش خوابيده است. و همين فرهنگ است که اصالت يا دروغين بودن پسوند آزادیخواهی يک جنبش را روشن میکند و به ما میگويد که آيا جنبش مورد نظر ما میتواند در رسيدن به پيروزی با خود ارمغان آزادی را بياورد و يا ريشهی آن را در انتها بسوزاند
تقديم به سه زندانی سياسی از سه طيف و تفکر مختلف، نسرين ستوده، حشمت الله طبرزدی و منصور اسانلو، به نشانه ی همه ی زندانيان سرزمينم که برای آزادی ميليون ها انسان در سرزمين مان تاوان های بزرگی می پردازند.
اين پرسش هميشه وجود دارد که چرا با اين که بيشتر جنبش ها پسوند آزادی خواهی را با خود دارند، اما لزوما و در عمل آزادی خواه نيستند و يا آزادی خواه هستند اما در انتها به آزادی ختم نمی شوند؛ و يعنی آزادی بخش نيستند؟ من امروز می خواهم توضيح دهم که، به باور من، با چه متر و معياری می توانيم بفهميم که چه جنبشی می تواند آزادی خواهانه باشد يا هست و چه جنبشی چنين نيست. و چگونه ممکن است که انتهای حرکت يک جنبش آزادی خواهی به آزادی بخشی برسد يا نرسد. و بالاخره به موضوع گفتار امروزم برسم که نقش فرهنگ در اين حرکت های آزادی خواهانه و آزادی بخش در کجا قرار دارد.
مفهوم فرهنگ
اجازه می خواهم ابتدا دريافت خودم را از کلمه «فرهنگ» بيان کنم؛ چرا که متوجه شده ام بيشتر کلمات و مفاهيم، به خصوص در سال های اخير، بار معنايی متفاوتی در نزد مردمان ما پيدا کرده اند. من، بدون اينکه به خوب و بد اين نگاه ها و اين تفاوت ها بپردازم، فقط می خواهم بگويم معنا و مفهوم فرهنگ برای من همان معنايی است که واژه نامه های عادی و رايج لغت بيشتر کشورهای شرق و غرب، برای آن می شناسند و من فکر می کنم که ساده ترين و کامل تربن معنای فرهنگ همين ها هستند. اين واژه نامه ها در اين مورد عام توافق دارند که فرهنگ يعنی «مجموعه ی دانش، ادب، معرفت، شناخت، تعليم و تربيت، و آثار علمی و ادبی و تاريخی يک ملت است.»
از اين ديدگاه، بايد بپذيريم که هيچ ملتی در جهان نمی تواند بدون فرهنگ باشد، همانطور که هيچ انسانی بی فرهنگ نيست. اما ملت ها، يا حتی اشخاص، می توانند صاحب فرهنگی پبش رفته يا فرهنگی عقب افتاده باشند. و به اين خاطر است که ما سهواً و در اصطلاح از ملت ها و اشخاص با فرهنگ و بی فرهنگ نام می بريم.
حال، اگر ما همان تعريف ساده و علمی واژه نامه ها را برای فرهنگ قبول داشته باشيم، ناگزيريم اين نکته را هم بپذيريم که فرهنگ پديده ای زنده است که اگر با ضربآهنگی طبيعی رشد نکند، گرفتار عقب افتادگی خواهد شد. در عين حال، آن فرهنگی قابل رشد است که در مسير تحولات طبيعی خود با راه بندانی روبرو نشود که جلوی متنوع تر شدن و وسيع تر شدن آن را بگيرد. اين به معنای فرهنگی است که در آن بتوان ده ها مذهب و دين و مرام و زبان و سنت را در يک همنشينی مسالمت آميز مشاهده کرد.
اين گونه و، با اينکه تعريف فرهنگ تغيير نمی کند، اما محتوای ناشی از نگاه آن به پديده ها و مفاهيم ديگر مرتب در حال تغيير است. مثلاً اگر، بر اساس همين تعريف، در دوره های باستانی تاريخ، ملت هايی با فرهنگ شناخته شده اند،که حتی سيستم برده داری داشته ، و به طور کلی با ديد امروز ما نسبت به تمدن بشری همخوانی نداشته اند(مثل رم، مثل يونان) اما در قرن نوزدهم اگر همان کشورها به برده داری ادامه داده بودند، ديگر نمی شد گفت آنها با فرهنگ اند. يا، مثلاً، ممکن است که در دورانی از تاريخ بشری «با فرهنگ بودن» ربطی به حقوق شناخته شده ی بشر امروز نمی داشته اما، در پی نيمه ی دوم قرن بيستم، و سالار شدن پديده ای به نام «حقوق بشر»، ديگر نمی شود ملتی را با فرهنگ دانست که، مثلا، حقوق زنانش نصف حقوق مردان آن باشد، يا ملتی با فرهنگ شناخته شود که در قوانين اش دست و پا بريدن و سنگسار و تازيانه جزو تنبيه های قانونی باشد. در اين گستره حتی اختراع و پيدايش تئوری های، به باور من، ضد انسانی همچون نظريه ی «نسبيت فرهنگی» هم نتوانسته اين واقعيت روشن را تغيير دهد.
معنای حيات
جنبش های آزادی خواه و آزادی بخش، از آن هنگام که بشر زندگی مدنی خويش را شروع کرده، در همه ی دنيا وجود داشته اند. منظور من در اين جا از جنبش های آزادی خواه، کليه ی حرکات اعتراض آميز يک گروه از مردم، در رد و نفی اعمال تبعيض آميز و ستمگرانه، و در راستای رفع آنها است. اين جنبش فرقی نمی کند که يک جنبش کوچک محلی باشد، يا جنبشی در ارتباط با خواست های کارگری جوامع گسترده ی صنعتی، يا جنبشی مربوط به خواستاری حق برابری زن و مرد، و يا قيام و شورش و انقلابی سياسی در اعتراض به کل حاکميتی مستبد و حق کش.
در تاريخ سرزمين ما، ايران، نمونه های روشنی از اين نوع آزادی خواهی ها را می توان ديد. از کاوه آهنگر، قهرمان استوره ای قبل از تاريخ رسمی ايران، که برای آزادی با ضحاک جوان کش در افتاد، گرفته تا کورش، آغازگر تاريخ رسمی ايران، اشراف زاده ای که، برای برانداختن ظلم و بيداد، عليه خانواده خويش با شورشيان همراه شد و قيام کرد؛ تا مزدک، پيامبری که، چند ده سالی قبل از حمله اعراب به ايران، عليه وضع موجود و سازمان های قدرتمند مذهبی به پا خواست، و تا دوران پس از فتح ايران به دست مهاجمان عرب نومسلمان، که طی آن سرزمين ما مرحله ای هراس انگيز از استبداد و ديکتاتورهای مختلف را در کنار اشغال تجريه کرد و ظهور جنبش های آزادی و استقلال خواهانه ای که با نام مازيار، بابک خرمدين، ابومسلم، مهريان، موالی، بعقوب ليث، سنباديان، خرم دينان، نقابداران، و سربداران و جنبش های ديگری که همگی با اشغالگران عرب و مغول و حکام بيدادگر دست نشانده ی آن ها مبارزه کردند گره خورده اند، تا جنبش های پس از قرون وسطا (دورانی همزمان با دوران روشنگری و مدرن شدگی غرب)؛ جنبش هايی مثل حروفيه، نقطويه، بکتاشيه، بابيه و صدها جنبش کوچک محلی و ملی، تا جنبش مشروطيت که به انقلاب مشروطيت انجاميد و سپس نهضت ملی ايران عليه استعمار انگليس و جنبش ۵۷ که بعداً از آرمان های اصلی اش فاصله گرفت و انقلاب اسلامی ناميده شد؛ و تا امروزی که در زمانه ما و از قلب جنبشی آزاديخواهانه به نام جنبش سبز می گذرد.
بيشتر جنبش هايی که در اين هزاران سال، و به خصوص از ۱۴۰۰ سال قبل تا کنون، در سرزمين ما شکل گرفته اند، با هر نوع ريشه و پشتوانه ای، مثل همه ی جنبش های آزادی خواه جهان، از خاکستر سوخته ی مردمانی روييده اند که بيدادها و بندها نفس و زندگی شان را تباه کرده بود.
هميشه، وقتی که در زمانه ای بيداد به اوج خود می رسيده، آن ها که آن را برنمی تافتند، آن ها که وضع موجود را سرنوشت خويش نمی دانستند و می پنداشتند که می توانند آن را تغيير دهند، به پا خواسته و به هر بهانه ای جنبشی را شکل بخشيده اند؛ از خونخواهی ابومسلم ها، و مازيارها و بابک ها گرفته، تا به بهانه ی بالا رفتن نرخ نان و قند و تنباکو، نفت و هيزم و بنزين، و غيره و تا اکنون که اعتراض با شعار ساده ی پس گرفتن رای بهانه مردم برای آزادی خواهی شده است.
ترديدی نيست که اين نوع جنبش ها در کل جهان و در سرزمين های متفاوت از ديرباز وجود داشته اند و اکنون نيز، جز سرزمين هايی که توانسته اند از مرزهای ديکتاتوری بگذرند و به پيشرفت و آزادی و دموکراسی برسند، هنوز در بخش هايی از جهان، و به خصوص در خاورميانه و ايران خودمان، يا وجود دارند و يا در حال تکوين اند؛ جنبش هايی که همه و همه خواست شان آزادی بوده است. همان پديده ی ديريابی که به بودن انسان معنا می دهد. زيرا همانگونه که معنای حيات پرنده در پريدن اوست، و معنای حيات ماهی در غوطه خوردن اش در آب، و آهو در دويدن در دشت، معنای حيات انسان در آزاد بودن اوست.
در طول تاريخ بشری، انسان هميشه برای رسيدن به اين معنا تلاش کرده و هر کجايی که ردی از رسيدن به آن ديده آن را دنبال نموده، و هر کجا که مانعی برای رسيدن به اين معنا ديده با آن درافتاده و کوشيده است تا به قيمت بود و نبود خويش آن را از سر راه بردارد.
بنظر من، حتی برای دست يافتن به همين مايه ی حيات واقعی است که انسان به همه ی خدايان و پيامبران و رهبران و مصلحان و قهرمانان جهان باور آورده و متوسل شده است. حال اگر بسياری از اين باورها او را به جای رسيدن به آزادی به بندی ديگر و تازه تر کشانده، اين خود بخشی از فراز و فرود جنبش ها است که انسان کنجکاو را وا می دارد تا در چوب و چرای ناکامی ها و شکست ها دقيق شود.
تفاوت بين جنبش تا جنبش
اين پرسش بارها پيش آمده که اگر گوهر همه ی اين جنبش ها در خواست آزادی است چه شده يا چه می شود که جنبش يا جنبش هايی توانسته و می تواند مردمان يک جامعه را به اين پديده ی حيات بخش برسانند اما ديگر جنبش ها يا نابود شده اند و يا در صورت پيروزی راه عوض کرده و خود بر سر راه آزادی بند و سدی سخت تر آفريده اند؟ و چه شده که اکنون در کشورهای غربی می بينيم که مردمان از آزادی و دموکراسی برخوردارند، يعنی جنبش ها و قيام ها و انقلاب هاشان به بار نشسته است و ما هنوز در الفبای آن درمانده ايم. (لازم است بگويم که منظور من از دموکراسی همين دموکراسی های موجود و امکان پذير است و نه دموکراسی های آرمانی که در حال حاضر هنوز تحقق نيافته اند).
در اين راستا، و با نگاهی به تحولات اين نوع جنبش ها در همين چند دهه ی اخير تاريخ معاصر سرزمين خودمان، می توانيم به اين نتبجه ی روشن برسيم که آن چه يک جنبش را به گوهر آزادی خواهی راستين مجهز می کند بطور قطع نوع فرهنگی است که در پس پشت آن جنبش خوابيده است. و همين فرهنگ است که اصالت يا دروغين بودن پسوند آزادی خواهی يک جنبش را روشن می کند و به ما می گويد که آيا جنبش مورد نظر ما می تواند، در رسيدن به پيروزی با خود ارمغان آزادی را بياورد و يا ريشه ی آن را در انتها بسوزاند.
همانگونه که در ابتدا گفتم، ما هم فرهنگ پيشرفته داريم و هم فرهنگ عقب مانده؛ و، به باور من، يک فرهنگ عقب مانده نمی تواند پشتوانه ی جنبشی آزادی خواهانه باشد و، در عين حال، هر آن فرهنگی که در زمانه خود به روز و امروزی نشده و به ارزش های پيشرفته ی تمدنی عهد خود مجهز نشده باشد، طبعاٌ نمی تواند آزادی خواهانه محسوب شود.
در واقع فرهنگ روزآمد شده ی مسلط بر يک جامعه است که چراغ و راهگشای جنبش های آزادی بخش محسوب می شود. اگر اين جنبش ها مجهز به يک فرهنگ پيشرفته باشند، طبعاً هدف و نگاه و خواست شان نيز رنگی از پبشرفت می گيرد، اما اگر که تکيه بر فرهنگ واپسگرا داشته باشند، خواست آزادی در آنها به زودی نابود می شود.
مقايسه دو جنبش، دو انقلاب با دو فرهنگ متفاوت
نگاه کنيم به جنبش مشروطه، در زمانه ای که انسان ايرانی در اعماق دوران سياه قاجاريه زندگی می کرد، با تسلط انبوهی از خرافات و ديکتاتوری. مشروطه واکنشی به اين وضعيت بود و فرهنگی که جنبش مشروطيت را ساخت، از يک سو تاثير گرفته از فرهنگ غربی بود که خود دست و رو شسته از دوران روشنگری بيرون آمده، انقلاب صنعتی را تجربه کرده، تکه های قابل استفاده و مفيد فرهنگ باستانی خود را گرفته و به روز کرده، و بر اسب راهوار جدايی مذهب از حکومت، سوسياليسم و دموکراسی نشسته، و به سوی مدينه های آرزويی انسان پيش می رفت. و از سويی ديگر، نگاهی به گذشته ی های دور و فرهنگ ايرانی خودمان بود. اگر چه اين نگاه گنگ و هيجان زده و سرسری بود اما هر دوی اين نگاه ها، يعنی نگاه به غرب آن روز و به ايران دوران خودگردانی و سالاری ايرانی، با گونه گونی مذاهب و سنت ها و زبان هايش هم فرار از خرافات را با خود داشت و هم در افتادن با سازمان های مذهبی را؛ هم هوای آزادی و برابری را برای زنان می خواست و هم مدرن شدن و زمينی شدن قوانين اجتماعی اش را. .
درست چند دهه بعد از آن جنبش مشروطه خواه عدالت جویِ آزادی مدار، ما جنبش ۵۷ را داريم؛ جنبشی که به زودی نام انقلاب اسلامی به خود گرفت. در اين جنبش می بينيم که وزنه ی سنگين فرهنگی که پشتوانه ی آن است، فرهنگی سخت عقب افتاده است؛ فرهنگی که در برابر دست آوردهای عصر روشنگری می ايستد، آزادی زن را برنمی تابد، با دانش امروز بشری سر ناسازگاری دارد، قراردادهای امروز جهانی را نمی فهمد و درک نمی کند، با جدايی مذهب از حکومت نه تنها موافق نبست بلکه تکيه اش بر حکومت و فرهنگی تک مذهبی و قوانينی مذهبی است، و آنچنان مجذوب اين تک مذهبی و تک فرهنگی است که از اولين روزهای پيروزی اش مجدانه دست به نابودی فرهنگ و تاريخ ايرانی ما می زند.
درست است که ما، در پی انقلاب مشروطيت، به آن آزادی و دموکراسی که خواسته اش بود نرسيديم اما به آن نزديک تر شديم و، در شکل بدبينانه اش، لااقل عقب تر از آنجايی که بوديم نرفتيم، حال آنکه در انقلاب اسلامی ما نه تنها به آزادی نزديک نشديم بلکه قرن ها به عقب تر از آنجا که بوديم فرو افتاديم.
اين مقايسه ی ساده بين دو انقلاب در يک سرزمين و با يک فاصله زمانی کوتاه نشان می دهد که اولا اثر و نقش فرهنگی که پشتوانه ی يک جنبش است تا چه اندازه می تواند آزادی خواهی يک جنبش را مشخص کند و دوم اين که يک «فرهنگ پشتيبان» هر چه که از تبعيض به دور باشد، ارزش های آزادی خواهانه اش بيشتر و اثرگذار تر است.
می خواهم نتيجه بگيرم که جنبش هايی که بر اساس فرهنگ غالب بر خود تبعيض آفرينند نمی توانند علمدار آزادی خواهی باشند و اگر هم، همچون انقلاب اسلامی، به اشتباه با شعارهايی چون استقلال و آزادی دروازه های پيروزی را به روی خود بگشايند نمی توانند حتی قدمی جامعه را به سوی آزادی و نيکبختی پيش ببرند.
و اما از دو جنبش بزرگ ميهن مان سخن گفتم و خوب است که از جنبش ديگری نيز ياد کنم که ما هم اکنو در قلب آن هستيم و هر کدام، به سهم خود، با قدمی و قلمی از آن حمايت کرده ايم. و آن جنبش سبز است. شما فکر می کنيد جنبش سبز از لحاظ فرهنگی دارای چه ماهيتی است؟ به انقلاب مشروطيت نزديک است يا به انقلاب اسلامی؟ آزادی خواه است يا نه؟ فرهنگی پيشرفته پشتوانه ی آن است يا فرهنگی عقب گرا؟
به باور من، جنبش سبز دو بخش دارد، بخشی که اصلاح طلب های مذهبی و علاقمندان به فرهنگ اسلامی و جمهوری اسلامی سازمان دهنده ی آنند، و بخشی که علافمندان به فرهنگ ايرانی و خواستاران جدايی حکومت از مذهب به دنبال آن هستند. يکی، همچنان انقلاب اسلامی، به قوانينی آمده از آسمان و نظامی تک مذهبی و تبعيض آفرين، نظر دارد و ديگری به آرزوهايی روشن و بنياد گرفته از قوانينی زمينی و جامعه ای بی تبعيض.
شکل فردای ايران ما را اين که لشکريان کدام بخش زيادترند روشن می کند؛ لشکريانی که بر سر در جهان آرزويی شان نوشته است: «کليه ی قوانين و مقررات مدنی، جزايی، مالی، اقتصادی، اداری، فرهنگی، نظامی، سياسی و غير اينها بايد بر اساس موازين اسلامی باشد. اين اصل بر اطلاق يا عموم همه ی اصول قانون اساسی و قوانين و مقررات ديگر حاکم است و تشخيص اين امر بر عهده ی فقها ی شورای نگهبان است.» و يا کسانی که اين نوشته را از سر در جامعه شان پاک می کنند و به جايش می نويسند: «حکومتی دموکرات و بر اساس اعلاميه حقوق بشر، و با تکيه بر جدايی مذهب از حکومت».
و دريغم می آيد اين نکته را نگفته بگذارم که اين دومی همانی است که در فرهنگ ايرانی خودمان ريشه دارد و ما نيز می توانيم، همان گونه که غربی ها در دوران روشنگری توانستند بخش هايی از فرهنگ کهن خود را به روز کنند و از آن قواننی روشن بسازند، با به روز کردن بخش هايی از فرهنگ خردمدار و زيبای خويش، هم اعلاميه حقوق بشر را به راحتی پذيرا شويم و هم جدايی دين از حکومت را در زندگی خويش غريبه نيابيم.
ــــــــــ
* برگرفته از سخنرانی ۱۴ نوامبر ۲۰۱۰ در دانشگاه برکلی سانفرانسيسکو