پنجشنبه 4 آذر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

شهادت يکی از قربانيان خشونت جنسی توسط عوامل دولتی در مصاحبه با بنياد برومند، سايت بنياد برومند

اعلامیۀ رفع خشونت عليه زنان و روش جمع آوری اسناد نقض حقوق بشر زنان
توسط عوامل دولتی و غير دولتی

روز بيست و پنج نوامبر مصادف با روز جهانی رفع خشونت بر عليه زنان است. در سه سال گذشته برای بزرگداشت چنين روزی و تأکيد بر اهميت مبارزه با خشونت عليه زنان، بنياد عبدالرحمن برومند ترجمۀ فارسی اعلامیۀ سازمان ملل متحد در مورد رفع خشونت عليه زنان و دو خودآموز تحت عنوان روش جمع آوری اسناد نقض حقوق بشر زنان توسط عوامل غير دولتی و روش جمع آوری اسناد نقض حقوق بشر توسط عوامل دولتی: خشونت جنسی عليه زنان را منتشر و در اختيار عموم قرار داده است.اين سه متن را می توان با کليک روی عنوانشان در کتابخانۀ بنياد مشاهده و دانلود کرد.
http://www.iranrights.org/index-fa.php
تشديد خشونت جنسی توسط عوامل دولتی پس از انتخابات رياست جمهوری سال هشتادوهشت ما را بر اين داشت که يک بار ديگر دو خودآموز مذکور را در اختيار عموم گذاشته، و يادآوری کنيم که وظيفۀ شهروندی ما ايجاب می کند که از زمان آگاهی به وقوع خشونت عليه زنان، آن را مستند کرده و در صورت امکان اين اسناد را به مراجع صالحۀ بين المللی ارسال کنيم تا، همانطور که مؤلفين و ناشر اين دو خود آموز تأکيد کرده اند، نگذاريم ديگر نقض حقوق زنان پنهان و مصون از مجازات بماند.
شهادت يکی از قربانيان خشونت جنسی توسط عوامل دولتی که در مصاحبه ای با بنياد برومند به ثبت رسيده است در ضميمۀ اين خبرنامه درج شده است.
سارا يکی از قربانيان خشونت‌های پس از انتخابات رياست جمهوری سال گذشته در ايران است. مأمورين امنيتی او را به عنوان گروگان بازداشت کرده تا برادرش خود را به مقامات معرفی کند. بازجوی سارا برای کشف محل اختفای برادرش سارا را مورد شکنجه های وحشيانه روحی و جنسی قرار داد. سارا هم در جريانات اعتراضات دانشجويی در سال ١٣٧٨ و هم در جريان اعتراضات سال ۱٣٨٨ مورد خشونت نيروهای دولتی قرار گرفته است. شهادت زير حاصل گفتگوی تلفنی «بنياد برومند» با اين قربانی خشونت دولتی است که به دلائل امنيتی با نام مستعار منتشر می‌شود.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اعتراضات دانشجويی سال هفتاد و هشت
در سال ۱۳۵۷ در تهران به دنيا آمدم. تحصيلاتم ليسانس مترجمی زبان انگليسی است.
در زمان اعتراضات دانشجويان در ۲۱ تير ماه ۷۸ به ميدان انقلاب رفته بودم تا کتاب بخرم. ميدان انقلاب و خيابانهای اطراف دانشگاه تهران شلوغ بود و تعداد زيادی از نيروهای لباس شخصی و پليس در آنجا حضور داشتند.
در يکی از باجه‌های تلفن عمومی ايستادم تا با خانواده‌ام تماس بگيرم. اما يکی از مأموران به من حمله کرد و سرم داد کشيد که «از اينجا برو.» از شدت ترس نمی‌توانستم پاهايم را تکان دهم و خشکم زده بود. در همين حال آن مأمور به من ضربه‌ای زد و به زمين افتادم. می‌خواستم کتاب هايم را از روی زمين جمع کنم که پايش را روی دستم گذاشت و سپس يک لگد به پهلويم زد و شروع به کتک زدنم کرد. به کمک مردم از آنجا به بيمارستان منتقل شدم و در بيمارستان متوجه شدم بر اثر لگدی که به پهلويم خورده بود، تحالم پاره شده است. خانواده‌ام تصميم گرفتند که شکايت کنند اما مادرم را تهديد کردند که بهتر است شکايت نکنيد. بر اثر پاره شدن تحال، دو هفته در بيمارستان بودم و وسط شکمم بر اثر جراحی بيست‌ويک بخيه خورد.
به همين خاطر هر سال در سالگرد هجده تير به همراه برادر، خواهر و مادرم در تجمعات اعتراضی شرکت می‌کرديم.

انتخابات رياست جمهوری هشتاد و هشت
در زمان انتخابات رياست جمهوری سال ٨٨ در ايران نبودم و به خاطر شغلم به دوبی رفته بودم.
دوم تير ماه به ايران بازگشتم و به منزلمان در تهران رفتم و پس از آن همراه برادرم و دوستانمان برای اعتراض به خيابان‌ها می‌رفتيم.
کمتر از دو ماه پس از انتخابات، نهم مرداد ماه بيرون از منزل بودم که مادرم تماس گرفت و پرسيد کجا هستم. صدايش عادی نبود و نگران شدم که شايد برای پدرم اتفاقی افتاده باشد. خودم را به منزل رساندم و ديدم همه چيز به هم ريخته است. از مادرم پرسيدم «چه اتفاقی افتاده؟» مادرگفت: «برادرم را در درگيری‌های پس از انتخابات شناسايی کرده‌اند و برای دستگيريش به منزلمان آمده‌اند. اما برادرم در منزل نبوده و بسياری از وسايل مثل کامپيوتر، تعدادی از کتاب‌هايمان، مدارک، آلبوم عکس خانوادگی و ... را با خود برده‌اند و به بسياری از وسايل منزل هم آسيب رسانده‌اند.»
وقتی مأموران به منزلمان رفته بودند، ابتدا زنگ خانه را به صدا درآوردند و به مادرم گفتند «از اداره پست برايتان نامه آورده‌ايم. بياييد نامه را بگيريد.» مادرم برای گرفتن نامه رفت، اسم برادرم را گفتند و سوال ‌کردند «آيا در منزل است يا نه؟» وقتی مادرم گفت «در منزل نيست»، مادرم را هل دادند و دو نفرشان با آسانسور و دو نفر هم از پله‌ها به سمت آپارتمان ما حمله کردند. مأموران لباس شخصی به تن داشتند و هيچ حکمی هم برای بازرسی از خانه يا جلب برادرم نشان نداده بودند. مأموران به خاطر اعتراض مادرم با سيلی به صورتش زده بودند و وقتی من به منزل رسيدم صورت مادرم از سيلی که خورده بود سرخ بود.
سه روز بعد دوازدهم مرداد مجدداً مأموران به منزلمان هجوم آوردند. اين بار من به همراه پدر و مادرم در منزل بوديم که مأموران با شکستن در به داخل خانه هجوم آوردند. فرياد کنان سراغ برادرم را می‌گرفتند. مشغول به‌هم‌ريختن وسايل خانه شدند و دنبال وسايلی بودند که همراه خودشان ببرند. با لگد يکی از مأموران به زير ميز، عکس دايی‌ام بر روی زمين افتاد و يکی از آن‌ها قاب عکس را لگد کرد و شکست. من به آنها اعتراض کردم. اما يکی از مأموران سيلی محکمی به صورتم زد و گفت «تو خيلی زبان درازی بايد تو را هم ادب کنيم.» سپس به اتاق پدر و مادرم رفتند و من هم به دنبالشان به اتاق رفتم. پدرم ناخوش احوال است. وقتی به اتاق رفتند من اعتراض کردم و خواستم از اتاق بيرون بروند اما يکی از مأموران از روی چادر نماز که به سرم بود، موهايم را کشيد. پدرم به سمت مأمور آمد و گفت «با دخترم کاری نداشته باشيد.» اما مأمور پدرم را هل داد و پدرم با سر به زمين خورد. مادرم به سمت پدرم دويد و به مأمورها ناسزا گفت. يک لگد هم به مادرم زدند.

بازداشت اول
آن روز وقتی مأموران خانه را ترک کردند، من را به زور همراه خودشان بردند و در حال خروج از خانه به مادرم گفتند «به پسرتان بگوييد بيايد دنبال خواهرش و تا زمانی که پسرتان خودش را معرفی نکند دخترتان را آزاد نمی‌کنيم. حق نداريد سرو صدا هم بکنيد در غير اين صورت جنازه دخترتان را هم تحويل نمی‌دهيم.» من با اشاره ابرو به مادرم فهماندم که نبايد به برادرم حرفی بزند چون از برخورد وحشيانه آنها معلوم بود که اگر برادرم را دستگير کنند، مجازات سنگينی در انتظارش است.
مأموران با يک پاترول مشکی و يک سمند آمده بودند. من را سوار ماشين کردند و سرم را پايين گرفتند. در مسير مدام به من توهين می‌کردند و می‌پرسيدند «برادرت کجاست؟» وقتی به نزديکی مکانی که من را بردند رسيديم، چشم‌هايم را بستند و سپس من را به يک سالن يا اتاق بزرگ بردند چون صدای چند نفر در آنجا شنيده می‌شد. يکی از مأموران به ديگری گفت: «خودش نبود خواهرش را آورديم.» در آنجا صدای کتک زدن و فرياد چند نفر را می‌شنيدم.
سپس من را به يک اتاق کوچک بردند که در آن يک ميز و دو صندلی وجود داشت و بازجويی شروع شد. بازجو چشم‌هايم را باز کرد و چند ضربه به صورتم زد و گفت: «بايد با ما همکاری کنی و هرچه درباره برادرت می‌دانی بگويی تا آزادت کنيم.»
سپس يک برگه داد و گفت: «اسم خودت و تمام اعضای خانواده‌ات را به همراه جزئياتی مثل شغل، محل زندگی و ... را روی اين برگه بنويس.»
سپس سوال‌ها درباره برادرم آغاز شد. سعی می‌کرد بفهمد با چه کسانی در ارتباط است و عضو چه تشکيلاتی است و در حال حاضر کجا پنهان شده است.
در حين سوال و جواب‌ها توهين و کتک هم ادامه داشت. بازجو با يک دمپايی به صورتم می‌زد و بعد از ساعتی از اتاق بيرون رفت و پيش از رفتن چشم‌هايم را بست.
بعد از دقايقی بازجوی دوم به اتاق آمد. سوال‌های بازجوی دوم هم مثل بازجوی قبلی بود و در ضمن می‌گفت: «شماها جاسوس اسرائيل، انگليس و امريکا هستيد».
بازجوی دوم با شدت بيشتری من را کتک می‌زد و اسرار داشت بداند برادرم کجا مخفی شده است. می‌توانستم حدس بزنم برادرم کجاست اما هر چه کتک خوردم گفتم نمی‌دانم کجاست. در نهايت گفت «کاری می‌کنم که همه چيز را بگويی.» کمربندش را باز کرد و با کمربند کتکم می‌زد. سپس آلت تناسليش را بيرون آورد و آن را به صورتم می‌ماليد و آزارم می‌داد و می‌گفت: «تو خرابی و خودفروشی می‌کنی. برادرت هم مثل خودت است و تو و برادرت با همديگر رابطه داشته‌ايد.» هر چه گريه و التماس می‌کردم توجه نمی‌کرد و مرتب از من سوال می‌کرد که «بگو چند بار با برادرت همخوابی داشتی.» البته از کلمات بسيار بدی برای پرسيدن اين سوال‌ها استفاده می‌کرد که من هنوز از يادآوری آنها احساس شرم می‌کنم.
آنقدر من را زد تا به کاری که حتی فکرش از سر هيچ انسانی نمی‌گذرد اعتراف کردم. در نهايت گفتم «حالا که شما اينطور می‌خواهيد بسيار خوب من و برادرم با هم ارتباط داشته‌ايم.» سپس گفت: «چند بار؟ بايد جزئياتش را هم بگويی.» در حالی که گريه می‌کردم گفتم يک‌بار. اما قانع نشد و باز به کتک زدن ادامه داد و گفت «دروغ می‌گويی بايد توضيح بدهی چند بار با هم ارتباط داشته‌ايد.» در حين کتک زدن يک بار کمربندش دور دستم پيچيد و من کمربند را برای چند ثانيه در دستم نگه داشتم و گفت: «می‌خواهی زورت را به من نشان بدهی؟» و با سگگ کمربند به سرم می‌زد. احساس می‌کردم بر اثر ضرباتی که به سرم می‌زند، ديگر چشمانم سو سوی نوری را هم که از زير چشم بند می‌ديد نمی‌بيند.
در نهايت گفتم بيش از پانزده دفعه با برادرم رابطه داشته‌ام و ادامه داد که «حالا بايد جزئياتش را توضيح بدهی.» در همين حال به سينه‌هايم دست می‌زد و مجبورم کرد آلت تناسليش را بخورم. وقتی دستش را به سمت پاهايم می‌برد ناخودآگاه چشم بند را بالا زدم و صورتش را ديدم. او يکی از مأمورانی بود که وقتی برای دفعه دوم که من در منزل بودم به منزلمان آمدند او هم حضور داشت. وقتی نگاهش کردم با شدت بيشتری شروع به کتک زدنم کرد و گفت: «می‌خواستی من را ببينی؟ پس ببين. اسم من "حاج سعيد" است و کاری می‌کنم که تا آخر عمر فراموشم نکنی». حاج سعيد شخص چاقی بود که ريش‌های آنکادر نشده داشت و بر روی دستهايش جای زخم‌های قديمی چاقو وجود داشت.
همانطور که جلويش زانو زده بودم با دو دست از دو طرف به گوش‌هايم ضربه می‌زد، بعد از مدتی احساس کردم کر شده‌ام و بعد از ماه‌ها هنوز گوش‌هايم سنگين هستند. سپس نيمه‌هوش بودم و حاج سعيد به من تجاوز کرد. بعد از تجاوز از اتاق بيرون رفت و بعد از مدتی دوباره به اتاق برگشت. از حال رفته بودم و خاطرم نيست چند دقيقه يا چند ساعت بعد باز به سراغم آمد و روی زخم‌ها و کبودی‌هايم دوباره کتکم می‌زد و باز سعی می‌کرد به تجاوزش ادامه دهد و مدام تکرار می‌کرد: «برادرت کجاست؟ بايد به چيزهايی که می‌گويم اعتراف کنی. اعتراف کن که با برادرت هم‌بستر شده‌ای و چون قرآن برايتان ارزشی ندارد، خودتان را با قرآن پاک می‌کرده‌ايد و پدرتان در هنگام هم‌بستر شدن با برادرت شما را تماشا می‌کرده است».
رنج اين حرف‌ها از شکنجه برايم بيشتر بود. اين شخص پدر بيمارم را ديده بود و می‌دانست چه حال و روزی دارد با اين وجود می‌گفت: «بايد به چيزهايی که می گويم اعتراف کنی. بايد اعتراف کنی انحرافات دينی و اخلاقی داريد و خدا را قبول نداريد و بايد در کلاس‌های اخلاقی ما شرکت کنی و اگر خبری از تجمعات يا برادرت دريافت کردی به ما اطلاع دهی و اگر کوچک‌ترين خلافی از تو ديديم حق داريم اعدامت کنيم.» من هم همه اين‌ها را نوشتم و در پايان گفت: «زير نوشته‌هايت را امضا کن.»
فکر می‌کنم به خاطر مطالبی که در کامپيوتر برادرم بود در مورد اينکه دين چيست. يک دو تا فيلم از يوتوب احتمالاً و يک سری يادداشتهای او. من گفتم «اينها همه مال برادرمه.» ولی برايش فرقی نمی‌کرد. از اين بلاهايی که بر سر من آورد... از بالا و پايين به من تجاوز کرده بود و وقتی به خانه رفتم تا مدت‌ها نمی توانستم به راحتی به دستشويی بروم و از درد گريه‌ام می‌گرفت. نه تنها آلت جنسی‌اش را وارد بدن من می‌کرد، حتی از جلو دستش را، من نمی‌دانم تا کجا، وارد بدن فرو کرد. احساس می‌کردم که دل و روده‌ام به هم ريخته است. شايد هم اين احساس از درد بود. خيلی خيلی من را اذيت کرد.
نزديک سه روز تحت بازجويی و شکنجه بودم. زمان را خوب تشخيص نمی‌دادم. مخصوصاً که در تاريکی هم بودم و مرا آزار می‌دادند و من از هوش می‌رفتم و بعد دوباره می‌آمدند. در اين چند روز همه‌اش در همان اتاق بودم و فقط يکبار برايم آب آورد که در آن ادرار کرد و گفت: «بايد همين را بخوری». يک بار هم برايم غذا آورد که قبل از آنکه غذا را بخورم باز شروع به پرسيدن سوال‌هايی درباره برادرم و محل مخفی شدنش کرد و چون جواب نمی‌دادم با لگد به ميز زد و غذا روی زمين ريخت. انتظار داشت از روی زمين غذا را بردارم و بخورم اما بقدری حالم بد بود که ميلی به خوردن هيچ چيز نداشتم.
اجازه رفتن به دستشويی هم نداشتم. يک بار از درد دلم را گرفته بودم و گفت: «می‌خواهی به دستشويی بروی؟» گفتم: بله. در جواب گفت: ‌»همينجا در اتاق دستشويی کن». يک بار بالاخره مجبور شدم همانجا در اتاق اين‌ کار را انجام دهم. آخرين بار که به من تجاوز کرد خيلی درد داشتم. اما بيشتر نگران بودم که از اين شخص بيماری به من منتقل شود. فکر می‌کردم اين شخص که با همه اين کارها را می‌کند، ممکن است هزار تا مريضی داشته باشد.
آزادی
در آخرين روز که آنجا بودم حاج سعيد و يک نفر ديگر به اتاق آمدند و چشم‌هايم را بستند و از آنجا خارجم کردند. در حال خروج گفتم «کجا می‌بريدم؟» به من جواب نمی دادند. من گفتم «تو را به خدا مرا کجا می بريد؟» حاج سعيد گفت: «جايی که لياقتش را داری». من از شدت ترس گمان می‌کردم می‌خواهند اعدامم کنند. سوار خودرويی شديم و حدود کمتر از پنج دقيقه بعد خودرو توقف کرد و گفت «پياده شو.» از روی صداها تشخيص دادم که حاج سعيد در صندلی عقب خودرو در کنار من نشسته و دو نفر هم جلو هستند. هنوز چشم‌هايم بسته بود و نمی‌توانستم از خودرو پياده شوم و او با لگد از خودرو بيرونم کرد و در همين حال گفت: «برو خودت را به برادرت نشان بده و بگو به نفعش است تا خودش را معرفی کند وگرنه دست از سرتان بر نمی‌داريم.» سپس ادامه داد که «خودت هم بايد هميشه در دسترس باشی و با تلفن همراهت هر وقت لازم شد تماس می‌گيريم.»
وقتی چشمهايم را باز کردم متوجه شدم شب است و در کوچه‌های نزديک اتوبان چمران هستم. به کمک خودرويی در حال عبور به منزلمان رفتم. در راه راننده‌ای که من را سوار کرده بود با ديدن من شوکه شده بود و هی سوال می‌کرد «خانم چه شده؟ چه بلايی سر شما آمده؟» من فقط سکوت کرده بودم و خواهش کردم من را به منزلمان برساند. مادرم در را برايم باز کرد و به خانه رفتم. پدرم از روزی که من را برده بودند با وجود بيماری، غذا نخورده بود و بيدار بود. وقتی پدرم را بغل کردم گريه‌ام گرفت. احساس کردم بدنش داغ است و تب دارد. پرسيدم «چرا غذا نخوردی؟» گفت «نگران تو بودم». سپس پيراهنش را بالا زد، بر روی کبدش، هم از قسمت کمر و هم از سمت شکم تاول‌های بزرگ «زونا» زده بود که احتمالا به خاطر شوک بود.
بعد از چند روز حاج سعيد هر از گاهی با تلفنم تماس می‌گرفت و می‌پرسيد «کجا هستی؟ از برادرت خبری شد يا نه؟» و سوال‌هايی مثل اين. دو دفعه در منزل بودم و گفت «در حال آمدن به منزلتان هستيم» اما نيامد. يک بار هم بيرون بودم و گفت «همانجا بمان به دنبالت مياييم» و با يک خودرو که شخص ديگری هم کنارش نشسته بود، آمدند با سرعت کم از کنارم عبور کردند. اما به مسيرشان ادامه دادند و رفتند. يک بار هم جلوی هتل لاله با من قرار گذاشت و گفت «بايد به چند سوال جواب بدهی.» اما باز هم کسی نيامد. در اين مدت برادرم هنوز در ايران مخفی بود و برای اينکه دستگير نشود به همه خواسته‌های حاج سعيد تن می‌دادم.

احضار و بازجويی‌های مکرر
حاج سعيد دو ماه بعد يعنی چهاردهم مهر ماه در ازگل با من قرار گذاشت، آن روز برادرم قصد خروج از ايران را داشت و من رفته بودم که برايش يک پليور بخرم و پيش از رفتن ببينمش. يک تاکسی گرفتم پليور را به همراه آدرس منزلمان به راننده تاکسی دادم و خواهش کردم آن را به خانه ببرد و خود را به محل قرار با حاج سعيد رساندم. هر دفعه که با من قرار می‌گذاشت، مجبور بودم که بروم. فکر می‌کردم اگر بر سر قرار نروم فشار بيشتری را به خانواده‌ام وارد خواهد کرد تا برادرم را پيدا کند. ديدار با حاج سعيد سراسر وحشت و کتک و تجاوز بود. من امضا داده بودم که در کلاس‌های اخلاقی آن‌ها شرکت کنم و اين قرارها نه جزء بلکه کل محتوای دروس اخلاقی آنها بود.
وقتی سوار خودرو شدم گفت «سرت را پايين بگير» و چشم بندی داد و گفت «چشم هايت را ببند.» به خانه‌ای ويلايی که از آنجا دور نبود رفتيم. وقتی به خانه رفتيم چند سوال تکراری پرسيد. «از برادرت خبری شد يا نه؟ از جايی با شما تماس گرفته‌اند يا نه؟» و سوال‌هايی از اين قبيل. اما اين‌ها همه بهانه بود و در واقع برای تجاوز من را به آن خانه کشيده بود. در آنجا صدای اشخاص ديگری هم ميامد. اما کسی را نديدم. او به تنهايی به من تجاوز کرد. بعد از تجاوز سوار خودروام کرد و در خيابان رهايم کرد. کارهای حاج سعيد را حتی برای مادرم هم نمی‌توانستم بگويم.
من و برادرم از کودکی با هم بزرگ شده بوديم و تفاوت سنی زيادی نداشتيم. وقتی در فرودگاه ديدمش دوست داشتم در آغوش بگيرمش و گريه کنم. اما فقط از دور تماشايش کردم و نزديک نرفتم. بعد از رفتنش به منزل رفتم. وقتی برادرم از ايران رفت خيالم راحت شد و باز جسارت پيدا کردم. بلاهايی که بر سرم آورده بودند، عقده شده بود و دوست داشتم انتقام بگيرم.
سيزدهم آبان با دوستانم به تظاهرات رفتيم و بعد تصميم گرفتم همراه يکی از دوستانم از ايران خارج شوم. به دوبی رفتم، چند روز بعد مادرم تماس گرفت و گفت چند دفعه با تلفنم تماس گرفته‌اند و وقتی ديده‌اند تلفن خاموش است به خانه خواهرم رفته‌اند و خانه را به هم ريخته‌اند و تهديدشان کرده‌اند که به من پيغام دهند هر کجا هستم بازگردم. چون قبلاً تهديدم کرده بودند که به خواهرزاده کوچکم رحم نخواهند کرد تصميم گرفتم به ايران بازگردم.
چند روز بعد حاج سعيد تماس گرفت و پرسيد «کجا بودی؟» من هم گفتم برای چند روز به منزل اقواممان رفته بودم. خوشبختانه متوجه نشده بود که از ايران خارج شده بودم.
يکم دی ماه به بهانه شرکت در تشييع پيکر آقای منتظری به همراه يکی از دوستانم به قم رفتم. مادرم خيلی نگران بود و خواهش می‌کرد نروم و می‌گفت «خودت را به کشتن می‌دهی.» اما ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود. برادرم را از ما جدا و آواره کرده بودند، خودم مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفته بودم و ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود. ساعت چهار و نيم صبح از تهران به سمت قم حرکت کرديم. به هتلی رفتيم، در آنجا صبحانه خورديم و سپس پياده به سمت منزل آقای منتظری رفتيم. نيروهای دولتی با دوربين‌های حرفه‌ای از بالای تير چراغ برق و از پشت بام منازل مشغول فيلم‌برداری از مردم بودند. پيش از تشييع پيکر و خاک‌سپاری، لباس شخصی‌ها و نيروهای دولتی دسته دسته در کنار خيابان‌ها ايستاده بودند و هيچ عکس‌العملی به شعارهای مردم نشان نمی‌دادند. بعد از خاکسپاری، مردم به سمت منزل آقای منتظری حرکت کردند و رفته رفته درگيرهای بين نيروهای دولتی و مردم شروع شد.
عصر روز خاکس‌پاری آقای منتظری، حاج سعيد باز با من تماس گرفت. تازه به منزل رسيده بودم که تلفن کرد و گفت: «کجا هستی؟» گفتم در منزل. ادامه داد: «صبح کجا بودی؟ به قم رفته بودی؟» گفتم «نه در منزل بودم». سپس گفت «بايد به سمت تجريش بيايی. آنجا می‌بينمت.»
به تجريش رفتم اما دوباره تماس گرفت و گفت به چهار راه پاسداران بيا هوا تاريک شده بود که باز تماس گرفت و آدرس يک پيتزا فروشی را در پاسداران داد و گفت «بيا به اين آدرس و جلوی پيتزا فروشی منتظرم بمان.» به آنجا رفتم و با اتوموبيل به دنبالم آمد و به جايی در همان حوالی بردم. در اتاقی که من را برد کسی جز من و خودش نبوديم. اما باز هم صدای افراد ديگری در آن ساختمان به گوش می‌رسيد. حاج سعيد به شدت کتکم زد و می‌خواست بداند به قم رفته‌ام يا نه و سوال‌هايی هم از برادرم می‌پرسيد. آن شب بدترين شکنجه را به من داد و بعد از شکنجه و تجاوز در اتاق دستشويی کرد و مجبورم کرد آن را بخورم...
سپس از آنجا با همان صورت کثيف بيرونم آورد و سوار ماشينش کرد و در راه به خودم و خانواده‌ام فحش‌های رکيک می‌داد. بعد در نزديکی‌های منزلمان پياده‌ام کرد و رفت. حاج سعيد آن روز از شعارهايی که مردم در قم عليه دولت داده‌ بودند، خيلی عصبانی بود.
خودم را به منزل رساندم و از درب پارکينگ به ساختمان وارد شدم که کسی متوجه ورودم نشود. در پارکينگ صورتم را شستم و به منزلمان رفتم. مادرم ناراحت بود که بی اطلاع دير به خانه آمده‌ام اما هيچ چيز نمی‌توانستم بگويم و هيچ توضيحی نداشتم.
روز عاشورا با چند تن از دوستانم، خواهرم و شوهرش به سمت ميدان آزادی و سپس به خيابان آزادی حرکت کرديم. در خيابان آزادی نيروهای دولتی زيادی وجود داشتند و شروع به پرتاب گازهای اشک‌آور به سمت مردم کردند. با تلفنم شروع به فيلم گرفتن از اعتراض‌ها و درگيری‌ها کردم. نيروهای دولتی از کوچه و خيابان‌های کنار به سمت مردم گاز شليک می‌کردند و حمله ور می‌شدند. مردم هم زباله‌ها را آتش زده بودند که دود آتش باعث توقف سوزش چشم‌ها شود.
تعداد زيادی از موتور سواران دولتی به سمت خيابان يادگار امام آمدند و من در اين زمان روی پل يادگار بودم و داشتم شعار مرگ بر خامنه‌ای می‌دادم. يکی از موتوری‌ها ضربه‌ای به پشتم زد و گفت «راه بيفت.» من گفتم من در حال رفتن به منزلمان هستم که به زور من را به زير پل يادگار برد. وقتی رسيديم به زير پل به يکی از دوستانش گفت: «اين ليدر بود و در حال شعار دادن عليه آقا بود.» يک کارت شناسايی قديمی در کيف پول کوچکم بود که پيدايش کردند. کارت شناسايی‌ام را گرفت و من را به سربازی سپرد که من را به سمت خودروهای دولتی که دستگيرشدگان را با آنها به بازداشتگاه منتقل می‌کردند ببرد. در اين حين مردم شروع به پرتاب سنگ کردند و موتوری‌ها به سمت ديگری رفتند و سرباز من را به سمت خودرو می‌برد و چون سنگ پراکنی هنوز ادامه داشت، سرباز من را جلوی خودش گرفته بود که سپر شوم تا سنگ به او نخورد. وقتی مردم نزديک‌تر شدند من صدای دوستم را شنيدم که مرا صدا می‌کرد که «بدو فرار کن.» قبل از فرار، سرباز رو به من گفت: «پس اينها همه دوستای تو هستند که به مأموران دولت حمله می‌کنند، امروز روز آخر عمرته.»
به سمت زير پل خلاف جهت دويدم و فرار کردم و سرباز هم برای در امان ماندن از سنگ‌ها فرار کرد. يک خودرو در حال عبور بود که سه سرنشين زن و به همراه راننده مرد در آن بودند. خودرو توقف کرد و من را سوار کردند. پای راننده هم زخمی شده بود. به منزل آمدم و برای مادرم تعريف کردم که چه اتفاقی افتاده است. مادر گفت «در خانه نمان و به سرعت به منزل يکی از دوستانت برو.» دو روز در منزل دوستانم بودم و تصميم گرفتم از ايران خارج شوم.
از ايران خارج شدم چون اين بار حتماً من را با اعترافات اجباری و دروغی که حاج سعيد در مورد رابطه جنسی با برادرم و نجس کردن قرآن و حضور در تظاهرات و شعار عليه رهبر گرفته بود، خواهند کشت. روز ۲۰ بهمن ماه برای يافتنم خانواده‌ام را تحت فشار گذاشتند که نهايتاً به گرو گرفتن کارت ملی من ختم شده بود و به مادرم گفته بودند که «دخترت محارب هست و اگر کمکش کنيد شما هم شريک جرم هستيد.» بزرگترين غم زندگی‌ام اين است که اگر اتفاقی برای خانواده‌ام بيفتد من حتی نمی‌توانم به ايران بروم تا آنها را ببينم.
الان حدود يازده ماه است که خارج از ايران به سر می‌برم و و دوست دارم هرکس شرح روزهای رفته بر من را می‌خواند بداند که تمام اين کارها را به خاطر نجات جان برادرم و اعضای خانواده‌ام کردم. اما متاسفانه برخی به من می‌گويند بهتر است خودکشی کنم که اجازه داده‌ام بعد از زندان همچنان بازيچه دست حاج سعيد باشم. من، برادرم و امثال ما که برای دفاع از حقوق افراد جامعه و برای اينکه نشان بدهيم نمی‌گذاريم خون افرادی که توسط رژيم کشته شدند پايمال شود. وارد اين صحنه ها شديم و من ناخواسته برای نجات جان عزيزانم مجبور بودم از خودم بگذرم.

بنياد برومند نهادی غيردولتی و غيرانتفاعی است که در فروردين ۱۳٨۰ تاسيس شده و متعهد به پيشبرد حقوق بشر و دمکراسی در ايران است. بنياد سازمانی مستقل و بدون وابستگی سياسی است که پايبند به پيشبرد آگاهی نسبت به حقوق بشر از راه آموزش و انتشار اطلاعات به مثابه پيش شرط ضروری برای ايجاد يک دمکراسی پايدار در ايران است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016