باز هم کسی که مثل هيچکس نيست! الاهه بقراط، کيهان لندن
موفقيت پروژه اصلاحات که برخی تلاش کردند آن را بهعنوان يک جنبش اجتماعی قالب کنند، تنها در همراه کردن بخش مهمی از جامعه با يک رژيم جنايتکار نبود، بلکه اين پروژه ابزار تفرقه بين مخالفان رژيم نيز بود. بر اثر تجربه اما نوبت بیاعتمادی رسيد بدون آنکه اعتماد از دست رفته نسبت به اصلاحطلبان را رقيبان آنها درو کنند چرا که آن اعتماد اوليه به "اصلاح طلبان" اتفاقأ به اين دليل بود که نسبت به اين رقبا هيچ اعتمادی وجود نداشت! نتيجه اين شد که بیاعتمادی، کل حکومت و نظام جمهوری اسلامی را با همه مخلفاتاش در بر گرفت و يک جنبش اجتماعی اصيل تمامقد به ميدان آمد که همان اصلاحطلبان همراه رژيم بلافاصله مدعیاش شدند!
کيهان لندن ۱۶ دسامبر ۲۰۱۰
www.alefbe.com
www.kayhanlondon.com
بیاعتمادی از کجا ناشی میشود؟ از شناخت. شناخت از کجا میآيد؟ از آگاهی. آگاهی حاصل چيست؟ تجربه. تجربه چگونه اندوخته میشود؟ از زندگی و رويدادهايی که واقعيت درون جامعه را تشکيل می دهد.
آيا زمانی که مجموعهای از تجربههای سنگين و تلخ در يک زندگی سياسی ناکام اين آگاهی را در جامعه به وجود میآورد که با توجه به شناختی که از نيروهای عملا موجود يافته، چارهای جز بی اعتمادی نسبت به آنها ندارد، می توان به يک حرکت يکپارچه و شکلگيری اتحاد عمل جهت ايجاد تغييراتی در شرايط موجود اميدوار بود؟ بعيد به نظر میرسد. چرا که تجربه اين را نيز نشان داده است که در چنين شرايطی معمولا جامعه به دنبال آن نيرويی میافتد که اتفاقا از آن شناخت و آگاهی ندارد، پس نمیتواند بر اساس تجربه، به آن بیاعتماد باشد!
کسی مثل اصلاحات
من از «کسی که مثل هيچ کس نيست» الزاما «فرد» يا يک شخصيت را در نظر ندارم. میتواند موقعيتی باشد که مثل هيچ موقعيت ديگری که تا کنون تجربه شده، نباشد. موقعيتی که به دليل عدم آگاهی و شناخت از آن، به آن اعتماد میکنيم. ممکن است از اين اعتماد به نتايج مطلوب برسيم و ممکن است برعکس، اين تجربه نيز به شکست ديگری تبديل شود و بر بیاعتمادی بيفزايد.
آنچه مسلم است، بیاعتمادی به مثابه يک نيروی محرکه و عنصر پويا عمل نمیکند. بیاعتمادی، سبب انسداد و سکون و رکود می شود. بیاعتمادی متقابل و عمودی بين حکومت و مردم همان گونه مناسبات جاری بين «بالا» و «پايين» را خدشهدار میسازد که بیاعتمادی افقی بين نيروهای درون قدرت و نيروهای سياسی و اجتماعی درون جامعه، سبب سترون شدن هرگونه تلاش برای اصلاح حکومت و يا تغيير آن میگردد. صرف نظر از آنکه کيفيت «اصلاح» يا «تغيير» در حکومتی موجود باشد يا نباشد.
«روشنفکران» ايران و نيروهای سياسی، گذشته از نقش فعال پروژه سازی خود حکومت، در پانزده سال گذشته نقش تعيين کننده در تحريف مفاهيم سياسی و در نتيجه به دست دادن تعريف کاملا خطا از روند جاری در جامعه داشتهاند. مفهوم «اصلاح» يکی از اين مفاهيم کليدی است که اساسا در محدوده تغيير و تحولات درون يک حکومت کاربرد دارد ولی به وسيله «روشنفکران» و به اصطلاح سياست ورزان در تمام سال هایگذشته به عنوان يک «جنبش اجتماعی» قالب شد بدون آنکه جامعه اصلا ابزاری برای تحقق و يا تحميل اين «اصلاح» در دست داشته باشد. اين که جامعه «خواهان» اصلاح توسط حکومت باشد يک چيز است و اين که اين خواسته را به عنوان جنبش اجتماعی جا زد، يک چيز ديگر. اصلاحات اگر که صورت گيرد، هميشه و همه جا بدون اينکه مردم حتا به طور جدی خواهان آن باشند، و با وجود مخالفت لايههای معينی که ممکن است آن اصلاحات به سودشان نباشد، صورت می گيرد، مانند اصلاحات رژيم شاه در دهه چهل خورشيدی که با مخالفت جدی اما ناکام بخشی از روحانيت روبرو بود.
«پروژه اصلاحات» در جمهوری اسلامی اما بنا به اعتراف متفکرانش و کسانی که آن را پيش بردند و بر خلاف انتظارشان (باز هم بنا به گفته خودشان) با پشتيبانی از سوی مردم روبرو گشت (گزينش خاتمی در برابر ناطق نوری در رأیگيری رياست جمهوری ۱۳۷۶) يک پروژه حکومتی بود که در مرکز مطالعات استراتژيک رژيم که نيروهای امنيتی و وزارت اطلاعات در آن نقش تعيين کننده داشتند، طراحی شده بود تا گريبان رژيم را که پس از پايان جنگ با توقعات اقتصادی و اجتماعی جامعه روبرو شده بود، از بحرانهای سياسی ناشی از حقطلبی مردم برهاند. پروژهای که موفقيتاش تنها در همراه کردن جامعه با رژيم نبود، بلکه در تعميق فزاينده شکاف بين مخالفان حکومت نيز بود. از اين رو، پروژه اصلاحات ابزار تفرقه نيز بود. زيرا بسياری به آن اعتماد کردند چرا که تجربهاش نکرده بودند، پس نسبت به آن آگاهی نداشته و آن را نمیشناختند. اصلاحات، «کسی» بود که مثل «هيچ کس» نبود! درست مثل خمينی که برخی میگفتند «تعبير» مجسم شعر فروغ فرخزاد است و واقعا نيز هم انقلاب اسلامیاش و هم جمهوری اسلامیاش مثل «هيچ کس» نبود!
کسی مثل تغيير
درک تجربه انقلاب اسلامی و جمهوری برخاسته از آن که اعتماد مردم را به اين دليل کسب کرده بود که کسی نسبت به آن آگاهی و شناخت نداشت، نزديک به بيست سال زمان نياز داشت. زمانی که هشت سال آن را مديون جنگی است که چون «برکت» بر جمهوری اسلامی نازل گشت. بدون اين جنگ، ناتوانی سياسی و اجتماعی حکومت اسلامی در اداره جامعهای که با همه تناقضهايش، در آستانه گذار به دورانی سرنوشتساز قرار داشت، بسی زودتر آشکار میگشت. جنگ پردهای بر تمام ناتوانیهای جمهوری اسلامی کشيد تا با فدا کردن نيروی انسانی و منابع نظامی که از رژيم پيشين به ارث رسيده بود، شش سال بيش از آنچه بايد آن را ادامه دهد و سرانجام به اين نتيجه برسد که برای عبور از کربلا و فتح «قدس» به ابزار ديگری نياز هست: سلاح اتمی.
تجربه اصلاحات اما با توجه به نسل نو رسيده در نهادهای قدرت، ادعای ميراث انقلاب اسلامی را داشت، و نسلی که در جامعه توسط همان قدرت به دلايل مختلف به صلابه کشيده شده بود، نمیتوانست بيش از هشت سال دوام آورد. قالب کردن «اصلاحات» به عنوان يک «جنبش اجتماعی» توانست چندی در ميان زنان و جوانان شوری پديد آورد. ليکن آنها جز نشان دادن همين شور برای انجام اصلاحاتی در حکومت، چه گام ديگری میتوانستند بردارند؟! آنها که گويا مثل «هيچ کس» نبودند و وعده «اصلاح» داده بودند، پس ازهشت سال اعتراف کردند که تعريف معين و مشترکی از «اصلاحات» نداشتند!
بیاعتمادی نسبت به «اصلاح طلبان» حاصل آگاهی و شناختی بود که از تجربه به دست آمده بود بدون آنکه به اين معنی باشد که الزاما رقيبان آنها اين اعتماد از دست رفته را درو کردهاند چرا که اعتماد اوليه به «اصلاح طلبان» اتفاقا به اين دليل بود که نسبت به آن رقبا اساسا هيچ اعتمادی وجود نداشت! نتيجه اين شد که بی اعتمادی، کل حکومت و نظام جمهوری اسلامی را با همه مخلفاتش در بر گرفت. در چنين شرايطی، باز هم تنها يک نفر که مثل «هيچ کس» نباشد، می توانست اعتماد جامعه را به خود جلب کند حتا اگر با تقلب همراه باشد!
اين بود که احمدی نژاد نيز مثل سلف خود آمد تا مثل هيچ کس نباشد. رقبايش در دور اول مثل بقيه زمامدارانی بودند که نسبت به آنها آگاهی و شناخت و تجربه وجود داشت. احمدی نژاد را اما کسی نمی شناخت. بیاعتمادی فزاينده جامعه نسبت به کل حکومت (که نتوانسته بود چهره و پروژه جذاب تری از «اصلاحات» ارائه کند) بيش از آن از هم گسسته بود که بتوان احمدی نژاد را بدون تقلب بر کرسی رياست جمهوری نصب کرد. او می آمد تا جمهوری اسلامی در برابر داخل و خارج، شمشير از رو ببندد و با ژست يک ابرقدرت که مهمترين و خطرناکترين ابزارش، تروريسم داخلی و خارجی است، ادعای مشارکت در تعيين سرنوشت سياست جهانی کند.
چهار سال دوره نخست رياست جمهوری احمدی نژاد، آن اندک اعتمادی را نيز که برخی به دليل همان عدم آگاهی و شناخت نسبت به وی داشتند، بر باد داد. من کم نشنيدم از زبان به اصطلاح روشنفکرانی که دعوت به صبر می کردند تا شايد سياست های دولت جديد چه بسا مفيد و مثبت باشد! همانهايی که در دور اول به معين و کروبی و در دور دوم به رفسنجانی رأی داده بودند!
اما دولت احمدی نژاد و پشتيبانانش در بيت رهبری و روحانيت و سپاه نيامده بودند که با يک رأیگيری ديگر بروند. آنها برای ماندن اما نه به رأی مردم، بلکه به صف آنها نياز داشتند. موقعيتی بايد به ميدان میآمد که مثل موقعيت های ديگر نباشد. با شعاری که فراتر از «اصلاح» باشد چرا که بنا به تجربه ديگر کسی حاضر نمیشد برای «اصلاح» رأی خود را هدر دهد. جمهوری اسلامی تن به خطر داد و شعار «تغيير» را پذيرفت و تقريبا گذاشت هر کس هر کار میخواهد بکند و هر چه می خواهد بگويد تا بيشترين مردم در صفهای رأیگيری حاضر شوند بدون آنکه اساسا تلاشی برای بازسازی اعتماد مردم نسبت به حکومت و دولتی که برگزارکننده اين رأیگيری بود و به گفته رفسنجانی و کروبی با تقلب بر سر کار آمده بود، صورت گرفته باشد! اين بار، نه کروبی و نه موسوی که نسبت به هر دو شناخت مبتنی بر تجربه وجود داشت، بلکه اين، موقعيت بود که مثل «هيچ کس» نبود! اين، موقعيتِ تجربه نشده بود که بر بیاعتمادی موجود غلبه کرد تا حکومت نه از اعتماد مردم، بلکه از عدم آگاهی و شناخت آنان نسبت به تجربه سنگين و خونينی که در انتظارشان بود، سوء استفاده کند.
اينک يک سال و اندی از تجربه يک موقعيت تازه در جامعه ايران میگذرد. آيا برای نرسيدن جمهوری اسلامی به آخر خط، ديگر چه فرد يا موقعيت ناشناختهای در چنتهاش باقی است که مردم تجربهاش نکرده باشند؟ با اين همه، هر بار، يا کسی که مثل هيچ کس نيست و يا موقعيتی که مثل هيچ موقعيتی نيست، جامعه را به حرکت در میآورد. مشکل فقط اينجاست که کسی نمیداند آيا اين حرکت، بر بیاعتمادی ناشی از تجربههای ناکام خواهد افزود و يا سرانجام راهی به بيرون، بيرون از جمهوری اسلامی و به سوی يک زندگی عادی در امنيت دمکراتيک خواهد گشود: موقعيتی که مثل «هيچ کس» نيست!