تاريخ و تقدير و تدبير، الاهه بقراط، کيهان لندن
جمهوری اسلامی بخشی از تاريخ ما هست، ليکن تقدير ما نيست. تاريخ، اين دوره را پشت سر خواهد نهاد ولی با کدام تدبير؟ مشکل نه در کمبود حزب و گروه و "اتحاد" است، نه در کمبود نشست و منشور و کنفرانس و نه در رسانههايی که در جهان مجازی و غيرمجازی به دنبال مخاطبان واقعی میگردند. مشکل در کمبود يک پيوند درونی است تا اين همه موجوديتهای پراکنده را به يک نيروی مجسم و واقعی تبديل سازد. تاريخ در جستوجوی اين تدبير است تا بر آنچه "تقدير" نمايانده میشود، لگام بزند و آن را در مسيری سزاوار بيندازد
کيهان لندن ۱۱ نوامبر ۲۰۱۰
www.kayhanlondon.com
www.alefbe.com
فکر میکنيد جامعه تا چه اندازه بازتاب روندها و قوانين طبيعی است؟ منظورم اين است که قوانينی که زندگی طبيعت را سر و سامان میدهند تا چه اندازه میتوانند قابل انطباق با آنچه باشند که سبب تغيير و تحولات اجتماعی میشوند؟ به نظر من شباهت روندهای اجتماعی و طبيعی انکارناپذير و بینظير است. به گونه ای که همانطور که در طبيعت به نوعی، چه بسا در برخی موارد به طور نامحسوس، يک زندگی اجتماعی جريان دارد، در جامعه نيز میتوان يک زندگی طبيعی را ديد که در طول قرون روند و قوانين خود را شکل داده است. نه در طبيعت و نه در جامعه، هيچ چيز از پيش تعيين نشده است. سرنوشتی نه در آن و نه در اين، در کار نيست. دخالت انسان در هر دو، تئوری تقديرگرايانه را بر هم میزند اگرچه با زيرکی تمام میتوان مدعی شد که خود اين دخالت نيز بخشی از همان تقدير است! درست مانند کسی که در مقابله با سرنوشت، تلاش میکند در برابر آن بايستد و نمیداند که میتوان اينگونه نيز تفسير کرد که اين تلاش و اين ايستادگی، خود بخشی از سرنوشت اوست!
ورزش فکری
آنچه در بالا خوانديد فکری است که همواره ذهن مرا به خود مشغول داشته و به درد کسانی میخورد که از تلاش برای يافتن معنای زندگی و ايستادن در برابر آنچه ديگران برای آنها تعيين کرده و میکنند، خسته نمیشوند حتا اگر اين تلاش تنها در ذهن، و در ذهن فقط آنها، صورت گيرد و بازتاب عينی نداشته باشد.
از اين پيشدرآمد ذهنی، میخواستم به واقعيت «سرنوشت» ايران برسم. به اين برسم که جمهوری اسلامی، تاريخ ما هست، ليکن «تقدير» ما نيست. چه بخواهيم و چه نخواهيم اين رژيم به بخشی از تاريخ ما، البته تاريکترين بخش تاريخ ما، تبديل شده است. به کار بردن علامت صفت عالیِ «ترين» از روی سهو و يا بيان ميزان مخالفت و نفرت من از اين رژيم نيست. جمهوری اسلامی «تاريکترين» است به اين دليل که اگر موقعيت جهان آزاد و هم چنين جامعه خود ايران را در اواخر قرن بيستم و اوايل قرن بيست و يکم در نظر بگيريم و آنگاه اين رژيم را با قوانين و عملکردهايش در آن قرار دهيم، به نتيجهای جز اين نخواهيم رسيد که به نسبت رشد دمکراتيک در جهان و تغييرات قهقرايی در اين رژيم، دهههای عمر جمهوری اسلامی تاريکترين بخش همه تاريخ ايران است. صد، صد و پنجاه سال پيش، و قرون پيش از آن، جهان در جايگاه رشکبرانگيزی قرار نداشت که فاصله آن را با موقعيت سياسی و اجتماعی ايران آن دورانها چنان عظيم سازد که تاريکی بر آن سايه افکنده باشد. امروز اما، داشتن سی سال حکومت دينی با زمامدارانی حقير و نازل که عاريتشان از غرب و جهان مدرن، چيزی جز فاشيسم نيست، سبب بسی سرافکندگی است.
اما چه چيز به اين حکومت شکل مادّی میبخشد و آن را قابل رؤيت میسازد؟ منظورم اين است که تکههای وجودی اما پراکنده يک جسم مادّی را چه چيز حفظ میکند و به آن شکلی را میبخشد که ما آن را به عنوان يک موجوديت واحد به نامی معين میخوانيم و مثلا میگوييم اين ميز است و آن صندلی. اين گوسفند است و آن خرگوش. اين درخت است و آن ابر. چه چيز بايد از وجود اينها حذف شود تا ديگر آن چيزی نباشند که بودند و ناميده میشدند؟ پاسخاش ساده است: پيوند درونی! پيوندی که به مادّه شکل میدهد و بنياد طبيعت را میسازد. طبيعتی که جامعه بخشی از آن است و درون آن جای میگيرد. جامعهای که خود بدون اين پيوند درونی تصورپذير نيست!
پيوند درونی
کار دانشمندان علوم تجربی در رشتههای فيزيک، شيمی، رياضی و شاخههای منشعب از آنها، کشف قوانينی بود و هست که سبب اين پيوند درونی میشوند تا دانشمندان ديگر و مخترعان بتوانند از آن برای بهبود زندگی مادّی بشر بهره بگيرند. بهبودی که مانند هر پديده ديگر، جنبه تخريب را نيز با خود حمل میکند.
کار دانشمندان علوم انسانی در رشتههای مربوط به ذهن و فعاليت انسان، کشف قوانينی بود و هست که سبب اين پيوند درونی در جوامع میشوند تا سياستمداران و روشنفکران بتوانند از آن برای امنيت و رفاه جامعه بشری بهرهبرداری کنند. تفاوت اين گروه با دانشمندان و مخترعان علوم تجربی اما در اين است که عوامل و فاکتورهای بسياری خارج از شرايط آزمايشگاهی علوم تجربی در جامعه دخالت دارند که فعاليتهای اجتماعی را چنان پيچيده میسازند که نمیتوان آنها را تنها با بهرهگيری از اين يا آن تجربه که در اين يا آن دوره و در فلان و بهمان جامعه روی داده است، توضيح داد و يا انتظار داشت که روندهای مشابه در زمانهای مختلف و در کشورهای متفاوت، ا لزاما به نتايج مشابه بيانجامند.
اينجاست که نقش پيوند درونی به مثابه يک عامل حياتی در شکل دادن اجسام و پديدهها در طبيعت، در جامعه نيز برجسته میشود. يک حکومت از هر نوعی که باشد، بدون پيوند درونی شکل نمیگيرد و تجربه مکرر در طول تاريخ نشان داده است که حکومتها هنگامی رو به افول میروند که اين پيوند در آنها سست شده و سرانجام از هم گسيخته شود.
ما تقريبا دو دهه شامل پيوند درونی عميق در جمهوری اسلامی و پس از آن شاهد سست شدن آن بوديم. روی کار آمدن حجتالاسلام محمد خاتمی نتوانست آن پيوند درونی را که سست شده بود، ترميم کند. «اصلاحطلبان» بيشتر در نقش «چينی بندزن» ظاهر شدند. آنها در قدرت بودند بدون آنکه قدرتی داشته باشند! بودن آنها در قدرت اما گذشته از امتيازات مادی، از جمله «مشارکت» و «مجاهدت» در پروژههای اقتصادی، آنها را پس از رانده شدن از قدرت سياسی صوری، به چوب هر دو سر «طلا» تبديل کرد.
برای حفظ اين پيوند درونی بود که «رهبر» (به همراه «بيت» و مشاورانش) به گفته وزير اطلاعات، مصلحی، «انتخابات» را طوری «طراحی» کرد که دولت نهم و دهم بر سر کار آيد. غافل از آنکه اين دولت چنان به همه سو لگدپرانی میکند که ديگر از دست هيچ بندزنی کاری بر نخواهد آمد. ماههاست که ما شاهد گسستن تار و پود فرسوده پيوند درونی رژيم هستيم. اختلاف و جدايی بين «اصولگرايان» نيز يکی از پيامدهای آن است.
دستگاه سرکوب اما نه تنها نمیتواند اين پيوند را ترميم کند، بلکه برعکس، همواره گسستن آن را تشديد کرده و شتاب میبخشد. هشدار دلسوزان نظام از جمله «سران جنبش سبز» و «اصلاحطلبان» نسبت به فروپاشی نظام بيهوده نيست. آنها بهتر از هر کسی گسستن اين پيوند درونی را میبينند.
اما بگذاريد، فروپاشی نظام نگرانی آنها باشد! اگر جمهوری اسلامی اين قابليت را با تکيه بر سياست مماشات جامعه جهانی و بیبنيهگی مخالفانش داشت تا با همان پيوند درونی شکسته بسته، خود را لنگ لنگان به سال ۸۹ و ۹۰ برساند، مدعيان ايرانی دمکراسی و حقوق بشر اساسا بیبهره از يک پيوند درونی بودند که بتواند از آنها يک موجوديت مادی و شکليافته در برابر رژيم بسازد.
پس از آنکه در دو دهه اول جمهوری اسلامی، تغيير و تحولات احزاب قديم و جديد و انشعابها و شکلگيری گروههای جديد نشان داد که مشکل ايران کمبود «گروه» نيست، و پس از آنکه در يک دهه گذشته، تجربه نشستها و منشورها و اتحادها به جايی نرسيد، اينک بسياری از فعالانی که میبايست در يک فضای طبيعی و باز در احزاب مختلف به فعاليت بپردازند، به کار رسانهای روی آورده و در انواع و اقسام راديو و تلويزيون و سايت برای رسيدن به «دمکراسی و تحقق حقوق بشر» جای گرفتهاند. اين همه، جدا از امکانات رسانهای فارسی زبان کشورهای خارجی است که در چارچوب ديگری عمل میکنند و به تازگی «يورونيوز» نيز از جمله با حضور کاردار سفارت رژيم در بلژيک «غسل تعميد» شد. همه اينها خوب است. اگرچه گاهی با خبرسازی و عمده کردن مسائل کم- يا بیاهميت، نظرها را از مسائل اساسی منحرف میکنند. اما مشکل در کمبود رسانه نيز نيست. اگر مخاطب همه اينها مردم ايران هستند، مگر اين مردم، يعنی آن توده وسيع چهل و هفت ميليونی که هر بار مخاطب رأیگيریهای رژيم قرار میگيرد، چقدر فرصت و وقت آزاد دارد که پای «حرف» همه اينان به اضافه فرستندههای سرگرمکننده بنشيند؟!
نه، مشکل در کمبود هيچ کدام از اين امکانات نيست. در نبود پيوند درونی بين اين امکانات است. پيوندی که به صداهای مختلف و متفاوت که گويا به دنبال هدف مشترکی هستند، شکل مجسم ببخشد و آنها را از «حرف» به «عمل»، و از «ذهنيت» به «عينيت» بروياند. پيوند درونی اما هرگز با تنها «دفع» مداوم شکل نمیگيرد. راز آن در «جذب» يکديگر است. وجود همه اين امکانات، تا زمانی که پراکنده و فاقد اين پيوند درونی هستند، نيرو به شمار نمیرود. هرگاه همه يا بخش مهمی از اين عناصر پراکنده توانستند با حفظ موجوديت و هويت خود به سوی يکديگر جذب شوند و رسيدن به يک فضای باز سياسی و اقتصادی را شيرازه پيوند درونی خود قرار دهند، آنگاه تاريخ نيز تدبير ديگری در برابر خود خواهد يافت تا بتواند «تقدير» را دور بزند حتا اگر اين دور زدن بخشی از سرنوشت آن باشد! بدون اين تدبير اما تاريخ همواره راهی را خواهد پيمود که گمان میشود «تقدير» برايش رقم زده است. تقديری که گاه به شکل جمهوری اسلامی و گاه به شکل جنگ خود را نشان میدهد.