تاس اگر نيک نشيند همهکس نرّاد است، راهی که ما میرويم، راهی که آنها رفتند، پدرام فرزاد
اينان از راه "دين" وارد شدند، به نام "اسلام" قيام کردند و خود را "نمايندگان خدا" ناميدند. مردم ما هم که سنتی و جان به جانشان کنی تا اسم اسلام بيايد وسط، میکشند عقب. همين. دقيقأ از همين راه بايد وارد شد. مسيرش را لطفأ همان ۷۲۰ اپوزيسيون خارج از کشور با هزاران دکترا تعريف کنند
پياده میروم. کجا؟ نمیدانم. مقداری برگ زرد و خشک، ته مانده برفی که آمده و زمينی خيس و نمناک زير پای من. بی هيچ حرف و حديثی، ناگهان حوصلة حافظهام زياد میشود و برمیگردم به دوران بچگی. سالهايی که يادمان میدادند اگر در خيابان يا محله گم شدی، اول برو سراغ «پليس». اگر آدم ناشناسی خواست برايت شکلات يا بيسکويت بخرد، او را به «پليس» معرفی کن. اگر خانهتان را دزد زد و کسی را نداشتی اطلاع بدهی، بدو برو سر چهارراه و برای «آقای پليس» ماجرا را تعريف کن و ... ختم همه اين ماجراها با «پليس» بود که هميشه نقش «آدم خوبه» داستان را بازی میکرد و انصافاً هم خوب بودند پليسهای آن دوره.
خيابان انقلاب را گز میکردم. وصال را رد کرده و به طرف دانشگاه در حال حرکت بودم. يقه کاپشن را داده بودم بالا، اينجا بود که حسرت خوردم چرا در عمرم سيگاری نشدم؟ سوزِ سرما، حسرت روزهای بهاری را در دلم زنده کرده بود. روزهای تیشرتهای سه دکمه، پيراهن آستين کوتاه، تيزی آفتاب، سبزی درختان و ... انگار همه اينها را يکجا از دست داده بودم. «چرا اين جوری شدم من؟» اين سوال مثل موريانه در حال جويدن مغز چوبی من بود!
عزيزی از من خواسته بود گزارشی تهيه کنم از احساس جوانان نسبت به انتخابات؛ نسبت به حقی که از آنان خورده شد، نسبت به رايی که از ايشان دزديده شد، نسبت به انتخابات پيش رو و تمام انتخاباتهای ديگر. مدت زمانی طولانی با هم «کشتیِ کلامی» گرفتيم که: نتيجه اين گزارش، کاملا نسبی است و با جامعه آماری کوچکی که مجبورم به آن بسنده کنم، جوابی درخور، گيرم نمیآيد. از کجا معلوم؟ شايد حتی خواننده اين نوشته، با خواندن اين «غرغرهای مکتوب» مسخرهام هم کند! و ... بگذريم... بالاخره قرار شد که بروم و دنبال اين گزارش را بگيرم. چشم!
شيوه معمول «سوال و جواب» معمول در گزارشها را مخلوط کردم با ارتباط حسی با ديگران، سرِ غر زدن را باز کردن و واکنش طرف مقابل را ديدن، ارتباط چشمی با مخاطبی که در حال نظاره اطراف بود و ... (فوت کوزهگری!)
***
برگرديم به زمان تغيير رژيم از «پهلوی» به «جمهوری اسلامی». سال ۵۸، ۱۲ فروردين، روز رایگيری برای «بله» يا «خير» گفتن به «جمهوری اسلامی» بود. روزی که يکی از بزرگترين دروغهای اين رژيم گفته شد: بيش از ۹۸% از مردم ايران به «جمهوری اسلامی» بله گفتند.
برگرديم به ۱۱ فروردين؛ يک روز قبل. ترکمنصحرا خواهان خودمختاری بود، کردستان در آتش خودمختاری میسوخت، سيستان و بلوچستان نيز. خوزستان که کار از فحش و درگيری با چاقو گذشته بود و همه به روی يکديگر سلاح کشيده بودند. مقداری هم چاشنی آذربايجان را به اين آشفتهبازار اضافه کنيد و شرکت نکردن جميع افراد درگير در اين منازعات در رفراندوم ۱۲ بهمن را نيز. آيا اهالی تمامی استانهايی که از آنها نام برده شد فقط ۲% ايران را تشکيل میدادند؟ اين اولين دروغ بزرگ در انتخابات بود.
البته برای به پيروزی رساندن اين جنبش (انقلاب) بسيار دروغهای بزرگ و کوچک ديگر به گروههای موازی با اسلامگراها گفته شد. گروههايی همچون ملیگرايان، پيکار، تودهایها، مجاهدين خلق و ... همچنين از نقش دکتر شريعتی (که ۲۹ خردادماه ۵۶ در انگلستان، يک سال و ۷ ماه قبل از به ثمر رسيدن تلاشهايش روی در نقاب خاک کشيد و بعد از انقلاب تمامی سعی خود را کردند که چهره او را با انواع و اقسام اتهامات به لجن بکشند، اما موفق نشدند) نيز نبايد گذشت.
وعده داده شد بسيار: نفت و گاز و گوشت و روغن را رايگان میکنيم، حجاب اجباری نيست، تمامی معتقدين به ديگر اديان حق دارند بر دين خود پايدار بمانند، روحانيون حق تسخير مناصب دولتی و تکيه زدن بر کرسیهای قدرت را ندارند و الخ.
از همان ابتدا پروژه از ميدان به در کردن ديگران شروع شد. گروههای دگرانديش، چپگرا و مارکسيست يکی، يکی از دور خارج شدند، هرکدام به بهانهای. مجاهدين خلق (که البته به هيچ عنوان عملکردشان در کشتن مردم بیدفاع قابل قبول نبوده و نيست) نيز وقتی ديد در تقسيم قدرت، جايی ندارد ابتدا نسبت به وضعيت موجود، ساز مخالف کوک کرد و پس از بیاعتنايی به گروهی که تقريبا بيش از نيمی از بار تغيير رژيم را به دوش کشيد، علناً اعلام مبارزه مسلحانه کرد. مارکسيستها که رسماً کافر تلقی شدند و همين طور پيش رفتيم تا حجاب اجباری شد، نفت و نان و گاز گرانتر شد که ارزان (و نه رايگان) نشد، روحانيون به قدری در جلوس بر مناصب قدرت وحشيانه تاختند که خود آيتالله خمينی انتخابات دور سوم در تهران را به بازشماری دستور داد و وقتی بوی گند دستکاری در آرای مردم بلند شد، دوباره دستور مختومه شدن اين پرونده را صادر کرد و آيتالله صافی (سخنگوی وقت شورای نگهبان) در اعتراض به اين امر، استعفا کرد و انگار نه انگار که کسی استعفا کرده و بحق هم استعفا کرده است.
جنگ شروع شد. فوج فوج جوانان با ۴۵ روز آموزش و يک اسلحه ژ ۳ به دست روانه جبههها شدند. غلط کرد اين رژيم اگر به جبهه فرستادن آن جوانان را به نام خود سند زد. انقلاب اينان تازه ۲ ساله بود ولی جوانانی که به جبهه میرفتند حداقل ۱۴، ۱۵ سال بزرگتر از اين نوزاد چنگيزوش بودند. اينان، جوانانی بودند متعلق به عصری ديگر، رژيمی ديگر و صرفاً به خاطر خاک و وطنشان به جبهه رفتند و کشته شدند، نه چيز ديگر.
طنز روزگار اينجاست که در طی ۸ سال جنگ با عراق، آنها بعثی و کافر بودند و ما مسلمان واقعی. جنگی بود بين کفار و مسلمين. اما در زمان جنگ اول خليج فارس (سال ۱۹۹۱ به فرماندهی جورج بوش پدر) آن «کافران و بعثيون» شدند «برادران دينی». البته ميراژهايی که از بغداد و ديگر فرودگاهها برخاستند و در فرودگاههای ايران نشستند و ميگها و سوخوهايی که در فرودگاههای ايلام و کرمانشاه بر زمين نشستند نيز در اين تغيير نام، کم دخالت نداشتند. ماندهام اينان به چه صراطی مستقيم هستند و از کدام خدا دم میزنند؟ به خدا ماندهام.
دعوای موسوی و خامنهای در هشت سال جنگ شهره خاص و عام شده بود و فقط خواجه حافظ شيرازی از آن بیخبر مانده بود که آن نيز به زير خاک بودنش برمیگشت نه چيز ديگر.
خمينی مُرد. قانون اساسی عوض شد. پست نخست وزيری از دولت حذف شد. استعفای موسوی پذيرفته شد و او به حاشيه رانده شد. خامنهای با بفرمای بیموقع رفسنجانی، رهبر شد. مخالفتی زرگری هم با رهبر شدنش نشان داد و سپس پذيرفت.
قبل از اين وقايع قتل عام تابستان ۱۳۶۷ را داشتيم که بعد از عمليات مرصاد (فروغ جاويدان) انجام گرفت. هيچ کس از دولت آن موقع نمیتواند بگويد از اين امر بیاطلاع بود، حتی شخص ميرحسين موسوی. حتی کروبی (رئيس بنياد شهيد و رئيس مجلس شورای اسلامی). حتی محسن رضايی (فرمانده کل وقت سپاه پاسداران) و حتی وزير امور خارجه وقت (ولايتی) که وقتی به دليل ماجرای «ايران گيت» در مجلس به چهارميخ کشيده شد گفت: من وزير خارجه چهارم ايران هستم! يعنی مک فارلين و اوليور نورث بايد سه نفر ديگر را قبل از ديدار با وزير خارجه ايران میديدند تا تاييديه ديدار با وزير خارجه جمهوری اسلامی ايران را بگيرند! عجب باغ مصفايی بود آن دولت!
بگذريم (راستی چقدر گذشتيم؟) رهبر ما شد خامنهای. رئيس جمهوری ما شد رفسنجانی. رياست مجلس که ملالی نبود جز دوری جنابعالی!
دوره «سازندگی» شروع شد و دوران فربه شدن سردارانی که جان بر کف برای انقلابشان در جبههها حضور داشتند. هاشمیها در حيطه نفت (گاهی هم مناطق آزاد همچون الويری و بروبچ)، سرداران سپاه و قرارگاهها در حوزههای راهسازی، سدسازی و پلسازی، بنيادشهيدیها و کسانی که برای ايران در دوران جنگ، اسلحه قاچاق میکردند بلااستثنا برنده مناقصهها و مزايدههای معادن بودند. حالا هرجا، کرمان، يزد، آذربايجان، زنجان و... رفتيم و رفتيم تا اين که فائزه هاشمی آمد با «برابری حقوق زنان»اش.
نفر دوم تهران در انتخابات مجلس شورای اسلامی دختر رئيس جمهوری اسلامی ايران بود. کسی که ترجيح میداد زير چادرش شلوار جين به پا کند تا مجبور به اتو کردنش نشود، کسی که معتقد به بدون ايراد بودن دوچرخهسواری دختران و زنان بود. کسی که نوعی رفرم (البته در ابعاد کوچکش) را در حقوق زنان در ايران میخواست ايجاد کند که متاسفانه خورد لب پاشوره. روزنامهاش توقيف شد (روزنامه زن)، بارها و بارها مدعیالعموم از وی شاکی شد که به دليل موقعيت پدرش باز هم بارها و بارها کوتاه آمدند اما اين کوتاهآمدنها باعث نشد فائزه دست از تلاشش بردارد. انصافاً برای خودش در ميان مردهای خاندان هاشمی، مردی بود اين زن.
دوران گذار از بیپولی به غنای اقتصادی، دوران کمرنگ شدن کوپن، دوران سر آمدن حکومت شيرهای دوتومانی در شيشههايی که رويشان نوشته شده بود «پس از مصرف حتما با آب سرد شسته شود»، دوران جولان دادن ماشينهای مدل بالا و جديد در خيابانهای بالای شهر تهران، دوران جهشی شدن تفاوت طبقاتی و همين آخری شد پاشنه آشيل اين دولت.
انتخابات ۷۶ رسيد. «رئيس مجلس ما رئيس جمهور ما»، «بنويسيد خاتمی، بخوانيد ناطق نوری» و ... يادتان هست؟ ناطق نوری حتی به يکی از سلولهای مغزش هم خطور نمیکرد به اين سختی از خاتمی شکست بخورد؛ شکستی که تا آخر عمر او را از رقابتهای سياسی دور نگه داشت. ۲۰ ميليون رای. رکوردی بود در جمهوری اسلامی. «مردی با عبای شکلاتی» آمد با استعانت از جوانانی که در ميتينگهايش بارها و بارها از آنان نام برده بود. مردم مانده بودند برای صعود ايران به جام جهانی ۱۹۹۸ خوشحال باشند يا انتخاب خاتمی به جای ناطق نوری؟
۸ سال خاتمی ماند و آخرش هم نه گفت و نه فهميديم که «جامعه مدنی» يعنی چه؟
به قدری در ۴ سال اولش عليه راستگرايان تندروی کردند که در ۴ سال دوم تازه به فکر ساخت و ساز و دولتمداری افتادند اما ديگر دير شده بود و همان کسانی که اصلاحطلب بودند، پروژه «عبور از خاتمی» را کليد زدند و به فکر جانشينی برای او افتادند. قرعه به نام دکتر معين افتاد، اما به قدری «نخبهگرايی» را تکرار کرد که عوام را منزجر کرد از خود. طبيعی است که نسبت نخبگان به عوام در جامعه ايرانی حداقل يک به ده باشد. پس در برابر هر يک نفری که به نفع معين رای میداد ۱۰ نفر به غير از معين رای دادند. حداقل نکرد بعد از رد صلاحيتی که شورای نگهبان برای او به ارمغان آورد در برابر حکم حکومتی خامنهای، بايستد و اعلام انصراف از شرکت در رقابت بر سر کسب کرسی رياست جمهوری نمايد تا مبدل به قهرمانی برای ايرانيان گردد. حبّ قدرت بلای جان معين شد و چنان به زمين کوباندش که رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد که نکرد.
در ميان کسانی که «احساس تکليف» کشته بودشان برای کسب صندلی رياست جمهوری، هاشمی رفسنجانی، کروبی و مقداری هم محسن رضايی میتوانستند رای بياورند اما ارادهای در کار بود که محمود احمدینژاد، کسی که با ژست شهيد رجايی آمده بود و از بس ژستش گلدرشت بود حتی همسر شهيد رجايی هم از او اعلام برائت کرده بود، بر نوک هرم قدرت برسد و با نگاهی از بالا به پايين، ديگران را بنگرد.
در اين راه کروبی فقط يک ساعت خوابيد، هاشمی رفسنجانی فهميد اوضاع از چه قرار است که حتی پيش خامنهای هم گله نکرد و از دستکاری کردن آرا، شکايتش را با پيک موتوری به درگاه خداوند فرستاد. محسن رضايی هم برای داغ کردن تنور آمده بود و اجازه صحبت کردن نداشت.
۴ سال تا توانستند ديگر دولتها را کوبيدند و به قدری احمقانه اين کار را انجام دادند که يادشان رفت رهبرشان ۸ سال در يکی از همين دولتهای کوبيده شده، قبای رياست جمهوری بر تن داشت. همه را دزد و خائن خطاب کردند و خود را فرشتهصفت. ۴ سال اول را با سفرهای استانی و دادن تراولچکهای رنگ و وارنگ برای خودش دانه پاشيد و با فراغ بال نسبت به دوره بعدی کارهای خود را انجام داد. ميخ آخر تابوت انتخابات درست و حسابی را رهبر جمهوری اسلامی کوبيد؛ زمانی که يک سال قبل از انتخابات (هنگامی که خامنهای به کردستان سفر کرده بود) در جلسهای با هيئت دولت به آنها تکليف کرد «طوری وزارت کنيد که انگار ۵ سال ديگر هم وزير هستيد».
خب، نسخه انتخابات رياست جمهوری که پيچيده شد. مجلس و شورای اسلامی شهر چه؟ شدهام مصداق کامل «خود گويی و خود خندی...» جواب نمیخواهد اين سوال، احمق!!!!!
***
دانشجويی میگويد: فقط به فکر گرفتن فوقم (فوق ليسانس) هستم که بگيرم و بروم.
- کجا؟
هرجا غير از ايران، حتی افغانستان!
جوانی با هيکل گنده (همان تنومند) فقط از بالا رفتن قيمت تخم مرغ و کراتين ناراحت است (پس از هدفمندکردن يارانهها) و اصلا با مقوله انتخابات کاری ندارد.
- انتخاب هيچ کس کار ما نيست. هر کی قرار باشه بياد، مياد و ما هم هيچ کاری از دستمون برنمياد. مگه پارسال تابستون که تهرون رو کرديم کربلا، ککشون گزيد؟ زدن، کشتن، بردن و برنگردوندن، تونستيم کاری بکنيم؟
... اين هم جوابی است.
کارگری ساختمانی در تقاطع خيابان دانشگاه و انقلاب منتظر ماشينی است که بايستد و به دنبال کارگر ساختمانی باشد. در همين احوال و اوضاع چرخاندن چشمانش به من جواب میدهد:
- همه چيز گرون شده. حتی نون هم سه برابر شده قيمتش. اون وقت ميان ماهی ۸۱ هزار تومن میدن میگن برين خداتون رو هم شکر کنين. آخه اين چه اسلاميه؟ چه خداييه؟
وقتی میپرسی: خب، به نظر شما چکار بايد کرد؟ جواب میگيری:
- گندههاشون که نشستن توی خونهشون و فقط دارن بيانيه میدن و به هيچ جاشون هم حساب نمیکنن ملت رو. ما هم که فقط بلديم کشته بشيم! پارسال منو انقدر کتک زدن که راه خونهمون رو هم گم کرده بودم. من اگه دو روز کار نکنم که زن و بچهام از گشنگی میميرن اما آقای کروبی يا موسوی اگه تا آخر عمرشون هم کار نکنن انگار نه انگار.
انصافاً جواب تلخی بود و صم بکم فقط گوش کردم و خجالت کشيدم.
***
مشکل کجاست؟
هند را «کشور ۷۲ ملت» مینامند، ايران را بايد «کشور ۷۲۰ اپوزيسيون» ناميد. هر يک، ساز خود را میزنند، خود را «حق مطلق» میدانند و ديگران را «هيچ». البته اگر پايينتر از هيچ هم داشتيم مطمئن باشيد از آن کلمه استفاده میکردند. حسرت به دلمان ماند يک بار عين آدم بنشينند دور هم، توقعاتشان را يکی کنند، جامعه درونی ايران را بفهمند، فهمشان را از يکديگر بالاتر ببرند، ملت ايران را درک کنند، فشاری که بر ملت ايران وارد میآيد را حتی در مقياس يک پنجاهم بفهمند، آن وقت از «ملت شريف و آريايی ايران» انتظار داشته باشند که زن و بچه و کار و حقوق خود را رها کرده و هفتهها در ميدان مبارزه با رژيم باقی بمانند نه مثل تابستان گذشته که سروتهش يک هفته هم نشد. تقصيری هم نداشتند مردم ايران. کافی است دو روز سر کار نروند، هم کارشان از دستشان رفته، هم ديگر پولی برای خرج کردن و خرجی دادن به خانوادهشان ندارند. اين است ضعف اصلی در ادامه پيدا نکردن اعتراضات. برگرديد و در آينه تاريخ نگاه کنيد به سال ۱۳۵۷. مساجد محلات شده بود محل تامين آذوقه خانوادهها و کسانی که جوانانشان در خيابانها در حال تظاهرات بودند ارزاق و سوختشان را (اکثراً) از مساجد تهيه میکردند. صفهای از شب تا صبح جلوی پمپبنزينها را به ياد بياوريد که ملت پيت حلبی به دست در انتظار آمدن سوخت و باز شدن جايگاه و گرفتن ۲۰ يا ۴۰ ليتر نفت سفيد از شب تا صبح منتظر میماندند. اين «يکپارچگی» رمز پيروزی بود نه ۷۲۰ اپوزيسون خارج از کشور که همگی فکل و کراوات زده و بیخيال نسبت به وضعيت مردم داخل ايران فقط منم منم میکنند و بس.
***
به خودم آمدم. رسيده بودم سر رودکی. خوشبختانه خانه يکی از دوستانم که مجرد هم بود در آن نزديکی بود و با يک تلفن، خودم را به او تحميل کردم! تقصير نداشتم. يخ زده بودم. به زور يک ليوان چای و يک ربع نشستن جلوی بخاری، يخم باز شد و با هم سر صحبت را باز کرديم. درباره آخر هفتهام پرسيد، گفتم مشغولم. شروع کرد به گلهگذاری که «ای بابا، نشد يک کار عين آدم پيدا کنی که لااقل روزهای تعطيلت مال خودت باشد؟» گذاشتم بغل گلههای ديگرش. رفتن به اسکی و دوست شدن با دخترهای ديگر، برنامه جمعهاش بود.
از او خداحافظی کردم و به سمت محل کارم راه افتادم... دوره کردم چيزهايی را که ديده بودم... مترو هم انصافاً محل مناسبی برای اين کارهاست. فقط يک جواب گيرم آمد: حکومت بر دلها، ترس از خدا.
اينان از راه «دين» وارد شدند، به نام «اسلام» قيام کردند و خود را «نمايندگان خدا» ناميدند. مردم ما هم که سنتی و جان به جانشان کنی تا اسم اسلام بيايد وسط، میکشند عقب. همين.
دقيقا از همين راه بايد وارد شد. مسيرش را لطفا همان ۷۲۰ اپوزيسيون خارج از کشور با هزاران دکترا (که برای خودشان از اين دانشگاه و آن يکی کالج گرفتند) تعريف کنند. در غير اين صورت، برای اينان بخوانيد: با چنين تخته و اين مهره و اين کهنه حريف / فکر بردن بُوَدَت؟ عقل تو بیبنياد است.
پدرام فرزاد