گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
11 بهمن» سياست اپوزيسيونی، مهدی فتاپور2 آذر» سيمای سياسی جنبش سبز، مهدی فتاپور 19 تیر» جنبش دانشجويی در سالهای ۴۷ تا ۵۲، مهدی فتاپور، نشريه آرش 17 اردیبهشت» سیاُمين سالگرد بستن دانشگاهها، مصاحبه نشريه آرش با مهدی فتاپور 7 آذر» جنبش دانشجوئی و نقش آن در جنبش سبز، گفتوگوی پالتاکی با مهدی فتاپور بهمناسبت ۱۶ آذر، يکشنبه ۶ دسامبر
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! رمانتيسيسم و راديکاليسم در جنبش فدائيان خلق، مهدی فتاپور۳۰ سال پس از انقلاب، بخش بزرگی از فداييان از تفکرهای گذشته فاصله گرفتهاند و بسياری از آنها از اعتدال در سياست کشور و اشکال مبارزه دفاع میکنند ولی با وجود پذيرش چنين سمتگيری ناشی از تجربههای گذشته (يا الزامات سنی)، هنوز حتی در معتدلترين نيروهای بازمانده آن نسل نشانههای گذشته و دوران جوانی را میتوان مشاهده کردـ در اين مطلب من کوشيدهام بر اساس نوع نگاهم به جريان فدايی به بررسی دو ويژگی مرکزی اين جريان، رمانتيسيسم و راديکاليسم پرداخته و تداوم و تاثير آنها را بر تحولات بعدی اين جريان بررسی کنم. ـ پراگماتيسم و مصلحتجو در احساسات، نوعی اپورتونيسم را تداعی میکند و ميانه يعنی کسی که نظر ندارد و بخشی از اين نظر و بخشی از آن نظر را نمايندگی میکند. ايده و سياست را بايد در قطبها جستجو کرد ـ سوال آنروز اين سه چريک "آيا نمی توان هم رمانتيک بود و هم واقع بين" با تمامی تاريخ همه شاخههای فدايی و همه فعالين سياسی آن نسل گره خورده است.
نوشته زير برای سخنرانی در سميناری که قرار بود برای بزرگداشت چهلمين سال شکلگيری فداييان برگزار شود، تهيه شده بود. از آنجا که اين سمينار برگزار نگرديد، مطلب مزبور بصورت يک مقاله مستقل منتشر میشود در ده سال گذشته من کوشيدهام در نوشتههايی چون "خيزش جوانان و روشنفکران ايران در دهه پنجاه" و "صمد وماهی سياه کوچولويش" تاريخ فداييان را بعنوان جزئی از جنبش روشنفکران و دانشجويان جهان در سالهای آخر دهه ۶۰ و ۷۰ ميلادی توضيح دهم. - در اين نگاه، اعتقاد فداييان به مبارزه مسلحانه در آن سالها توضيح دهنده و ترسيم کننده تمايز ماهوی اين جريان با ساير نيروها نيست. فداييان بخش عمده و در دورهای تقريبا کل جنبش چپ اعتراضی راديکال آن سالها هستند، جنبشی که قبل ازآغاز مبارزه چريکی شکل گرفته بود و پس از آنکه بخش عمده کادرهای آن مبارزه چريکی را نفی کردند به حيات خود ادامه داد. اعتقاد به مبارزه مسلحانه يکی از ويژگیهای اين جريان است و نه تبيين کننده و توضيح دهنده آن. - اين جنبش محصول تغييراتی بود که در ترکيب اجتماعی نيروها در اروپا، آمريکا، کشورهای آمريکای لاتين و همچنين ايران رخ داده بود و من در نوشتههای ديگرم کوشيدهام آنرا تشريح کنم. بر اساس اين ديدگاه شکل گيری اين جنبش بر خلاف برخی نظرات رايج در وجه عمده، بدليل ناتوانی و بی عملی حزب توده و يا سياستهای حکومت نبود. اين جنبش هم در اروپا و هم در برخی کشورهای آمريکای لاتين که احزاب کمونيست نيرومند و پرنفوذی نيز داشتند شکل گرفت. در ايران حزب توده و در بخش ديگر جنبش نيروهايی چون نهضت آزادی وجود داشتند و فعاليت هم میکردند ولی شعارها و شيوههای مبارزه آنان پاسخگوی راديکاليسم حاکم بر روشنفکران و جوانان آن دوران نبود. وجود ديکتاتوری حاکم در سوق دادن جوانان به مبارزه مسلحانه نقش تعيين کننده داشت و نه در شکل گيری اين جنبش. - شناخت فداييان تنها بر اساس نوشتههای بيژن جزنی يا مسعوداحمدزاده و پويان عملی نيست. برای بررسی فداييان بايد روانشناسی و رفتار شناسی آن نسل را در ايران و همگونیها و تمايزات آنرا با جنبشهای مشابه در اروپا، آمريکا و آمريکای لاتين شناخت. بيژن جزنی تربيت شده جنبشهای پيشين ايران (حزب توده و جبهه ملی) است و نوشتههای او هرچند در سمتگيریهای سياسی فداييان نقشی قطعی داشت اما منعکس کننده روانشناسی فداييان نيست. در اين مطلب من به نوشتههای او نپرداختهام و در فرصت ديگری به آن خواهم پرداخت. بنظر من داستانهای صمد بهرنگی بيش از ديگر آثار توسط همه فداييان آن نسل خوانده شده و منعکس کننده فضای روانی آنان است در اين مطلب من کوشيدهام بر اساس نوع نگاهم به جريان فدايی به بررسی دو ويژگی مرکزی اين جريان، رمانتيسسيم و راديکاليسم پرداخته و تداوم و تاثير آنها را بر تحولات بعدی اين جريان بررسی کنم. و بررسی ويژگیهای ديگر اين جريان مثلا جمعگرايی و فرديت گرايی، نگاه به رابطه کار نظری و پراتيک، انطباق عمل و ايده، نگاه به زن، خشونت و .. را به فرصتهای ديگر واگذار میکنم. قصد من در اين نوشته ارزيابی، نقد و يا مقايسه و ارزش گذاری ايدهها وعمل شاخههای مختلف فداييان نيست. در اين زمينه من در نوشتهها و سمينارهای ديگر نظر خود را به خصوص در رابطه با سازمان اکثريت ارائه داده ام. اينجا تنها تلاشم بر اينست که تداوم ويژگیهای اين جنبش را در شاخههای مختلف آن نشان دهم. راديکاليسم راديکاليسم مشخصه عمومی مبارزه روشنفکران و جوانان در سراسر جهان آن روزگار بود. آنروزها ما ميخواستيم در مدتی کوتاه همه چيز را دگرگون کنيم. در ديدگاه ما آينده روشن و اميدبخش بود. ما معتقد بوديم با تکيه به نيروی تودههای مردم در هم شکستن مقاومت ارتجاع ممکن است و پس از آن راه برای درهم شکستن ماشين دولتی سرمايه داری ممکن خواهد شد. مبارزه راديکال با آنچه ارتجاع خوانده میشد تنها به سياست و قدرت محدود نمیشد و تمامی عرصههای حيات اجتماعی را در برمیگرفت. نوشتههای بنيانگذاران سازمان چريکهای فدايی خلق پويان، احمدزاده، نابدل و اطلاعيههای منتشر شده اين سازمان در اين عرصه گويا است. داستانهای صمد بهرنگی به روشنترين وجه راديکاليسم حاکم بر تفکر جنبشی را که بعدها فداييان نام گرفت، منعکس میکنتد. در نوشتههای صمد مرز ميان نيکی و پليدی صريح و بیابهام است. جامعه به دو قطب تقسيم شده. همه يا ياورياشارند يا همدست زن بابا. صمد درهمه نوشتههای خود ستمديدهها را به مقاومت در برابر ستمگرانی (ثروتمندانی) که آنان را تحقير میکنند فرا میخواند. لطيف در ۲۴ ساعت در خواب و بيداری با پاره آجر شيشه مغازه ای را که صاحب آن او را گدا مینامد خرد می کند. اولدوز در کتاب اولدوز و کلاغها پای مادر بزرگ را گاز میگيرد. در کتاب يک هلو وهزارهلو درخت هلو زمانی که میبيند ميوه هايش نصيب باغبانی میشود که در کاشت و پرورش وی نقشی نداشته اعتصاب میکند، ماهی سياه کوچولو با خنجر شکم مرغ ماهیخوار را میدرد و در داستان ۲۴ ساعت در خواب و بيداری، لطيف قهرمان داستان پس از آنکه شتر مورد علاقه اش را میفروشند آرزو میکند ايکاش مسلسل پشت ويترين به او تعلق داشت. برخلاف آنچه بعدها مطرح شد اين دو مثال آخر نشانه اعتقاد صمد بهرنگی به مبارزه چريکی نيست. صمد بهرنگی در سال ۱۳۴۷ در گذشت و در آنزمان هنوز او و گروهی که وی با آنان تماس داشت به مبارزه چريکی اعتقاد نداشتند. آن ها دو سال بعد سازمان چريکهای فدايی خلق را بنيان گذاردند. نوشته های صمد بازتاب اعتقاد او به مبارزه راديکال در برابر دشمنان است نه مبارزه مسلحانه. چنين ديدگاه راديکالی هم در عرصه اشکال مبارزه و هم در زمينه خواست ها و برخورد با نيروها در روان شناسی و شعور جمعی فداييان خلق نهادينه بود. مرزبندی بين جبهه تحول و جبهه ارتجاع همه عرصههای حيات اجتماعی را در برمیگرفت. در اطلاعيههای چريکهای فدايی و گروههای هوادار اين سازمان به حوادث و تحولات سياسی تنها با هدف افشاگری رژيم و دعوت مردم به مبارزه برای نفی رژيم تماس گرفته میشد. مسعود احمدزاده جملهای در نوشته خود دارد که بعدها بارها مورد بحث و نقد قرار گرفت. او مینويسد امروز ديگر نيازی به تئوريسين نيست ما به پراتيسين نياز داريم صرف نظر از نوع نگاه وی به تئوری و پراتيک، اين نوشته اوج راديکاليسم در تفکر و عمل روشنفکران آن نسل است. همه چيز روشن است و تنها بايد شهامت داشت و پا به ميدان مبارزه گذاشته و تحول را ممکن کرد. در تفکر فداييان صف دشمنان خلق و انقلابيون آشکار بود. نيروهای ميانی مجبورند بين اين دو قطب تصميم بگيرند. ميانهای وجود ندارد. صفتهايی مانند "ايمان به درستی راه"، "صراحت"، "سازش ناپذيری"، "کينه به دشمنان مردم" بعنوان توصيف فداييان به کار میرفت و خصلتهايی مانند "سازشکار"، "ميانه رو(سانتر)" و "پراگماتيسم" منفی و مردودند. ميانه(سانتر) يعنی نمايندگان خرده بورژواهايی که مايل به موضع گيری صريح عليه ارتجاع نيستند و همراهی با دشمنان خلق را نفی نکردهاند. پراگماتيسم خويشاوند اپورتونيسم است. آثار اين تفکر در دورههای بعد نيز در تفکر جريانهای مختلف فدايی پابرجا ماند. تاکيد بر برخی نوشتههای لنين که در آنروزها خيلی بيشتر از مارکس مورد توجه فداييان بود و همچنين آموزشهای ساده شده مائو در مورد بخشی از فداييان پايههای تئوريک مناسبی برای دفاع از اين برخورد فراهم ميکرد. غلبه نگاه راديکال به تحولات و نيروها تنها به فداييان و چپها محدود نيست. چنين نگرشی در دوران انقلاب به تفکر غالب سياسی کشور بدل گرديد. اعتدال شريعتمداری و بازرگان در برابر راديکاليسم خط امامیها شانس مقاومت نداشت. اگر در ميان ما سانتر و ميانه تنها معنايش بند وبست و اپورتونيسم بود در ميان سياسيون مذهبی هم ضربالمثل "يا بايد با علی بود و يا با معاويه، ميانه يعنی عمروعاص که از معاويه هم بدتر است" مکرر بيان میشد و منافق بدتر از کافر قلمداد میشد. پس از انقلاب فداييان در برابر شرايط پيچيدهای قرار گرفتند. هزاران نيروی مصمم و پرشور و يک رهبری جوان و کم تجربه. در ماههای اول انقلاب ستادهای فداييان در اکثر شهرهای کشوراستقرار يافتند. سازمان فداييان و گروههای وابسته به آن از روابط مخفی به مبارزه علنی روی آوردند. نيروها و ستادهای سازمان هر روز در معرض اعمال فشار نيروهای مستقر در کميتهها يا نيروهای موسوم به حزباللهی بودند. مسئوليت هدايت اين نيرو و دفاع از ستادها و حفظ جان اعضا سازمان ضرورت بکارگيری پراگماتيسم را در برابر رهبری سازمان قرار داد. تاکتيک راه پيمايی به سمت محل استقرار خمينی و طرح برنامه و خواستههای فداييان و پس از مخالفت وی و تهديد حزباللهیها به حمله مسلحانه به راهپيمايان لغو راهپيمايی و تبديل آن به ميتينگ در دانشگاه تهران، همکاری با نمايندگان دولت در برقراری آتش بس در سنندج و بخصوص در گنيد در اين چارچوب قابل توضيح است. اوج اين سمتگيری در نامه سرگشاده به بازرگان انعکاس يافت. در اين نامه مهندس بازرگان بعنوان مسئول دولت مورد خطاب قرار گرفته و از او خواسته شده بود که در برابر اقدامات عناصر غير مسئول تحت عنوان کميته يا حزباللهی واکنش نشان دهد. اين برخورد معنای سياسيش واکنش در قبال اختلافات درون نيروهای حاکم و برخورد مثبت با دولت بازرگان در اين رابطه بود. چنين سياستی با راديکاليسم حاکم بر تفکر فداييان در تضاد بود و طبيعی بود که با واکنش منفی نيروها مواجه شود. بازرگان کسی بود که میگفت باران میخواستيم سيل آمد. او خواهان عادی شدن رابطه با کشورهای غربی(امپرياليستی) بود. معتقد بود بايد با تندرویها مقابله کرد. او در دوران شور انقلاب خواهان اعتدال بود و برخورد مثبت با چنين نيرويی با فرهنگ راديکال حاکم برفداييان بيگانه بود. در شرايطیکه تودهها به ميدان آمده، رژيم شاه را سرنگون کرده و مسلح شده بودند، بايد پيش میرفتيم و بازرگان نماينده ترمز بود. صبح روزی که اعلاميه انتشار يافت، من و مجيد عبدالرحيمپور و امير ممبينی به خانه فرخنگهدار رفتيم و متنی را که او آماده کرده بود خوانده، تاييد کرده و برای انتشار به ستاد فرستاديم. من چند ساعت بعد به ستاد رفتم. قبل از رسيدن به ستاد متوجه مباحث تندی شدم که در برابر ستاد جريان داشت. نرسيده به ستاد نورالدين رياحی و مهران شهابالدين را ديدم. اين دو بعدها از بنيانگذاران سازمان راهکارگر شدند ولی در آنزمان هنوز به ستاد رفت و آمد داشتند. آنها تا مرا ديدند بسمت من دويدند و مهران که روابط نزديک و دوستانهای با من داشت، در حالیکه بدليل قدکوتاهاش سر مرا پايين میکشيد تا حرفهايش موثرتر شود با نگرانی گفت داريد چهکار میکنيد. میخواهيد با بازرگان نماينده ليبراليسم و سازش با آمريکا کنار بياييد؟ جلوی در ستاد مستوره احمدزاده را ديدم. لبخندی زد و گفت برو تو ببين چه خبر است. بمحض ورود رفيق فاطی که مسئول ارتباطات بود به سمت من دويد و گفت خوب شد آمدی، بيا خودت بشين پشت تلفن، جواب بده. از صبح تا حالا از همه شهرها تلفن میزنند و عصبانی هستند. آنروز من حتی يکنفر را نديدم که از اين سمتگيری دفاع کند. من که نه خواهان کند کردن روند انقلاب بودم و نه سازش با ليبراليسم مانده بودم که با اين همه اعتراض چه کنم. اين اطلاعيه با مخالفت تند تقريبا همه کادرهای سازمان در سراسر کشور مواجه شد و چندماه پس از انقلاب بتدريج سياست راديکال مخالفت و افشاگری همه نيروهای درون رژيم بر سازمان غالب شد. در رابطه با انشعاب اقليت و اکثريت تا به امروز مطالب زيادی نوشته شده. آيا اين انشعاب اجتناب ناپذير بود. اگر سياستهای حاکم بر اين دو سازمان را در سال ۶۰ يعنی يک سال پس از انشعاب مورد توجه قرار دهيم، قطعا به ناگزيری جدايی اين دو جريان نظر خواهيم داد. مگر میشد کسانی که به تشکيل جوخههای رزمی و مبارزه مسلحانه با رژيم معتقدند با کسانی که سياست دفاع از جريان ضد امپرياليستی در درون نظام را در پيش گرفتهاند کار مشترک انجام دهند. ولی در زمان انشعاب نه اقليتیها معتقد به تشکيل جوخههای رزمی بودند و نه اکثريتیها سياست دفاع از جريان خط امام در درون رژيم را تعقيب میکردند. شکل گيری تمايزات سياسی هر چند آشکار بود و در چند ماه قبل از انشعاب پس از اشغال سفارت آمريکا تشديد شده بود ولی هنوز در جريان بود و شکل نهايی خود را نيافته بود و سازمانيابی اقليت و اکثريت نه بر مبنای تمايزات سياسی که بر اساس تاييد و يا نفی مبارزه مسلحانه در دوران قبل از انقلاب شکل گرفته بود. اگر اختلافات سياسی اين دو جريان در مقطع انشعاب و نه در سال ۶۰ مبنا قرار گيرد انشعاب الزامی نبود. لازمه جلوگيری از انشعاب در آن مقطع مهار نيروهايی بود که راديکالترين (افراطی ترين) گرايشهای درون اين سازمان را ارائه میدادند. اين معنايی جز پذيرش نوعی ميانهروی نداشت. فرهنگ عمومی فداييان چه آنهايی که اقليت را شکل دادند و چه آنهايی که با اکثريت ماندند با اتخاذ موضع ميانه آشتی نداشت. ميانه يعنی موضع غير صريح، يعنی بين دو صندلی نشستن، يعنی بخشی از اين نظر و بخشی از نظر ديگری را داشتن. جلوگيری از انشعاب نيازمند مهار چنين فرهنگی بود که در آن مقطع دشوار و حتی غيرممکن بود. دمکراسی درون سازمانی تنها با پذيرش طيف نظرات و تاييد ضرورت حضور آنها در يک تشکيلات امکان پذير است و اين با فرهنگ عمومی آنزمان ناخوانا بود. سرنوشت اين دو سازمان پس از انشعاب به روشنی تمايل به راديکاليسم را در هر دو طيف منعکس میکند. زمان زيادی لازم نبود که در هر دو جريان راديکالترين (افراطیترين) برداشت از سياست مورد نظر حاکم شود. هر چند اين سرنوشت محتوم اکثر انشعابات است و معمولا در انشعابها ميانهها و مصالحهجوها اولين قربانيانند. اگر وجود گرايشهای مختلف در يک جريان تعادلی بين همه گرايشها پديد میآورد و هريک میتوانند در عملکرد يک جريان نقش داشته باشند، انشعاب و حذف يک بخش از گرايشها معمولا عرصه را برای راديکالترها باز میکند ولی در مورد فداييان اين عامل به اعتبار فرهنگ فداييان نيرومندتر و روشنتر عمل کرد. در اقليت تشکيل جوخههای رزمی و مقابله با همه نيروهای درون رژيم پذيرفته شد. پذيرش مبارزه با کليت رژيم، بیتوجهی به گرايشهای درونی رژيم با تکيه به ايدههای حاکم بر جريان فدايی طبيعی بود ولی در همين چارچوب تمامی عناصر خط مشی پذيرفته شده الزامی نبود. طبيعی بود که پس از غلبه گرايش راديکالتر چهرههايی چون احمد غلاميان و اکبر کاميابی و بعدها حسين زهری که با اين خط مشی يگانهتر بودند به چهرههای اصلی رهبری بدل شوند. کسانی که در همين چارچوب ولی معتدلتر فکر میکردند (نظير محمد دبيری فرد، پرويز نويدی، رسول آذرنوش و ..) مجبور به انشعاب شوند و يا بازمانده اکثريت تلقی شوند (نظير مصطفی مدنی و مسعود فتحی) و اين برخوردها حتی تا برخوردهای خونين درون سازمانی در کردستان عراق ادامه يابد. اکثريتیها در راستای سياستی متضاد با اقليتیها همين مسير را پيمودند. آنان در توضيح سياستی که در پيش گرفتند، آنرا تنها راه دستيابی به سمتگيری سوسياليستی معرفی کردند. آنان تصور میکردند که خط مشیشان راديکال و راهگشای آينده است. زمانیکه بخشی از فداييان به اين نتيجه رسيدند که با توجه به قدرت حاکميت برآمده از انقلاب تکرار تجربه فوريه تا اکتبر روسيه در ايران عملی نيست و نمیتوان باتکا جريانهای چپ (و يا همکاری با مجاهدين) در ايران به جمهوری دمکراتيک خلق و سوسياليسم دست يافت و ادامه راه نيازمند يافتن متحدينی است، ترجيح گرايش ضدامپرياليست به گرايش دمکراتيک يا ليبرال با توجه به ايدههای پذيرفته شده توسط بخش عمده آنان که در جهان دو قطبی آنزمان در تمام طول حيات خود يمن جنوبی يا مصر عبدالناصررا به هند اينديرا گاندی ترجيح داده بودند، قابل درک است. اگر شکل گيری اين گرايش در آنزمان قابل توضيح است ولی خط مشی وسياست پيشگرفته شده توسط سازمان اکثريت در کليت خود در سالهای ۶۰ و ۶۱ در همان چارچوب الزامی نبود. در چارچوب همان تفکر مثلا الزامی نبود که وحدت با حزب توده با مفهوم پيوستن به اين حزب تعبير شود و يا آن همه مطالب تند يا حتی خصمانه عليه چپهايی که سياست ديگری در پيش گرفته بودند در نشريات سازمان منتشر شود. آنچه در سازمان اکثريت غلبه يافت راديکالترين(افراطیترين) تعبير از خط مشی ذکر شده بود. و در اينجا هم همچون سازمان اقليت در همان ابتدا جناح چپ بعنوان بازمانده اقليتیها اخراج يا جدا میشوند و در گامهای بعد کار مشترک با کسانی که به وحدت با حزب توده اعتقاد نداشتند از هردو سو مسدود میشود و طبيعتا کسانی که با اين خطمشی يگانگی بيشتری داشتند مسئوليتهای کليدی سازمان را برعهده میگيرند. در اينجا من قصد ندارم سياست و يا ايدههايی را که در اين يا آن قطب قرار دارند رد کنم. تجربه نشان داده که در مواردی چنين سياستهايی راهگشا بوده و در مواردی مخرب. مثلا سياست نامه به بازرگان در آنزمان در منتهیاليه سمت گيری که آنزمان راست ناميده میشد جای میگرفت و امروز به نظر بسياری از فداييان آنروز میتوانست در صورت تداوم نقش مثبت ايفا کند. آنچه در اين نوشته مورد نظر است نفی ضرورت وجود ايدههای رنگارنگ و نظرات ميانه است. سی سال پس از انقلاب بخش بزرگی از فداييان از تفکرهای گذشته فاصله گرفتهاند و بسياری از آنها از اعتدال در سياست کشور و اشکال مبارزه دفاع میکنند ولی با وجود پذيرش چنين سمتگيری ناشی از تجربههای گذشته(يا الزامات سنی)، هنوز حتی در معتدلترين نيروهای بازمانده آن نسل نشانههای گذشته و دوران جوانی را میتوان مشاهده کرد. کافيست يکبار مجموعهای از نوشتههای سياستمداران بالای پنجاه سال اپوزيسيون را مرور کنيم بببينيم که چند مورد کلماتی چون صراحت، شفافيت و قاطعيت با بار مثبت بکار برده شده و در چند مورد کلماتی چون پراگماتيسم، مصلحت جويی، ميانه (سانتر) با بار مثبت استفاده شده. حتی کسانی که حاضرند در عرصه عمومی جامعه از پراگماتيسم و برخورد معتدل (ميانه) دفاع کنند، هنوز احساس منفیشان در مورد اين کلمات باقیمانده و حاضر نيستند در مورد خود يا کسانی که از نزديک با آنها کار میکنند آنرا بکار برند. پراگماتيسم و مصلحتجو در احساسات نوعی اپورتونيسم را تداعی میکند و ميانه يعنی کسی که نظر ندارد و بخشی از اين نظر و بخشی از آن نظر را نمايندگی میکند. ايده و سياست را بايد در قطبها جستجو کرد. رمانتيسيسم جوانان آنروز در ايران و در جهان میخواستند دنيا را دگرگون کنند و جهانی انسانیتر بر پا سازند. اين شعار، خواست فداييان و همه روشنفکران و جوانان مبارز آن نسل بود. آنان نه تنها میخواستند قدرتهای سياسی را بزير کشند بلکه میخواستند فرهنگ و روابط اجتماعی را دگرگون کنند. آنان همه هنجارها را به زير سوال میبردند و تصور میکردند همه اين دگرگونیها در دورانی نسبتا کوتاه عملی است. آنان تصور میکردند عزم و اراده آنان قادر است هر سدی را بشکند، تودهها را بميدان بکشاند و هر دشمنی را بزانو در آورد. در نگاه روشنفکران و جوانان آن نسل آينده روشن و تابناک بود. تحقق جهانی که در آن انسانها رها شده و بیعدالتی و ظلم ريشهکن شده باشد، در چشمانداز ممکن بود. قدرت، اميد و اطمينانی که در کلمات مارکس و لنين وجود داشت اعتماد به اين رويا را تقويت میکرد. فداييان ماهیهای سياه کوچولويی بودند که بايد بسوی دريا میرفتند. دريايی که فراخ بود و پهناور و ماهیها میتواستند به هر سو حرکت کنند. فداييان جوانانی بودند که میخواستند از برکه تنگ روزمرگی زندگی رها شده و فردا را بسازند. شايد بتوان گفت که چريکها تجسم چنين روانشناسی بودند و اوج آنرا به نمايش میگذاشتند اما اين روانشناسی غالب بر اکثريت قريب بهاتفاق فعالين آن نسل بود. نوشتههای مسعود احمدزاده و پويان اين رمانتيسيسم را بروشنی منعکس میکنند. از ديدگاه مسعود شرايط عينی انقلاب در همه جا آماده است و تنها اراده و عزم پيشروست که میتواند تودههای آماده را بهميدان بکشاند. تئوری رژی دبره که چريکها همچون موتور کوچکی هستند که میتوانند موتور بزرگ خلق را به حرکت در آورند عموميت میيابد. بنيانگذاران سازمان چريکهای فدايی با اين نگاه يگانه بودند و اين يگانگی به آنان نيرو میداد که قهرمانی کنند. آنان نه تنها به آينده روشن فردا بلکه به راهی که در آن قدم گذاشته بودند مطمئن بودند و حتی بالاتر از اين "ايمان به درستی راه" به يکی از شعارهای مرکزی اطلاعيههای سازمان بدل شد. نتايج انقلاب بهمن ضربهای سنگين به تصورات فداييان بود. همه آنچه که بنيانگذاران فدايی در آرزوی آن بودند، بوقوع پيوسته بود. تودههای مردم به ميدان مبارزه پا گذاشته و رژيم نيرومند شاه را به زانو در آورده بودند. آنان پادگانها را خلع سلاح کرده و برای دفاع از انقلاب خود مسلح شده بودند. ولی تودهای شدن مبارزه مسلحانه از مسيری متفاوت با آنچه ما میپنداشتيم عملی شده بود. مهمتر آنکه اکثريت مردم نه تنها به چريکهای مسلح نپيوسته و نيروی هموارکننده راه بسوی سوسياليسم نبودند بلکه رهبری نيرويی را پذيرفته بودند که فداييان را دشمن خود میدانست. من در جريان جنگ اول گنبد برای برقراری آتش بس همراه هيات دولت و در ميان کميتهایهايی بودم که برای سرکوب ترکمنها از سراسر مازندران و شهرهای دورتر به گنبد آمده بودند. آنزمان هنوز نيروهای مسلح مزدبگير و منظم شکل نگرفته بود و اکثر کسانی که برای سرکوب ترکمنها آمده بودند، جوانانی بودند که بهنظر ما میبايست برای رهايی کشور از يوغ امپرياليسم و سرمايهداری در کنار ما باشند. آنان آمده بودند که بقول يکی از رهبرانشان ترکمن صحرا را به قبرستان کمونيستهای فدايی تبديل کنند. شور و آرمانخواهی فداييان در روزهای دشوار پس از انقلاب در همه شاخههای فدايی ادامه يافت. حضور رمانتيسيسم را میتوان در همه شاخههای فدايی عليرغم دوری نظرات و رودررويی سياستهايشان نشان داد. فداييان اکثريت به اين نتيجه رسيدند که شرايط پس از انقلاب امکان دستيابی به حاکميتی با رهبری طبقه کارگر( جمهوری دمکراتيک خلق) وجود ندارد و سياست حمايت از خط امام (ضدامپرياليستی، ضد سرمايه بزرگ) را در پيش گرفتند. آنان در توضيح اين سياست به تئوری دوران رو آورده و توضيح دادند که دوران برتری سوسياليسم به سرمايهداری فرارسيده و در چنين دورانی تداوم سياست ضدامپرياليستی بالاجبار نيروی پيش برنده آنرا به سمتگيری سوسياليستی سوق میدهد. مطابق اين نظر تداوم اين مبارزه در گامهای بعدی رو آوردن به مردم و طبقهکارگر را الزامی میکند و راه برای استقرار دمکراسی و آزادیهای سياسی هموار میگردد. در تئوریها و توضيحات اين سازمان آينده کماکان روشن و نويد بخش بود. در نوشتههای سازمان اميد و يقين به پيروزی وجود داشت و اين شور و حرکت بوجود میآورد. صدها فعال اين سازمان در دو سال اول در جبهههای جنگ جنگيدند و يا در تعاونیها و تشکلها با تمام وجود خويش فعاليت نمودند. در اين نوشتهها مسير آينده بروشنی ترسيم شده و پيروزی آن قطعی بود. اين تئوری تنها برای متقاعد کردن نيروها و مبارزه نظری با مخالفين تدوين نگرديده بود. خود رهبری سازمان اکثريت نيز چنين روندی را قطعی میدانست و با آن يگانگی داشت. کادرهای تودهای نيازی به چنين تئوری منسجم و همهجانبهای نداشتند. بخشی از رهبری آنان سالها در کشورهای سوسياليستی زندگی کرده بودند و دشواری زندگی در اين کشورها را میشناختند. آنان میدانستند که در آنگولا و موزامبيک و يمن جنوبی (اگر نگويم مصر عبدالناصر و اتيوپی هايله ماريام) چه خبر است. آنان به دشواری راه آگاه بودند و نقش تاکتيک و پراگماتيسم را در تدوين سياستی که پيش گرفته بودند، میشناختند. شايد آنان هم در تبليغات سياسی تصويری روشن و قطعی از آينده ارائه میدادند و بخش عمده اعضا اين حزب هم چنين تصويری از روندها داشتند ولی برخلاف اکثريتیها کادرهای بالای آنان خود جزئی از باور به اين تبليغات نبودند. من در مناظره تلويزيونی در سال ۱۳۶۰ در برابر سوال آقای بهشتی در رابطه با آزادی مذهب در کشورهای سوسياليستی قاطعانه از آنچه در جزوههای تبليغی شوروی خوانده بودم دفاع کردم. آنروز من واقعا تصور میکردم که چنين آزادی وجود دارد و بدليل همين يقينم، صحبتهايم محکم و موثر بود. کيانوری بر خلاف من میدانست که در آنجا چه خبر است. دفاع او بدليل اين بود که دفاع از کشورهای سوسياليستی را ضرور میدانست. من مثل همه فداييان در آنروزها سوسياليسم را مظهر همه خوبیها میدانستم و اگر میپذيرفتم که کشورهای سوسياليستی با آنچه در روياهای ما ساخته شده فاصله عظيمی دارد از آن روگردان میشدم و حداکثر بعنوان يک متحد سياسی به آن مینگريستم. در آنروزها به اندازه کافی فاکت وجود داشت که به ديدگاه واقع بينانهتری دست يابيم ولی رمانيسيسم حاکم بر تفکر ما اجازه شنيدن چنين سخنانی را نمیداد و آنها را تبليغات امپرياليستی میانگاشتيم. در مورد اقليتیها تداوم رمانتيسيسم را بهتر میتوان تعقيب کرد. در همين راستا با اتخاذ سياست تشکيل جوخههای رزمی در سال ۶۰، دهها فدايی (اقليتی) در برابر رژيمی که در ميان مردم پايگاه داشت جنگيدند و کشته شدند مريم سطوت در قسمتی از رمان "مادی شماره بيست" که در اينترنت منتشر شده ، يکی از مباحث مطرح شده در خانه تيمی را بازسازی کرده که مستقيما با اين بحث در ارتباط و روشنگر است. در اين بحث عابد بعنوان يک هنرمند و ناقد ادبی که با شور و احساسات هنرمندانهاش به سازمان چريکی پيوسته، نادر دانشجوی چريکی که میکوشد با مطالعه ادبيات مارکسيستی راهجويی نمايد و مريم دختر جوانی که روياهای خود را در سازمان فداييان جستجو میکند در برخورد با يکی از مشکلات درونی سازمان که آنان را بشدت ناراحت کرده چنين ميگويند: سردرد امانم را بريده بود. تمام نقاط اتکا و اعتمادم به سازمان میرفت چون حبابی توخالی و سست ترکيده و به هوا برود. خشمم را بر نادر کوباندم: "... تو که میخواستی اين همه حساب و کتاب بکنی چرا اصلا چريک شدی؟ اين صغرا کبراها فقط از ترسه و بس... " صدای دندانهای نادر را که از عصبانيت به هم سابيده میشدند، شنيدم. صورتش يکباره سرخ شد. باز هم خراب کرده بودم. ترسو ناميدن چريک بدترين توهين بود. عابد برگشت تا چيزی بگويد اما صدايش در صدای نادر گم شد: "تو! برو هر کاری دلت میخواد بکن، چريک شجاع! ببينم کجا را میگيری" نادر صدا را پايين آورد اما با تحکم ادامه داد: "رفيق! اينجا يه سازمان سياسيه. سياست هم يعنی حساب و کتاب. يعنی هر حرفی را نبايد بر زبان آورد، هر فکری را نبايد بلند گفت. سياست توی اين مملکت خشنه، تو فکر کردی اومدی خونه خاله؟! (لبخند تمسخرآميزی زد) رفيق! تو دچار رمانتيزمی، زندگی واقعی با آن دنيای زيبا، پاک و منزهی که در رمانها و داستانها خوندی، با آن دنيای قهرمانی که در رويا داری تفاوت داره..." اينبار عابد بود که از عصبانيت سرخ شد و وسط حرفش دويد: "اگه رمانتيزم اينه که آدم دنبال يه چيز به قول تو پاک و منزه باشه، مبارزه ما اساسش بر رمانتيزمه. آره. ما میخواهيم يه جامعه پاک بسازيم، ما..." نادر برافروخته بر دو زانو نشست و گفت: " نه اينطور نيست! مبارزه سياسی توی هر شکلش هميشه با رمانتيزم بيگانه بوده. توی مبارزه سياسی بايد واقعبين بود. بيژن را بخون. از او واقع بينتر پيدا نمیشه." "اگه قرار بود همه با اين حساب و کتابهای امروز تو عمل کنند، اصلا سازمان چريکی به وجود نمیآمد، اگر کسانی نبودند که دنبال يک دنيای پاک باشند اين همه قهرمانی عليه فاشيسم شکل نمیگرفت. اين همه قهرمان در ويتنام و فلسطين وجود نداشت. همهء مبارزات قهرمانانه از اين روحيه برمیخيزد. اگر رمانتيرم اينه که تو ميگی، اين يه امتيازه، نه نقطه ضعف!.!" .. شب از نگهبانی معاف شده بودم. نادر پاس اول را داشت. دراز کشيدم اما خوابم نمیبرد. از اينکه به نادر سخت گرفته بودم، خود را سرزنش میکردم، دلم برايش سوخت. بلند شدم و به او گفتم: " برو بخواب، من خوابم نمیبره." نادر گفته بود که منزه طلبام، رمانيتکام. اين که سازمان را بیعيب و نقص میخواستم، رمانتيزم بود؟ من نه نظريه پرداز بودم و نه تحليلگر. میخواستم مثل يک سرباز به آن چيزی که خوشبختی مردم را در آن میديدم خدمت کنم. اين رمانتيزم بود؟ اگر بود، چرا نادرست بود؟ آرزوی عدالت برای همه، آرزوی جامعهای بدون بچههای فقير، بدون انسانهايی که کنار خيابان میميرند، بدون مردمی که از صبح تا شب به دنبال کار میگردند و نمیيابند، جامعهای که آدمها از قيد و بندهايی که آنان را محصور کرده رها شده باشند، جامعهای بدون فساد و بدون زندان، بدون... تصوير چنين جامعهای قلب و روحم را به آتش میکشيد، به وجدم میآورد. آيا همه اينها از روحيه رمانتيک من بود؟ "اگر خون ما میتواند خلق را آگاه و رها سازد پس بگذار رودخانهای از آن جاری گردد." مگر اين شعار ما نبود؟ اگر اين احساسات را نداشتم، مگر میتوانستم فدايی شوم؟ بدون عشقی خالص به سازمان از من چيزی باقی نمیماند. پدر بزرگم میگفت "دخترجان دنبال سياست نرو، سياست پدر و مادر نداره" با پيوستن به چريکها میخواستم ثابت کنم که چريکها از سرشت ديگری هستند، چريک برای خودش چيزی نمیخواهد، چريک حرف و عملش يکی است، چريک با فدا کردن جان، باور خود را به حرفی که میزند ثابت میکند. نادر میخواست که آدم ديگری بشوم، کسی که نبودم. نمیشد هم رمانتيک بود و هم واقع بين؟ سوال آن روز اين سه چريک "آيا نمی توان هم رمانتيک بود و هم واقع بين" با تمامی تاريخ همه شاخههای فدايی و همه فعالين سياسی آن نسل گره خورده. Copyright: gooya.com 2016
|