چه کسی از وزنکشی سياسی میترسد؟ جمعهگردیهای اسماعيل نوریعلا
يکی از مبهمترين اصطلاحات سياسی ما عبارت "رهبران سياسی اپوزيسيون خارج کشور" است. هيچ معلوم نيست اين رهبران از کجا آمدهاند، چگونه به رهبری رسيدهاند، در اين مقام چه کسانی را رهبری میکنند، حرفشان پيش مردم چقدر در رو دارد؟ و خودشان تا چه حد میتوانند بدانند که "مردم" از "رهبران"شان چه توقعاتی دارند؟ در نتيجه، کار سياسی تاکنون تنها در درون حلقههای بیشمار اما کوچکی جريان پيدا کرده که اعضایاش همديگر را میپذيرند تا خود نيز پذيرفته شوند
[email protected]
در دوران کودکی ام خويشاوندی پدری داشتم که همه به او «خان دائی» می گفتند. مردی بود پا به دههء هفتاد عمر نهاده، متين و موقر و خوش پوش، که می ديدم مسن ترهای فاميل چندان دل خوشی از او ندارند اما محبوب جوان ترهای خانواده است. بخصوص می دانستم که پدرم از او خوشش نمی آيد و هر کجا که پيش آيد پشت سرش صفحه می گذارد که: «خان دائی وقتی وارد مجلسی می شه صاف به طرف بالای مجلس می ره و اگر کسی صندلی مورد نظر ش رو اشغال کرده باشه با اشاره از "شخص اشغالگر" می خواد که جاش رو به او بده... يا معمولاً دير به ميهمانی می آد و زودتر از همه مجلس را ترک می کند. اگر بحثی در بگيره با سرفهء بلندی به همه اخطار می کنه که ساکت شيد تا من حرف بزنم...»
بنظر من اما خان دائی آدمی مؤدب و مهربان و تميز و مرتب و خوش سخن بود که از دنياهای دور از دسترس ما خبر داشت و به همه وعدهء روزگاران بهتری را می داد. گاهی از درس و مشق هممن می پرسيد و تشويقی هم می کرد و من ـ پنهان از پدرم ـ باور داشتم که در خانوادهء ما آدمی مهمتر از او وجود ندارد.
چنين بود تا روزی که خبر شديم برای يکی از دختر عمه های من خواستگاری پيدا شده و فلان روز قرار است مراسم «بله برون» انجام شود. پدرم مرا هم با خود به آن مجلس برد. يک ساعت از مجلس گذشته بود که پدرم، با شيطنت اطرافش را نگاه کرد و از شوهر عمه ام پرسيد که «پس خان دائی کجا تشريف دارند؟» و مجلس را ديدم که يکباره در سکوت فرو رفت و بعضی ها بدقت مشغول تفحص گل های قالی شدند و عده ای فکورانه سقف را نگاه کردند و شوهر عمه ام، گير افتاده در محاصرهء سکوت و در برابر نگاه پرسشگر برخی از حضار، با بی رغبتی گفت که «حيدر خان! خانوادهء داماد چندان به خان دائی ارادت ندارند». پدرم، با لبخندی آلوده به بدجنسی، گفت: «عجب، مگر نمی دانند که بدون خان دائی هيچ اتفاقی نمی تواند در عالم امکان رخ دهد؟» لحن اش خيلی جدی بود اما نفهميدم پير مردهای مجلس از کجا نوعی طنز را در آن جستند که زدند زير خنده. شوهر عمه ام گفت: «آقای نوری علا! خواهش می کنم مرافعه براه نياندازيد». و کباره، يکی از پيرمردهای مجلس، در حالی که دستانش اش بر فراز خم عصايش می لرزيد، به سوی شوهر عمه ام براق شد که: «بابا، بالاخره يکی بايد اين حرف را می زد. آخه ما تا کی بايد بی دليل قبول کنيم که همه مون يک آقا بالاسر داريم به نام خان دائی. آخه يکی به ما بگه ايشون چی کاره است که نميشه بدون اجازه اش کاری کرد؟..» حرفش تمام نشده، جوان مؤدب فاميل، آقای لاجوردی، که تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده بود، با خجالت به پيرمرد گفت: «آقای مرآتی! شما داريد حرمت شکنی می کنيد ها! می ترسم همين کارتان يک روزی پا پی خودتان هم بشه؟ حرمت که شکسته بشه سنگ روی سنگ نمی مونه». و پدرم هم برگشت و گفت: «جناب لاجوردی! حرمت را ديگران به آدم می گذارند نه اينکه خود آدم بقيه را توی رو در بايستی و اجبار بگذاره».
مجلس شلوغ شد. هر کسی حرفی می زد. آقای لاجوردی عقيده داشت که «بی خان دائی اين عروسی پا نمی گيره»، و پيرمرد عصائی تهديد می کرد که «من از اين ببعد پايم را در مجلسی که خان دائی نباشه نمی ذارم»، و برخی از جوان های پر روتر هم می گفتند «خب، هر کی خوشش نمی آد نياد!» تا اينکه عاقبت، در اين ميان همهمهء پير و چوان، شوهر يکی ديگر از دختر عمه هايم که تازه در نيروی هوائی درجه ای گرفته بود، کوشيد بقيه را ساکت کند و گفت: «رأی بگيريد آقا، رأی بگيريد، تا معلوم شود که خان دائی چقدر طرفدار داره».
اين اولين باری بود که با فعل «رأی گرفتن» آشنا می شدم. مدتی در مورد سر انجام اين کار بحث شد تا اينکه همه با آن موافقت کردند و شوهر عمه ام هم گفت: «هر کی فکر می کنه بی خان دائی هم ميشه اين عروسی رو به راه انداخت دستشو بلند کنه». بعضی ها دست شان را بلند کردند. اغلب شان از پيرمردهای فاميل بودند. دست بيشتر جوان ترها بالا نرفت. دست ها را شمردند. تعداد دست های بالا رفته کمتر بود. آقای لاجوردی نفس راحتی کشيد و با صدائی خجالت زده گفت: «هيچ هم بد نشد. بالاخره وزن خان دائی در اين فاميل معلوم شد. حالا اونا که می خواستن بفهمند چرا بی خان دائی نميشه بايد بفهمند که چرا». و سعی کرد که نگاهش توی نگاه خشمگين پدرم گير نکند.
به زودی عروسی سر گرفت. آن شب ميان بچه ها که می دويدم خان دائی را ديدم که با يک کت و شلوار سفيد و کلاه شاپوی کرم رنگ و کراوات جگری وارد مجلس شد و سنگين و رنگين، انگار صد کيلو اضافه وزن پيدا کرده باشد، رفت و بالای مجلس نشست.
با خودم فکر کردم که اين «رأی گيری» چه زود وزن آدم ها را نه تنها مشخص که زيادتر هم می کند!
****
حال، به ديرينه سالی ِ اين روزهايم برگردم و به اين واقعيت که اگر در داخل کشور می توان يکشبه، بخاطر بغض معاويه، جانشين علی شد و وزن سياسی پيدا کرد، و يا با داغ و درفش مردم را به احترام گذاشتن نسبت به خود واداشت، در اين «کشور خارج کشور» که مسکن ما است، بخاطر فقدان اينگونه «وسيله ها»، تشخيص «وزن» شخصيت های سياسی، که علی القاعده بايد سخنگو و راهنمای ما ايرانيان گريخته از حکومت اسلامی باشند، به هيچ روی روشن نيست. و چون روشن نيست هر کس می تواند در پندار خود شخصيتی باشد با هزاران هوادار و هواخواه، بی آنکه بتواند صحت و سقم پندارهای خود را بسنجد. و نتيجهء اين بی خبری هم آن شده که هر کس در حد توان و روابط و موقعيت اش می کوشد در جمع هموطنانش مطرح باشد، بی آنکه براستی بداند که آيا آنها او را شخصی مورد وثوق و اعتماد می دانند و قبول دارند که از جانب شان سخن بگويد يا نه؟
می خواهم بگويم که يکی از مبهم ترين اصطلاحات سياسی ما خارج کشوری ها عبارت «رهبران سياسی اپوزيسيون خارج کشور» است. صرفنظر از جنم و استعداد و سواد و طرز فکر اشخاص، هيچ معلوم نيست اين «رهبران» از کجا آمده اند، چگونه به رهبری رسيده اند، در اين مقام چه کسانی را رهبری می کنند، حرف شان پيش مردم چقدر در رو دارد؟ و خودشان تا چه حد می توانند بدانند که «مردم» از «رهبران» شان چه توقعاتی دارند؟ در نتيجه، کار سياسی تا کنون تنها در درون حلقه های بيشمار اما کوچکی جريان پيدا کرده که اعضائش همديگر را می پذيرند تا خود نيز پذيرفته شوند.
****
هر از چند گاه يکبار هم می بينيم که گرفتاری های مردم در داخل کشور موجب می شود که يکی دو نفر از اين «رهبران خارج کشوری» (با اهداف درونی و شخصی شان کاری ندارم) به اين فکر می افتند که چون سرکوب حکومت داخلی ايجاد سازمان های سياسی و زمينه سازی برای چرخش قدرت در ميان اهل سياست را ناممکن ساخته، طبعاً لازم آمده است که دلسوزان سياسی در خارج، که از زير تيغ جلادان حکومت گريخته اند و دست و بال شان آزاد است، آستين ها را بالا زده و کاری انجام دهند.
اما آن «کار» چه می تواند باشد؟ پاسخ اين پرسش هميشه با يک عبارت کليشه ای آغاز می شود: «اتحاد عمل نيروهای اپوزيسيون!» که مرحلهء بعدی اش، طبعاً، بايد آغاز اقدام عملی برای ايجاد چنين اتحادی باشد. اما درست همين جا است که چون «وزن سياسی» کسی روشن نيست بازی شکل نوعی پوکر رو باز را بخود می گيرد که در آن هرکس ناچار به بلوف زدن متوسل می شود و اغلب هم خود نخستين کس است که بلوف خودشان را باور می کند و، در نتيجه، رهبران خودانگيخته به پادشاهانی تبديل می شوند که، بقول سعدی، «در اقليمی نگنجند». معنای اين گنجيدن هم درست همان «اتحاد عمل نيروهای اپوزيسيون» است که همواره در اولين قدم به ناکامی کشيده می شود.
در اين سی ساله ما می توانيم به تلاش های متعددی در راستای ممکن ساختن «اتحاد عمل نيروهای اپوزيسيون» اشاره کنيم؛ به «کنگره ها» ی ملی، به «کنفرانس ها» ی سراسری، به «همايش ها» ی رهائی بخش. يکی هنوز ـ گوئی بی خبر از اضطرار زمانی مبارزه ـ می گويد که من هفت سال است کنگرهء ملی براه انداخته ام و خودم هم رئيس اش هستم. ديگری مدعی می شود که طرح «اتحاد عمل نيروهای اپوزيسيون» را من و دوستانم چند سال پيش مطرح کرده ايم. به مطالب سال های گذشتهء نشريات و سايت های سياسی که مراجعه می کنی می بينی که ده ها مقاله و طرح برای ايجاد «اتحاد عمل نيروهای اپوزيسيون» منتشر و، اندکی بعد، به فراموشی سپرده شده است.
****
در عين حال، يکی از نتايج «بی اطلاعی از وزن سياسی خود» غافلگير شدن شخصيت های سياسی خارج کشور در برابر مدعيان «سنگين وزنی» تازه به خارج آمده است. نمونه اش همين ماجرائی که هم اکنون در خارج کشور به راه افتاده. شب می خوابی و صبح خبر می شوی که تشکلی به نام «شورای هماهنگی راه سبز اميد» در پاريس درست شده و مدعی است که رهبری «جنبش سبز» از اين پس با او است. اما تو نمی توانی بدانی که اين رهبران کيانند و از جانب کدام مردم نمايندگی يافته اند تا در کار رهبری تلاش کنند چرا که همه چيز با ايماء و اشاره کار می کند: خبر تشکيل شورا را سايت «کلمه» داده است، سايت کلمه هم که به آقای مهندس موسوی و خانم اش نزديک است، و مهندس موسوی هم بعلت اينکه عليه اش تقلب انتخاباتی صورت گرفته و مردم به اين تقلب اعتراض کرده اند، خودبخود، رهبر جنبش سبز است، و خانم اش هم چون خانم ايشان است رهبر زنان جنبش است، پس شورای هماهنگی مزبور «شرعاً و عرفاً» زمام امور رهبری جنبش را ـ آن هم از خارج ـ در دست گرفته است و بايد، باز بقول سعدی، قدر ببيند و بر صدر نشيند.
می گوئيم بسيار خوب، چنان «رابطهء قدرتمندی» چنين حقانيت قاطعی را هم در راستای هدايت جنبش داخل کشور برای اين چهره های مخفی (و شايد خجالتی) فراهم آورده است؛ اما، در اين ميان، آيا سياسيون خارج کشور هم بايد خود را در وضعيت غافلگير شدگی ببينند؟ آيا ظهور اين آقايان (و لابد خانم ها) ی «تازه از مرز گذشته» بايد به تعطيل تکاليف خارج کشوری ها بيانجامد؟ آيا همه بايد بپذيريم که از يک سال و نيم پيش «ترقی معکوس» کرده ايم و اگر پارسال شعار رسمی ما «يا حسين، ميرحسين» بوده امروز بايد، به دستور شورای راه سبز اميد، «يا مهدی، شيخ مهدی» را هم به آن اضافه کنيم؟ آيا ما هم بايد گوش به فرمان شورائی باشيم که خواستار تجديد نظر و اصلاح قانون اساسی حکومت اسلامی است؟ و چرا و چگونه است که تا آنها به خارج نيامده بودند، به استناد اينکه «رهبران مردم در بين مردم هستند»، ما حق نداشتيم در مورد داخل کشور اظهار نظر کنيم اما حالا که اينها به خارج آمده اند (بعضی هاشان چندين سال پيش!) باز هم نبض جامعهء داخل کشور تنها در دست آنها است و فقط آنها هستند که می دانند «مردم چه می خواهند؟» و آيا اين دانستن آنها از جنسی جدا از جنس دانستن ما است؟
ما اگر به اين تجاوز به حريم خارج کشور بی اعتناء بمانيم و خود را در برابر آن خلع سلاح کنيم در واقع نسبت به گذشتهء خودمان چندين قدم به عقب برداشته ايم. تا آنها نيامده بودند صدای ما مستقل تر و رساتر از امروز بود. لااقل می شد ادعا کرد که «ما خارج کشوری ها از مبارزان داخل کشور حمايت می کنيم و در دنيای آزاد محل زندگی مان امکانات مان را در اختيار هموطنان ستم کشيده مان در داخل می گذاريم». اما حالا اينها آمده اند، رسانه های بسطار ساخته يا تصرف کرده اند، و به ما می گويند ملت ايران به صدای مستقل و حمايتگر شما نيازی ندارد و شما حداکثر کاری که می توانيد انجام دهيد آن است که جزئی از ارکستر «يا حسين، يا مهدی ِ» ما بشويد.
يک مدعی رهبری سياسی در خارج کشور چرا بايد به اين دعوت لبيک بگويد اگر فکر می کند که دارای «وزن سياسی» کافی برای مستقل بودن هست؟ آيا اين لبيک بدان معنا نخواهد بود که تا به حال «بلوف» زده ايم و «خالی بندی» کرده ايم؟ اگر يقين داشتيم که اکثريت مردم بجان آمدهء ايران خواستار انحلال و محو شدن حکومت اسلامی و آزاد شدن از قيد و بند شريعتی بازمانده از عهد جاهلی قبايل نجد شبه جزيرهء عربستان هستند باز هم در مواضع انحلال طلبانهء خود مردد می شديم؟ اگر به اين نتيجهء بديهی و منطقی رسيده بوديم که لااقل اين چندين ميليون گريخته از دست حکومت اسلامی، مردمی خواهان انحلال حکومت مذهبی و استقرار حکومتی جدا از مذاهب اند باز هم در برابر چهار تا و نصفی آدم ناشناس، که با بند ناف «کلمه» به خانهء رهبرانی دچار «حصر خانگی» وصل اند، خود را می باختيم؟
نه! شرايط امروز وطن ما به سياسيون خارج کشور ما امر می کنند که هرچه در توان دارند در راه انحلال حکومت اسلامی بکار برند و دل به يا حسين و يا مهدی ِ شورای راه سبز اميد خوش ندارند؛ و اگر براستی خود را در اندازه های رهبری سياسی می بينند قدم به پيش بگذارند و از مردم خارج کشور رأی اعتماد و مأموريت بگيرند. بخصوص که اگر تا ديروز امکان چنين کاری را تکنولوژی های ارتباطی فراهم نکرده بودند، امروز اين تکنولوژی ها وجود دارند و مورد استفاده هم قرار گرفته اند. و اين ما را می رساند به طرح پيشنهادی انتخابات آزاد در خارج کشور که پيش از اين نيز درباره اش نوشته ام.(۱)
****
اما، پيش از پايان سخن، اين نکته را نيز اضافه کنم: در اين ميان ما هستند کسانی که اين پيشنهاد را کاری «از هم اکنون شکست خورده» می خوانند؛ بدان دليل که معتقدند «منتخبين ما ربطی به مردم داخل کشور ندارند و نمی توانند سخنگوی آنان باشند».
کمی در اين مورد تأمل و به دلايل گوناگونی که می آورند توجه کنيم. اين منتقدان را می توان به چند دسته تقسيم کرد:
۱. دسته ای خود مدعی رهبری اند اما، در توجيه ادعای خود، معتقدند که اگرچه در خارج کشور زندگی می کنند اما ريشه هاشان در داخل کشور است و آنها از طريق آن ريشه ها توان و نيرو می گيرند. اما سراغ ريشه های اين گروه را که بگيريد به همان نوع ريشه هائی می رسيد که سايت کلمه برای شورای هماهنگی راه سبز اميد فراهم می کند: نمايندگی غيرقابل اثبات از رهبرانی که در چنگال حکومت اسلامی به اسارت و سکوت کشيده شده اند. از نظر من، اين کسان در واقع فقط سنگ خود را به سينه می زنند و قصدشان برپا ساختن نمايندگی ها و شعبه های انحصاری زندانيان سرشناس سياسی ايران است، در خارج کشور.
۲. گروهی نيز فقدان امکان تماس با مبارزان داخل کشور را موجب تهی بودن اقدامات منتخبين آيندهء ما می دانند. اما معلوم نيست که خودشان چگونه با اين کمبود روبرو نيستند. چه کس می تواند ادعا کند که بيشتر از، مثلاً، آقای حسن شريعتمداری، يا آقای ابوالحسن بنی صدر، و يا شاهزاده رضا پهلوی با مردم داخل کشور در تماس است؟ چرا آقايان اميرارجمند و واحدی می توانند از جانب آن مردم سخن بگويند اما اين آقايان، چون دچار قطع ارتباط اند، بايد سکوت پيشه کنند؟ و چون نيک بنگريم در می يابيم که استدلال اين عده هم ناشی از تلاش برای زياد نشدن «دست» است. آنها چون در مورد وزن سياسی خود در خارج کشور مرددند تن به انتخابات نمی دهند و نمی خواهند اين وزن کشی ـ که لاجرم وزن سياسی آنها را نيز تعيين خواهد کرد ـ انجام شود.
۳. گروه سوم هم بی خبران از تاريخ دور و نزديک جريانات مبارزه عليه ديکتاتوری ها هستند و برايشان اين امر که در خارج کشور عده ای (حتی نه به تشخيص خود و بر بنياد روابط شخصی شان باهم، بلکه از طريق انتخابات) گروهی را تشکيل دهند که نماينده و سخنگوی قشرهای سکولار ـ دموکرات خارج و داخل باشد، امری باور کردنی نيست. از اين ها بايد خواست که بروند و چند صباحی تاريخ بخوانند. يا لااقل به اين نکته توچه کنند که در سال های نبود اينترنت و ماهواره، آقای روح الله خمينی که ۱۵ سال، در بی ارتباطی با جامعهء ايران، در نجف اشرف بين حرم و بيرونی و درونی خانه اش سرگردان بود، توانست از زير درخت سيب «نوفل لو شاتو» ی فرانسه، مقام رهبری انقلابيون جوانی را به دست آورد که پانزده سال پيش از آن هنوز دههء اول عمرشان را هم تمام نکرده و، در نتيجه، نامی از ماجرای به اصطلاح «قيام ۱۵ خرداد آيت الله خمينی» نشنيده بودند اما، هنگامی که شور کور انقلابی آنها را گرفت رو به تنها کسی آوردند که از خارج کشور و از طريق نوار ضبط صوت و موج کوتاه راديوئی مجدانه و خلل ناپذير می گفت: «شاه بايد برود!»
۴. گروهی همين جا می گويند که «اما آيت الله خمينی بر شبکهء واقعاً موجود مساجد و حسينيه ها و حوزه ها و روحانيون و طلبه ها تکيه کرده بود». و اين يک جعل تاريخی است. از دکتر شريعتی گرفته تا آيت الله شريعتمداری و آيت الله ميلانی و اکثر طلبه ها، در تمام سال های تبعيد خمينی، همگی مخالف مواضع او بودند و «روحانيت» تنها زمانی به او رکاب داد که بوی الرحمن حکومت شاه برخاست و از بين قشر سکولار جامعه هم مردی يا زنی پر قدرت بر نخواست. حتی دکتر بختيار پر قدرت آن روزهای آخر هم رهبری خمينی را پذيرفته و ناچار بود در برنامه های ديرهنگام خود جائی برای او در نظر بگيرد. مگر مهندس بازرگان در همان اوائل نگفت که ما غافلگير شديم و فرصت سازمان دهی نيافتيم و سينی را داغ داغ به دست ما دادند؟ در عين حال و براستی، اين ايراد گيران از کجا می دانند که در پی همنفس شدن جوانان محله ها و مدرسه ها و دانشگاه های ايران در دو سالهء اخير هيچ شبکهء بالقوه ای از جوانان سکولار بوجود نيامده است که، در پی پيدايش يک گروه سازمان دهندهء سکولار ـ دموکرات در خارج کشور، نيروی مبارز خود را در اختيار آن بگذارد؟
۵. گروهی نيز در اين کار ضررهائی را گمانه می زنند. يعنی معتقدند که پيدايش يک گروه سازمان دهندهء سکولار ـ دموکرات در خارج، بهانه به دست حکومت خواهد داد تا مردم را فريب داده و به آنها تلقين کنند که اينها می خواهند دين شما را از شما بگيرند و، در نتيجه، مردم را به سوی خود جلب خواهند کرد. اين استدلال از پايه معيوب است. حرف حکومت در اين مورد در صورتی اثر دارد که مردم دقيقاً به همان دينی که از جانب حکومت تبليغ می شود علاقه داشته باشند. حال آنکه در واقع در اين سی و دو ساله اين حکومت بوده است که توانسته مردم را به سست ايمانی و شک در دين خود بکشاند. در اين صورت سازمانی که بتواند، با استفاده از امکانات خارج کشور، برای مردم توضيح دهد که يک حکومت سکولار نه تنها متعرض دين مردم نيست بلکه، با کمک به استقرار آزادی عقيده و بيان، از همهء اديان و عقايد متضاد و حتی متخاصم، بعنوان داوری بی طرف و به يک صورت حمايت می کند حرفش در ميان مردم خريدار بيشتری خواهد داشت.
۶. عده ای نيز هستند که، به دلايل و اغراض مختلف، کوشش خارج کشوری ها را برای مداخله در سرنوشت سياسی داخل کشوری ها کاری «هخا»ئی می دانند که تنها به آبرو ريزی و مسخره شدن کوشندگان اش می انجامد. اما اينها اگر لحظه ای به اين نکته بپردازند که تعريف «کار هخائی» چيست، آنگاه در خواهند يافت که آفرينش اين صفت نه زادهء «نتيجه» که مولود «روش» کار بوده است. مردی خودبرانگيخته، بدون آنکه برنامه و نقشه ای داشته باشد، با امکانات تکنولوژيک تازه براه افتادهء چند سال پيش، وعده هائی ناشدنی داده و اميدهائی را بر می انگيزد اما، در روز معهود، معلوم می شود که آدمی بلوف زن و خالی بند بيش نبوده است. اين چه ربطی به ايجاد يک گروه سازمان ده سکولار ـ دموکرات در خارج کشور دارد؟
نيز توجه داشته باشيد که اگر، به فرض محال، کار چنين تشکلی حتی به شکست بيانجامد خود اين کوشش کاری هخائی نخواهد بود. اگر شکست در يک اقدام می توانست کاری را «هخائی» کند آنگاه بايد همهء قيام های شکست خوردهء تاريخ مان (همچون قيام امام حسين يا شورش بابک خرمدين) را کارهائی هخائی می دانستيم. حال آنکه، در همهء فرهنگ های جهانی، «ناکامی در ادای وظيفه» حکم نوعی «شهادت دنيوی» را دارد و اغلب شکست خوردگان تاريخ راستگويان خوش نيت و صادقی بوده اند که زمانه اگرچه توفيق شان را رقم نزده اما از آنان قهرمانان ملت ها را بوجود آورده است. گاندی و ماندلا استثناهای تاريخ مبارزه اند. حتی متحقق شدن چندين سال بعد ی خواب های مارتين لوتر کينگ نيز واقعيت شکست کوتاه مدت او را پنهان نمی کند.
اتفاقاً کار هخائی از آن کسانی است که ـ در اين برهه از زمان و در خارج از ايران ـ نه به سکولاريسم اعتقاد دارند، نه به دموکراسی، نه به اعلاميهء جهانی حقوق بشر و نه به يکپارچگی ايران؛ اما همواره از آنان دم می زنند و می کوشند از جوانان داخل کشور سربازانی نشسته در شکم «اسب تروا» بسازد تا پنهانی به ميدان آزادی روند و آنجا را بصورتی «غافلگيرانه» سبز کنند، اما اين وسط يادشان می رود که اين «طرح غافلگير کننده» را حداقل بايد طوری ارائه کنند که حکومت از آن با خبر نشود!
با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
[email protected]