هزارتوی "سياست"؛ اعلام "برائت"، فروش "صداقت"، پدرام فرزاد
پشت کردن به اصول (نه ايدهآلها و آرمانها) بيش از يک دليل نمیتواند داشته باشد؛ ماندن در چرخهی قدرت به هر قيمت. هيچوقت هيچکدام از کسانی که فعلأ میشناسيمشان اينقدر زرنگ و سیّاس نبودند و نيستند که با تعويض ظاهری موضعشان، همچنان پایبند مواضع قبلی خود بمانند و تا رسيدن به نقطهی مطلوب، چهرهی واقعی خود را نشان ندهند
اعلام برائت رسول منتجبنيا از معترضان و بهخصوص سبزها (البته ظاهراً برای اعلام کانديداتوری نمايندگی مجلس) گذشته از شوکی که وارد کرد، در بين بعضی نويسندگان و بسياری از مردم تبديل شده به اين مدعا که بسياری، از قبل نيز منتظر چنين حرکتی از سوی منتجبنيا بودند و به نظر میرسد همين که وی (منتجبنيا) تاکنون اعلام برائت نکرده بود نيز کلی مردانگی کرده.
ماندهام که مفاهيم و تعابير کلمات و جملات، چرا اين قدر زود تغيير میکنند؟ چرخش از اعتقاد به بیاعتقادی يا از بیاعتقادی به اعتقاد، آن هم به اين سرعت را چه بناميم؟
راستی اصلا چرا بايد تعجب کنيم؟ مگر اکبر گنجی که اقلا سه يا چهار سال مامور (تو بگو کارمند) وزارت اطلاعات بوده، هماکنون حتی نفس اسلام و بودن پيغمبرش را زير سوال نبرده؟ چرا اين چرخش برای ما علامت تعجب به همراه ندارد؟
مگر سعيد حجاريان که او نيز همچون اکبر گنجی نانخور وزارت اطلاعات بود، به تير يکی از بسيجيان گمنام، ولی همنام خودش (سعيد عسگر که بعدها بسيار هم نامدار شد و هماکنون صاحب مسئوليت نيز است) گرفتار نشد و برای هميشه معلول؟ چرا پوست انداختن اين «برادر اطلاعاتی قديم» و «تئوريسين اصلاحات جديد» برای ما جای تعجب ندارد؟
مگر عطاءالله مهاجرانی که ستوننويس روزنامه اطلاعات بود، دمخور حجتالاسلام دعايی و وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی (اسم وزارتخانه را دقت کنيد لطفا) دولت خاتمی، روی از جمهوری اسلامی برنگرداند و لندننشين نشد؟ مگر دوباره برای خامنهای با درج مطلبی که دادِ سخن از پاک بودن وی در حساب و کتاب میداد، چراغ سبز نشان نداد؟ چرا از اين نبايد تعجب کنيم و چرا تعجب نکرديم؟ چرا هنوز خود را از جنس مردم معترض (و نه فقط وابسته به جنبش سبز) میداند؟ چرا؟
«اسفنديار رحيممشايی» فعلی و «مرتضی محبالاسلام» سابق که ديگر نيازی به توضيح بنده ندارد. ايرادهای «چشم اسفنديار» آن «مرتضی محبالاسلام» دو سالی است که برای مردم ما «رو» شده است.
خب، البته اينجا ايران است و ما عادت کردهايم به اين که تا يک نفر، حرکتی کرد، بشنويم «من که میدانستم»، «من گفته بودم»، «خبر داشتم» و...
اصولا ما ايرانیها همه چيز را میدانيم، میفهميم، میفهمانيم و اشتباه کردن در پيشبينی حرکات يا اتفاقات هم اصلا برايمان معنايی ندارد. فقط نمیدانم چرا هيچ وقت، هيچ وقت زبانمان به موقع و سر وقت باز نمیشود. چرا موقعی که بايد سخن بگوييم، لال مادرزاد میشويم و موقع لال ماندن، بلبلی میشويم که بيا و ببين. لطفا به کسی برنخورد. به خدا قسم قصدم توهين يا تعرض به ساحت مقدس هيچ شخص يا شخصيت محترمی نيست. فقط خواستم بگويم ايرانی هستيم ديگر! سخت نگيريد.
***
۲۵ نوامبر ۱۹۵۴ هشتاد و دو چريک کوبايی (از اعضای جنبش بيست و شش جولای) مکزيک را به قصد براندازی حکومت ديکتاتوری باتيستا ترک کردند تا برسند به کوبا. به محض پياده شدن در سواحل کوبا در دوم دسامبر همان سال، بلافاصله توسط نيروی هوايی ارتش باتيستا به خاک و خون کشيده شدند و تنها ۱۲ نفر از آنان توانستند خود را به کوههای سيراماسترا رسانده و بدون نااميدی دو سال متوالی جنگ عليه حکومت مرکزی کوبا را شروع کردند تا بالاخره به پيروزی رسيدند و هنوز همان فردی که آن موقع هم نفر اول آن ۸۲ نفر بود، هست و صرفا به دليل بيماری، چند سالی است که قدرت را واگذار کرده و با رايگان نمودن تحصيل، درمان و بهداشت در کشورش، راضی نگه داشتن دانشجويان و کارگران (که معجزهای بود) دوام و قوام دائمی را برای حکومتی که راهاندازی کرده بود، خريداری کرد.
حتی از هم پاشيده شدن شوروی در ۱۹۹۰ ميلادی و شوک ۸۵ درصدی افت صادرات اين کشور، با چند سال تلاش و بيش از تلاش، خرج کردن شعور، تبديل به فرصتی شد که آن را «معجزه کوبايی» لقب دادند ابتدا با دو دهم درصد و در انتها با ۷/۸ درصد رشد اقتصادی!
کوبايیها به صادرات شکر معروف بودند و بس. آنها ابتدا با تقسيم مزارع بين کشاورزان و ترغيب آنها به توليد بيشتر، شُکرِ شِکَرِشان را به جای آوردند، توريسم را گسترش دادند و خصوصیسازی را نيز. اکنون به جايی رسيدهاند که درآمد حاصل از توريسم، نگاهی کاملا «از بالا به پايين» به درآمد حاصل از صادرات شکر دارد... ضمنا بد نيست بدانيد به قدری در امر آموزش، جدی کار کردند که هماکنون يکی از سه کشور دارای بهترين ضريب نفر / پزشک در جهان هستند و کارشان به صادرات پزشک هم کشيده! دمشان گرم، نوش جانشان.
***
ما چه کرديم؟
نفتمان را صرفاً به خاطر حمايتهای يک خط درميان حافظ اسد در زمان جنگ هشت ساله ايران و عراق به مفت داديم و رفت. پولمان را خرج فلسطينیهايی کرديم که زمينهايشان را با سند و در ازای دريافت پول به اسرائيلیها فروخته بودند و اکنون دم از اشغال آن اراضی میزنند. برای همه شديم ننه، برای خودمان؟ زن بابا.
«جمهوری اسلامی» در هيچ جای دنيا جواب نداده که بخواهد در ايرانی با اين همه تشتت در افکار و طرز بيان و عقايد و حتی نوع نوشتار جواب بدهد. حالا بيا و قرائت خشک و يکطرفه اينان از اسلام (که بالاخره بر هيچ کس معلوم نشد اسلام ناب محمدی کجا رفت و چه شد) را لطف کرده، بچپان در گيومهای تحت عنوان «جمهوری اسلامی ايران».
احمقانهترين حرکت ممکن را در زمان رياست جمهوری رونالد ريگان انجام داديم و فکر کرديم میتوانيم با پرندگان از سوی خدا فرستاده شده، جنگ ابابيل را در «عامالفيل» راه انداخته و با سنگهايی به اندازه يک يا دو حبه قند، مدرنترين تانکهای آن زمان شوروی (سابق) را که به عراق فروخته شدند، از ميدان به در کنيم... ايرانی هستيم ديگر! بالاخره يک روز بزرگ میشويم و میفهميم.
زمانی که دست بالا را در جنگ داشتيم، از پذيرش پيشنهاد سران کشورهای عرب سر باز زديم و حتی دريافت غرامت را برای خود ننگ دانستيم تا درنهايت خفت و خواری مجبور به پذيرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنيت سازمان ملل شويم و غرامت که هيچ، پنج سال پس از رد آن پيشنهاد توسط اعراب، هم شهرهايمان کوبيده شد، هم سربازانمان را کشتند، هم مردمان بیدفاعمان، هم زيرساختهايمان و خلاصه همه چيز رفت که رفت. باز هم عيبی ندارد، ايرانی هستيم...
پس از پذيرش قطعنامه و مثلا شروع بازسازی مناطق آسيب ديده از جنگ، شروع کرديم به تسويهحسابهای شخصی. رئيس جمهوری آن زمان و رهبر ايرانِ پس از جنگ، اولين کاری که کرد حذف منصب نخست وزير مغضوب خود و محبوب مردم در بازنويسی قانون اساسی بود که اين «آينه دق» را ديگر در برابر چشمان خود نبيند.
روغنکاری ماشينها و چرخدندههای زنگ زده صنعت، يواش يواش داشت باعث روی غلتک افتادن امور میشد که سيداحمد خمينی با دو، سه بار اعتراض به وضع موجود، ناگهان دچار «مرض ارتحال» شد و در ۴۹ سالگی (اين عدد معروف که در آن خامنهای رهبر شد، سيداحمد رفت آن دنيا و احمدینژاد رئيس جمهوری شد) همسفر پدر درگذشتهاش شد.
خامنهای رهبر شد، رفسنجانی شد رئيس جمهوری، کروبی پس از مسائلی که برايش پيش آوردند و خودش هم بیتاثير نبود، رفت به سمت بنياد شهيد و مسائلی که همچنان بعضی از آنها مغفول مانده. ناطق نوری نيز شد رئيس مجلس شورای اسلامی. خب، ظاهرا همه چيز بر وفق مراد بود و اين «احساس تکليف» همه را خفه کرده بود که «حب مقام» را گره بزنند به «حفظ نظام». تا اين که ولولهای در شهر به پا شد.
وزير ارشاد مستعفی سابق، در سالی که تيم ملی ايران به جام جهانی فرانسه رفت، شد رئيس جمهوری ايران، آن هم موقعی که با ۲۰ ميليون رای، شعار «رئيس مجلس ما، رئيس جمهور ما» ماسيد روی ديوارهای شهر.
منتظر پاتک بوديم. ويدئويی که پس از فتح انتخابات رياست جمهوری توسط خاتمی از هوادارانش تهيه شده بود، دست به دست میگرديد اما ديگر احساس میکرديم به جايی رسيدهايم که «آب داخل شده در لانه مور».
هشت سال. دو دوره. دوره دوم با ۲۲ ميليون رای. دو ميليون رای بيشتر از دوره اول ولی... تمام اين هشت سال به جای فراهمسازی بستر برای بهتر کردن اوضاع و بهينهسازی روابط با کسانی که احتمال سر خوردن به سمت اصلاحطلبان را داشتند، فقط و فقط اين و آن را به سيخ کشيدند و بيش از همه هاشمی رفسنجانی را؛ هم او که در حال حاضر شده مامن و ملجأ اين جنابان و تا کم میآورند از «آيتالله هاشمی رفسنجانی» مايه میگذارند. چه راحت فراموش میکنند هشت سال تاختن به کسی که الان آويزانش شدهاند.
اما قسمت فکاهی قضيه اينجا بود، در حالی که تقريبا سه قوه را (قوه قضاييه با اندکی تخفيف) در اختيار داشتند، خاتمی در پايان دوره اول رياست جمهوریاش وقتی دوربين صداوسيما جهت اطلاع از کانديداتوری وی در دوره دوم به سمتش آمد، به جای جواب، گريه کرد و پس از آن که آن دوره را نيز برنده شد، در آخر هشت سال رياست جمهوریاش ابتدا توسط دانشجويانی که بيشترين رايش را مديون آنها بود، هو شد، سپس به آنها توپيد، بعد گفت هر ۹ روز يک بحران داشتم (در حالی که تمام دستگاهها در اختيارش بود) و آخر سر گفت: من فقط يک تدارکاتچی بودم. خاک بر سر ما و دستاندرکارانی که پس از هشت سال، هنوز مخاطب خود را نشناخته بودند.
***
بهار اصلاحات يادتان هست؟ بهار مطبوعات چطور؟ مرحوم بورقانی را به ياد میآوريد؟ او نيز (البته بنا به گفتهها) زمانی اطلاعاتی بود اما نمیدانم سرشت او چطور بود که اين همه با مطبوعات راه آمد و سرنوشتش برخلاف سرشتش خوب نبود. با ممنوعيت از کار کردن در روزنامهها، در خانهاش در نظامآباد ماند و همان جا هم با ديدن وقايعی که حتی در خواب نيز آنها را حدس نمیزد، دق کرد.
***
هنوز يادمان نرفته تيتر اول روزنامه شرق و سرمقاله آن به قلم محمد قوچانی در روز پس از باخت هاشمی رفسنجانی در دور دوم انتخابات رياست جمهوری سال ۸۴ به محمود احمدینژاد که «ما اشتباه کرديم». بله، اشتباه کرديد؛ اشتباهی بس کشنده. لبخند بزنيد، اينجا ايران است... فاصله بين زندهباد مصدق و مردهباد مصدق فقط يک نيمروز بود و بس. فاصله بين از عرش به فرش رساندن، کوبيدن و له کردن هاشمی رفسنجانی در انتخابات دوره نهم رياست جمهوری و از فرش به عرش اعلی رساندن، باد کردن و خداگونه ديدنش نيز فقط يک روز بود و بس.
***
سخن پيوسته و خواننده، خسته. خلاصهتر از اين نمیتوانستم حق مطلب را بنويسم.
بعضی از دوستان از چرخش ۱۸۰ درجهای منتجبنيا بهتزده شدهاند. البته خواندم که انتظار چنين حرکتی را از وی داشتند. (همان گونه که در ابتدای اين سطور نوشتم، ما هميشه میدانيم و انتظار داريم که بشود اما نمیدانم چرا هيچ وقت به موقع صحبت نمیکنيم) به خدا غرض و مرضی ندارم که بخواهم با شخصيت يا نوشتههای کسی درافتم اما اگر اينان از حرکت منتجبنيا شوکه شدند، حيرانم که چرا از «يکی به نعل و يکی به ميخ زدن» خاتمی تعجب نکردند؟ همان حجتالاسلامی که در هشت سال رياست جمهوریاش به اندازه هشت روز نخست وزيری ميرحسين موسوی (حتی با تمام اشتباهاتش) کارآيی نداشت. «جنم» که پيشکش.
يادمان نرفته خاتمی بود که چندی پيش گفت: هر دو طرف از اشتباهات طرف مقابل گذشت کنند.
واقعا به فکر کسی نرسيد به جناب مبتکر «گفتگوی تمدنها» يا «مردی با عبای شکلاتی» بگويد: میشود بزرگی کنيد و بگوييد اين طرفیها (مردم بيچاره) چه گناهی داشتند غير از کشته شدن به خاطر احقاق حقشان؟ غير از تحقير و بازداشت و زندانی شدن و تجاوز و... به خاطر اين که رای از دست رفتهشان را میخواستند؟ کجای اين حرکت اشتباه بود که شما به خود اجازه داديد نقش داور مرضیالطرفين را بازی کنيد که «هر دو طرف از اشتباهات يکديگر بگذرند»؟ کدام اشتباه را مردم بيچاره مرتکب شدند که دل خوش کرده بودند به تحولی در مملکتداری احمقانهای که به نام امام زمان، به کام رهبر زمان و به ضرر مردم زمان پيش میرفت؟ کجايش اشتباه بود؟
اعلام برائت ضمنی او از جنبش اعتراضی مردم با پالس ممتنع سردار عزيز محمدی (فرمانده سپاه پاسداران) مواجه شد که «خاتمی بايد بيش از اينها از عمال فتنه برائت بجويد و برائتش را در عمل ثابت کند» (نقل به مضمون).
خاتمی اينجا رندی کرد. ميرحسين و کروبی در حصر، احمدینژاد در آخر دوره دوم، مشايی؟ بعيد است از دستانداز نظارت استصوابی شورای نگهبان بدون پنچری و ايجاد اشکال در موتور رد شود و... ديگر شخصی باقی نمیماند که بتواند حريفی در برابر خاتمی محسوب شود. میماند خود او که مبادا با حرفهايش برای خودش حريفی بتراشد. ظاهراً چراغ سبز به او نشان داده شده (جنگ زرگری برادرش با سردار جعفری را نديده بگيريد). در نتيجه، بهترين راه برای جلب رضايت آيتالله خامنهای و سپاه پاسداران (قدرتمندترين نهاد نظامی ايران) همين راهی است که او آسه آسه در پيش گرفته و کاملا خزنده ولی رونده، در حال طی کردن آن است.
زاويه گرفتن تدريجی و آرام او از مردم و نيز سران معترض به نتيجه انتخابات خرداد ۸۸، حضورش در چند مراسم که از قضا (!) تمامی مخالفان معترضان نيز حضور داشتند، دعوت از دوطرف دعوا (معترضان و حکومت) به گذشت از خطاهای يکديگر و عبور از اين ماجرا که اين آخری، تعجب همه را برانگيخت و... بيانگر بسياری از مسائل میتواند باشد.
در انتخابات دوره دهم رياست جمهوری نيز به اکراه (اما واقعبينانه) از سر راه ميرحسين کنار رفت، زيرا میدانست هنوز بسياری هستند و میدانند که مملکتداری در زمان جنگ (زمانی که نفتکشهای ما يکی در ميان هدف موشکهای عراقی قرار میگرفتند، زمانی که نفت ما را به زور بشکهای ۶ يا ۷ دلار میخريدند و تحريمها به معنای واقعی کمر دولت را شکسته بود) با مملکتداری در زمان صلح و بدون کمترين دغدغه بابت از دست دادن حتی يک وجب از خاک کشور و نرد عشق باختن با اين و آن به بهانه «گفتگوی تمدنها» از زمين تا آسمان تفاوت دارد، خصوصا آن که «جنم» اين کار را هم نداشته باشی و پس از هشت سال سکانداری مملکت، به گفتن «من فقط يک تدارکاتچی بودم» بسنده کنی. رجوع کنيد به سخنان فائزه هاشمی درخصوص کيفيت زمان رياست جمهوری سيدمحمد خاتمی که گفت: «او بیعرضه بود!» عاقلان را اشارتی کافی است.
منتظر باشيد. او ۸ سال ردای رياست جمهوری بر تن کرده بود. زرنگتر از آن است که فقط برای نمايندگی مجلس نقشه کشيده باشد، خصوصا حالا که اصولگرايان (راستیها) حتی در نبود اصلاحطلبان نيز به توافق نرسيدهاند و خودشان با خودشان درافتادهاند نيز او مخصوصا برای کسب کرسی رياست مجلس، دندان تيز کرده. اما وقتی مزه جلوس بر صندلی رياست جمهوری را چشيده باشی، نمايندگی که هيچ، حتی جلوس بس بر صندلی رياست مجلس نيز ديگر لطفی برايت ندارد. برای همين است که بايد مواظب يکی به نعل و يکی به ميخ زدن او باشيم. منتظر باشيد تا چرخش اين يکی را هم شاهد باشيم. زمانش؟ زياد دور نيست.
با هر گونه زشتی اين مسئله، اگر بتوانيم کنار بياييم، ايستادن زير لوای «اسلام»ی که خامنهای و اعوان و انصارش آن را به نفع خود مصادره کردهاند و به گردن انداختن طوق بندگی «ولايت مطلقه فقيه» را نمیتوان تحمل کرد.
***
از ۸۵ مبارز در کوبا، فقط ۱۲ نفر باقی ماندند و به کوهستان گريختند، اما توانستند ديکتاتوری باتيستا را سرنگون سازند. از سه ميليون نفر (مطابق برآوردها) که در راهپيمايی سکوت شرکت کردند، به نظر شما چند نفر اميدوار به تغيير هستند و مبارزه در اين راه را بر خود لازم میدانند؟ آن ۱۲ نفرِ نجات يافته چه چيزی داشتند که اين سه ميليون نفر (با وجود حمايتهايی که دولتهای مختلف از آنها کردند) نداشتند و هماکنون نيز ندارند؟
پشت کردن به اصول (نه ايدهآلها و آرمانها) بيش از يک دليل نمیتواند داشته باشد؛ ماندن در چرخه قدرت به هر قيمت. هيچ وقت هيچ کدام از کسانی که فعلا میشناسيمشان (و ممکن است فردا به اين نتيجه برسيم که اصلا آنها را نمیشناختيم) اين قدر زرنگ و سیّاس نبودند و نيستند که با تعويض ظاهری موضعشان، همچنان پايبند مواضع قبلی خود بمانند و تا رسيدن به نقطه مطلوب، چهره واقعی خود را نشان ندهند.
اندکی واقعبينی، نياوردن بهانههای جورواجور و دوری از دروغ گفتن به خودمان، شايد باعث رسيدن ما به جواب اين سوالات شود. بد نيست حداقل برای يک بار هم که شده، با خودمان روراست باشيم.
پدرام فرزاد