۱۲ هزار روز زندان برای مسن ترين زندانی سياسی ايرانی، علی کلائی
۱۲ هزار روز گذشت. ۱۲ هزار روز از آن روز شوم. روز بد. روز ربايش يکی از پيامبران جامعه خويشتن. يکی از روشنفکران زمين. ۱۲ هزار روز از آن روز گذشت. روز ربوده شدن امام سيد موسی صدر.
۱۲ هزار روز گذشت از آن روز و ما پس از اين همه روز و سال و ماه و دهه همچنان ساکتيم. در برابر امری بدين واضحی ساکت مانده ايم. نمی دانم آيندگان چه قضاوت خواهند کرد؟ آيا بر بی غيرتی اين نسلهای آمده و رفته اين ۱۲ هزار روز، صحه نخواهند گذاشت؟
۱۲ هزار روز يعنی ۳۲ سال و ۱۰ ماه و ۲۰ روز. و اين يعنی يک عمر. از به دنيا آمدن يک کودک تا رشد کردنش و زمان ثمر دادن يک جوان. و در طی همه اين سالهای و ماهها و روزها ما ساکت بوده ايم.
اما نه! همه ما سکوت نکرديم. در همان روزهای آغازين مرحوم دکتر محسن پزشک پور بود که سکوت را شکست و در نامه ای به کورت والدهايم، دبيرکل وقت سازمان ملل اعتراض خود را از ربايش يک شهروند ايرانی و يک عالم اسلامی اعلام کرد. تلاشهايی هم شد تا رسيديم به فصل انقلاب ضد سلطنتی بهمن ۵۷. پس از آن بود که به يکباره مسئله فراموش شد. به جز دوست و يار سيد موسی يعنی مصطفی چمران که معترض بود به حضور اعوان و انصار جنايت کار ليبيايی، مابقی سکوت کردند. همدرسان سيد موسی و همراهانش در نشرياتی که در حوزه برپا بود. همه سکوت کردند و حتی با جلود جلاد عکس يادگاری انداختند. و بدين گونه شد که مسئله قرار شد به فراموشی سپرده شود. که همراهان سرهنگ مجنون در ايران شدند انقلابيون درجه يک. جلال فارسی را حتی تا مرتبه کانديداتوری رياست جمهوری در ايران بالا بردند و از او نپرسيدند که بالاخره سيد موسی را که دزديديد چه کرديد.
پس از آن ماجرا هم ديگر کسی در ايران حرفی از سيد موسی نزد. حتی آرزوی آزادی سيد موسی را برخی آقايان با چند پيشوند اميدواريم و ان شاء الله همراه کردند تا آن را دور بنمايانند. تا مسئله را آرام آرام از ذهن و ضمير ايرانی فراموشکار که حافظه تاريخی کوتاه مدتی هم دارد بزدايند و البته و متاسفانه توانستند.
سالها گذشت و کسی به روی مبارک نياورد که انگار نه انگار است که شهروندی ايرانی و عالمی اسلامی در چنگال مجنون ليبايی اسير است. بودند تک ستارگانی که نامی از او بردند. اما صدايشان پژواکی عمومی پيدا نکردند و در هياهوی حاکمان تازه بر تخت نشسته ايران زمين گم شد.
سالها گذشت. جنگ هشت ساله آمد و رفت. دولت سازندگی آمد و رفت و همچنان مسئله فراموش شده تلقی شد و همچنان عکسهای يادگاری رئيس جمهورها و نخست وزير ها و همه و همه که البته جايگاه برخيشان بالاتر رفته بود و به حاکمان مطلق العنان تبديل شده بودند، با جلاد ليبيايی و اعوان و انصار او ادامه يافت. شد زمانه رياست جمهوری سيد محمد خاتمی و اتفاقا از او انتظار ياری بود. اما خب! خبری نبود که نبود. البته او تلاشکی کرد. رفت و آمد و ديداری کرد و در لبنان به خدمت خانواده امام صدر رسيد. اما آنچه بايد می شد نشد. اما او هم عکس يادگاری انداخت و سند بی خيالی ملی را در تاريخ ثبت کرد.
گذشت و گذشت و انگار همه فراموش کرده بودند. نه تنها حاکمان ايران که حتی محکومان. فعالين حقوق بشر که در دوران اصلاحات آرام آرام سر بر آوردند، هيچکدام آری هيچکدام به روی خود نياوردند که يک فرزند ايران سالهاست که چنگال سرهنگ ديکتاتور اسير است. باز هم بودند جوانان و اهل انديشه ای که مسئله را به عموم خلق ايران و خلقهای منطقه گوشزد می کردند. اما باز هم اين صدا در پژواک و هياهوی مدعيان بی خبر گم شد. تا جايی که وقتی عکس سيد موسی را مردمان می ديدند، با برخی از حاکمان معمم ايران اشتباه می گرفت و بايد توجيهشان می کردی که هرکه عمامه سياه بر سر داشت آن آقا و آن يکی آقا و اينيکی سيد نيست.
گذشت تا زمانه آغاز جنگ ليبی. همه اميدوار شدند. همه کسانی که سيد موسی را می شناختند و انديشه به عمد فراموش شده او را خوانده بودند. اميدوار شدند تا شايد اين خلق به جان آمده و از ستم ليبی، هم خود را آزاد کند و هم امام محرومان را. اما باز هم اين ديو استحمار مردمان بود که ايشان را بلعيد. باز انقلابی مصادره شد و ناتو با ورودش اصالت انقلاب خلقهای ليبيايی را خدشه دار کرد. باز خبری از امام محرومان نشد.
در لبنان نمی دانم تلاشی شد يا نه. آيا جنبش امل که فرزند امام است تلاشی کرد يا خير؟ آيا حزب الله لبنان که هميشه مدعی راهروی در خط سيد موسی بوده است (و خدا می داند تا کجا در ايران ادعا صادق هستند) تلاشی کرد يا خير؟ اما هرچه کردند نتيجه ای که ديده نشد. هرچه کردند در خوری نبود که نتيجه بدهد. شايد نتوانستند! شايد! اميد که در حصار سياست ورزی های مصلحت طلبانه گير نکرده باشند. اميد!
در ايران اما در اين ايام موجی به راه افتاد. موجی صدری. تا جايی که علی لاريجانی و مهدی چمران در تالار وزارت کشور دولت احمدی نژاد (با تمام سوابق پس از حوادث خرداد ۸۸) به سخنرانی در مورد امام صدر پرداختند. البته ايشان از سيد موسی صدر که قطبی که از اقطاب جنبش نوانديشی دينی است، آنچه خود می خواستند ساختند و تحويل خلق الله دادند. اما اين موج به راه افتاد و موج سواران بر آن سوار شدند. بسيج دانشجويی و دانشجويان عدالت خواه (بخوانيد باز هم بخش ديگری از نيروهای وابسته به حاکميت در دانشگاه) به تجمع در برابر سفارت ليبی پرداختند. اميدواری را می شد در چشمان جوانان مستقل دوستدار امام صدر ديد. شايد می شد اميد داشت که اين تلاش ها بر دولت هميشه خواب جمهوری اسلامی فشار بياورد تا تلاش کنند برای رهايی اين عالم ايرانی. اما باز هم اميد بيهوده بود. تنها چند هفته پس از اين وقايع نشان داد اين داد و بيداد حکومتی ها تنها از سر جا نماندن از فضای تبليغی بوده است. بی هيچ اصالتی و مبنايی. باز هم سوء استفاده حاکمان ايران را شاهد بوديم.
اما در اين سو و در ميان محکومان معترض. نه حقوق بشری ها و نه هيچ کدام از مدعيان به روی خود نياوردند که سيد موسی صدر در بند است. انگار اصالتا سيد موسی را ايرانی نمی دانستند و يا اصولا او را انسان نمی انگاشتند. شايد هم به دليل هژمونی روحانيون در حکومت جمهوری اسلامی، تلاش برای رهايی يک روحانی مسلمان را در شان خود نمی دانستند. به هر حال آنچه شد غفلت حقوق بشری ها در اين مسئله بود. مسئله ای که ننگ غفلت آن تا ابد بر پيشانی فعالين حقوق بشر ايرانی خواهد نشست.
متاسفانه و غم گنانه نيروهای جنبش نوانديشی دينی نيز در راستای رهايی سيد موسی تلاشی نکردند و اگر کردند از پتانسيل موجود ايشان بسيار کمتر بوده است.
به هر حال غفلتی تاريخی در مورد اين انسان مظلوم ايران شکل گرفته است. کسی که می توان امروز او را مسن ترين زندانی سياسی ايرانی لقب داد. مسن ترين زندانی سياسی با ۸۳ سال سن که بيش از ۳۲ سال است که در زندانهای رژيم جلاد ليبی اسير است.
سيد موسی صدر در بند شد به دليل انديشه اش و عملکرد در راستای رهايی خلقهای در بند منطقه. در بند ماند به دليل جهل حاکمان و مردمان و روشنفکران. و اميدوارم که آزاد شود با لطف رفيق رهگشا و جهاد مجاهدان.
دوازده هزار روز از زندانی شدن مسن ترين زندانی سياسی ايران گذشت. به راستی ما چه کرديم ؟ قدری با خود خلوت کنيم.