پنجشنبه 13 مرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

من و بی بی خانم استرآبادی، به مناسبت سالگرد انقلاب مشروطه، رؤيا صحرايی، مدرسه فمينيستی

مدرسه فمينيستی: چهارده مرداد سالگرد انقلاب مشروطه و آغاز حضور عيان و پرشور زنان در فعاليت های اجتماعی و سياسی است. هرچند که تلاش زنان با بی مهری جامعه سنتی مواجه شد و از رای دادن در مجلسی که مولود تلاش های مشروطه خواهی مردان و زنان روشنفکر آن زمان بود منع شدند ، ليکن اين واقعه آغاز گر جنبش حقوقی زنان در جامعه شد.

چهارده مرداد برای زنان ايران ياد آور واقعه ديگری نيز هست : سالگردخاموشی قمر الملوک وزيری " مرغ سحر نا ديده " سرزمين آوازهای زنان ايران... مدرسه فمينيستی ، هرسال در اين روز با توجه به امکانات و شرايط موجود، به هردو مناسبت مطالبی منتشر کرده است. داستان کوتاه رويا صحرايی اشاره ای است به هردو واقعه.

"به تمام زنان پيشگام مشروطه که پشتوانه انديشه و عمل کنشگران امروز جنبش زنان هستند"

از پيچ کوچه که می گذرم دلم هرّی پايين می ريزد. حدس می زدم که همين روزها به سراغم بيايند .يکی دو روزپيش دوستی زنگ زده بود و خبر داده بود که ريختند خانه دوتا از بچه ها و آنها را با خودشان برده اند. گفته بود که خودش هم از شهر بيرون زده تا کمی آبها از آسياب بيفتد.

به بهانه جا به جا کردن کيسه های خريد توی دستم قدمهايم را کند می کنم و لحظه ای می ايستم.دست به روسری می برم و زيرلب خشمگين غر می زنم :لعنتی ها ؛ ديگه زدند به سيم آخرکه اين وقت روز آمده اند.

يک لحظه مردد می مانم که چکار کنم .نگاهی به بالا می اندازم . کسی پشت پنجره نيست.حتما در را باز نکرده است ! روسريم را کمی جلو می کشم . می دانم که نبايد برگردم. کافی است که يکی از آنها که توی ماشين است مرا ديده باشد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


علی رغم اين سالها به حضورشان عادت نکرده ام و هر وقت می بينمشان انگار توی دلم خالی می شود و چنگ می افتد. شايد بهتر بتوان گفت که اصلا دلم نمی خواهد زندان بيفتم. آخر اگر همه زندان بيفتند که نمی شود ! اما راستش گاهی زير فشار نگاههای سنگين و مشکوک بعضی از دوستان از خودم می پرسم که مبادا اين توجيحی است برای اين که واقعا از زندان می ترسم! دوباره به خودم نهيب می زنم: آره می ترسم! چه اشکالی داره که آدم از زندان بترسه؟! مهم اينه از ترس زندان کم نياری و تسليم نشی!

تا حالا سعی می کردم که زمانی که برگه احضاريه می فرستند بازی شان دهم و زمان را با به تعويق انداختن رفتن به بازجويی به بهانه عدم دريافت احضاريه به خدمت بگيرم.هر چند تا به حال بيشتر از ده بار بازجويی رفته ام؛ بازجويی های کشنده ای که از چند روز قبل از اينکه بروم و حتی هفته ها بعد از آنها چنان دچار تنش و اضطرابم می کنند که تا مدتها رمقی برايم نمی ماند و به قدری عصبی می شوم که حتی دوستان و نزديکانم هم تحمل رفتارهای تند و تيزم را ندارند و از من دوری ميکنند.

حالا آمده اند ، طلبکارانه ، بی هيچ شرمی از نگاه در و همسايه ها ، در دل روز ، يک لحظه از ذهنم می گذرد : بهتر.... بگزار بگيرند ببرند ، خلاص !

احساس می کنم پاهايم می لرزد.صدای ضربانهای قلبم را توی گوشم ميشنوم. به خودم نهيب می زنم: بهترين راه مقابله با ترس ، پذيرش آن است. تکرار می کنم : آره می ترسم . هيچ اشکالی هم ندارد . بايد به خودم مسلط شوم!

آفتاب مرداد ماه چنان عاشقانه و سوزناک شهر را به آغوش کشيده که تمام معشوقان زمينی و آسمانی اش را از خود فراری داده است .

همه ی هيکلم خيس عرق می شود. مثل برق از ذهنم می گذرد ، روی برميگردانم ويک دست عرق کرده و خيسم را آرام به طرف در نيمه بازحياط همسايه بلند می کنم و با نفسی حبس شده در سينه تلاش ميکنم که تن کرخت و بی جانم را همراه آن کيسه های خريدی که حالا هرکدام از آنها به طرز غير قابل باوری سنگين شده اند ، را با خودم به آنطرف در بکشانم.

***

نسيم خنکی به صورتم می خورد . چشمانم را می بندم و نفس عميقی ميکشم.

راهرويی است نه چندان باريک اما نبستا تاريک ، که با چند پله به حياط بزرگ دلبازی می رسد، با ساختمانی دوطبقه در انتها و حوضی چندگوشه که با گلدانها ی شمعدانی تمام گوشه های آن را آراسته اند همراه با فواره ای نه چندان بلند در وسط آن ، آنقدر که توانسته تنها کمی هوای سوزان را خنک کرده و به داخل راهرو هديه کند. صدای موسيقی از توی حياط به گوش می رسد.

پلک می زنم ؛ سايه روشن فضای خانه و نسيم خنک آن دلم را آرام می کند.

ميزچوبی کوچکی در راهرو قراردارد که مقدار زيادی کاغذ روی آن گذاشته اند. گوشه سمت چپ حياط ميزبزرگی است پراز قليان های آماده که با فاصله کمی سماور بزرگی را در کنارخودشان جا داده اند. چشمم به کاغذهای روی ميز می افتد . نا خود آگاه دست می برم ويکی از آنها را برمی دارم.

چشمان مات شده ام بروی کاغذ توی دستم خيره می ماند که بالای آن با خط زيبای نستعليق نوشته شده:

" ايران نو"
مستدعيم از جميع خواتين وطن دوست که همه جمعه را بنده منزل که بين گذرمستوفی ........
...می باشد مجتمع شده وطن خواهی خود را آشکار کنندو هر کس از خواهرها بخواهد نطقی بفرمايند مختار و مجازند.................
.... کمينه عرض درفوائد مشروطه و ذمائم استبداد خواهيم نمود ،و امتحانی از شاگردهای مدرسه هم داده می شود بلکه از همت خواتين با غيرت گرهی از کار زودتر باز شود. ...

گوش تيز می کنم اما نمی تو انم چشم از خواندن بردارم

صدای گرم قمرکه حالا در فضای خانه پيچيده، همچون نسيم خنک دريا در جانم می نشيند .

صدای پايی را از داخل حياط می شنوم که به طرفم می آيد ، دوباره می خوانم: ... کمينه عرض در...... ذمائم استبداد ........در جلسه ورود يک دفعه و در خروج يک دفعه قليان داده می شود و قهوه ای هم که رفع کسالت شود تقديم خواهد شد ......

آوای قمردر گوشم می پيچد :

...ظلم ظالم ، جور صياد، آشيانم داده برباد ....

صدای پا نزديکتر شده . سر بلند می کنم و با خودم تکرار می کنم:

... بلکه با همت خواتين با غيرت! گرهی از کار زودتر باز شود .... [۱]


زن ميان سال زيبايی را می بينم که با سرو لباسی آراسته از توی حياط به طرفم می آيد؛ هر چه که نزديک تر می شود بيشتر مطمئن می شوم،

با صدايی که در گلويم می شکند زير لب می گويم :

بی بی خانم ... .

هول می شوم ، به يک قدمی ام که می رسد دست دراز می کنم تا به رسم احترام با او دست بدهم ؛ لبخند می زند ، می شنوم

..... بفرماييد.......

انگار که زمزمه می کنم :.... باورم نمی شود....

صدای زمخت و آمرانه ای را می شنوم که می گويد : چه چيزی باورتون نمی شه ؟ گفتم بفرماييد سريع سوار شويد!

تکانی می خورم و از دری که به آن تکيه داده ام جدا ميشوم ؛ نگاهم را آرام از روی حکم جلبی که در دست دارم برميدارم و چند لحظه ای به صورت خشن وعرق کرده ماموری که روبرويم ايستاده خيره می شوم. نفس عميقی می کشم .دلم از آشوب افتاده است. به آرامی به طرف ماشين حرکت می کنم. هنوز صدای دلنشين قمراز خانه يکی از همسايه ها در فضای کوچه می پيچيد و هوای تب دار مرداد ماه را می شکند......

پيش از آنکه سوار شوم نگاهم را به طرف پنجره خانه مان بر می گردانم. پشت شيشه ايستاده است! لبخند ميزنم و به آرامی سوار ماشين می شوم.

پی نوشت :
*بی بی خانم استرآبادی/ ۱۹۰۷ دبستان دوشيزگان را باز کرد و نويسنده کتاب معايب الرجال است. از کتاب ايشان به عنوان اولين اثر فمينيستی ايران ياد می شود

۱- اعلام چنين جلسه هايی در ايران نو چاپ می شد. اين نشريه ارگان حزب دموکرات بود و زنان را به مشارکت در بحثهای سياسی فرا می ( درباره زنان مشروطه خواه و وطن پرست ايران ، ايران نو ، ۷ مارس ۱۹۱۰)


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016