گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 تیر» همدستی زنان طبقه متوسط در اجباریشدن حجاب، نوشين احمدی خراسانی، مدرسه فمينيستی4 خرداد» سونامی مداخله دولت در حريم خصوصی شهروندان، نوشين احمدی خراسانی، مدرسه فمينيستی 31 شهریور» نوشين احمدی خراسانی پس از تفهيم اتهام با قرار کفالت آزاد شد، مدرسه فمينيستی 31 شهریور» احضار نوشين احمدی خراسانی، فعال جنبش زنان به دادسرای اوين، مدرسه فمينيستی 3 خرداد» "۲۲ خرداد" روزی از آن جنبش زنان و جنبش سبز، نوشين احمدی خراسانی، مدرسه فمينيستی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جنبش های اجتماعی، مداخله نظامی و گفتمان "امپرياليسم"، نوشين احمدی خراسانی، مدرسه فمينيستیمدرسه فمينيستی: زمانی نه چندان دور، شعار ضديت و دشمنی با امپرياليسم، ملت های منطقه و جوامع پيرامونی را در برابر نيروهای خارجی متحد می کرد، و انقلاب های ضداستعماری، انقلاب هايی «رهايی بخش» تلقی می شدند. اما تحولات جهانی و نيز تجربه های تلخ و پُر هزينه در برخی از اين کشورها، که پس از کسب استقلال نصيب شان شد نسل های جوان اين جوامع را نسبت به آن شعارهای کلاسيک ضدامپرياليستی و به اساس رهايی بخشی آن انقلاب ها، عميقاَ دچار ترديد کرده و رويکردی متفاوت را در برخی از اين کشورها رقم زده است. غليظ ترين نمونه اين رويکرد، همکاری انقلابيون ليبی با کشورهای قدرتمند غربی برای رهايی از شرّ رژيم ديکتاتوری قذافی است و رقيق ترين نمونه آن نيز شعار «اوباما، يا با اونا، يا با ما» در جنبش سبز ايران بود. واقعيتی انکارناپذير است که همواره مردمانی که به دنبال خواسته ها و مطالبات مشروع شان هستند، اغلب از همه ظرفيت ها و پتانسيل های موجود بهره می برند تا بر ظرفيت و امکان تحقق خواسته های خود در برابر سرکوب دولت های مقتدرشان، بيفزايند و از اين رهگذر، جنبش ها و حرکت های خود را نيز تقويت کنند. جنبش زنان نيز از اين قاعدۀ ازلی، مستثناء نبوده و نيست. و در اين ميان «امکانات و فرصت های خارجی» هم يکی از اين منابع و پتانسيل های موجود برای استفادۀ جنبش های اجتماعی بوده است. به باور من هيچ دوره ای از تاريخ معاصر نبوده که جنبش های اجتماعی از «امکانات و فرصت های خارجی» برای تقويت خود بهره نبرده باشند. حتا در زمانی که کشورهای منطقه با خيز بلند «جنبش های استقلال طلبانه» روبرو شده بودند باز هم «امکانات خارجی» يکی از منابع قدرت آنان بوده است. در آن زمان و در بحبوحه جنگ سرد، بلوک شرق و در رأس آن «اتحادجماهيرشوروی»، يکی از «منابع مهم خارجی» برای جنبش های اجتماعی بود که اين جنبش های ضد امپرياليستی سعی می کردند از امکانات آن بلوک، برای تقويت خود بهره ببرند. در حقيقت تضاد منافع دولت های گوناگون در سراسر جهان، (چه در زمان جنگ سرد و چه در حال حاضر)، همواره بستر بهره وری از «امکانات و فرصت های خارجی» را برای جنبش های اجتماعی، فراهم نموده است. اما آنچه که امروز را از ديروز متفاوت کرده آن است که منابع و امکانات و فرصت های خارجی برای جنبش های اجتماعی در کشورهای منطقه، بر خلاف دوران جنگ سرد متکثرتر از قبل شده است. در ثانی ديگر داشتن «آرمان های مشترک» با اين بلوک يا آن بلوک نيست که تعيين کننده اصلی بهره بردن از «امکانات و فرصت های خارجی» است يعنی جنبش های اجتماعی لزوما برای بهره وری از فرصت ها و امکانات بين المللی، نيازمند پذيرش «آرمانی مشترک» يا «ايدئولوژی مشترک» با اين بلوک يا آن بلوک نيستند. اگر در زمان جنگ سرد، امکانات و فرصت های خارجی که شوروی و بلوک شرق در اختيار جنبش های اجتماعی قرار می داد، در سايه يک ايدئولوژی واحد تحت عنوان «امپرياليسم» و ضديت با آمريکا و سرمايه داری صورت می گرفت ولی امروز به دليل کثرت اين منابع خارجی ياری دهنده به جنبش های اجتماعی و نيز به دليل گسترش فناوری و کثرت کانال های دسترسی به منابع دانش و اطلاعات، به نوعی می توان گفت که از اين امکانات و فرصت های خارجی، تاحدودی ايدئولوژی زدايی شده است. در حقيقت با فروپاشی شوروی، «ضديت با امپرياليسم آمريکا» به عنوان يک چتر واحد ايدئولوژيک که می توانست برای جنبش های اجتماعی منبعی از امکانات و فرصت ها ايجاد کند، ديگر کارکردش را از دست داد. و از اين رو امروزه جنبش های اجتماعی ، بيش از دوران جنگ سرد، از منابع متکثر خارجی ـ که حاصل تفاوت منافع کشورهای مختلف است ـ بهره می برند برای نمونه امروز از يک سو جنبش اعتراضی شيعيان بحرين و يا سازمان حماس در فلسطين، يا حزب الله لبنان، از امکانات دولت ايران (به عنوان يک منبع خارجی) بهره می برند و برای پيروزی جنبش خود با ايران همپيمان می شوند. و در آن سو، مردم ليبی هم با ناتو و دادگاه بين المللی جنايات جنگی همپيمان می شوند عليه حکومت ظالم و سرکوبگرشان و از سوی ديگر جنبش اعتراضی مردم سوريه از امکانات دولت ترکيه بهره می برد. و شايد از همين روست که امروزه جنبش های اجتماعی تلاش می کنند در رقابت و تفاوت منافع ميان کشورهای گوناگون، با هوشياری از امکانات و فرصت های جهانی بهره ببرند. بر اين اساس، به نظر می رسد قدرت مانور جنبش های اجتماعی نسبت به گذشته برای بهره بردن از فرصت ها و امکانات خارجی افزايش يافته است. هر چند امروز هم ـ به مانند ديروز ـ بهره بردن از امکانات خارجی، می تواند برای جنبش های اجتماعی گاه تهديدآفرين باشد ولی شايد اگر اين بهره وری، همراه با شناخت دقيق از سازوکار اين امکانات، و به خصوص با «افسون زدايی» (و آرمان زدايی) از آنان، صورت گيرد می تواند به دستاوردهايی برای تقويت جنبش های اجتماعی تبديل شود. افسون زدايی از خلوص آرمانیِ جنبش ها يکی از جنبش های موفقی که در عين شناخت از «منافع خود»، توانست بيشترين بهره را از «امکانات و فرصت های خارجی» نصيب خود سازد، جنش اسلام سياسی در ايران قبل از انقلاب بود. در حقيقت پيروزی جنبش اسلام گرايی سياسی در انقلاب ۵۷ ايران، بخشا حاصل حداکثر بهره وری اش از امکانات و فرصت های خارجی بود. در حقيقت فارغ از آن که «منافع مستقل» اين جنبش چقدر با «استقلال منافع ملی» سازگار بود اما چگونگی بهره بردن اين جنبش از امکانات و فرصت های خارجی، می تواند به ما زنان در شناخت و تنظيم ديپلماسی بين المللی جنبش های اجتماعی کمک کند. جنبش های سياسی اسلامی در دهه هفتاد و هشتاد ميلادی (بويژه در ايران) از «امکانات و فرصت های خارجی» موجود در منطقه (يعنی از تضاد منافع کشورهای شوروی و آمريکا) بيشترين استفاده را به منظور تقويت و پيروزی خود بردند. چرا که جنبش اسلام سياسی در ايران، «مستقل» از هر دو بلوک، استراتژی خود را دنبال می کرد ولی تا قبل از پيروزی اش و کسب قدرت دولتی، به دليل آن که می خواست «امکانات و فرصت های خارجی» هر دو بلوک (شرق و غرب) را به خدمت بگيرد، با هيچ يک از دو بلوک، «تضاد و دشمنی آشکار» نشان نداد. از اين رو توانست با بهره گيری از نيروهای چپ (مثل حزب توده و فداييان) «حمايت ها و فرصت های» شوروی را به خدمت خود بگيرد، در عين حال با فاصله گرفتن آگاهانه از چتر گفتمان «ضديت آشکار با ايالات متحده آمريکا، فرانسه، بريتانيا، و...»، توانست از امکانات و فرصت های کشورهای غربی (بويژه از بريتانيا و فرانسه) نيز بهره بگيرد. زيرا گفتمان ضدغربی در جنبش اسلام سياسی ايران، مستقيماَ با موجوديت نظام سرمايه داری و با خود «کشورهای غربی» در تضاد نبود بلکه با مفاهيم فرهنگی و «ارزش های ليبراليسم غرب» به عنوان آزادی های غربی، در تضاد بود، که اين گفتمان نيز در آن دوره (دهه هفتاد ميلادی که غرب با بلوک کمونيسم در جنگ بود) بی شک برای کشورهای غربی به خصوص از نظر آمريکاييان، «دشمن» تلقی نمی شد. ولی تسلط گفتمان ضديت با امپرياليسم در نگاه چپ کمونيستی، دشمنی اش معطوف به کل موجوديت نظام سرمايه داری بود، و اين، خشم آمريکا و بلوک غرب را بر می انگيخت. تجربه جنبش اسلام گرای سياسی در ايران، نمونه ای بومی و لمس پذير از تجربه يک جنبش است که نشان داد می توان بهره گيری از امکانات خارجی را با گره زدن هويت و سرنوشت خود به اين يا آن دولت همراه نکرد، اما جنبش های اجتماعی که خود را از ابتدا در تضاد با فلان کشور، و دنباله روی محض از بهمان کشور، قرار داده اند يا موفقيت شان اغلب با عدم استقلال همراه شده است و يا در نهايت نتوانسته اند موفق شوند. بسيار شنيده ايم که می گويند: جنبش بنيادگرايی اسلامی در کل، و گروه «القاعده» به طور خاص، توسط کشورهای غربی و در رأس آنها ايالات متحده آمريکا به وجود آمدند تا در برابر بلوک شرق بايستند! ولی از دريچه و قضاوت ديگری هم می توان به گسترش جنبش های بنيادگرايی اسلامی، نگاه کرد و آن قضاوت اين است که ببينيم چگونه گروه ها و نيروهای بنيادگرای مذهبی در دوران جنگ سرد، با هوشياری از «امکانات و فرصت های خارجی» (حاصل تضاد ميان دو بلوک شرق و غرب) بهره بردند تا به جنبش سياسی مذهبی خود، قدرت و امکانات و توان مضاعف، ببخشند. در واقع بکارگيری ديپلماسی انعطاف پذيری که بر اساس شناخت عينی از «تفاوت ها و اشتراک منافع» است اين امکان را بوجود می آورد که آن جنبش در تحليل نهايی به استقلال برسد و نه لزوما ديپلماسی که بر محور «تضاد ذاتی منافع» شکل می گيرد. اين مسئله، هم در رابطه با مناسبات بين دولت ها صدق می کند و هم در رابطه ی جنبش های اجتماعی با منابع بين المللی شان. گفتمان «امپرياليسم»، گفتمانی است زايل کنندۀ قدرت جنبش ها بازتوليد گفتمان کلاسيک «امپرياليسم» که زاييدۀ گفتمان چپ در قرن ۱۹ و ۲۰ ميلادی بود در ديپلماسی خارجی جنبش های اجتماعی آن هم در ايران امروز، به چند دليل، ناکارآمد است. اول: به دليل آن که جنبش های اجتماعی را در برابر «امکانات و فرصت های خارجی» خلع سلاح می کند و آنان را از بهره بردن از اين امکانات دور نگه می دارد. دوم: به دليل آن که اين محروميت باعث می گردد که جنبش ها هر روز منزوی تر و ضعيف تر شوند. منظور اين است که بازتوليد گفتمان «امپرياليسم» در جنبش های اجتماعی، نه تنها آنها را توانمند و قدرتمند نمی کند بلکه آنان را در مقابل دشمن های متعدد ناتوان ساخته و از بهره بردن از امکانات گوناگون محروم می کند. سوم: اين که شرايط کنونی در منطقه نشان می دهد که در دوره های ضعف و خاموشی جنبش های اجتماعی است که بايد انتظار جنگ و مداخله نظامی را داشت و به نظر نمی رسد که اين پيامد پُر هزينه (بروز جنگ)، همان هدفی باشد که نيروهای چپ (که مخالف مداخله خارجی هستند) در پی آن باشند. در واقع بازتوليد گفتمان «امپرياليسم» در جنبش های اجتماعی حداقل در شرايط کنونی منطقه می تواند پيامدهايی داشته باشد که اتفاقا درست برعکس آن هدفی است که مدافعان و مبلغان گفتمان امپرياليسم، مد نظر دارند. از اين رو در شرايط کنونی، گفتمان کلاسيک ضديت با امپرياليسم و تمدن غرب، يکسره همۀ «فرصت ها و امکانات» بالقوه و بالفعل را در ديپلماسی بين المللی، از مردمی که به دموکراسی و عدالت و برابری چشم دوخته اند سلب می کند. اتفاقاَ ما امروز نيازمند گفتمان تازه ای هستيم که به جای آن که «تضاد برانگيز» و مبلغ نفرت و دشمنی با اين يا آن کشور باشد بتواند در عين حال که «امکانات و فرصت های بالقوه» ديپلماسی بين المللی و افکار عمومی جهانی و دولت های غربی را رد نمی کند (و اتفاقا از آن به نحو احسنت استفاده می برد)، اما مفهوم «تفاوت منافع» را با تيزبينی و آينده نگری ببيند و بتواند آن را به خوبی تبيين کند، و در ادامه، از تفاوت منافع، با هنرمندی ديپلماتيک، در جهت «منافع ملی» سود ببرد. متاسفانه امروز نيروهای سياسی اجتماعی که حامل گفتمان چپ سنتی يا گفتمان ملی گرايی سنتی هستند گويی فاقد اينويژگی های انعطاف پذير هستند، ولی بی شک اگر يک جنبش و نيروی قوی اجتماعی با چنين گفتمان غيرخصمانه با ديگر کشورها ــ اما هوشيار و متعهد به منافع ملی ــ به وجود آيد، می توان اميدوار بود که جنبش های اجتماعی به ويژه جنبش زنان کشورمان، مسيری تازه و متفاوت را تجربه خواهد کرد. ضرورت تبيين ديپلماسی بين المللی برای جنبش های اجتماعی شايد امروز به جای بازتوليد گفتمان هايی که سبب تضعيف جنبش های اجتماعی می شود و به جای نکوهش يا ناديده گرفتن «بهره بردن از امکانات و فرصت های خارجی» توسط جنبش های اجتماعی، بايد آن را به عنوان واقعيت (که چه خوشمان بيايد و چه نيايد به هر حال وجود دارد)، بپذيريم. و در مورد چند و چون آن به منظور تبيين يک ديپلماسی بين المللی هماهنگ با «منافع ملی» پيش برويم. به ويژه امروز که اوضاع پيچيده منطقه و واقعيت ها و بن بست های آن، ما را نيازمند گفتمانی جديد کرده است، گفتمانی که بتواند بن بست بوجود آمده را بگشايد يعنی هم جلوی بهره بردن جنبش های اجتماعی از فرصت ها و امکانات جهانی در برابر ديکتاتورها را سد نکند (ديکتاتوری هايی که به برکت تکنولوژی و درآمدهای نفتی، قدرت سرکوب هرچه بيشتری يافته اند)، و در عين حال، حد و مرزهايی واقعی و مشخص، برای تأمين «منافع ملی» و استقلال، در آن تبلور يابد. که البته روندی است بسيار پيچيده و بغرنج، و نيازمند يک گفتگوی جمعی با لحاظ کردن فاکتورهای واقعی و عينی است. هر جنبش اجتماعی، از جمله جنبش زنان، به مانند يک دولت مستقر، نيازمند يک «سياست خارجی مستقل» است. استقلال اين سياست خارجی هم اين نيست که به اين کشور و آن کشور ناسزا بگويد و در برابر آنها، توطئه بينی و تضاد و دشمنی را دامن بزند، بلکه استقلال اش به معنی بکارگيری ديپلماسی خلاق برای پيشبرد «منافع» آن جنبش به دور از دنباله روی و سرسپردگی است. اين که بعدها چقدر «منافع اين جنبش» با منافع ملی کل کشور منطبق خواهد شد بستگی به عوامل مختلف دارد. اگر امروز در آغاز دومين دهه ی قرن ۲۱ به دليل تغيير شرايط جهان و به بن بست رسيدن «آرمان شهرها»، ديگر سياست و نگرشی «آرمانشهری» و کل گرا نمی تواند تقويت کننده جنبش های اجتماعی باشد، بی شک می توان به جای آن، «سياست های واقع بين» و واقع نما را جايگزين کرد. منظورم سياست هايی است که از نيازهای ملموس و واقعيت های اجتماعی سرچشمه می گيرد و می تواند در چهارچوب «قراردادهای اجتماعی» ميان سازندگان و پيشبرندگان آن جنبش اجتماعی، به بار بنشيند. اگر ما به جای آرمانشهرها و آرزوهای نوستالوژيک گذشته (آرمان هايی که هر کدام شان گاه مسبب سرخوردگی بيشتر مردم شدند)، به فکر آن باشيم که واقعاَ می توانيم برای پيشبرد «منافع مستقل جنبش های اجتماعی»، ديپلماسی بين المللی مناسب و مستقلی طراحی کنيم و در طراحی دقيق و مسئولانه ی اين ديپلماسی بين المللی و سياست خارجی برای جنبش اجتماعی مان، چگونگی بهره وری از «امکانات و فرصت های خارجی» را در عين حفظ استقلال، تبيين و تعريف کنيم، آن وقت شايد بتوان اميدوار بود که نه سر خود و مردم را با ايده آل های غيرقابل تحقق، کلاه می گذاريم و نه آن که دست گروه های فرصت را که به جای «منافع ملی» به دنبال «منافع شخصی و محفلی و گروهی» خود هستند باز می گذاريم. در عين حال، هرگز اجازه نخواهيم داد که منافع ديگران بر منافع ملی ما حاکم شود. به نظرم فضای امروز جهان، اين امکان را فراهم آورده و چيز دور از دسترسی نيست. در مجموع می توان گفت اگر جنبش های اجتماعی، ديپلماسی بين المللی خود را بر اساس «آرمان های بزرگ انسانی و مشترک» با نيروهای «خارج از جامعه خود» تعريف کنند، يا محکوم به شکست هستند و يا در شناخت خردمندانۀ بهره وری از «امکانات و فرصت های خارجی» دنيای معاصر (يعنی شناخت از «تفاوت منافع» با «متحدين خود») در می مانند و در تحليل نهايی، موفق به حفظ و حراست از «منافع مستقل جنبش خود» نخواهند شد. می خواهم بگويم فرقی نمی کند که مثلا در گذشته، جنبش های چپ در اتحادشان با اردوگاه شرق، دچار توهم «آرمان های مشترک و جهانشهری» بودند و اساس ديپلماسی بين المللی شان را بر پايه اين «آرمان مشترک» با کشورهای خارجی بنا گذاشتند و در نتيجه، محکوم به شکست و عدم استقلال شدند، بلکه امروز هم اگر جنبش های اجتماعی، قرار باشد برای بهره بردن از «امکانات و فرصت های خارجی»، باز هم خود را تحت لوای «آرمانی مشترک» تعريف کنند و آن را پايه توافق و همکاری مشترکشان قرار دهند، امکان پيشبرد «استراتژی مستقل خود» (بر مبنای منافع ملی شان) را از دست داده و همين «توهم آرمان های کلان مشترک» می تواند آنان را دچار نابينايی ديپلماتيک و خطای سياسی کند. چرا که از خطاهای پيش پا افتاده و تکراری ناشی از اين کور رنگی ديپلماتيک، اين است که عملا نمی توانند حرکت های آيندۀ «متحدين امروز» خود را پيش بينی کنند. و هنگامی که چرخش هايی در سياست متحدين خود می بينند به طرز غيرمعمولی، آشفته و عصبانی و بعد هم که سرخورده می شوند. می خواهم بگويم اساساَ «آرمان» و ايدئولوژی، حتا اگر آرمان «حقوق بشر» (به مثابه ايدئولوژی کلان نگر) هم باشد عملا پايه استواری برای واقعيت سخت ديپلماسی بين المللی، نيست و شايد که صلاح نباشد مبنايی منحصربفرد و انحصاری برای پيشبرد ديپلماسی بين المللی جنبش های اجتماعی قرار بگيرد. بلکه «منفعت های عينی و مقطعی مشترک » است که معمولا می تواند پايه توافق و همکاری و بهره بردن از «امکانات و فرصت های خارجی» باشد. «جبهه ضدجنگ» و «سياست افشاگری محض» با اين بحث ها در مورد ضرورت توليد گفتمانی جديد برای پيشبرد استقلال در عرصۀ ديپلماسی بين المللی جنبش های اجتماعی است که اکنون می خواهم پرسش ها و دغدغه های خود را در رابطه با «پيشنهاد ايجاد جبهه ضدجنگ در جنبش زنان» مطرح کنم. چندی پيش، خانم شعله ايرانی، مطلبی را تحت عنوان «پيشنهادی برای جنبش زنان»(۱) منتشر و فعالان اين جنبش را به ايجاد جبهه ای وسيع عليه جنگ و مداخله نظامی فراخواندند که به نظر می رسد اين پيشنهاد، دارای تناقضات و بن بست هايی است که همه ما کنشگران جنبش زنان به نوعی در شرايط پيچيده امروز با آن مواجه ايم. امروز بسياری از فعالان جنبش زنان در داخل و خارج از کشور واقعاَ نگران خشونت ها و پيامدهايی هستند که مداخلات نظامی در کشورهای منطقه می تواند ايجاد کند. به هر صورت، همدستی بخشی از نيروهای انقلابی داخلی با نيروی نظامی خارجی، بی شک رويداد مهم و تأمل برانگيزی است و مثل هر موضوع مهم بين المللی، می تواند نقاط ضعف و قوت خود را نيز داشته باشد. از همين روست که در اينجا می خواهم ابتدا انگشت بگذارم بر روندی که سبب شده امروز دخالت های نظامی از سوی کشورهای غربی و ناتو، در ميان بخشی از افکار عمومی مردم جهان مشروعيت پيدا کند، و نيز می خواهم بر اين فرضيه اصرار ورزم که برخی از فعالان بين المللی جنبش زنان در روند مشروعيت بخشی به دخالت نظامی شريک بوده اند و سپس از پرتو اقامه ی اين فرضيه، يادآور شوم که اگر امروز نگران مداخلات نظامی هستيم شايد به جای آن که پيگير و مترصد به کار گرفتن گفتمان های سنتی مانند «امپرياليسم» باشيم و يا به گسترش تضاد با اين يا آن کشور بپردازيم، راهگشاتر است که به سياست های بين المللی اتخاذ شده توسط خودمان بپردازيم و نقاط ضعف و قوت آنان را بازشناسيم و از پرتو آن به جای آن که بخواهيم «سياست ديگر کشورها» را تصحيح کنيم، سياست های خودمان را که به نوعی جهت دهنده سياست های ديگر کشورها بوده است، سمت و سويی متناسب بخشيم. می دانيم که يکی از سياست های رايج و عادت شده در ميان فعالان جنبش زنان در خارج از کشور، پيگيری «سياست افشاگری محض» بوده است. سياست خارجی «افشاگری»، توسط فعالان بين المللی جنبش زنان، در واقع به منظور بهره بردن از «امکانات رسانه ای و فرصت های خارجی» برای حمايت از فعالان و کنشگران صدمه خوردۀ اين جنبش ها بوده است. اما در اينجا می خواهم بر اين نکتۀ اغلب پنهان مانده تأکيد بگذارم که «سياست افشاگری» که طی سه دهه در خارج از کشور از سوی اغلب فعالان جنبش زنان اتخاذ شده و عمدتاَ بدون وجود چهارچوب های مشخص (و توافق شده) ميان پيشبرندگان جنبش های اجتماعی در ايران امروز، صورت گرفته آيا واقعاَ توانسته به تقويت جنبش های زنان در داخل کشور ياری برساند؟ شايد بهتر است برای روشن شدن بحث ام اين پرسش ها را مطرح کنم که: تحت چه گفتمان توافق شده ای «سياست افشاگری» از سوی نيروهای خارج از کشور می تواند به تقويت جنبش های اجتماعی درون کشور کمک کند؟ و در عين حال، بکارگيری سياست افشاگری محض، چگونه و از چه مسيرهايی ممکن است ناخواسته به تضعيف و خاموشی اين جنبش ها بيانجامد؟ بنا به دانسته های تاکنونی ام، در خارج از کشور، فعالان جنبش زنان معمولا دو رويکرد متفاوت از «سياست افشاگری» را در برابر حوادثی که بر زنان و جامعه ايران می رود اتخاذ کرده اند: گروهی از آنها در مجموع سياست حمايت از حرکت های مسالمت آميز زنان در ايران را پی گرفته اند و افشاگری هايشان نيز حول تغيير و اصلاح رفتار حاکميت در برابر جنبش های اجتماعی بوده است. و گروهی ديگر، سياست افشاگری محض را پيشه کرده اند و اين سياست را تا بدان جا پيش برده اند که حتا تلاش می کنند هرگونه مبارزه بی خشونت و حرکت اصلاح گرايانه در داخل کشور را مذموم و حقير جلوه دهند و گاه پيش آمده که سعی نموده اند جنبش های اجتماعی اصلاح گرا و غيرخشونت آميز را نيز با انبوه برچسب ها و انگ های غيرواقعی ــ از جمله «مماشات با حاکميت» ــ از مشروعيت بياندازند. چرا که بنا به ماهيت، «سياست افشاگری محض»، در صورتی مؤثر و نافذ واقع می شود که تصويری کاملا سياه و سفيد (ناتوانی ابدی زنان / قدر قدرتی دولت) و از جامعه ما نيز تصويری خونفشان و مملو از فلاکت و بدبختی، ارائه بدهند که امکان هيچ حرکت و جنبشی در آن نيست، و در نتيجه، هرگونه حرکت و جنبشی را با انگ مماشات با نظم موجود، نامشروع قلمداد می کنند. و از رهگذر بازنمايی اين تصوير، زمينه هر گونه مبارزه بی خشونت را ناکارآمد و منتفی اعلام کنند. از اين روست که می خواهم در اينجا، اين پرسش دشوار را مطرح سازم که: آيا وقتی سياست افشاگری برخی از فعالان جنبش زنان در خارج از کشور را در کنار فعاليت شان عليه هر گونه حرکت های اصلاح گرايانه در داخل کشور قرار می دهيم، و اين، درحالی صورت می گيرد که در داخل کشور هم عملا پتانسيل انقلابی برای تحقق «گفتمان انقلابی» مورد نظر آنان وجود ندارد پس شايد بتوان با احتياط نتيجه گرفت که چنين رويکردی (سياست افشاگری محض) در خارج از کشور، معنايی به جز «فشار بر دولت های غربی» برای براندازی قهرآميز حاکميت ها و دولت ها، به دست نمی دهد. و بنابراين برای من حداقل مشخص نيست که با وجود تسلط چنين رويکرد قوی در خارج از کشور، برخی از همين دوستان رابطه «جبهه پيشنهادی ضد جنگ عليه دخالت کشورهای قدرتمند» را با چنين سياست هايی چگونه تبيين می کنند؟ باز هم تاکيد می کنم که منظورم آن بخش از سياست های افشاگرايانه در ميان فعالان جنبش زنان نيست که در واقع اين سياست را به منظور تقويت جنبش زنان و ديگر جنبش های اجتماعی مدنی و اصلاح گرا در داخل کشور بکار می گيرند بلکه می خواهم انگشت بر رويکردی در سياست افشاگری بگذارم که «قهر و خشونت» را راه حلی برای تحول اجتماعی (انقلاب) می داند اما راهی را که در پيش گرفته، ناخودآگاه و قصدناشده می تواند حتا به گسترش خشونت در قالب «حمله نظامی» ديگر کشورها نيز مشروعيت بخشد. حال اگر اين نتيجه گيری اغراق آميز، به حقيقت نزديک باشد بلافاصله پرسش ديگری به ميان کشيده می شود و آن اين که به راستی چه رويکرد و سمت و سويی در «سياست افشاگری» که توسط نيروهای خارج از کشور اتخاذ می شود می تواند نه تنها به جنبش های اجتماعی در داخل کشور کمک کند، بلکه «قهر و خشونت» را مشروعيت نبخشيد؟ و آيا هنگامی که قهر و خشونت برای تغيير به سمت دموکراسی مشروعيت بيابد به نظر می رسد، دخالت نظامی هم نمی تواند به عنوان يکی از اين راه های ممکن، مشروعيت بيابد؟ چند وقت پيش، همه ما شاهد يک تجربه روشن در «سياست افشاگری محض» نيروهای خارج از کشور در رابطه با «جلوگيری از ورود ايران به داشتن کرسی حقوق زنان در سازمان ملل» بوديم. اين نمونۀ شاخص و قابل استنادی است که می تواند در فهم و تبيين سمت و سوی «سياست افشاگری» به شناخت ما از پيامدهای اين سياست کمک کند، چرا که در همان زمان (تا آنجا که حافظه ام ياری می دهد) دو رويکرد متفاوت در مورد اين مسئله در جنبش زنان مطرح بود ولی اين دو رويکرد متاسفانه نتوانست به گفتگويی گسترده به منظور دستيابی به يک سياست روشن و واحد دامن بزند. از همين روست که می خواهم امروز بار ديگر دلايل «رويکرد مغلوب در آن رابطه» را در اينجا مطرح کنم تا شايد بتوان از اين طريق به تبيين سياست بين المللی واحدی در جنبش زنان در برابر حوادث بين المللی دست يافت. از اين زاويه است که می توان اين پرسش را در جنبش زنان مطرح کرد که وقتی سياست افشاگری به جای فشار به منظور تمکين دولت های اقتدارگرا به معاهدات بين المللی، سمت و سوی طرد و منزوی ساختن آنان از مجامع بين المللی به خود بگيرد، و به جای آن که تمرکز اين فشار بر جوابگويی هر چه بيشتر و در جهت تغيير رفتار چنين دولت هايی باشد، بيايد و بر انزوای آنها در سطح بين المللی تأکيد بگذارد، چه پيامدهای مثبت و منفی به نفع جنبش زنان ايران، در پی خواهد داشت؟ در واقع ابهام و پرسش خود من اين است که سياست افشاگری با جهت گيری «منزوی سازی»، کارآمدتر و به نفع استقرار دموکراسی و به سود جنبش های اجتماعی خواهد بود و يا سياست افشاگری با جهت گيری «انتگره سازی» هرچه بيشتر در روابط و گفتمان بين مجامع بين المللی با دولت ها؟ و آيا سياست افشاگری با جهت گيری «منزوی سازی»، در تحليل نهايی به برخورد و مداخله نظامی بين المللی با چنين دولت هايی مشروعيت نمی بخشد؟ چرا که به نظر می رسد با اين سياست منزوی سازی، احتمالا چنين دولت هايی را به «تاثيرپذيری هر چه کمتر» از فشارهای بين المللی ترغيب می کند. در همين رابطه، پرسش کلی تری هم مطرح است و آن اين که آيا تاثيرپذيری هر چه کمتر حکومت های اقتدارگرا از پروتکل های سازمان ملل متحد و روابط بين الملل به معنی آن نيست که خواه ناخواه خصومت و دشمنی ميان دولت های غربی با اين حکومت ها، هر چه شعله ور تر شود؟ و آيا هر چقدر اين روابط خصمانه و تضادها گسترش يابد به نفع آن دسته از نيروهای افراطی نيست که در درون اين حکومت های استبدادی (به مانند همتايانشان در جامعه جهانی)، به دنبال جنگ و مداخله نظامی هستند؟ بدون شک من نيز به شخصه پاسخ های سر راستی برای اين پرسش ها ندارم و از آنجا که کمتر با فضا و مکانيزم های بين المللی سرو کار دارم، از شناخت دقيق آن ها عاجزم و طرح اين پرسش ها صرفاَ برای آن است که فعالان جنبش زنان در خارج از کشور همچون خانم شعله ايرانی که نگران تبعات جنگ و مداخله نظامی هستند و در عين حال با اين مکانيزم ها آشنايی دارند، با تبيين نسبت نگرش ضدجنگ خود با چنين سياست هايی، بتوانند به جستجوی ما برای پاسخ يابی در برابر اين پرسش ها نيز کمک کنند. از سوی ديگر برای ايجاد يک جبهه وسيع ضد جنگ (البته اگر قرار باشد که فعالان داخل کشور هم در آن حضور داشته باشند) حاملان «سياست افشاگری» ناگزيرند که رابطه شان را با حرکت های مطالبه محور، و جنبش های اجتماعی در داخل کشور که سمت و سويی اصلاح گرايانه و غيرخشونت آميز دارند مشخص سازند؟ يعنی اگر برخی از رويکردها در سياست افشاگری به تضعيف جنبش های مصلحانه و غيرخشونت آميز می انديشد، پس آن دسته از فعالان جنبش زنان که مخالف جنگ و مداخله نظامی هستند چگونه «سياست های افشاگرايانه» خود را تبيين می کنند و از سياست افشاگری در سطح بين المللی در چه جهت و به دنبال چه تغييری در ايران هستند؟ اگر عده ای از فعالان خارج کشور، هدف شان از اعمال «سياست افشاگری محض»، برپايی «انقلاب» به کمک نيروهای داخلی ـ و نه حمله نظامی ناتو ـ است، پس چرا با وجود داشتن اين «هدف کلاسيک» (انقلاب قهرآميز) رفته اند در خارج نشسته اند و سياست افشاگری محض را پيشه کرده اند؟ در حالی که تحقق انقلاب، نيازمند وجود برنامه و استراتژی ديگری است، برنامه و استراتژی که معطوف به «بسيج مردمی» است و نه «چانه زنی با قدرت های بزرگ در مجامع بين المللی». بنابراين اگر قرار باشد «انقلاب به هر قيمت و با هر خشونتی» جايز باشد آن گاه در نبود پتانسيل های لازم برای انقلابی مردمی و با وجود سرکوب های گسترده، آيا فکر نمی کنيد که گسترش گفتمان «مشروعيت بخشی به خشونت» در سايه سياست افشاگری محض (آن هم با جهت گيری منزوی سازی و گسترش تخاصم بين المللی)، سر آخر باعث گردد مردم جوامع استبدادزده منطقه به جای روی آوردن به «انقلاب»، به ناگزير منفعل شده و راهی به جز پذيرش «مداخله نظامی» مقابل خود نبينند و نهايتاَ به آن تسليم شوند؟ به هر صورت، نگارنده اين مقاله به هيچ وجه مدعی نيست که برای اين همه پرسش و پيچيدگی و بن بست، جواب قانع کننده ای دارد به همين دليل، اميدش را به ايجاد گفتگويی جمعی برای رسيدن به اين پاسخ ها بسته است. امروز بخشی از فعالان جنبش زنان در منطقه ی بحران زده و متحول خاورميانه زندگی می کنند، بنابراين از منظر عواطف و وظايف خواهرانه مان هم که شده بايد بتوانيم مسئولانه تر و با حساسيت بيشتری درباره اين پرسش ها و بن بست ها، واکاوی و به دور از شعار و برچسب زنی به يکديگر، به بحث و تعمق بنشينيم و بيش از گذشته در مورد پيامدهای مثبت و منفی عملکردهای امروزمان به طور جمعی به گفتگو بپردازيم تا اين دوران گذار پُر هزينه را حداقل به صورتی آگاهانه تر و با هزينه های کمتر، طی کنيم تا در آينده باز هم نگوييم در هيجانات ناشی از تحولات، ما هم «قطره» ای بوديم که سيل ما را با خود برد. پانوشت: Copyright: gooya.com 2016
|