گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
6 مهر» ردّ احمدینژاد در شاهنامه، آرش جودکی22 شهریور» ببخشيد که نمیبخشم! نامه سرگشاده به پسر لاجوردی، آرش جودکی، راديو زمانه 10 تیر» "ببخش!" يا "میبخشم"؟ آرش جودکی 13 بهمن» داريوش همايون زنده از پس مرگ، در پيش مرگ، آرش جودکی 6 بهمن» خيابان: از گذرگاه مردمان تا جلوهگاه مردم، آرش جودکی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! "ايران" نام ديگر برابری، آرش جودکیاگر نمیخواهيم که فردای ما پس از فاجعهی جمهوری اسلامی دستخوش جنگهای زاييده از هويتگرايیهای موهوم و ماجراجويیهای خونين گردد بايد ايرانی بودنمان را همچون صفت برابریمان بشناسيم. چون ايران بيش از آنکه همچون لحظهی برابری خاستگاهی در پشت سر ما باشد، بايد همچون افق پيشِ رو از لحظهی برابری ما برخيزد. "ما" يعنی همهی کسانی که با گوناگونیمان امروز اين کشور را میسازيم«ايران لحظهی برابری ماست» هر حکومتی که در ايرانزمين برقرار باشد حکومتی ايرانیست. اما نه يای نسبتِ «ايرانی» و نه نامِ «ايران» در پايانِ عنوانِ رسمی حکومتها هيچکدام نمیتواند به خودی خود پذيرفتارِ آزادی و برابری تمام کسانی باشد که از هر دين و فرقه و مرام و مسلک و قومی امروز در اين کشور زندگی میکنند. همين تجربهی «جمهوری اسلامی ايران» برای اثبات آن کافی است. تجربهای که هزينهی سنگينی به دنبال داشته و خواهد داشت. چون از عمر جمهوری اسلامی هر روز که بيشتر میگذرد خطر نابودی ايران هم بيشتر میشود. در اين مورد خاص آنچه باعث میشود اين حکومت علی رغم نسبتش و پايان نام رسمیاش نه «ايرانی» را همچون نسبش بجويد و نه در راه «ايران» همچون پايانهاش بپويد، صفت آن است : اسلامی. آنچه اين سی و چند سال تحت لوای صفتِ نشسته ميان «جمهوری» و «ايران» ـ که اولی را پيوسته از شکل میاندازد و برای دومی مدام شکلک درمیآورد ـ انجام گرفته است چيزی نبوده جز برپايی و گسترشِ نابرابری ميان مردمانی بخش شده به گروهها و زيرگروههايی که بايد کم و کمتر و کمين سهم را از حقوق و امتيازهای اجتماعی برده باشند و به آنهايی که بايد بيش و بيشتر و بيشين را. حکومت اسلامی تنها به بخش کردنِ مردمان به مسلمان و نامسلمان ـ از بیدين گرفته تا زرتشتی و مسيحی و يهودی و بهايی ـ بسنده نکرده است بلکه همزمان همان مسلمانان را به شيعه و سنی و خود شيعيان را به دوازده امامی و نادوازده امامی بخش کرده تا از ميان دوازده اماميان آنهايی که پيرو و سرسپردهی ولی فقيه هستند را همچون گروهی که بايد بيشترين سهم را دارا باشد دستچين کند. از آنجا که جامعه هميشه به مدد شبکهی پيچيدهای از روابط که هرکدام منطق خود را دارند گسترش میيابد ـ و در جامعههای امروزی به مراتب بيشتر از گذشته ـ قدرتی سياسی که میکوشد حيات جامعه را يکسره در چنگ خودش بگيرد نمیتواند هيچگاه شکلبندیِ اجتماعی مطلوبش را به تمامی پياده کند. در کنار اين اشارهی کلی، ويژگی خود جمهوری اسلامی را هم نبايد از نظر دور داشت. برای آنچه آيزنهاور Military-industrial comlex میناميد و از خطر نفوذش در حکومت و بر دولت پرهيز میداد، اگر بخواهيم در بافتار ايران امروز بديلی بيابيم بايد از همتافتهی نظامیـدلالیـآخوندی سخن بگوييم. با اين تفاوت که نه از بيرون حکومت -که بخواهد در آن رخنه کند- بلکه از درون، تماميت حکومت را در بر گرفته است و با ديکته کردنِ خواستههايش به جامعه در همهی حوزههای زندگی عمومی و خصوصی مردمان مدام دستاندازی میکند. کاپيتاليسم مخوف دولتی که چيزی توليد نمیکند و بر زدوبندهای کلانِ مالی ميان خودیها (۲) از يکسو و بر دستبهدست شدنِ پول به صورت دلالی و کارچاقکنی از سوی ديگر بنياد گرفته است در فرآيندی اسمزگونه با جامعه وارد میشود که مردمان را برای ادامهی معاش به همان اندازه به حکومت وابسته میسازد که حکومت را برای گردش بهينهی چرخهی سوداگری و سودجويیاش به همکاری مردمان. حدس پيامدی اينچنين برای دگرگشتهايی که سابقهشان به پيش از انقلاب میرسيد و انقلاب میبايستی ژرفای بيشتر و بنيادیتری به آنها میداد در آغاز دشوار مینمود. چون به ويژه از زمان انقلاب سفيد به اينسو روند همسنگ و همسانشدن شرايط و موقعيتها شتابی روزافزون گرفته بود، همان روندی که برای آلکسی دو توکويل (۴) نشانگر سير بازگشتناپذير جوامع انسانیست به سوی دموکراسی به معنای گونهای خاص از شکلبندی اجتماعی. به تعبير توکويل، رويدادهی (۵) يگانهای که همهی رويدادههای ديگر را فرومیگيرد و ويژگی بارز سدههای دموکراسی را میسازد، برابری موقعيتها (۶) است که « به روحيه و وجدان همگانیِ زمانه سويی مشخص، به قوانين هنجاری معين، به حکومتکنندگان روشهايی جديد و به حکومتشوندگان منشهايی ويژه میبخشد.» (۷) به محض اينکه سرمشق مشخص شد و جهتگيری معين، جنبشی سرتاپای جامعه را درمیگيرد که روند برابر شدن موقعيتها (۸) نشانگر آن است، روندی که به واسطهاش برابری رشدی تدريجی و پيشرونده را در همهی حوزههای اجتماعی ثبت خواهد کرد. و اين روند در ايرانِ پيش از انقلاب داشت سير خودش را طی میکرد اما هر چه بيشتر پيش میرفت عرصه را بر خود در رژيم پيشين تنگتر و تنگتر میديد. يعنی بستری که جريانش را هموار ساخته بود کمکم داشت سد راهش میشد. در نکوهش انقلاب با استدلالهايی اينچنين زياد روبرو میشويم : « کفش جمع کن آستان قدس رضوی شد ژنرال و احمدی نژاد شد رئيس جمهور! اگر انقلاب نمی شد، چنين نمی شد که شد» (۹). اينکه جواد شَمَقدَری جانشين داريوش همايون بشود البته که جای دريغ دارد، اما نه به خاطر نام يا خاستگاه اجتماعیاش بلکه به علت عملکردش. همهی ارزش انقلاب در همين است که کفشدار و کفشبردار بتواند اگر خواست چيز ديگری جز آنچه به آن مجبور شده بشود، و پسر آهنگر امکان احراز مقامهايی غير از آنها که سرنوشت اجتماعیاش پيشاپيش برايش رقم زده است بيابد. مشکل وقتی است که سيستم حکومتی به کفشبردارِ ژنرال شده اين اجازه را بدهد که امکان ژنرال شدن را از ديگران بگيرد. مشکل بر سر چگونه رئيس جمهور شدن آهنگرزاده و چگونگی رياست کردن اوست نه بر سر پايگاه اجتماعی پيشيناش. تفکری که اصلاح نظام را بر انقلاب ترجيح میدهد با پنهان کردن اين امر که جمهوری اسلامی اصلاحپذير نيست، در نهايت میخواهد که کفشدارهای امروزی همچنان کفشداری کنند و آهنگرزادگان آهنگری تا کفشبردارهایِ ديروزِ امروز ژنرال، همراه با آهنگرزادهی حالا رئيس جمهور، مقامها را همچنان در ميان همگنان خود قسمت کنند. تقسيم حکومت ميان آخوندها و ژنرالهایِ همچون آنها دلال از دگرگونیهايیست که پس از مرگ خمينی در شکل جمهوری اسلامی پديد آمد. از روزی که جامهی بر قدِ خود دوختهی خمينی را به خامنهای پوشاندند آنچنان بر اندامش ناراست میآمد که برای اندازه کردنش به تن خود مجبور شد از يکسو بر قدرت سپاه تکيه کند و از سوی ديگر بر قشریترين بخش از حوزهها که همان خمينی به حاشيهشان رانده بود. و اينهمه با دادنِ دستلافهای بیحسابوکتاب به آخوندها به منظور دستآموز ساختنشان در جهتِ مشروعيتتراشی و با باز گذاشتنِ دستِ سپاهيان در تاراج سرمايه و ثروت ملی به منظور دستبهسينه کردنشان در جهت پاسداری از حکومتش. نشاندنِ سپاه بر خوان نعمت اقتصادی که از زمان رياست جمهوری رفسنجانی آغاز شده بود از رويدادهای تيرماه هفتادوهشت شکل و بعد ديگری گرفت. سستهمتی و عقبنشينی اصلاحطلبانِ حکومتی راه را برای ورود سپاهيان در دولت هموار کرد. سپاه که ديگر همچون نجاتدهندهی نظام توانايیاش در سرکوب جوانههای اعتراض همگانی را نشان داده بود ديگر به کمتر از قبضه کردن کامل ماشين حکومتی رضايت نداد. هرچند موقعيت کنونی فرماندهان سپاه اين اجازه را به آنها خواهد داد که گاهی اينجا و آنجا، اگر نيازش را احساس کنند، در برابر آخوندها دست به سرکشی هم بزنند، اما هيچگاه تا آن حد پيش نخواهند رفت که مجموعهی نظام به خطر بيفتد. اين ميان آنچه در محاسبات هيچ يک از دو گروه همدست جايی ندارد مسئله حيات ايران و آيندهی آن است. تابلو ترسيم شده از گسترش نابرابری بايد يکبار ديگر ارزش يکی از مهمترين شعارهای مردم را، هنگامی که از خيابانها جلوهگاه سپهر همگانی ساخته بودند، به ياد ما بياورد : «جمهوری ايرانی». در ميان مدعيان خودخواندهی راهبری جنبش سبز کم نبودند کسانی که از اين شعار برآشفته شدند. اما «جمهوری ايرانی» همچون واکنشی هوشمندانه به «جمهوری اسلامی» به معنای برتریجويیِ هويتی بر هويت ديگر نيست، بلکه عبارت است از رويارويی دو صفت : صفت اسلامی که به ضرب آن نابرابری برقرار شده است، و صفت ايرانی که به نام آن میبايست پيکرهی سياسی و اجتماعی از برابری رنگ بگيرد. نه «اسلامی» هميشه ناظر بر برقراری نابرابری است، نمونهی آن نقشی که بخشی از مسلمانان سياهپوست در پيکار برای حقوق شهروندی در آمريکا ايفا کردند، نه «ايرانی» هميشه نشانگر بويهی برابری، نمونهاش همين ستمی که به بهانهی ايرانی نبودن بر افغانها روا میداريم. در متن امروز جامعهی ما اما «ايرانی» همچون صفتی برای برابریست. خواستِ برابری همهی ايرانيان میبايست پاسخ به ستمی باشد که نظام آخوندی بیدريغ بر همگان میراند و بر پارهای از آنان بیدريغتر. همين ستم بیدريغتر ـ که در ادامهی سياستِ مذهبیِ پا گرفته از دوران صفويه تيغ کشيدن بر روی دگرانديشان مذهبی را جا انداخته و جامعهی ايرانی گاه با همدستی پنهان و آشکار و گاه با سکوت و بیاعتنايی آن را پذيرفته است (۱۰) ـ دارد موزائيک مذهبی ايران را بيشتر و بيشتر از گوناگونی میاندازد و در پندار گروههايی از ايرانيان رفته رفته دارد خاطرهی پيوندهای کهنسال فرهنگی و تاريخی را میخشکاند. بافتار جهانی هم به گونهایست که اگر به فردای ايران از همين امروز نينديشيم، فردا که آمد حسرت غفلت ديروز را با خود خواهد آورد. از پايان جنگ سرد و فروپاشی کشورهای سوسياليستی به اينسو نوع رفتاری که قدرتهای بزرگ جهانی در برابر بحرانهای سياسی کشورهای ديگر پيش گرفته اند، بايد هوشياری ما را نسبت به آن بخش از سرنوشت ايران که با معادلات جهانی پيوند دارد، برانگيزد. با توجه به دو نمونهی بارز اين رفتار، يکی در واکنش به جنگ ميان کشورهايی که پيشتر جمهوری فدرال يوگسلاوی را میساختند و ديگری در پيوند با آنچه پس از حملهی نظامی آمريکا به عراق گذشت، منطقِ ژئوپوليتيک تازهی قدرتهای بزرگ جهانی را بهتر میتوان شناسايی کرد. بر طبق اين منطق انگار دموکراسی تجملیست که کشورهای واپسمانده قادر به پرداخت آن نيستند و در هنگامههای بحرانی بهتر است که به تکههايی تقسيم شوند که شالودهی حکومتهاشان بر طبق معيارهای مذهبی يا قومی تنظيم شده باشد. جنگِ در حقيقت تسخيرطلبانهای که دو دولت تازه تاسيس صربستان و کرواسی جدا از هم بر ضد دولت به همان اندازه نوپای بوسنیوهرزگوين با همکاری صربها و کرواتهای محلی پيش میبردند، به برساختن قوم جديد بوسنيايی بر مبنای باوری مذهبی انجاميد و تسخير عراق توسط آمريکا به اختراع دو قوم شيعه و سنی. صربستان و کرواسی که میکوشيدند بر خواستِ تسخيرجويی و تسخيرگری پيرايههای قومی ببندند جنگ را پيامد ناگزير عدم امکان همزيستی ميان سه قوم صرب و کروات و بوسنيايی وانمود میکردند. بزرگترين مشکل بر سر راه چنين علتتراشیهايی اين بود که قوم بوسنيايی وجود نداشت. برای حل اين مشکل يورشگران شيوهی قاطعی در پيش گرفتند که عبارت بود از کشتار مسلمانان مناطق تصرف شده که در کنار مردمانی از تبارهای گوناگون و با باورهای مذهبی مختلف از ديرباز به خوشی و ناخوشی زيسته بودند. قومی را بر مبنای باوری مذهبی برساختن با همهی بیمعنايیاش پذيرفته شد و شد معياری برای برطرف کردن کشمکشهای مرزی و پايهای برای اعلام آتشبس و انعقاد قرارداد صلح ديتون با نظارت قدرتهای بزرگ جهانی، چرا که نابودی ديگری تنها به جرم ديگر بودنش شده بود موثرترين وسيله برای بودنی ساختن هويتی نابوده و همچنين مطمئنترين روش برای اثبات وجود چنين هويتی هم به صاحب آن، هم به جهانيان. همين معيار چند سال بعد، وقتی که هرجومرج ناشی از اشغال عراق زمينهی فعاليتهای مرگبار القاعده را فراهم آورد، دوباره به کار گرفته شد : اختراع دو قوم شيعه وسنی در کنار کردهای عراقی. و بيگمان اگر بیخردی حاکمان ايران کار را به جنگ بکشاند بار ديگر به کار گرفته خواهد شد تا شالودهی حکومتهايی که در پاره پارهی ايران مستقر میشوند با معيارهای قومی و مذهبی همخوانی بيابند. و اينهمه حتماً به نام برقراری دموکراسی. اما معنای مردمِ دمکراسی ربطی به قوميت ندارد. پيشينهی پيدايش اين معنا برمیگردد به بيستوپنج قرن پيش در شهر آتن و پذيرش اصلاحات کليستن از سوی شهروندان آن. مردمانِ آتنِ پيشا کليستن به چهار قبيله (۱۱) تقسيم میشدند که هرکدام خداوندگاری داشت و قلمرو هر قبيله به سه منطقه (۱۲) بخش میشد تحت حکومت انجمنی متشکل از زمينداران بزرگ. برای پايان دادن به حاکميتهای مبتنی بر وراثت و ثروت و برقراری حاکميت مردم به جای آنها کليستن اقدام به اصلاحاتی کرد که معنای تازهای از مردم را پديد آورد. به منظور کوتاه کردن دست اشراف و زمينداران بزرگ، کليستن قاعدهای ساختگی را پايهی تقسيمات کشوری قرار داد که شرح آن را در «قانون اساسی آتن» ارسطو میخوانيم : «پيش از هرچيز همهی آتنيان را به ده قبيله بجای چهار بخش کرد زيرا میخواست آنگونه بنيادشان کند که افراد بيشتری بتوانند از حقوق شهروندی بهره ببرند [...] شهروندان را در دوازده قبيله جا نداد تا از بخش شدنشان بر طبق دوازده منطقهی از پيش موجود جلوگيری کند [...] زيرا در آنصورت درهمآميزی مردم حاصل نمیشد. همچنين کشور را به سی گروه مردمنشين (۱۳) بخش کرد که دهتای آن شهر و پيرامونش را دربرمیگرفت، ده تا کنارههای ساحلی و ده تای ديگر سرزمينهای درونی؛ آنها را منطقه ناميد و به قيد قرعه از هرکدام سه تا به هر قبيله واگذارد تا هر قبيله بخشی از همهی ولايتها را دارا باشد. همه کسانی که در يک مردمنشين میزيستند را همشهروند ساخت تا از اينکه همديگر را به نام پدرانشان بخوانند و شهروندان تازه را بدينسان انگشتنما کنند جلوگيری شود.» (۱۴) از آن زمان تا کنون دموکراسی همچون مردمسالاری معنای ديگری جز پيروزی دوگانگی و چه بسا چندرنگی و چنددستگی مردم به مثابهی دموس Démos بر يگانگی و يکرنگی و يکدستی قومی مردمان به مثابهی اتنوسEthnos ندارد. مصنوعی بودن مفهوم مردمی که از نوآوریهای کليستن زاده شد نه عيب آن بلکه فضيلت آن است چون در برابر حاکميتهای طبيعینمای مبتنی بر وراثت و ثروت مینشيند تا نشان دهد که حاکميت از آن مردمی است که ورای گوناگونیهاشان خواهناخواه به طور اتفاقی در جايی گردهم آمده اند. اگر نمیخواهيم که فردای ما پس از فاجعهی جمهوری اسلامی دستخوش جنگهای زاييده از هويتگرايیهای موهوم و ماجراجويیهای خونين گردد بايد ايرانی بودنمان را همچون صفت برابریمان بشناسيم. چون ايران بيش از آنکه همچون لحظهی برابری خاستگاهی در پشت سر ما باشد، بايد همچون افق پيشِ رو از لحظهی برابری ما برخيزد. «ما» يعنی همهی کسانی که با گوناگونیمان امروز اين کشور را میسازيم. آرش جودکی [نسخهی پیدیاف مقاله را با کليک اينجا دريافت کنيد] * اين مقاله پيش از اين در وبسايت [راديو زمانه]، بخش "انديشه زمانه" منتشر شده است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|