سه شنبه 17 آبان 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

تحليلی از دموکراسی ـ يک: مساله تجليل از رضاشاه، محمد برقعی

محمد برقعی
با کسانی که "ديکتاتوری صالح" را راه نجات جامعه ما می‌‌دانند مشکل چندانی نيست زيرا در انديشه‌ی آنان تضادی وجود ندارد و به راحتی می‌توان به نقد آنان و افشای کج‌انديشی‌ آن‌ها نشست اما با روشنفکرانی که از سويی با همه‌ی وجود از مردم‌سالاری و حقوق مردم می‌گويند و در تصورشان از مردم‌سالاری چنان بلندپروازند که مرتبأ دموکراسی‌های غربی را مثال می‌آورند که برای ما قله‌هايی هستند که تا رسيدن به آن‌ها راه بسياری در پيش داريم، و از ديگر سو از ديکتاتور تجليل می‌کنند و انگيزه‌شان هم خشم از حکومت ارتجاعی و عقب‌مانده کنونی است چه می‌توان گفت

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اين روزها بسياری از رضا شاه تعريف و حتی تجليل می‌کنند. اين تحسين‌ها حول دو محور اصلی است: يکی قدرت و قاطعيت و کارآيی او، و ديگری به عنوان کسی که جامعه مدرن ايران را پايه‌ريزی کرد و در اين راه دستآوردهای گرانقيمتی داشت.

محور اولی از ديرباز تاريخ در ميان مردم مورد تحسين بود. موفقيت‌هايی که او در سرکوب ياغيان داشت، اعم از اين که اين ياغيان دزدان و گردنه‌گيران و باج‌خواهان بودند يا مبارزان راه آزادی و بازماندگان پی‌گير آرمان نجات ملت در دوران مشروطه (مثل کلنل پسيان و ميرزا کوچک خان) و يا کسانی که داوری دوگانه در موردشان هست (شيخ خزعل، نايب حسين کاشی و دوست محمد خان بلوچ) بعلاوه قدرتی که او در رهبری داشت و به قول پدر بزرگم که هميشه می‌گفت ما به يک رضا شاه احتياج داريم که بيايد و عصايش را بلند کند و اشاره کند به مسيری تا به هفته‌ای چند خانه‌ها خراب شود و خيابان کشيده شود. البته پدر بزرگ فهمی از عوارض اين قلدری و به هم ريختن اصول شهرسازی و ويران کردن بسياری از معماری‌های ارزشمند نداشت و نديده بود که در اروپا چگونه فضاهای شهری قرون گذشته را حفظ کردند؛ در عين آن که شهرها را مدرن کردند. و امروز، مثلا، اتريش و اسپانيا درآمد سرشاری از همان فضاهای تاريخی و سنتی دارند.
من اين تحسين‌ها را می‌فهمم چرا که هر جا امنيت ملتی به خطر می‌افتد و يا حکومتی ضعيف و ناکارا می‌شود مردم رهبری توانمند را طلب می‌کنند که رفاه نسبی آنان را فراهم آورد؛ حتی اگر اين رفاه حکم دارويی باشد که عوارض بسياری در آينده ايجاد کند. و چه بسيارند اين گونه تحسين کنندگان که به نقدهای اهل فن هم با خشم می‌نگرند زيرا که سازندگی را طلب می‌کنند بی آن که فهم از شيوه صحيح آن داشته باشند.

اين گونه تحسين از رضا شاه به همين دليل چنان در جامعه ما ريشه دوانيده است که حتی برادر آقای ناطق نوری در مبارزات انتخاباتی او در مقابل آقای محمد خاتمی می‌گفت به برادرم رای بدهيد که مثل رضا شاه قاطع و قدرتمند و کارآست! و جالب آن که اين تحسين در فضای مذهبی موجود و خاطرات تلخ که از رضا شاه باقی است خريدار داشت تا جايی که سياسيون در حکومت ناگزير به سرزنش او پرداختند و با حمله سياسی به او وی را وادار به عقب‌نشينی کردند که مگر می‌شود در انقلاب ضد سلطنتی از سلطان تعريف کرد؟!

محور دوم، که بيشتر مورد نظر من است، مساله مدرن کردن ايران است؛ مفهومی که در زمان خود رضا شاه بسياری را شيفته او کرد و به همکاری با او کشاند؛ افرادی چون تقی‌زاده، فروغی، داور و تيمورتاش. اين شيفتگی در آن جامعه عقب‌مانده از زمان چنان بود که برای هوشيارانی امثال دهخدا، ملک‌الشعرا، صور اسرافيل، يزدی و مدرس گوش شنوايی نبود؛ هشدار نسبت به اين که رضا شاه با ديکتاتوری خود تمام دستآوردها و آرمان‌های مشروطه را نابود خواهد کرد و در بهترين شکلش بار ديگر نادرشاهی خواهيم داشت و مستبدی ديگر و تمام رويای حکومت مردم بر مردم به گور خواهد رفت.

اما از آنجا که مردم شخصيت‌های تاريخی را بر مبنای شرايط روز بارها و بارها بازبينی می‌کنند و چه بسيار که تصوری کاملا متضاد از يک فرد در دو برهه تاريخی مختلف دارند، اين بار در عکس‌العمل به حکومت ارتجاع دينی و ستم‌های يکباره آن رضا شاه می‌شود نماد تجدد! و همين امر چنان امتيازی برای او به بار می آورد که آن بخش از تصوير او به عنوان يک ديکتاتور، که طی شش دهه پيش از انقلاب بر آن تکيه می‌شد، کمرنگ و گاه بی‌رنگ می‌شود و بار ديگر مثل اوايل زمان خود او روشنفکران بسياری همراه با تود‌‌ه‌های مردم به تعريف و تحسين او به عنوان نماد تجددخواهی می‌پردازند و از ديکتاتور بودن او به ديده اغماض می‌گذرند و حداکثر آن عيب را خاری می‌دانند بر شاخه گل سرخی خوشبو و زيبا که دست را کمی می‌خلد، در حالی که دهه‌ها بود که صفت ديکتاتوری او سايه بر همه خصوصيات او افکنده بود. امروزه می‌بينيم که اين تجليل نه فقط در ميان روشنفکران سکولار در ستيز با حکومت دينی که در ميان روشنفکران دينی هم شيوع بسيار يافته است. طرفه آن که اين بازنگری به دليل دريافت اطلاعات نوين و يا افشای جديد حقايقی تاريخی در مورد او اين نيست؛ امری که زمينه‌ای داده است برای درکی عميق‌تر از شناخت جامعه روشنفکری ما از مفهوم دموکراسی.

تا پيش از پيدايش جهان مدرن، پادشاه مطلوب کسی بود که امنيت بياورد و فاسد نباشد و رونق اقتصادی را سبب شود. و تنها امری که مطرح نبود حق دخالت مردم در تصميم‌گيری‌های سياسی بود. لذا رهبر مطلوب کسانی مثل نادر شاه و شاه عباس و سلطان محمود بودند. خشم مردم بر قاجاريه هم به دليل ضعف و فساد آنان بود و نه عدم مراعات حاکميت مردم. لذا رضا شاه رهبری مطلوب بود چون امنيت را به مملکت بازگرداند و کشور را مدرن کرد. در آن ايام حتی در کشورهای غربی فهمی از دموکراسی، چنان که مردم اين زمانه دارند، نبود نداشتند و در ايران فقط روشنفکران معدودی نگران حاکميت مردم بودند چه رسد به توده مردم که هنوز راه بسياری تا فهم حکومت مردمی داشتند.

اما در زمان رضا شاه سئوالی به صورت گنگ مطرح بود و هنوز هم مطرح است و آن اين که راه رسيدن به سعادت و رشد جامعه چيست؟ و در پاسخ اين سئوال جماعتی بر آن بودند که اگر جامعه را مدرنيزه کنيم مردم مدرن هم ايجاد می‌شود و جماعتی ديگر بر آن بودند و هستند که اين انسان مدرن و متجدد است که با انديشه‌اش جهان مدرن را می‌سازد. انکار نمی‌توان کرد که اين هر دو با هم اثر‌گذارند ولی در اينجا سخن از اولويت‌ها است و اين که در لحظات تضاد کدام را بايد برگزيد.

پاسخ اولی شيوه عمل ملموس و جاذب است. جاده ساخته می‌شود و راه‌آهن و مدرسه و دانشگاه و بانک ملی و در عين حال هم‌شکلی با جهان غرب هم شکل می‌گيرد اما در بيشتر موارد اين انديشه و خلاقيت است که قربانی می‌شود زيرا در جامعه‌ای با فرهنگ استبداد ديرپا ديکتاتوری می‌جوشد و ديکتاتور تاب تحمل انسان صاحب رای را ندارد و ناگزير خلاقيت تفکر در جو خفقان می‌ميرد. در شيوه دوم اما آشوب بر پا می‌شود، برهم ريختگی به وجود می‌آيد و هر کس نوايی سر می‌دهد و کارها به کندی پيش می‌رود اما اگر شرايط اجتماعی و سياسی امکان تداوم آن را بدهد مردم بسياری به ميدان می‌آيند و با وجود خطاهای بسياری که می‌کنند در نهايت راه درست را می‌يابند و طوری می‌شود که در آسمان اجتماعی و سياسی کشور فقط چند ستاره نمی‌درخشد بلکه عرصه اجتماعی ستاره باران می‌شود و اين تجربه‌ای است که بشر در جوامع غربی به دست آورده است. سرگود مارشال، قاضی معروف دادگاه عالی آمريکا و مبارز بزرگ حقوق بشر، می‌گويد: «آن کس که از شخم زدن می‌هراسد بهتر است کشاورزی نکند» و ما می‌دانيم وقتی که زمين را شخم می‌زنيم فقط علف‌های هرز و بوته‌های خشک و بی‌مصرف را ريشه کن و نابود نمی‌کنيم بلکه بسياری از گل‌ها و سبزه‌ها را نيز از بين می‌بريم.

راه اول آسان است و جاذب و به همين سبب در دوران سلطنت رضا شاه روشنفکران بسياری بر گرد او جمع شدند و بر آن بودند که اين سياستمدار قوی که مشت‌های آهنينی دارد نه تنها امنيت می‌آورد بلکه مناسب‌ترين فرد برای مدرن کردن جامعه عقب مانده‌ ماست، جامعه ای که نه تنها اکثر مردم آن بی‌سواد‌ و عقب‌مانده‌اند بلکه فهمی از آزادی و حقوق انسان ندارند. لذا کسی مثل داور می‌آيد و دادگستری را می‌سازد و تيمورتاش و تقی‌زاده و ميرزا حسن رشديه و علی اکبر خان سياسی هر يک گوشه‌ای از کار را می‌گيرند؛ همان شيوه آزموده شده تاريخی ما برای ايجاد رفاه و رشد و برقراری امنيت. بی‌جهت نيست که گوشی برای شنيدن صدای بزرگانی که شيوه دوم را پيشنهاد می‌کردند نبود؛ کسانی که بر آن بودند که دستآورد بزرگ و اصلی مبارزات مشروطه حاکميت ملت است و اين دستآورد چندان باارزش است که فدای هيچ دستآورد ديگری نبايد بشود؛ حتی امنيت و مدرنيزاسيون؛ کسانی چون دهخدا، صور اسرافيل، عشقی، مدرس و ملک‌الشعراء بهار که صد البته فهم آنان از حاکميت مردم محدود به ظرف زمانی و مکانی‌شان بود.

اين دو نظر نه محدود به ايران و اوايل قرن بيستم است که هنوز هم در سراسر جهان مطرح است و هر کشوری که قدم در راه سازندگی می‌گذارد و می‌خواهد رشد کند با اين دو نظر درگير است: يکی راه چين و کوبا و کره جنوبی را برمی‌گزيند و ديگری شيوه هند و آفريقای جنوبی را. و کشورهايی چون ترکيه و پاکستان هم گاه يکی را برگزيده‌اند و زمانی ديگری را.

اگر در اوايل قرن بيستم روشنفکران بسياری ديکتاتوری رضا شاه را در مقابل اهداف و خدماتش قابل چشم‌پوشی می‌دانستند اما حال ما با مطالعه دقيق‌تر تاريخ و با دقت بيشتر در مورد اين دو شيوه، حداقل در مورد ايران، می‌توانيم درباره آن داوری کنيم.

در ايام مشروطه کشور ما اسير ناامنی شد و امور آن به سختی اداره می‌شد و مجلس شورا پر از نمايندگانی بود که درک روشنی از قانون و مردمسالاری نداشتند و هر شمشير به دستی در گوشه‌ای از کشور ياغی شده و قانون را به دست خودش گرفته بود، اما مبارزات انقلاب مشروطه بزرگان و متفکرانی توليد کرد که هر يک می‌توانستند در ساختن جامعه نقش مهمی بازی کنند؛ از جماعتی که به خدمت رضا شاه رفتند و ساختن جامعه مدرن ايران حاصل انديشه و عمل آنان بود تا کسانی که راه ستيز با مستبد را برگزيدند و چه بسا که بر سر آن جان خود را گذاشتند.

اما ديکتاتور، بنا به خصلت خود، نه مخالفان که بيشتر ياران و همراهان سازنده و خلاق خود را نيز يا کشت يا خانه‌نشين کرد. از تيمورتاش و داور تا فروغی و حکمت. لذا در پايان حکومت رضا شاه جامعه گام‌های بلندی در طريق مدرنيزاسيون برداشته بود، از ايجاد راه و ساختمان‌ها گرفته تا تشکيل وزراتخانه‌ها و ايجاد نظام آموزشی و لغو امتياز روحانيون در خصوص آموزش و قضاوت و ثبت اسناد و واگذاری همه آن‌ها به دولت، اما حاصل همه اين نوسازی‌ها پيدايش انسان متفکر و متجدد که نشد هيچ بلکه روندی هم که با مشروطه آغاز شده بود متوقف شد. به عبارتی گزيدگان فکری دوران مشروطه باز توليد نشدند در حالی که حتی در دوران نهضت ملی شدن نفت هم هنوز بقايای آن مجموعه و آن آموزش‌ها بود که در رهبری ملت نقش اساسی داشتند.

تداوم استبداد در زمان فرزند رضا شاه چنان فضا را سترون کرد و جلو رشد و خلاقيت را گرفت که وقتی انقلاب چهره نمود جامعه از نظر خلاقيت عقب‌تر از زمان مشروطه بود و هنوز «سير حکمت در اروپا»ی علی اصغر حکمت، آثار ملکم‌ خان و ميرزا فتحعلی خان آخوندزاده و سيد جمال اسدآبادی و مدرس بهترين‌ها بودند. اين فقر فکری و کمبود شخصيت‌های معتبر چنان بود که محمد رضا شاه حتی يک فروغی و قوام و سيد ضياء نداشت که او را از مهلکه برهاند.

ما اين تجربه را بار ديگر در انقلاب اسلامی از سر گذرانديم. اگر در آغاز انقلاب چهره‌های شاخصی مثل دکتر يزدی، دکتر بنی‌صدر، دکتر بهشتی، مهندس بازرگان، علی اصغر حاج سيدجوادی و مصطفی رحيمی را در اپوزيسيون زمان شاه داشتيم حال تنها کوتوله‌های سياسی در ميدان مانده‌اند و فضای فکری هر روز فقير‌تر و غيرسازنده‌تر می‌شود.

کوتاه کلام آن که تجربه صد ساله گذشته به ما آموخته است که رشد واقعی جامعه حاصل مشارکت مردم است؛ مشارکتی که در سال‌های اوليه تحقق آن همراه با آشفتگی و نابسامانی و هرج و مرج و خشونت و ويرانگری است اما بشر چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی از يک چنين روندی‌ می‌آموزد زيرا انسان‌ها در کوره‌ سختی‌ها و خطاهاست که پخته می‌شوند.

به هر صورت اگر روشنفکران دوران اوايل قرن بيستم ايران تجربه‌ای نداشتند و رشد و اصلاح جامعه را مقدم بر حق حاکميت مردم می‌دانستند روشنفکران اين ايام با اين همه تجربه نمی‌بايست خطای آنان را تکرار کنند.

با کسانی که «ديکتاتوری صالح» را راه نجات جامعه ما می‌‌دانند مشکل چندانی نيست زيرا در انديشه آنان تضادی وجود ندارد و به راحتی می‌توان به نقد آنان و افشای کج‌انديشی‌ آن‌ها نشست اما با روشنفکرانی که از سويی با همه وجود از مردمسالاری و حقوق مردم می‌گويند و در تصورشان از مردمسالاری چنان بلندپروازاند که مرتبا دموکراسی‌های غربی را مثال می‌آورند که برای ما قله‌هايی هستند که تا رسيدن به آن‌ها راه بسياری در پيش داريم، و از ديگر سو از ديکتاتور تجليل می‌کنند و انگيزه‌شان هم خشم از حکومت ارتجاعی و عقب‌مانده کنونی است چه می‌توان گفت. يعنی بار ديگر توجيه ديکتاتوری يا توجيه آن به دليل آنچه از حکومت فعلی بر ملت می‌رود. اين تضادها از ذهنيت مشوشی می‌جوشد که در ناخودآگاه خود با «‌ديکتاتوری صالح» سر آشتی دارد و اين شيوه نگاه به جهان چه بسيار فاصله دارد با نگاه مردم جوامع غربی که دموکراسی و حقوق مردم را بزرگترين نعمت می‌دانند و رهبر ديکتاتور را به هيچ بهانه نمی‌پسندند. و از بيم همين يکه‌تاز شدن رهبر قدرتمند و استثنايی است که با افتخار می‌گويند ما به ژنرال دوگل و وينستون چرچيل برای انتخاب مجدد آن‌ها رای نداديم و اين قهرمانان بزرگ ملت را برای هميشه بر اريکه قدرت ننشانديم؛ هر چند آن‌ها را همچنان در آسمان تاريخمان ستاره‌هايی درخشان‌ می‌دانيم.

کلام پايانی

۱ ـ اين نوشتار بر سر نقد رضا شاه يا انکار دستآوردهای او نيست بلکه بر سر آن است که چند نکته را روشن کند. تحسين ديکتاتوری به ويژه در اين زمانه تاريخی با هيچ عذری پسنديده نيست و اين امر از سوی خواستاران حکومت مردمسالاری خطايی است بنيانی و ويرانگر همه مدعيات آنان.

۲ ـ حرکت عکس‌العملی کاری است بس خطرناک؛ همانند اين که برای گريز از دندان درد دچار اعتياد به ترياک شويم. بايد اين را دانست که عکس‌العمل به ارتجاع حاکم خواستاری يک ديکتاتور مدرن نيست.

۳ ـ لازمه ايجاد دموکراسی رشد فرهنگ دموکراسی در جامعه است و در يک جامعه استبدادزده اين آموزش به قيمت ايجاد هرج و مرج و نابسامانی و ويرانگری بسيار و کند شدن اوليه موتور رشد و توسعه به دست می‌آيد. ولی هر کس زمين بارور می‌خواهد عوارض شخم زدن را هم بايد پذيرا باشد.

۴ ـ اين مدرنيزاسيون نيست که سبب اعتلای فرهنگی می‌شود بلکه اين مدرنيته است که جامعه سالم را با تاخير ولی به‌طور بنيانی می‌سازد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016