نامه دوازدهم نوریزاد به رهبری: جزئيات تازه از رفتارهای تکاندهنده ماموران امنيتی، کلمه
به نام خدايی که نوش آفريد
سلام به رهبرگرامی حضرت آيت الله خامنه ای
جنابِ خود را تجسم فرماييد که دريکی از خيابان های شهر تهران درحال رانندگی هستيد. به ضرورتی، پای بر ترمز می فشاريد. ناگهان دو نفر، با شتاب و بی اجازه داخل خودروی شما می شوند. يکی جلو می نشيند و يکی درست پشت سرتان. آن يکی که جلو نشسته و حدوداً سی و پنج ساله است و درهوای ابری عينکی دودی به چشم دارد و کلاهی پشمی به سر ، فوراً آينه را رو به سقف می گرداند تا شما چهره ی نفر پشت سرتان را نبينيد. با گردشِ نا پيدای سرو گردنِ خود، تلاش می کنيد از ريخت و قيافه و سن و سال مهمانانِ ناخوانده ی داخل خودرو، خبربگيريد. مرد سی و پنج ساله اما در کارِخود کارکشته است. محکم روی داشبورت اتومبيل می کوبد ومی گويد: جلوتو نگاه کن! و اما آن که پشت سرشما نشسته و لابد مقام بالاترِ اين ماموريتِ بالاتر از خطراست، صدای گرفته ای دارد.
حداقل چيزی که عايد شما می شود اين است که او متعمدانه سعی در تغيير صدای خود دارد. اوج قاطعيت و اقتدار و سربازی امام زمان را، يا نهايتِ درايتِ پاسداری از انقلاب را بايد از سخنان همين نفر پشت سری دريافت: ” يا زيپِ تو می کشی، يا هم ترتيب خودتو می ديم هم ترتيب زن و بچه تو!”
راستی برمن ببخشاييد که جناب شما را به جای خود نشاندم و اين يک جمله ی نامبارک را برشما باريدم. شما کجا و ما کجا؟ شما خوشبختانه از لمسِ يک چنين هول و هراسِ هماره ای که مردمان ما با آن به همزيستیِ ناگزير مبتلا شده اند مبرّاييد. نه کسی جرأت می کند به ديوار بلند حريم جناب شما دست بسايد، و نه کسی را يارای اين است که تجسمِ ابرازِ يک چنين سخنِ سخيفی را رو به شما درذهنِ خود بپروراند. با اين همه، مرا چاره ای جز سکوت در آن بهتِ ناچاری نبود. مرد پشت سری که به فرو بردنِ تيزی سخن خود احتياجِ مبرم داشت، بارديگر همان خط و نشان بی ادبانه اش را تکرار کرد: ” شنيدی چی گفتم؟ يا زيپِ تو می کشی يا هم ترتيب خودتو می ديم هم ترتيب زن و بچه تو! “
من درپاسخ به او چه بايد می گفتم؟ شما بفرماييد! می گفتم: چشم؟ من زيپم را می کشم، شما نيزکاری به من و به زن و بچه ام نداشته باشيد؟ و لابد آن دو نيز از اتومبيل من پياده می شدند و می رفتند و مرا با عهدی که با آنان بسته بودم، و با هول و هراس آن ملاقات ناگهانی تنها می گذاردند؟ اما نه، اوضاع جور ديگری پيش رفت. من هنوز در حيرتم چه شد که اين جمله از دهانم بيرون جست:” من آنقدر ادب و شعور دارم که با زن و بچه ی کسی کاری نداشته باشم. اما فعلا اين منم که ترتيب همه ی شما را داده ام.”
آن دو با تهديد به اين که: ما بلديم چطور پودرت کنيم و بلديم چگونه داغ به دل تو و زن و بچه ات بنشانيم و توی صدتا سايتِ خبری وغيرخبری آبرو برايت نگذاريم، از خودروی من پياده شدند و رفتند تا از فيض نماز جماعت اداره ی آسمانیِ خود بی نصيب نمانند. اين واقعه را از اين روی برای جناب شما بازگفتم تا اگر فردا روزی مرا پودر کردند و داغ مرا به دلِ خانواده ام، و داغ آنان را بردل من نشاندند و در يکصد سايت فراگيرشان مرا به خاک انداختند، هم شما و هم مردم ما شاهد باشيد که در اين مُلک، پاداش خيرخواهی و امربه معروف و نهی از منکر، چه گزاف و چه چشمگيراست.
واما آغاز سخن:
چرا نگويم: اين روزها، تلخ ترين روزهای عمرشماست؟ وچرا نگويم: سالهای آرام و پرازاختيار شما سپری شد و رفت؟ درجوارما اما، حوزه ی اختيار فردی چون “اميرِ قطر”، هم همه ی کشور يک وجبی اوست و هم همه ی دنيای فراخ. او اکنون به هرکجا که بخواهد سفر می کند و با هرکشوری که بخواهد می آميزد. چرا؟ چون دراين دنيای پرتلاطم، اندازه ومقدارِ خود را فهم کرده و سفره ای بقدر همان اندازه ی ناچيز خود گسترانيده است. امروز همان وسعتِ ناچيز او آنچنان قدروقيمت يافته است که هواپيماهای قطری بايد آسمان حقارتِ ما را درنوردند و مغرورانه ما و شما را به اسم مسافر جابجا کنند. نمی دانم آيا اين را شنيده ايد: کشورقطر، درست درهمان سالی تأسيس شد که ” ايران ايرِ” ما تاسيس شد؟!
برخلاف امير قطر که اگر پای به هرکجای دنيا گذارد، همگان برای او و برای دلارهای نفتی اش آغوش می گشايند، حوزه ی اختيارما و شما حتی درهمين داخل کشورمان به چالش گراييده است. چه برسد به اين که ما را به مراوده با افغانستان و تاجيکستان و چند کشوراينچنينی محدود کرده اند.
من در حيرتم چرا جناب شما نمی توانيد از کشور خود پای بيرون بگذاريد؟ وچرا حتی نمی توانيد برای بجای آوردنِ مناسک حج به عربستان سفرکنيد؟ شايد به اين دليل که هم در داخل و هم در خارج، چهره عبوس و تند ما وشما افزون تر از چهره ی متبسم وفهيمانه ی ما به باور مردمان جهان راه يافته است! و بازبه اين دليل که درجمهوری اسلامی ايران، هيچ امری استحقاقِ ثبات ندارد الا اين که امضای ثباتش را از بيت حضرت شما دريافت کرده باشد.
اين “هيچ” ی که من برآن تأکيد می ورزم، يک قاعده ی نفوذ ناپذير نيست. پس چه بهترکه بگويم: از استثنائات که بگذريم، تنها دو دسته از هرتصميم و تحرکی درجمهوری اسلامی ايران، ثبات دارند. يک: هرآنچه که امضای ثباتش را از بيت رهبری دريافت کرده باشد، و دو: دزدی از اموال و اعتماد و اعتقاد مردم توسط مسئولين، و به تبعِ مسئولين: خودِ مردم از همديگر. اين دو شجره ای که ريشه ی ارتزاقشان يکی است، همان است که ما را درهدر دادن و ضايع کردن هزار هزار استعداد بخاک افتاده دراين مُلک ، متبحر ساخته است.
يک زمانی ما رو به آمريکا شعارمی داديم: “به بمب های اتم خود می نازی؟ ما ايرانيان هريک بمب اتميم”. ودر توضيح اين شعار خود می فرموديم: ” درايران – برخلاف آمريکا – حکومت نه برجسم ها که بردل های مردمان استواراست”. و رجز می خوانديم: “حکومتی که پايه های استحکام خود را بردل مردمانش محکم کند، فرو ريختنی نيست”. اين رجزها نه از آن روی پوک و بی پشتوانه بود که ما هم طرفِ خود را نمی شناختيم و هم دستمان از توش و توان نظامی تهی بود، بل از اين روی که: ما سال به سال بر همان دل های مردمانِ بی پناهِ خنجر کشيديم و يک به يک آنان را از خود متنفر و دور ساختيم. رجزهای پوکِ ما بيشتربه عربده های آن پهلوان سيلی خورده می مانست که هيبت پهلوانی اش، بلافاصله درآنسوی عربده هايش تمام می شد.
رهبرگرامی،
من، همچنان از باب ادب و دوستی و خيرخواهی تلاش می کنم منصفانه ترين راهکار خروجمان را از هزارتوی بُحران هايی که گرفتار آن شده ايم، تقديم جناب شما کنم. عصاره ی اين راهکار، اين است که من کاسه ای و جامی را به نيابت از شما به درخانه ی يک يک ايرانيان می برم تا آنان به تناسبِ عُلقه ای که به ما و شما و نظام دارند، چيزی در آن فرو بريزند. سرآخر، من اين جام لبريز از نوشيدنی را برای شما باز می آورم. به اين شرط که شما نيز بی تأمل شربت اين جام را سربکشيد. اگرچه در او شهد باشد يا شوکران. شوکران نوشیِ بزرگان که تنها برای دفنِ در کتاب های تاريخی نيست. درهمين نزديکی ها، حضرت امام نيز برای به دربُردنِ کشوراز بلايی که برسرمردمان ما پرپر می زد آن را نوشيد. پس چرا شما ننوشيد؟
شما از همان بدو انقلاب، و بويژه از همان بدو رهبری، عزتِ ما ايرانيان را در دشمنی با آمريکا تعريف فرموديد. وآنچنان براين دشمنی تأکيد ورزيديد که گويا حيات ما با ابراز دشمنی با آمريکا معنا می گيرد و مرگ ما در مراوده با او. هرسفير و کاردار و مسئولی اگر از چند صد متری يک آمريکايی عبور می کرد و تنه اش به او می ساييد، با غوغايی غريب و آشوبی مفتضحانه از گردونه ی اعتبار به دور انداخته می شد. چرا که در تعريف جناب شما، به گناه نابخشودنیِ همنشينی با اين عقرب جراره مبتلا شده بود و بايد از حريم ما به دور می افتاد.
اين برجِ بلندِ دشمن جويی و آمريکا ستيزیِ ما و شما، آنقدر افراخته و پرآوازه بود که هرکُنشِ نادرستِ ما را به ضربِ توجيه خود مجاب می کرد. که يعنی اگر ما در داخل به خطايی دست می بريم و زير گوش کسی می زنيم و هست و نيستش را به باد می سپريم، يا اگر قانون را به شوخی می گيريم و ثروت ملی را همچو ارث پدری بالا می کشيم، برما حَرَجی نيست. چرا؟ چون در حال ستيز با آمريکا هستيم و در مسير ستيز با آمريکا، بروزِ اين خُرده خطاها بديهی و البته قابل اغماض است.
ايکاش در ستيز با آمريکا بقدر سالهای بی خبریِ خود صادق بوديم. و به موازات تربيت مردم در شعارگويی و شعارخواری و مرگ برآمريکاهايی که مثل اکسيژن به ريه های مردم فرو می فشرديم، به تحکيم پايه های لرزان اقتصاد کشور، وترميم آشفتگی های فرهنگی، و به مديريتِ اوضاع نابسامان اجتماعی مان همت می کرديم. ای عزيز، زمان گذشت و ما با لباسی ژنده برهمان برج بلند شعارپراکنی جا مانديم. با جامعه ای که هيچ نسبتی با آن همه هياهو و شعار و خط ونشان بين المللی نداشته و ندارد. قبول بفرماييد که ما و شما راه را به خطا طی کرده ايم. پرچم دشمنی با آمريکا تنها فايده ای که برای ما و شما داشته و دارد، درهمان کوفتن برسرمخالفان و منتقدان خودمان است. که: خاموش! ما درحال جنگ با آمريکاييم! از باب نمونه به اين سخن خام و تکراری وزير اطلاعات خودمان که اخيراً درقم و درارتباط با انتخابات اسفندماه آتی افاضه فرموده اند، توجه بفرماييد: «احيای مجدد فتنه برنامه جدی آمريکا عليه ايران است.» می دانيد کارکرد همين يک جمله ی کوتاه در چيست؟ يعنی: هرکه به ابروی بالای چشم ما اشاره کند، آمريکايی است و ما خوب می دانيم با آنها چه بکنيم!
اگر پا به پای اين نوشته با من همراه شويد، به رازِ پوکی اين شعارها اشاره خواهم کرد. می دانم به مرحوم “جلال آل احمد” علاقه ی وافری داريد. او را نويسنده و روشنفکری سرآمد و اُسوِه می پنداريد. ما نيز در امتداد شيفتگی جناب شما به اين نويسنده ی گرانقدر و در تجليل از او، بزرگراهی را به اسم جلال آل احمد نام گذارده ايم. سردرِمدارس و کتابخانه ها و اماکن فرهنگی بسياری را به نام او آذين بسته ايم. در يک نشست پر هياهو به اسم جلال آل احمد، نويسندگان دولتی ما سالانه به انتخاب کتاب های برتر می نشينند. و کارهای بسياری از اين دست. اما چرا نگويم: نام جلال آل احمد بعنوان يک نويسنده ی مقبولِ جمهوری اسلامی، از آن روی برکشيده می شود که وی در اواخر عمر، آری دراواخرعمر، ودر چند اثر پايانی اش، به حس وحال دينی و به روحانيان روی خوش نشان داده است؟
من شخصاً به شيوه ی نگارش اين نويسنده ی خوب، وبه نگاه تيز و صريح و کاوشگرانه ی او بسيار علاقه مندم. جلال آل احمد الحق در ميان نويسندگان معاصرما، صاحب وجاهت و جايگاه ويژه ای است. وصادقانه می گويم: ما وشما در برکشيدنِ او، دچار افراط نشده ايم. منتها در اين گزينش گری ناشيانه و البته متعمدانه، ازيک تارموی او آويخته ايم و از چهل گيسِ ديگران روی برتافته ايم. ای عزيز، خود شما بهتر از هرکسی می دانيد: جلال آل احمد تنها در اواخر عمر خود، به گرايش دينی ما گوشه ی چشمی نشان داد. و درهمه ی سالهای جوانی و ميانسالی، بلحاظ شخصی و فردی، نويسنده ای بی دين و لامذهب و مشروب خور و بی قيد بود. ما عجبا به جلال آل احمد که می رسيم به همان اواخر عمر او بسنده می کنيم و سال های معلق بودن او را در دوره های جوانی و ميان سالی اش، به خصلت کاوشگرانه ی او ربط می دهيم و از سرِ خطاهای او در می گذريم!
من اگر بخواهم يک انتخاب خوب جمهوری اسلامی را برگزينم، همين برگزيدن جلال آل احمد را نمونه می آورم. منتها با اين ادلّه که: جلال آل احمد در جوانی و ميانسالی هرچه بوده و هرچه کرده، به خودش، آری به شخصِ خودش مربوط بوده. به ما چه که او در خلوتش چه می کرده؟ مهم پايان کار اوست. اما متاسفانه اين انتخابِ خوب، در همين جلال آل احمد متوقف ماند. و ما بلافاصله پس از انقلاب، به محض تماشای يک خطای مختصر از جوانان و زنان و مردانمان، آنها را از پشت ميز درس و از دانشگاه و از کوچه پس کوچه های اجتماع، و درست از ميانِ کشاکشِ کسب تجربه، بيرون کشيديم و به دلايلی که با روح قرآن و با طريقِ انسانيت مغايراست، به زندانشان انداختيم.
من با اطمينان می گويم اگر جلال آل احمد در زمان ما بود و برای فهميدن و تجربه کردن و برگزيدن بهترين ها، به همان راهی می رفت که رفته بود، و مثلا از دين برمی گشت و می رفت و کمونيست می شد تا بعدها هوشمندانه تر به مسلمانی بازآيد، يا در نوشته های آوارگونش برمفاسد جاریِ ما انگشت می نهاد، حتماً به دست خود ما دودمانش به باد می رفت و ما تلسکوپِ افشاگرانه ی خود را برهمان مسائل شخصی اش تنظيم می کرديم و آبرويش را برطبقِ بی آبرويان می نهاديم. چه برسد به اين که خبردار شويم جلال آل احمد برای فهميدن و تجربه کردن دو بار به اسراييل سفر کرده است و در کتاب “سفربه عزراييل”، موشه دايان و امثال او را در رديف پيامبران بنی اسراييل وبلکه برتر از آنها اسم برده است. که در اين صورت ما ابتدا پوستش را می دريديم و سپس باقيمانده اش را تا خود جهنم فرو می تپانديم.
من در زندان دو الفِ سپاه، با جوانی هم بند بودم که اتفاقاً زندگی اش مثل زندگی جلال بود. درنوشته های جوانی اش هم به نعل زده بود و هم به ميخ. برای کسب تجربه، به کارهايی دست برده بود که به گرد پای کارهای جلال نمی رسيد. ما اما با او چه کرده بوديم؟ او را از ميانه ی راه کسب تجربه، گرفته بوديم و بعد از ماهها انفرادی و تهديد و فشارهای ويرانگرِ روانی، تلاش کرده بوديم از او جاسوسی چند جانبه بسازيم. بلافاصله درهمان چند ماه نخست برايش حکم اعدام صادر فرموده بوديم ولابد به اسم اين که او جاسوس است و عمله ی دستگاه استکباری، او را از بديهی ترين حقوق انسانی اش باز داشته بوديم. کمی که گذشته بود، دستگيرمان شده بود که نخير، او جاسوس نيست و ما بايد سروته اين حکم اعدام را يکجوری به هم آورديم. با چه؟ با نوشته های سالهای دور او. گشته بوديم و يک الفاظی در نوشته های دور او پيدا کرده بوديم تا چيزی در مجاورت اعدام برای او دست و پا کنيم. من کاری به سستیِ اين احکام عهد عتيق ندارم، بلکه روی سخنم به اين است که چرا ما مسير تجربه کردن را به روی زنان و مردان و بويژه به روی جوانمان بسته ايم؟ و چرا برای برقراری خودمان، از خود خدا در تعريف دين او جلو زده ايم؟
همين اکنون، چه بسيار زنان و مردانی که می خواسته اند بعدها جلال آل احمد سرزمينشان شوند، زندانیِ بد فهمی ما هستند و به حکم های خنده داری چون تبليغ عليه نظام و اقدام عليه امنيت ملی و توهين به سران نظام و احکامی اينچنينی، گرفتار ماهها و سال ها حبس بی دليل اند. بارديگر شما را دعوت می کنم به مطالعه ی احکام بُهت آوری که ما برای هنرمند نام آشنايی چون جعفر پناهی تحکم فرموده ايم!
رهبرگرامی،
من کاری به سرنوشت صدام و قذافی و رهبرانی همانند اين دو ندارم، بلکه می گويم: رهبران لجوج و کج فهم و ديرفهمی چون صدام و قذافی، گرچه خود با خفت به دَرَک واصل شدند و ذخاير کشورشان را به تاراج اشقيا سپردند، اما همزمان مردمشان را، آری مردمشان را، درچشم مردمان جهان، حقيرو سرشکسته کردند. شما که قصد تحقير و سرشکستگیِ ايرانيان نداريد؟ اگر می فرماييد: ” نخير، قصد من فرا بردنِ شوکت و شأن و بهروزیِ مردمان ايران است”، می گويم: اگرهم قصد شما اين بوده باشد، امروز، آری همين امروز، به برکت جمهوری اسلامی، يکی از حقيرترين مردمان جهان ما ايرانيان هستيم. اگر اين ادعای مرا باور نداريد و نمی خواهيد به حال و روز جاریِ مردم بنگريد، يک نگاهی به آمارهای جهانی بياندازيد تا بدانيد جمهوری اسلامی ايران حتی از نظر اخلاقی درکجای جدول بداخلاقان و تربيت ناشدگان و ورشکستگان تاريخ لميده است.
ما و شما هرچه توانستيم شعار پوک سرداديم و بی خيالِ مناسبات جاریِ دنيا، به همه پشت کرديم تا در خفا و بناگاه شعبده ای به اسم قدرت اتمی برآوريم و بُهت دنيا را برانگيزيم و ديگران را در برابر يک عمل انجام شده قرار دهيم و بشويم : يک قدرت اتمی! بله، اين شدنی بود و هست. بفرض که ما همين اکنون به خيلِ کشورهای اتمیِ دنيا پيوسته ايم و سری ميان سرها درآورده ايم. آيا نبايد دراين روند کاذب و سطحی، به تعارض ويرانگری که بدان مبتلا شده ايم بينديشيم؟ کدام تعارض؟ “از دست دادن وحدت ملی”! نکند با اين تفسيرنادرست خود را بفريبيم که: اگر ما به انشقاق داخلی دچار شده ايم و بخش وسيعی از مردم خود را از دست داده ايم، باکی نيست، پول بی زبان نفت که هست، اين خلأ را با پول نفت و قدرتِ ناشی از دستيابی به انرژی اتمی پرمی کنيم!
رهبرگرامی،
شما نيک تر از همه ی ما به اوضاع اسفبار اين روزهای کشورمان واقفيد. اين اوضاع اسفبار يک واقعيت بی ترديد است. و نه يک سياه نمايی مغرضانه. ما: ورشکسته ايم ای عزيز. دستمان از آرزوها و آرمانهای انقلاب تهی ست. افق پيش روی ما تيره و تاراست. نه تنها تحريم ها، که هجومی از جهل های آذين يافته ما را محاصره کرده اند. اگر اکنون دهان گشوده ی تحريمها ما را بدهکار خود کنند، جهالت اين روزهای ما، مدت هاست که ما را بدهکار نسل های بعدی مان کرده است.
چه کسی گفته ما مالکِ دار و ندار اين سرزمينيم؟ که مرتب از کيسه ی دارايی های روبه اتمام مردم و نسل های بعدی خويش، برداريم و به ديگران ببخشيم و برای هرچه که خود می پسنديم خرج کنيم و جز خسارت و افسوس به آن کيسه ی تهی شده بازنگردانيم؟ نسل های بعدی ما بی بروبرگشت از ما مطالبه ی حق خويش را خواهند کرد. ما از همين امروز ، سخت بدهکارآنانيم. آخرچرا بايد نسل های بعدی ما بدهکار خسارتهايی باشند که ما با ندانم کاری های امروزينِ خويش آن ها را ببار آورده ايم؟
بياييد و جام زهری را که من برای شما تدارک ديده ام سربکشيد و مردمان اين سرزمين رها مانده را از سرگشتگی، و از غارت اغنيا ونوکيسه ها و پاسداران اسلحه به دست به در ببريد. جام زهرمن آميخته ای از اين عصاره هاست:
يک: قدر و اندازه ی خود را بدانيم و رسماً به سازمان های بين المللی اعلام کنيم از اين پس ما به همه ی تعهدات معقول و منطبق با منافع ملی مان پايبنديم. تعهداتی که ساير کشورها آن را امضا کرده اند و هرگز نيز نگران فروپاشی خود نيستند.
دو: داستان دستيابی به انرژی هسته ای را بنحوی آبرومند و با بهره مندی از ظرفيت های معمول جهانی به سرانجام برسانيم. اگر قرار باشد به ما حمله کنند و نابودمان کنند، دانش نيم بند هسته ای به داد ما نخواهد رسيد. پايه های برقراری ما اگر بر دل و فهم و همراهی مردمانمان جوش خورده باشد، هيچ قدرتی و هيچ بمبی ما را فرو نمی پاشد.
سه: سپاه را در ارتش ادغام کنيم و ارتش کشور را از اين ريخت نامناسبی که از او پرداخته ايم به درآوريم. اگر اين برای جناب شما مقدور نيست، حداقل از ورود سپاهيان به مواضع پولی و سياسی و اطلاعاتی کشورجلوگيری کنيد. اتکای شما به سپاهيان، برای شما اطمينان، و برای آنان حاشيه ی امن ايجاد کرده است. اين حاشيه ی امن، آنچنان بلايی برسرمقدرات کشور آورده است که مگر جناب شما با سرکشيدن اين جام زهر و با مجاهده ای به ياد ماندنی، بتوانيد سرسپاهيان را از سفره ی بلعيدن اموال مردم پس بکشيد.
چهار: يک نگاهی به جهان اطراف مان بياندازيم. آخر چرا بايد وهابی های عربستان سعودی به مردم معترض خود اجازه ی اعتراض بدهند و ما اما لجوجانه و البته ناشيانه، همه ی راههای نقد و اعتراض را که حق قانونی مردمان ماست، از آنان دريغ کنيم؟ اين همه ترس از فرياد اعتراض مردم، اولين تعبير بايسته اش، نابحق بودن خود ماست. به مردم اجازه بدهيم اعتراض کنند. فرياد بکشند. ما را با صراحت نقد کنند. اصلاً اجازه بدهيم خواستار سرنگونی ما باشند. مردم اگر امروز اجازه ی فرياد و اعتراض پيدا نکنند، فردا چشم به راه مجوز از ديوار بتنی وزارت کشور نخواهند ماند. اگر آنها امروز با ما به مسالمت سخن می گويند، فردا جور ديگر سخن خواهند گفت. آزادی را به صدا و سيما وساير رسانه ها بازگردانيد. اجازه بدهيد مردم همه ی حرف های درگلو مانده ی خود را برسر ما و شما فرو بريزند. حرفشان که تمامی گرفت، حالا به ميانه ی ميدان برويد و به مردم بگوييد: من همه حرف های شما را شنيدم و به تأسی از علی (ع) و به تأسی از دنيای عقل، آينده ی کشور را به تصميم خود شما وامی نهم. اگر مرا بخواهيد، می مانم و اين باقیِ عمر را به جبران مافات می پردازم. وگرنه، اين شما و اين هرچه که اراده ی آن داريد.
پنج: با سازمان های بين المللی وارد گفتگو شويم و برای بازآوردن آبروی از دست رفته ی ايرانيان و حذف تحريم های جهانی همه ی همت خود را بکار بگيريم. خط قرمزهای بين المللی را رعايت کنيم. آنقدر از خود حسن نيت – ونه عجز- نشان بدهيم تا مجامع جهانی و مردمان جهان صداقت ما را باور کنند. دراين مجامع جهانی که عمدتاً تحت سيطره ی آمريکا و قدرت های برتر جهان اند، هنوز آنقدر انصاف و شرافت هست که بشود سرفرازی ايرانيان را از زير دست وپايشان بيرون کشيد.
شش: با آزادی بی قيد وشرط زندانيان سياسی و دلجويی از آنان و از خانواده های آنان، فضا را برای انتخاباتی پرشور و بدور از حساسيت های امنيتی فراهم کنيد و مجلس و دولت و دستگاه قضايی و شورای نگهبان و نظارت استصوابی و پاسداری از انقلاب را به عرصه ی “بازتعريف” هدايت فرماييد. در حقارتِ رفتارما و بد اخلاقیِ ممتدِ ما همين بس که ما پاکمردی چون مهندس “محمد توسلی” را قريب به يک ماه درزندان نگاه داشته ايم و يک خبرمختصر به خانواده اش نداده ايم که او کجا زندانی است و اساساً آيا زنده است يا مرده!؟ مهندس محمد توسلی، هموست که هم درسالهای پيش از انقلاب به زندان شقاوتِ شاه رفته، و هم بارها در سالهای پس از انقلاب به زندان اسلامیِ ما. همو که هم اکنون داماد فهيم و فرهيخته اش مهندس فريد طاهری و دختر بی گناهش ليلا توسلی زندانی عصبيت ما هستند. ما با اين همه لجاجت و کينه توزی به کجای آداب مسلمانی چشم دوخته ايم؟
رهبرگرامی،
از سخن تلخ من مرنجيد. ما را چاره ای جز اين صراحت نيست. می دانم سرکشيدنِ عصاره ی اين شش منظرِ حياتی برای جناب شما تلخ است. بسيار تلخ. با اين همه من با اطمينان می گويم اگر شما شربت اين جام را سربکشيد – با هرنتيجه ای که برشما فرو بارد – نام مبارکتان در امتداد نامِ نيکمردانِ بزرگِ تاريخ جای خواهد گرفت و خدای خوب با تبسم به شما و به شرافتِ رفتار شما خواهد نگريست. ياعلی!
بدرود تا جمعه ی آينده
با احترام و ادب: محمد نوری زاد / چهارم آذر ماه سال نود