پنجشنبه 6 بهمن 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"هستيم، ايستاده، بيدار، اميدوار..."، نامه جواد عليخانی، فعال دانشجويی حاضر در بند ۳۵۰ اوين خطاب به مادرش

جواد عليخانی ، فعال دانشجويی هم اکنون بيش از ۳۰ ماه است که در بند ۳۵۰ زندان اوين حضور داشته و پيش از اين نيز سابقه حبس در زندانهای سپيدار و کارون را دارد . وی از جمله دانشجويان آزادی خواهی ست که قربانیِ تفکرِ دانشجو ستيزیِ جمهوری اسلامی گشته است .
متن نامه :

مادرم ! مهربانترين مهربانان !
درمانده ام که سخن را چگونه آغاز کنم و چه بگويم که شرمسار نباشم ، و آنگونه که شايسته و بايسته باشد بتوانم حق مطلب را ادا کنم ؛ چرا که بر اين باورم " کلام آغاز نمی شود تا نديدنت ." با اين وجود می خواهم مطلع سخنم را با ذکر خاطره ای از دوران کودکی آغاز کنم . به خاطر داری در يک روز سرد زمستانی که برف می باريد و من نيز پشت پنجره ايستاده بودم و با حسرت و اندوه دانه های بلورين برف را به نظاره نشسته بودم که به آهنگی دلنشين چگونه می رقصيدند و بر زمين می نشستند ؛ و سنگفرشهای کوچه و خيابان را از پليدی ها و زشتی ها پنهان ميکردند و پاکی و طراوت را برای زمين به ارمغان می آوردند . نيک به ياد می آورم که چگونه حسرت بازی های کودکانه را در چشمانم خواندی و پاسخم دادی و شال و کلاهم کردی تا سرگرم برف بازی شوم ... و آه که چه لذت بخش بود لحظه ای که دانه های برف روی دستانم می نشست و من نيز با حسرت تماشا می کردم که چطور بر روی دستانم آب می شوند و خود را فنا کرده تا مايه ی حيات را به ما آدميان ارزانی دارند ... در لحظاتی که از شدت سرما می لرزيدم و توان سخن گفتن و حرکت کردن نداشتم که می آمدی و در آغوشم می کشيدی و گرمای وجودت به من هديه ميدادی . حال از آن روزها سالها ميگذرد و با مرور خاطرات بيشمار دوران کودکی پی می برم که چگونه در اين سالهای طولانی مهر مادری را بر من ارزانی داشتی و درس عشق ، مهر ، صلح و آزادی را به من آموختی .



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


گاهی اوقات پيش می آيد که در زندان ، حتی برای لحظاتی کوتاه ، چشمانم را می بندم و از معبر زمان عبور می کنم تا به آن روزگار دوران خوش کودکی بازگردم و آن خاطرات را از نو تجربه کنم تا هميشه بودنت را در کنارم احساس کنم . ولی افسوس پس از چند لحظه که چشمان را باز ميکنم ، تو را نميبينم و به ياد می آورم که در اين قفس محصورم . در اين لحظه است که غم تمام وجودم را فرا ميگيرد و سکوتی تلخ بر من حکمفرما می شود و اين ديوارهای سرد و بی روح را در مقابل چشمانم ميبينم که نه حرف می زنند و نه احساسی دارند و هرچه هست ، سراسر رعب است و هراس ... و ازينکه در کنارت نيستم خود را در قعر عجز و عسرت احساس ميکنم .
هرچه هست سايه ی شوم و هولناک قدرت است که بالای سرم خيمه زده است و من تمام توان خود را به کار می بندم ، پنجه در ديوار افکنده تا شايد روزنه ای از اميد بيابم و خود را دوباره در آغوشت ببينم و آرام گيرم .

مادر ! ای زلال تر از باران !
حال که از بيم هايم سخن گفتم و از ناتوانی هايم هراس هايم ، شايد بهتر باشد تا جانب انصاف را گرفته و از اميدهيم نيز سخن بگويم . چرا که معتقدم اين بينش و زاويه نگاه هر کس است که غم و شادی و نشاط و اندوه و نيز بيم و اميد را رقم ميزند .
علی رغم سپری شدن روزها و شبهايی به دور از آزادی و نيز گذر ایّام جوانی ام در پس ديوارهای سردِ سپيدار و کارون و اينک نيز اوين ، خوشحال و خرسندم از اينکه زندگانی و حياتم معنايی جديد يافته و تجربه ای نو بدست آورده ام .
علی رغم تمام تلخی های حاصب از محدوديت ها وو دوری از خانه و کاشانه و جامعه ، بزرگترين موهبت زيست در زندان اين بود که در سايه سارِ دوستان با طراوت تر از گل زيسته ام و همگی با مشت های گره کرده مشق زندگی کرده ايم به سرسبزیِ جنبش سبز .
بنابراين با اين بينش به خود و جامعه بوده است که سرشار از حيات گشته ايم و با اينکه در بندی با ديوارهای بلند و زمخت و بی روح محصوريم ، همه دست در دست هم داده ايم تا اين ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه کنيم : "هستيم ، ايستاده ، بيدار ، اميدوار ... ".
اميدوار به آينده ای برای ايرانی آباد و آزاد ، اميدوار به "بودن" برای "طرحی نو درانداختن" ، اميدوار به آينده ای که به باور من زود خواهد آمد و در آن ایّام ديگر نشانه ای از ظلمت شب نخواهد بود . آری با اين طرز فکر است که ميتوانيم با تکيه بر اميد و نيز با همدلی و همراهی يکايک همبنديان ، روحی تازه بر کالبد سخت و سرد زندان دميده تا زندان را دانشگاهی برای آموختن و تجربه کردن برای خود تبديل کنيم و نيز پيوندی عميق و عاطفی با مردمان ايرانزمين ، حياتی سبز را در رگهای متصلّب جامعه مان جاری کنيم ، تا همگان بدانند که با صبر و استقامت و اراده ای راسخ و زلال ميتوان اساسِ زندگی بشری که همانا "آزادی" می نامندش را برای جامعه مان که به راستی شايسته آن است ، به ارمغان آورد .

معنای هستی ام
به عشق تو و اميد به ديداری نو ، تحمل روزهای تلخ زندان حقيقتاً برايم سهل و آسان گشته است . در يکی از همين روزهای آغازين زمستان بود که در حياط قدم ميزدم و تنها باد مهمان تنهاييم بود و در انديشه ايام نه چندان دور به سر می بردم . روزهايی که بيرون از زندان بودم ولی در حسرت چشيدن طعم آزادی . و دنيای پيرامونم رفته رفته از زندگی تهی می شد و زمين نيز از زيستن خسته بود و من نيز در اين وضعيت ، هر کجا قدم ميگذاشتم ، شب با سرعتی تصور ناپذير پشت سرم فرا می رسيد . گويی همه جا سياهی شب در پی من بود و هر کجا که ميرسيدم ظلمت و تباهی فرود می آمد و گورستانی سرشار از سکوت در ذهنم نقش می بست و چون پتکی کالبدم را فرو می ريخت و گرچه اين را با چشمانم نمی ديدم ولی به راستی با تمام وجود و با تک تک ذرات بدنم احساس می کردم .

مادر عزيزم
در تمام سالهای حضورم در دانشگاه و در طول مسير خوابگاه تا دانشگاه ، اين حس با من همراه بود و من نيز به ناچار به راهم ادامه می دادم و مسيرم را پيش ميگرفتم و سايه ظلمت و خفقان و استبداد سر به سرم می گذاشت ، آزارم می داد ، عذابم ميداد . سايه ای که وجودم را در هاله ای از ابهام قرار داده ، سايه ی شوم استبداد که هستی را به نيستی مبدل کرده بود . در اين لحظه بود که قاصدکی که سکوت شب را نشانه رفته بود مهمانم شد و دلتنگی هايم را از بين برد و خستگی هايم را شکست . تصميم گرفتم به نبردی نابرابر با نيستی تن در دهم و تکليف خويشتن را روشن کنم ، لذا از بين دو گزينه دانشگاه ، اخذ مدرک ، تحصيلات عاليه ... و رفتم به زندان و معنايی دوباره به زندگی بخشيدن و فرياد برآوردن و سياهی شب را نشانه رفتن ، گزينه دوم را انتخاب کردم و در مسيری پا نهادم که حياتم معنايی دوباره يافت . اين گونه شد که کيف و کتاب و خاطرات شيرين دانشگاه را رها کردم و ميله های سرد و پولادين سلولهای انفرادی و ديوارهای بلند و زمخت و بی روح زندان را در آغوش کشيدم تا رهايی بزرگتری بدست آورم .

مادرم ، بهانه هستی ام و فلسفه وجودی ام
شايد که تصميمم در ابتدا خودخواهانه می نمود . چرا که شما با تمام رنج ها و سختی های زندگی آرزويی دگر برايم داشتيد و آينده ای ديگر برايم ترسيم نموده بوديد . به دور از زندان و حبس ، خواسته شما را اجابت نکردم و عصيانگری نمودم و آرزوهای شما را برآورده نساختم و از اين حيث به شما و خانواده بدهکارم و اميد آن می رود که تا در آينده ای نه چندان دور بتوانم قدردان زحماتتان باشم . خوب به ياد می آورم روزهايی در مهر ۸۶ که در يکی از خيابانهای اهواز ربوده شدم . چه مدت که از من بی خبر بودی و چه سختی ها که تحمل نکردی و دائم در رفت و آمد از کرج به اهواز تا بلکه خبری از من بگيری و دريغ که هيچ پاسخت نميدادند .
مگر من ميتوان آن لحظات را درک کنم که مادری چه کشيد از بيخبری مطلق از فرزندش . و حقيقتاً نميتوانم بفهمم که چه دشواری ها و دردها کشيدی ولی بازهم در سينه حبس کردی و تاکنون نيز برايم بازگو ننمودی .

عزيزترينم
به وجودت افتخار ميکنم که چه زود توانستی واقعيت را بپذيری که به هر حال اين سالها را در زندام خواهم بود و مهم تر اينکه خود را با شرايط سخت و دشوار من هم آغوش ديدی و سهم بيشتری از سختی ها و تلخی هارا بر دوش کشيدی و دلتنگی هايم را سهيم شدی و به وضوح ديدم که چه عاشقانه با دلتنگی های ديگر خانواده های زندانيان همراه و هم درد گشتی .
اين روزها به انمدازه تمام عمرم دلتنگ تو ام و آرزوی آن دارم تا در آغوشت بگيرم و روی چون ماهت را که تمثالی از عشق و صبر و ايستادگی ست را غرق در بوسه کنم . بدان که به داشتن مادری چون تو افتخار می کنم که اينچنين همراه و همدل من بودی و هستی . افسوس ميخورم که فقط هفته ای دوبار می توانيم هم را ببينيم . آنهم از پشت ديوار های شيشه ای سرد اوين که با ميله ها آذين شده . در آن لحظه ملاقات که چشمان بارانی ات را می بينم ، آتش به خرمن هستی ام می زند و تنها نفسهای گرم وجودت است که مرا به وجد می آورد . به هستی ام معنا می بخشد و سخنت موسقی ای دلنشين روحی تازه بر کالبدم می دمد . و انر‍ژی ام مضاعف می گردد با ديدنت ، با شنيدن صدايت ، با خنده هايت ... چرا که خواسته ای تا قرص و محکم بايستم و باکی نداشته باشم و مضمون حرفهايت هميشه اين جمله بوده است که :" تاريک ترين ساعت شب ،‌درست ساعات قبل از طلوع خورشيد است ، پس هميشه اميد داشته باش ." پس به من نيز حق بده تا خواسته ای داشته باشم و آن اينکه کوچکترين نگرانی از نبود من نداشته باشی و دلواپسی از بودن من در زندان به خود راه ندهی و هميشه در کنارم بايستی ، همانطور که تاکنون همراهم بوده ای .

مادر عزيزم
روزهای دوشنبه که می شود با اينکه می دانم چه سختی هايی را متحمل می شوی و با کهولت سن رنج های مسير کرج تا اوين را به جان می خری و در سرما و گرما و به هر وسيله خودت را به زندان می رسانی ، لحظه شماری ميکنم و چشم انتظار حضورت هستم .
افسوس که تنها ۲۰ دقيقه رويت را می بينم . دقايقی که يک عمر برايم ارزش دارد و حضورت به من معنا می بخشد و لحظات پايانی ملاقات را به ياد می آورم که وجود نازنينت ققنوس وار می سوزد تا از خاکسترش ققنوسی جوان و باطراوت چون فرزندش برويد. اينگونه ميشود که با ديدن اين عشق در چشمانت احساس غرور می کنم و مهر مادری را در تک تک ذراتم حس ميکنم و اينکه نگاهت سرشار از رازهايی ست که در دل داری و نميگويی و من تنها می توانم به تفسير و تاويل روی بياورم که مضمون کلام و نگاهت می تواند اين سخنان آهنگين باشد :
کوچه ها منتظر بانگ قدم های تو اند / تو از اين برف فرود آمده دلگير مشو


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016