دوشنبه 15 اسفند 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آقای قبادی! ما را به خاطر بسپار، ژينا نيما

ژينا نيما
گرچه سينمای ايران، سينمای من و سينمای تو نيز هست اما... سخت بودن و زمان‌بر بودن، يافتن و کار کردن با هنرپيشه‌های کرد، توجيه مناسبی برای ناديده گرفتن آنان نيست. دليل خوبی برای چشم‌پوشی از اين همه استعداد خوب نيست. سخت بودن کار با "مامو" به بازی زيبايش می‌ارزد. يادت باشد در همين جايی که ايستاده‌ايم، زير پای‌مان زمينی‌ست که اگر من پشت تو را نگيرم و تو دست مرا، هر دو سقوط خواهيم کرد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا


ژينا نيما ـ بهمن قبادی

کردهای ما، چند روز گذشته روزهای خوبی را سپری نکردند. اين‌جا و آن‌جا متلک‌هايی بود که بر سرمان آوار می‌شد، و حرف‌هايی که دل‌مان را بيش از هميشه می‌آزرد. اين روزها، چه دوستی‌هايی که رنگ باخت و چه آدم‌هايی که از ديده برون رفتند. تندروی‌های اخير يک آوازه‌خوان که تاکنون حتی به خود اجازه‌ی مرهم نهادن بردل طرفدارانش را نداده است، باعث شد تا درددلی را که سال‌ها با تو داشتم برروی کاغذ بياورم و هرآنچه که در دلم هست را بيرون بريزم. مگر نه آن‌که من و تو هردو از يک خاکيم؟ مگر نه آن‌که زبان هم را فقط من و تو می‌فهميم؟ پس برايت می‌نويسم. نه اين‌که دلت را بشکنم، نه! می‌دانی که دوستت دارم. اگر نمی‌دانی هم بدان که من، بعد از اين نامه نيز همچنان دوستت خواهم داشت. می‌دانی چرا؟ چون می‌دانم که خودت هم خوب می‌دانی ته دل هردوی ما چه می‌گويد‫.‬

آقای بهمن قبادی ... سلام
ديدی قبل از سلام کردنم چه بی‌پرده گفتم دوستت دارم؟ همه‌ی اين‌ها بهانه‌ بود تا برای گوش دادن به درددل‌هايم، اول دلت را به دست بياورم. می‌دانی چرا؟ چون اين روزها کسی دلش با ما نيست. اين روزها هرکه دلش تنگ ديگری‌ست، اول دل ما را لگد می‌زند. می‌دانی اين روزها با ما چه می‌کنند؟ همان‌ها که از سازش می‌گويند؟ می‌دانی ما بيشتر از همه خداخدا می‌کرديم "اسکار" نصيب‌شان شود؟ می‌پرسی چرا؟ چون ما اينگونه‌ايم! اگر ديگران با ما بداند، ما فقط با خودمان بديم! گاهی فکر می‌کنم اين جمله‌ی "خلايق هرچه لايق" را تنها برای ما سروده‌اند و بس! می‌گويی نه؟ پس چرا آنقدر با ما غريبه‌ای؟ چرا من را نمی‌شناسی؟ چرا برگه‌ی نامه‌ام را دو دستی در دستانت نمی‌فشاری؟ چرا از دوستت دارم گفتن‌های من اشکِ شوق از چشمانت فرو نمی‌ريزد؟ چرا وقتی شنيدی برايت نامه نوشتم ذوق نکردی؟ ذوق کردی؟ باور نمی‌کنم‫.‬‌

آقای بهمن قبادی، می‌دانی من کی‌ام؟ من همانم که تو را خوب می‌شناسم! من همانم که تا لب‌تر کنی تا ته دلت را می‌خوانم. من همانم که وقتی جايزه می‌گيری، هرکجا، با هرکه که باشم به احترامت بلند می‌شوم. من همانم که تمام دردهای دلت را همدرد بوده‌ام. با تو بوده‌ام من، هميشه، همه‌جا، بی‌آنکه بدانی، هردو در يک هوا نفس کشيده‌ايم. بچگی‌های‌مان هردو در يک خاک گِل‌بازی کرده‌ايم. يادت هست گفتی به خاطر خوردن ساندويچ‌های سالن سينما عاشق فيلم شدی؟ هنوز طعم لذيذ همان ساندويچ‌ها زير زبانم است

سنم کم است. بچه نيستم. اما بچه بودم که شناختمت! در همان سالن سينما، با ساندويچی در دست؛ از همان ساندويچ‌ها که دوست داشتی. من سوسيس را به کالباس ترجيح می‌دادم، ماکارونی را اصلآ! تو دايی‌ات برايت می‌خريد، من اما خودم می‌خريدم. چون بزرگترها کلک می‌زدند. موقع خريد ساندويچ را نصف می‌کردند. سهم بچه‌ها هميشه نصف بود. گاهی هم برای اين‌که ساندويچ نخوريم ما را سينما نمی‌بردند. مادرم اعتراض داشت که چرا ساندويچ‌های دست او را دوست ندارم؟ ولی خودمانيم، ساندويچ‌های آن آقای سبيلوی دم در سينما، مزه‌ی ديگری داشت‫.‬

يادم هست فيلمی بود همه برايش به‌به چه‌چه می‌کردند. پدرم از اين به‌به چه‌چه‌ها خوشش می‌آيد. پی‌اش را می‌گرفت، دنبالش می‌رفت. من را هم می‌برد. با آن قد کوچکم بين دست و پای مردم گم می‌شدم گاهی. يک روز خسته و درمانده از مدرسه که آمدم، مرا برد سينما. گفتم نمی‌آيم، سينما را دوست ندارم. گوش نکرد. آخر می‌دانی چرا؟ سينمای اصلی شهر را بسته بودند و سالن شيک و پيک جديدی را، راه انداخته بودند. سالنی که شبيه سينما نبود. من معنای حقيقی سينما را در سالن‌های سرد و تاريک تجربه کرده بودم. در اين سالن جديد از ساندويچ خبری نبود. دم در، چند آقای سبيلو گذاشته بودند تا نگذارند کسی ساندويچ بخورد. ولی من با خودم برده بودم، ساندويچ‌های دست مادرم را! هرچند که دوست نداشتمشان. نمی‌دانم چرا؟! شايد چون مامانم سبيل نداشت! من مزه‌ی همان ساندويج‌های سبيلو را دوست داشتم. همان‌ها که تا ته با کاغذ می‌خورديمشان! يادت هست هنوز؟

پدرم من را تا سالن برد. جلوی در خواست دستم را ول کند. ولی من اصرار داشتم بيايد تو، می‌ترسيدم. تا آن موقع سالن سينمای شيک و پيک نديده بودم. وقتی برگشتم و نگاهم به صورتش افتاد بی‌اختيار دستم را ول کردم. گوشه‌ی چشمهايش خيس بود. هنوز سرخی پوست صورتش از گريه‌ای که کرده بود داغ ِ داغ بود. فهميدم فيلم را قبل از من ديده و ديگر روحيه‌ی دوباره ديدن آن را، در آن لحظه نداشت. چشمم به صورت بابا که افتاد دلم لرزيد. خدايا! من چه صحنه‌هايی را بايد به تماشا می‌نشستم آن شب؟ روحيه‌ی پدرم را خوب می‌شناختم. يک‌بار که برای چيزی گريه کند، تا آخر عمر يادش نمی‌رود‫.‬

فيلم شروع شد. چقدر درهم برهم بود. پر از اسب بود، پر از بچه. بازيگرها چيزهايی می‌گفتند که من نمی‌فهميدم. می‌دانی چرا؟ چون عادت نداشتم. آخر من هميشه فيلم‌ها را به زبان فارسی می‌ديدم. کسی تا آن روز برای من فيلم کردی نساخته بود. فيلم‌ات را ديدم، اول تا آخر. ساندويچ را هم خوردم. خودمانيم، خيلی چسبيد. ساندويچ دست مادرم در کنار يک فيلم کردی، مزه‌ ديگری داشت. از آن روز به بعد ديگر دلم برای آن آقای سبيلو تنگ نشد. ساندويچ‌های او بوی فيلم فارسی می‌داد‫.‬

‫.‬من از آن روز تو را شناختم بهمن. در همان سالن سينما، با ساندويچی در دست

***

فيلم‌ات را ديدم. کوچکتر از آنی بودم که بخواهم نظر بدهم. ولی من از آن روز به بعد هرچه را که اسم تو رويش بود ديدم. از مصاحبه‌هايت گرفته تا فيلم‌هايت. هرچه بزرگ‌تر شدم فيلم‌هايت را بيشتر می‌ديدم. اگر نمی‌فهميدمشان، کتابش را می‌گرفتم. فيلم‌نامه‌اش را می‌خواندم. فيلم‌هايت آنقدر نکته‌های ريز و درشت زيبا داشت که نمی‌خواستم حتی گوشه‌ای از آن را از دست بدهم. سينمايت را دوست دارم. افکار و ايده‌هايت را. پشتکار و تلاش همه جانبه‌ات را. دوستی می‌گفت: "بهمن يک سرمايه است" و من اين سرمايه را ارج می‌نهم‫.‬

سکانس پايانی فيلم «زمانی برای مستی اسب‌ها»، سکانس آغازين زندگی بهمن قبادی در مقام يک "کارگردان حرفه‌ای" بود. بهمن به مانند بازيگر فيلم‌اش حصاری را در نورديد که شايد کسی تا به امروز حتی توان شکستن يا به‌عبارتی بهتر بگويم، جرآت از بين بردن اين حصار را نداشته است. «زمانی برای مستی اسب‌ها» کافی‌ست تا انتظار ما را در ميزان سطح توقع از کارهای آتی بهمن قبادی بالا ببرد، که تا به امروز نيز ناجوانمردانه است اگر نگويم فيلم‌هايت پشت سرهم (از ديدگاه من) همچنان بهتر از آن‌چه بوده است که از تو توقع داشتم. سينما را می‌شناسی، و اکنون سال‌هاست که سينما و سينماگران نيز تو را می‌شناسند. حال ديگر مدت‌هاست که بهمن، تنها به خود و خانواده‌اش تعلق ندارد. بهمنی که سينما در وجود او رخنه کرده است‫.‬

اکنون ديگر بهمن به خوبی می‌داند که فقط برای دل خودش نبايد فيلم بسازد. او مخاطبانش را لايه‌بندی کرده است. خود او نيز به خوبی می‌داند که فيلم‌هايش علاوه بر کارکرد‌های مختلفی که داشته، يک کار ويژه‌ی ديگر را هم يدک می کشد: "هويت‌ بخشی به سينمای کردی"! همين هويت‌ بخشی بود که اساسآ عشق فيلم‌سازی را در ده‌ها جوان کرد ايجاد کرد. از اين منظر که نگاه کنيم، شما در قبال آينده‌ی سينمای ما مسئولی. حتی اگر قبول اين مسئوليت برايت سخت باشد، گريز از آن هم بی‌انصافی خواهد بود‫.‬

حال سوال من اين‌جاست که تا به امروز اين مسئوليت به کجا پيش رفته است؟ تا به امروز به احساسات اين جوانان چگونه پاسخ داده‌ايد؟ سينما يک مجموعه است. کارگردان، بازيگران، فيلمبردار، صدابردار، و غيره و غيره هستند که دور هم گرد می‌آيند و با تلاش و پشتکار و همدلی و هدفی که دارند فيلمی را "فيلم" می‌کنند. چه يک فيلم خوب، چه يک فيلم بد‫.‬

آقای قبادی ... فيلم هايت خوب‌اند! يا بهتر بگويم از خوب هم بهتراند. برعکس خيلی‌ها که فکر می‌کنند زاويه‌ی ديد‌ت بسته است و هميشه کرد و کردستان را از يک زاويه به جهان معرفی می‌کنی، نظر ديگری دارم و فکر می‌کنم اين حرف آدم‌هايی‌ست که نه دردهای ما را می‌شناسند و نه علاقه‌ای به شناخت دردهای اطراف‌شان دارند. اين مردم مثل من و تو در سينماهای سرد و تاريک ساندويچی را با کاغذش نخورده‌اند تا بدانند «کسی از گربه های ايرانی خبر ندارد» کافی‌ست تا به همه ثابت شود بهمن قبادی اهل ريسک هم هست. بهمن ثابت کرد که می تواند جز از خودش از ديگران هم بگويد. در فيلم «کسی از گربه‌های ايرانی خبر ندارد»، دنباله‌رو موضوعی شدی که شايد خيلی‌ها دنبالش بودند، اما کسی تا به امروز به اندازه‌ی تو نتوانست موفق باشد. امروز ديگر همه از گربه‌های ايرانی خبر دارند‫.‬

منبع موثقی ندارم اما از جايی شنيدم بهروز وثوقی گفته است: «آخرين شعر کرگدن» بهترين فيلمی‌ست که تاکنون بازی کرده‌ام. همين حرف بهروز کافی‌ست تا فيلم‌ات را نديده مهر تاييد بزنم! چراکه حرف بهروز برای من، سندی بر اين گواه است‫.‬

برای من، برعکس خيلی‌ها که با ديدن دو-سه فيلم اولت، دريچه‌ی ذهن‌شان را می‌بندند و می‌گويند خب ديگر، بهمن همين است! من می‌گويم نخیـــــــر! بهمن تازه شروع شده‫.‬

نيک می‌دانم همان‌گونه که تا به امروز فيلم‌هايت انتظار من را از "بهمن قبادی" بودنت برآورده کرده، در آينده نيز، ديدگاه‌های مختلف‌ات را در اين زمينه شاهد خواهيم بود. شايد لازم باشد از ديد دخترانه‌ام دلت را خوش کنم و بگويم بهمن هنوز جوان است و سرشار از انرژی... و برای تخليه‌ی اين انرژی به زمان نياز دارد، و من، در انتظار آن روزهای خوب (که می‌آيند تا جاودانه شوند) در گذرگاه زمان به جای انتظار، قدم‌هايم را در امتداد قدم‌هايت هموار می‌کنم و قبل از آنکه به مانند ِ بقيه زود به قاضی بروم، هرکجا که بروی به دنبالت می‌آيم. به افتخارت، "کرد" بودن‌مان را به رخ همه می‌کشم و می‌گويم که شما را نمی‌دانم، اما بهمن برای من حرف‌های ديگری نيز دارد‫.‬

در اين گوشه از دنيا که صدايم به گوشت نمی‌رسد، می‌نشينم و به مسئولتی فکر می‌کنم که خواسته يا ناخواسته بر گردنت افتاده است. بهمن جان! هيچ می‌دانی روزنه‌ی اميد من و دوستانم تويی؟

سال دوهزار و شش بود که بعد از سال‌ها دوری برگشتم ايران، به دنبال ساخت يک فيلم! فيلمی که هيچ‌گاه نگذاشتند "فيلم" شود! سنندج بودم روزی، منزل عمويم. زن‌عمو (که همکار خواهرت بود) از سرکار که آمد، نشستيم پای از هر دری سخنی. گفت راستی! هديه تهرانی اين‌جاست! با بهمن قبادی آمده! گويا می خواهند فيلم جديدی را شروع به کار کنند! از آن شب تا به امروز، از آن زمان که «نيوه مانگ» می‌رفت تا کليد بخورد، از آن روز که طول و عرض خيابان‌های سنندج را به اميد ديدنت طی کردم و نيافتم‌ات، با خود می‌گويم: چرا حق‌مان را دو دستی تقديم می‌کنيم؟

آقای قبادی... من اين‌جا برای اعتراض نيامده‌ام. من اينجا خودم را نماينده‌ی ميليون‌ها دختر و پسر جوان کرد نمی‌کنم. من اين‌جا از "هديه و گلی" ايراد نمی‌گيرم. من اين‌جا "بهمن قبادی" را زير سوال نمی‌برم. اما مانده‌ام بهمن! مانده با حقی که دو دستی تقديم‌شان کرديم تا امروز برخی ناجوانمردانه به ما بگويند که سينمای‌مان دهکده‌ای دورافتاده بيش نيست‫.‬

من ايران را دوست دارم، سينما‌ و سينماگرانش را نيز... هميشه فيلم‌های خوب می‌بينم. به نظرت چند درصد جوان‌های امروز «بوی کافور، عطر ياس» فرمان‌آرا را ديده‌اند که من ديده‌ام؟ به نظرت چند نفر از ديدن «توفيق اجباری» گذشته‌اند که من گذشته‌ام؟

من فيلم خوب می‌بينم، بازيگر خوب را هم می‌شناسم. و قبول دارم که در سينمای ايران نه فقط به زن‌ها بلکه به مردها هم ظلم می‌شود. خودمانيم، تو هم مثل من چند شب پيش جای "شهاب حسينی" را برروی فرش قرمز اسکار خالی نيافتی؟ يافتی! می‌دانم! تو هم دلت می‌خواست او نيز آن‌جا باشد. اما نبود. همه بودند ولی او نبود! يادت هست حجت را؟ همان که سرش را کوبيد به در؟ الهی سرشان لای جرز در گير کند! همان‌ها که نگذاشتند حجت آن شب آن‌جا باشد و حقش را به ناحق پايمال کردند! مثل حق "دختر کردی" که می‌توانست بازيگر فيلم تو باشد، اما نشد! می‌دانی چرا؟ چون يادت رفت مسئوليتت را‫.‬

هديه را دوست دارم، گلی را نيز، هميشه گلی صدايش می‌زنم. چون عين گل‌ها می‌ماند. اسمش برازنده‌ی اندامش است. زيبا و دوست‌داشتنی. از کنارش بی‌خيال نمی‌توانی عبور کنی. هميشه دوست داری چند لحظه‌ای ايستاده و در سکوت نگاهش کنی. گلی مثل گل است. مثل همه‌ی دخترهای ديگر، مثل همه‌ی جوان‌های ديگر! اما می‌دانی ما با دختران سرزمين پدری‌مان چه می‌کنيم؟ ما دختران سرزمين‌مان را پرپر می‌کنيم. آرزوهای‌شان را می‌چينيم و جوانه‌های‌شان را در گلدانِ "ديگــری" می‌کاريم‫.‬

‌نيوه مانگ را دوست دارم. بازی کوتاه اما زيبای هديه را نيز. لبخندهای گلی را هنوز به ياد دارم. آن‌جا که می‌خواست «مامو» را اميدوارانه به دنبال خود بکشد. اگر فيلم‌ات واقعی بود می‌گفتم مامو، عاشق لبخند گلی شده، پی‌اش می‌رود و ديگر هم باز نمی‌گردد‫.‬

هديه را انتخاب کردی، گلی را نيز... گله‌ای نيست. بازيگر خوب می‌خواستی! حق با تو بود، ما بازيگر خوب نداريم. می‌دانی چرا؟ چون نهال است سينمای ما‫.‬
...

حضور تهرانی و فراهانی و ديگر بازيگران سينمای ايران و جهان در فيلم‌هايت مسئله‌ای نيست، اما برای من ِ نوعی، بازی آن‌ها در چنين پروژه‌ای، گوشه‌ای از فيلم و هدف قبادی را محو می‌سازد. که آن هم نشان دادن جذابيت‌ها و توانايی‌های "يک دختر يا يک جوان کرد" است. بازی، هرچقدر هم که خوب باشد، ديالوگ‌ها هرچقدر هم که بی‌لهجه ادا شوند، برای من، هديه بازيگر يک فيلم کردی آن هم در نقش يک "خواننده‌ی کرد" نمی‌شود‫.‬

گرچه به عنوان يک هنرمند ايرانی، برای لنز دوربين‌ات حد و مرزی نمی‌توان تعيين کرد. گرچه سينمای ايران، سينمای من و سينمای تو نيز هست اما... سخت بودن و زمان‌بر بودن، يافتن و کار کردن با هنرپيشه‌های کرد، توجيه مناسبی برای ناديده گرفتن آنان نيست. دليل خوبی برای چشم‌پوشی از اين همه استعداد خوب نيست. سخت بودن کار با «مامو» به بازی زيبايش می‌ارزد. يادت باشد در همين جايی که ايستاده‌ايم، زير پای‌مان زمينی‌ست که اگر من پشت تو را نگيرم و تو دست مرا، هر دو سقوط خواهيم کرد

***

فيلم جديدت را هنوز نديده‌ام. از آن‌جايی که اين فيلم در ترکيه فيلمبرداری شده، مسلمآ حضور بازيگران ترک هم الزامی بوده. حضور «برن ساآت» برای بازی در فيلم‌ات انتخاب به‌جايی بود‫.‬

از خير سر پخش سريال‌های ترکی که اين روزها يکی از معمول‌ترين مشغله‌های مردم ايران شده، "برن" را همه می‌شناسند. من هم می‌شناسم. بله! من هم يکی از مشغله‌هايم ديدن سريال‌های ترکی‌ست. اما نه به اين دليل که خودم را سرگرم کنم، نه! برای اينکه زبان‌شان از يادم نرد‫.‬

جالب است نه؟ در کشوری مثل ترکيه (که از ديرباز زبان کردی در آن ممنوع بود و هيچ مادری نمی‌توانست زبانش را به بچه‌اش بياموزد) من ِ کرد زبان به ناچار زندگی کردم، زبانش را آموختم و اکنون پس از سال‌هايی که در سوئد زندگی می‌کنم، همچنان در تلاشم تا آنچه را که آموخته‌ام از ياد نبرم!!! واقعآ چرا ما هيچ‌گاه يادمان نمی‌ماند که چه کسی، چه بر سر ما آورده است؟ يعنی تا به اين اندازه دل‌های بزرگی داريم ما؟

برن بازيگر خوبی‌ست، با اين‌که مدت زيادی نيست که پا به اين عرصه گذاشته، اما با اجرای نقش "بيهتر" در سريال عاشقانه و مدرن "عشق ممنوع" توانست جايزه‌ی بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود کند‫.‬

يک چيزی را می‌دانی بهمن؟ از خير سر سياست‌های داخلی و خارجی، آن‌قدر پناهندگان کرد در ترکيه زياد شده، و آن‌قدر اين پناهنده‌ها در آن‌جا زجر و بدبختی می‌کشند که گاهی مجبور می‌شوند از سر ناچاری زبان ترکی بياموزند‫.‬

از بازيگران ايرانی گذشتيم. بازيگر ترک می‌خواستی؟ چرا؟ مگر جوانان سرزمين من و تو از برن کمتر بودند؟

به هديه ياد دادی کردی حرف بزند. به گلی هم همين‌طور. برای مونيکا معلم اختصاصی گرفتی. به يک کرد زبان هم می‌شود زبان ديگری آموخت، اگر بخواهيم‫.‬
...

چند وقت پيش در سايت يوتوب فيلمی را ديدم. کنار بچه‌های فيلم‌ات (که حال ديگر هر کدام مردی شده‌اند) ايستاده بودی و راه و چاه‌ کار را نشان‌شان می‌دادی. همان جوان‌هايی که امروز تو را سرلوحه‌ی کارشان قرار داده‌اند و با حداقل امکانات در حال تلاش برای آماده‌سازی فيلمی هستند. همان جوان‌هايی که مثل تو، مثل من، به‌دنبال سينمايی می‌گردند که راه ورود آن‌ها را به دنيای هنر فراهم آورد‫.‬

نازی بيگلری، خبرنگار صدای آمريکا که در جمع شماست، تو را در کنار بچه‌های کردستان عراق، يک کارگردان ايرانی معرفی می‌کند و من را به اين فکر می‌اندازد که اگر سال‌ها پيش هم شرايط به‌ گونه‌ای بود که می‌توانستيم تو و فيلم‌ات را برنده‌ی جايزه‌ی اسکار ببينيم، آيا سايرين هم به اندازه‌ی کردها عميقآ شادمان می‌‌شدند؟ گرچه در خوشحالی فيلم «جدايی نادر از سيمين» همه سهيم بوديم اما آيا آن‌ها هم در خوشحالی‌های مشابه با ما سهيم‌اند؟ چرا گاهی احساس می‌کنم اين معادله نابرابر است؟

***

نيوه مانگ که اکران شد، چهره‌ی گلی بيش از هميشه شکفت، رفت هاليوود، مبارکش باشد! فعاليت‌هايش همچنان بحث داغ محافل امروز است، هديه را بردی جشنواره‌ی سن‌سپاستين اسپانيا، با حامد و بچه‌های فيلم گربه‌های ايرانی روی فرش قرمز راه رفتی. ولی چند درصد شانس ديگری برای بازی در يک فيلم به هم ولايتی‌هايت دادی؟

راستی از "مادی" خبر داری؟ يادم است بعد از اکران «زمانی برای مستی اسب‌ها» در سقز، در جواب پرسشی که مطرح کرده بودند، گفتيد خبر نداريد. يک بار ديگر پی‌اش رفته‌ايد اما او را نيافته‌ايد‫.‬

هيچ می‌دانی بازيگران فيلم موفق «ميليونر زاغه‌نشين» چه شدند؟ دختر بزرگ‌تر که جوان بود و زيبا هم بود، به هاليوود راه يافت. دختر کوچک‌ترکه فقير بود، روز به روز فقيرتر شد، تا آن‌جا که خانه‌شان را بر سرشان خراب و در چادر زندگی می‌کردند. تو آيا می دانی "دنی بويل" با هشت جايزه‌ی اسکارش چه کرد؟

تو شايد نمی دانی! من اما خوب می دانم اما بی‌خيال... ما را چه به هندوستان! خودمان کلی مشغله داريم اين‌جا‫.‬
...

راستی بهمن! رازی را می‌خواستم به تو بگويم. فقط به تو. قول بده به کسی چيزی نگويی. شايد مردم مرا مسخره‌ی دست خودشان کنند، و احساسات لطيف و خالصانه‌ام را به بازی بگيرند

چندين سال پيش، که تازه کتاب «خاطرات بهروز وثوقی» منتشر شده بود، کتابش را گرفتم و خواندم. کتابش سراسر اشک بود و لبخند. گاه می‌خنديدم و گاه بی‌اختيار اشک از چشمانم فرو می‌چکيد. اما اين کتاب راز بزرگی در دل نهفته داشت و من از خواندن اين کتاب به رازی پی‌بردم که تا درون مرا سوزاند. من حقيقتی را فهميدم که خيلی‌ها تا به امروز به آن پی نبرده‌اند. احساس خفقان کردم. احساس کردم کسی گلويم را گرفته، نه می‌گذارد اشک بريزم، و نه می‌گذارد داد بزنم. برای من که از کودکی دغدغه‌ی سينما داشتم، برای من که "بهروز وثوقی" يعنی "همه ی بازی های خوب" پی بردن به اين راز سخت بود و زجرآور‫.‬

بهــــــــروز، دلـــش، بـــرای سينــــما، تنـــگ شـــده بــــود

گله داشت! از کارگردانانی که اين روزها ديگر سراغش نمی‌روند، از اين‌که او را ديگر ستاره‌ی فيلم‌شان نمی‌کنند. دلم گرفت. اشکم درآمد. بغضم ترکيد. بايد کاری می‌کردم. کتاب را خوانده، نخوانده، بستم و دفتر تازه‌ای گشودم. و شروع کردم به نوشتن برای بهروز که دلش برای سينما تنگ است‫.‬

نوشتم و نوشتم... آنقدر که پوست انگشتم رفت و مجبور شدم گوشه‌ی ناخنم را چسب بزنم. کامپيوتر نداشتم و هيچ چيز ديگری که بشود با آن راحت نوشت. با قلم نوشتم. بارها، گاه با خط ِ خوب، گاه با خط ِ بد! پاکنويس کردم. سه بار! يکی برای خودم، يکی برای ديگری، و يکی برای بهروز‫.‬

سنم کم بود، خيلی کم. تا به آن روز آن‌قدر ننوشته بودم. اين نخستين بار بود که برای بهروز می‌نوشتم. بهروز دلش تنگ بود و من دل تنگی‌اش را تاب نمی‌آوردم. بايد دل خوش‌اش می‌کردم، به فيلم و فيلم‌نامه‌ای که برای او بود. با همان دست های ظريف بچه گانه‌ام برايش نوشتم‫.‬

از طريق نويسنده‌ی خاطراتش، (که بزرگ‌ترين لطف را به من کردند) فيلم‌نامه‌ام را همراه با نامه‌ای برايش فرستادم. يادم نيست چه برايش نوشتم اما، هرچه بود از ته دلم نوشتم، برای او که دلش تنگ سينما بود. سال‌ها گذشت. فيلم‌نامه‌ی من هنوز داشت لابه‌لای کتاب‌هايم خاک می‌خورد که بهروز را ديدم. پرسيد فيلم‌نامه‌ات چه شد؟ با شرمندگی سری پايين انداختم و گفتم: هيچ‫.‬

خب ديگر، چه می‌شد کرد؟ من يک دختر جوان ِ کرد بودم و آن نوشته، نخستين طرح فيلم‌نامه‌ای که نوشتم. من که "سميرا مخملباف" نبودم، با آن پيشينه‌ی خانوادگی، تا به اعتبار نامم هم که شده، کسی در نوجوانی فيلمم را فيلم کند! در اين‌جا حتی کسی يادی از بهروز هم نکرد! ديدی گفتم سينمای ما به مردها هم رحم نمی‌کند؟

وقتی شنيدم سناريوی «آخرين شعر کرگدن» برای بهروز نوشته شده، و از همه مهم‌تر خود او نقشش را نقش‌آفرين می‌شود، احساسم به مثال آبی می‌مانست که بر روی آتش ريخته باشند. گر گرفته‌ی وجودم، بعد از سال‌ها خاموش شد و من چقدر خوشحال بودم‫.‬

من برای بهروز نوشتم، تو هم نوشتی. فيلم تو فيلم شد. فيلم من اما هنوز هم خاک می‌خورد. گله‌ای نيست. آن‌چنان فرق است ميان من و تو، که هيچ اعتراضی نمی‌توان کرد. انرژی نهفته‌ی درون بهروز قطره نيست که در قطره چکان جا شود، بلکه دريايی‌ست که اقيانوس می‌طلبد‫.‬

سپاس بيکران بهمن! دست مريزاد! از همين راه دور دستت را می‌بوسم! تو قيصر را دوباره به ما برگرداندی‫.‬ ديدی باز هم دل من و تو بود که به درد آمد؟

انتخاب شخص آقای "بهروز وثوقی" برای بازی در آن نقش، خوشحال کننده‌تر از آن‌چه بود که تصورش را بتوان کرد. خب ديگر، حق داشتی! برای ايفای نقش‌اش بزرگ مرد می‌خواستی و کسی از بهروز بزرگ‌تر نبود‫.‬
اما آيا آرش؟
دارين را می‌شناسی؟
در کشوری که خيلی‌ها آرش را به عنوان يک ستاره‌ی پاپ می‌شناسند، من اين‌جا، در همين سوئد، به دارينی می‌نازم (که گرچه به خاطر سبک و سياق کارش، به زبان من نمی‌خواند) اما، حداقل خوب می‌دانم، که خوب خواندن را بلد است. دارين تنها شانزده سال داشت که ويدئوی معروف «ستپ آپ» را منتشر کرد و در فينال مسابقه‌ی بهترين خواننده‌ی سوئد در سال دو هزار و چهار، در مقابل رقيب سوئدی زبانش به مقام دوم رسيد‫.‬

رقيبی که بعد از آن برنامه کسی ديگر نامی از او نشنيد، اما دارين روز‌به‌روز کارهای بهتری ارائه داد و نه فقط سوئدی‌ها را، بلکه انگليسی زبانان ديگری را هم شيفته‌ی خود کرد. دارين از بازماندگان حلبچه است. شهری که در چند روز آينده می‌رويم تا سالروز نابودی‌اش را به سوگی دوباره بنشينيم‫.‬

***

نه اين‌که بخواهيم خود را جدا از سينمای ايران و هنرمندانش بدانيم، اما کاش می شد گاهی از آنچه که خود داريم نيز بهره بجوييم‫.‬

سرت را درد آوردم بهمن. می‌دانم زياد نوشتم. راستی تاکنون کسی به اندازه‌ی من برايت درددل کرده بود؟ با اين حال من هنوز دلم پر حرف است. اما دستانم ديگر يارای نوشتن نيست. آخر می‌دانی اين روزها همه‌اش می‌نويسم. برای همه، برای او، برای تو‫.‬

فيلم‌نامه هم زياد می‌نويسم. از در و ديوار اتاقم فيلم‌نامه است که می‌بارد. مامان می‌گويد: "...جنس کاغذهايت خوب‌اند، آدم که می‌خواهد شيشه‌ی پنجره را تميز کند، لنگ روزنامه نمی‌ماند...". فيلم‌نامه‌هايم ارزان‌اند. از قيمت يک روزنامه ارزان‌تر. هرروز از تعدادشان کمتر می‌شود. راست می‌گويد مادرم. شيشه‌ی پنجره‌ی اتاقم را برق می‌اندازد‫.‬

ژينا نيما
۲۰۱۲-۰۳-۰۵
گوتنبرگ-سوئد


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016