گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
22 فروردین» از صبا تا ندا، ما چه کرديم؟ علی کلائی، ملی مذهبی21 فروردین» توطئه ای سه جانبه عليه حقوق بشر در ايران، علی کلائی 27 اسفند» مصدق آموزگار مردمگرايی، علی کلائی 5 بهمن» حسين راضی؛ سوسيال دموکرات ملی مذهبی، علی کلائی 21 دی» توحش انتصاباتی، علی کلائی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! سحرگاه خونين، ۴۰ سال پيش، علی کلائی، سايت ملی مذهبیاينان معلم اند برای ما و زمانه ما. زمانه ما که به تعبير شهيد صابر، زمانه غيبت عشق، منش و روش است. بايد از اين ستارگان آسمان انسانيت و رهايی و آزادگی آموخت عاشقی را و خوش منشی را و اهل روش بودن را و البته بايد آموخت که مشی زمان مند است و مکان مند. در هم امروزی که و روزگار به چهار دهه رسيد. چهار دهه از پرواز رقص کنان شما جوان اولان، شما اهل انسان، اهل آبادان و وجود داشتگان. چهار دهه از آن سحرگاه گذشت. سحرگاه ميدان چيتگر. جان شما و سينه ستبرتان و مسلسل دژخيم. انسانيت و صبر و عشق در برابرتان سر تسليم و تعظيم فرود آورد. شما که افتخارداران اهل فدای زمانه ما هستيد. نامهايی برای همه زمانها و مکانها و معلمان عشق و فدا و مجاهدت برای آزادی و برابری و برای انسان به عنوان سوژه اساسی تمام هستی و تاريخ. سحرگاه ۳۰ فروردين ۱۳۵۱٫ ميدان چيتگر. چهار عاشق سينه ستبر در برابر جوخه اعدام. علی ميهن دوست، محمد بازرگانی، علی (بهروز) باکری و ناصر صادق. صبحگاه پرواز مردان مرد زمانه و معلمان همه زمانها. دادگاهشان از دی ماه ۱۳۵۰ آغاز شد. در فرصت روزهای پس از نمايش جشن های ۲۵۰۰ ساله که رژيم سفاک شاه برای نمايش ثبات خود به راه انداخته بود و قصد داشت تا با برپا کردن محاکمه اين مردان قدرت نمايی کند. اما به سنت تاريخ که همواره مستبدين رسوای عالم اند، با اين کار اعتراف کرد که برخلاف مدعيات و دعاوی دروغين اش، چه جريان وسيع و گسترده سياسی و نظامی سازماندهی شده از چندين سال پيش در ايران ايجاد شده و رشد کرده است. سازمان يافتنی درست در روزهای اوج اقتدار ساواک و زير گوش او. اين محاکمات نه فرياد قدرت که ناله شکست بود. ناله شکست در برابر بهترين فرزندان خلق ايران. و اين چهار فرزند مردم دفاعياتی کردند به ياد ماندنی که نقشی اساسی در ارتقای جنبش انقلابی مردم ايران داشت. جنبشی انقلابی از مردمی به جان آمده از ظلم و ستم شاهی که پوينده راه آزادی و برابری برای همه مردم اند. اين بار چهار تن از فرزندان مصدق کبير ۵ سال پس از رحلت او بودند که فرياد استقلال و آزادی را بر گوش رژيمی مستبد و وابسته فرياد می کردند. و اين چهار ستاره آسمان ايران زمين از فرصت مانور نمايشی رژيم بيشترين سود را جستند و از فرصت محاکمه به منظور افشای ماهيت ارتجاعی رژيم و معرفی آرمانهای خود بهره بردند و اين محاکمه را بر سر رژيم شاه خراب کردند. روحيه بسيار قوی و مستحکم. قوت و استحکام در استدلال و حرارت در دفاع از حريم مردم و ميهن . و همه اينها نويد يک تولد جديد از نسلی اهل کار و بار بردار و خدمت گذار و ايستاده در ميدان. تمام قد و تمام عيار. اين جوانان با وحدت نظر و عمل در برابر دادگاه ايستادند و به صراحت اعلام کردند اين دادگاه صلاحيت رسيدگی به اتهامات ايشان را ندارد. ايشان در اين عرصه برای اولين بار در طول تاريخ ايران مبارز حرفه ای را معرفی کردند و از آن دفاع نمودند. اما همه را از اين جوانان گفتيم. بياييم تبار اين جوانان را نيز از نظر بگذرانيم. از کجا آمده بودند و داستان اين تازه جوانان نسل نوی ايستاده بر آرمان چه بود؟ شهيد محمد بازرگانی در سال ۱۳۲۵ در اروميه زاده می شود. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايی و متوسطه در زادگاه خويش، در سال ۱۳۴۴ برای ادامه تحصيل به تهران آمد و در مدرسه عالی بازرگانی دوره ليسانس را گذراند. محمد درد عدالت و آزادی داشت و با مشاهده تبعيضات اجتماعی و فقدان آزادی در آن روزگار و در کنار و همراه جبهه ملی دوم و نهضت آزادی ايران به فعاليت سياسی روی آورد. او توسط برادرش بهمن به شهيد بنيانگذار محمد حنيف نژاد معرفی شد و به عضويت سازمان مجاهدين در آمد. شهيد پس از گذراندن دوره های آموزشی تحت نظارت و مسئوليت ناصر سماواتی و بعد شهيد علی باکری، خود مسئوليت تعليمات نيروهای ديگر سازمان را بر عهده گرفت. زمانی به همراه شهيد ناصر صادق مسئول گروه تدارکات سازمان بود و بعد در اواخر سال ۱۳۴۹ با عضويت در مرکزيت سازمان، مسئوليت گروه الکترونيک را بر عهده گرفت. شهيد بازرگانی در اول شهريور سال ۱۳۵۰ دستگير شد و پس از ماهها بازجويی و شکنجه و ايستادنی قهرمانانه در سحرگاه عشق ۳۰ فروردين ۱۳۵۱ در خون سرخ خود غلطيد. محمد بازرگانی در بيدادگاه شاهی و در پاسخ ياوه گويی های مثلا دادستان چنين می ايستد که: ((ما پاکترين جوانهای اين ميهن هستيم. می گويند شما که می توانيد صاحب مقام و منصب شويد و مرفه باشيد چرا می خواهيد تا آخر عمر در زندان بپوسيد يا مقابل جوخه آتش قرار بگيريد؟ وقتی تاريخ ايران را ورق بزنيم هيچ دوره ای را نمی توان يافت که خلق ما برای گرفتن حق خود ساکت نشسته باشد. هرساله عده زيادی را به محاکمه می کشند و محکوم می کنند. امروز نوبت ماست که به عنوان توطئه گر محاکمه شويم. توطئه گر واقعی ما هستيم يا اينهايی که ما را به محاکمه کشيده اند؟ … اما هيچ توطئه ای موفق به فرونشاندن کامل شعله های آزادی خواهی نشده و نخواهد شد.)) شهيد علی (بهروز) باکری در سال ۱۳۲۲ در مياندوآب به دنيا آمد. در سال ۱۳۴۱ با رتبه اول در رشته مهندسی شيمی در دانشگاه تهران پذيرفته شد. او نيز با روحيه انسانی خود و در راه مبارزه برای آزادی و برابری با جبهه ملی دوم و نهضت آزادی ايران همراه شد و تحت تاثير فاجعه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و کشتار شديد آن روز قرار گرفت. شهيد باکری در همان سالها به خواندن کتب مذهبی جريانهای نوگرای مذهبی ايران پرداخت. او با مطالعه آثار بزرگانی چون مهندس مهدی بازرگان به دنبال حقيقت ديانت از لابلای غباری بود که در طی ساليان توسط نهاد رسمی دين بر ان نهاده شده بود. شهيد باکری تلاشگری بود برای دستيابی به گوهره حقيقت. در اواسط سال ۱۳۴۴ و با معرفی شهيد ناصر صادق در کلاس های مطالعاتی شهيد بنيانگذار سعيد محسن شرکت کرد و به مجاهدين وصل شد. او در سال ۱۳۴۵ با کسب رتبه اول فارغ التحصيل شد و در همان حال ضمن تدريس در دانشگاه، تا اواخر سال ۱۳۴۷ تنها به کار مطالعاتی و بحث و بررسی موضوعات مختلف عقيدتی و سياسی پرداخت. شهيد باکری در سال ۱۳۴۸ به عنوان اولين نفر پس از بنيانگذاران سازمان، به عضويت مرکزيت در آمد. اولين بازداشت او در ۵ مرداد ۱۳۴۹ در تربت حيدريه روی داد، زمانی به همراه شهيد رضا رضايی بود که به علت سوء ظن ماموران بازداشت شد و پس از مدتی آزاد گرديد. در اواسط سال ۱۳۴۹ از شغل خود در دانشگاه استعفا داد و به بهانه ادامه تحصيل با اخذ گذرنامه رسمی از راه دبی به بيروت رفت و در آنجا در مورد تعليمات نظامی اعضای سازمان با مسئولين جنبش فتح مذاکره کرد. پس از آن در اواخر سال ۱۳۴۹ بمنظور شناسايی سازمانها و گروههای مبارز خارج از کشور به اتفاق بديع زادگان وارد فرانسه شد. علی در ارديبهشت ماه سال ۵۰ از پاريس به بيروت بازگشت و مقادير زيادی اسلحه و مهمات تهيه کرد و در تيرماه همان سال به ايران بازگشت و از طريق برادر کوچک ترش«حميد» چهار قبضه مسلسل، سه قبضه اسلحه کمری،۱۵۰ تير فشنگ کاليبر ۹ ميليمتری و خفيف و ۵۰۰ عدد نارنجک و بمب گاما ساخته اسپانيا را با جاسازی در چمدان به صورت قاچاقی وارد کشور کرد. وی پس از ورود به کشور در ارتباط با مسئوليت قبلی خود بعنوان سرپرست گروه شيمی، جزوه ای نيز در باره مواد منفجره تدوين نمود. روز اول شهريور ماه ۱۳۵۰ با هجوم گسترده نيروهای ساواک و کميته مشترک ضد خرابکاری به خانه تيمی سازمان مجاهدين خلق، ۴۲ تن از اعضای آن دستگير شدند که در ميان آنها ۱۱ نفر از اعضای کادر مرکزی سازمان وجود داشتند. احمد نقی زاده در مقاله ای با عنوان ((علی باکری، بدون روتوش)) که توسط وبگاه آينا نيوز منتشر شده در مورد شهيد باکری می نويسد: ((با شکوفايی بهار سال ۵۱ نوع نگاه و بينش او در جريان محاکمه اش ، گويشی تازه از حرکت سالار شهيدان حضرت امام حسين(ع) ارائه داد. در آن زمان در آموزشهای جاری سنتی می گفتند تحقيق روی نهضت امام حسين(ع) به گمراهی منجر می شود چرا که در نهايت به اين نکته می رسد که : اگر امام حسين(ع) علم داشته که شهيد می شود پس چرا خود را به هلاکت انداخت؟ و اگر علم نداشته بنابراين علم امام نقض می شود! اما باکری با الهام از حرکت امام حسين(ع) در انديشه و خط مشی خود بينش جديدی را ارائه کرد. او از موقعيت اجتماعی ، تحصيلات، سرمايه و حتی عشق به دختری که گويا از مدتها پيش در اروميه نامزد کرده بود گذشت و با علم به اينکه در قبال اين ايثار نبايد به چيزی دل خوش کند، با الهام از قيام حضرت اباعبدالله الحسين(ع) به اين نتيجه رسيد که وقتی ظلم در اجتماع سنت می شود تنها راه مبارزه با آن شورش و طغيانی عاشقانه و گذشتن از همه چيز است. علی(بهروز) باکری با شکوهترين فراز زندگی اش را با جمله ای که در بيدادگاه نظامی شاه بر زبان آورد فرياد کرد:«عمر متوسط يک مجاهد شش ماه است!» اين جمله عمق کلام و درک شگفت انگيز وی را از زندگی و مبارزه نشان می دهد که علم به شهادت در راهی پر پيچ و خم غير از نيت کردن برای کشته شدن است. او ضمن تلاش برای بقاء می دانست راهی که در آن گام نهاده، راهی پرخطر است و به شهادت منجر میشود. او از همه وابستگی ها دل کند و وارهيد. او عاشق پيشه ای بود که عاشقی را قمار نمی دانست و هيچ چشم انداز و روزنه ای برای «برد» نداشت. يکی از مهمترين دلايلی که سبب شد تا نام علی باکری کمتر از سايرين مطرح شود محاکمه غيرعلنی و مرموز وی بود به طوريکه به اذعان بسياری، علی تنها عضو سازمان مجاهدين بود که هرگز مشخص نشد در چه زمانی و در چه دادگاهی محاکمه شد. اين مطلب را هم لطف الله ميثمی در خاطرات خود مطرح کرده است و هم در کتاب «محاکمات سياسی در ايران» به قلم «بهروز طيرانی» آمده است. سرانجام اين مبارز بزرگ به همراه محمد بازرگانی( که اونيز از اعضای سازمان و اهل اروميه بود)، مهندس ناصر صادق و مهندس علی ميهن دوست در سحرگاه ۳۰ فروردين ماه سال ۱۳۵۱ قدم به ميدان چيتگر گذارد و سينه خود را به جوخه اعدام سپرد و به صورت مخفيانه توسط ساواک در قطعه ۳۳ بهشت زهراء تهران دفن گرديد.)) (۲) و اما از خاندان باکری تنها علی فدائی خدا، ميهن و مردم نشد. دو برادرش مهدی و حميد نيز در جريان جنگ ايران و عراق و اشغال آن مست عفلقی به شهادت رسيدند تا خداوند عظمت و ارزش اين خانواده را دو چندان گرداند. و البته شايد بايد شنيد رفتار رژيم شاه را و رفتار رژيم شيخ را از زبان خواهر شهيدان باکری : ((در جريان اعتراضات پس از انتخابات در ايران {پس از انتخابات خرداد ۱۳۸۸ و کودتای انتخاباتی رژيم شيخی}، پسر برادرم را دستگير کردهاند. بلايی سر ما آمده که زمان شاه نيامد . باور کنيد يک ساواکی در خانه مرا نزد . زمان شاه من بعد از شهادت برادرم (علی)، استخدام شدم . خواهرم در پست بالايی استخدام شد. مهدی دانشگاه قبول شد و تحصيل را شروع کرد. يک نفر در خانه ما را نزد . میگفتند خرابکار يا خانواده خرابکار ولی کسی جسارت نکرد در خانه ما را باز کند و به ما توهين کند. ولی در جمهوری اسلامی ما اين توهينها را ديديم.)) (۳) و اين است برخورد ديکتاتورها ی دو رژيم با شجره ای که همواره در برابر استبداد و استعمار ايستاده است برای استقلال و آزادی ايران زمين. شهيد ناصر صادق در سال ۱۳۲۴ در تهران در يک خانواده خوشنام مذهبی متولد شد. پدرش حاج احمد صادق از اعضای هيئت امنای مسجد هدايت و از ياران و دوستان نزديک مرحوم آيت الله طالقانی و زنده ياد مهندس مهدی بازرگان بود. شهيد ناصر دوره متوسطه را در دبيرستان مروی گذارند و همانجا بود که فعاليت های سياسی و اجتماعی خود را آغاز کرد. او ضمن شرکت در جلسات مسجد جليل و مسجد هدايت (در محضر پدر طالقانی) انجمنی با عنوان ((دين و دانش)) در دبيرستان خود ايجاد میکند. در سال ۱۳۴۲ در رشته مکانيک دانشگاه تهران پذيرفته شد به مبارزات خود در حين تحصيل در دانشگاه ادامه داد. در مهرماه ۱۳۴۲ با شهيد بنيانگذار حنيف نژاد آشنا گرديد و به عضويت مجاهدين در آمد. شهيد صادق جزو اولين اعضای سازمان مجاهدين خلق ايران به حساب می آيد. در سال ۱۳۴۶ و پس از فارغ التحصيلی از دانشگاه برای خدمت وظيفه به شيراز رفت و در آنجا مسئوليت شاخه شيراز سازمان را بر عهده گرفت. در سالهای ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ و پس از پايان خدمت سربازی به همراه شهيد محمد بازرگانی مسئوليت ((گروه تدارکات)) سازمان را بر عهده گرفت. در بهار سال ۱۳۵۰ و از طريق شاه مراد دلفانی که قرار بود برای ياران سازمان اسلحه تهيه کند و بعد مشخص شد که عامل نفوذی ساواک بوده است لو رفت و دستگير شد. نفوذ دلفانی يکی از موجبات اصلی ضربه شهريور ۱۳۵۰ بود. شهيد صادق در اول شهريور ۱۳۵۰ دستگير شد و پس از ايستادگی در برابر شکنجهها و دفاعی جانانه در بيدادگاه ستمشاهی در سحرگاه خونين سی ام فروردين ۱۳۵۱ به شهادت رسيد. او در بیدادگاه ضد خلقی ستمشاهی و در برابر قضات جور فرياد می زند : ((ای توده های خلق، اگر امروز فرزندان شما در زير رگبار گلوله ها جان می سپارند و يا در زير شلاقهای رژيم به فرياد درآمدهاند، اگر شرايط موجود بسيار سخت و غم افزاست، اما ما به شما نويد میدهيم، ما به شما طلوع فجر را در شب تاريک مژده میدهيم، ما دماغه کشتی پيروزی را در افق اقيانوس خلقها می بينيم، ما طلوع صبح را می بينيم، ما پيروزی توحيد را می بينيم.)) شهيد علی ميهن دوست در سال ۱۳۲۴ در يک خانواده مذهبی در قزوين متولد شد. او که تنها فرزند خانواده بود، از همان اوان نوجوانی به فعاليت های مذهبی روی آورد و با آثار زنده ياد مهندس بازرگان آشنا شد. پس از پايان دوره متوسطه به تهران آمد و به عنوان دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه مشغول به تحصيل شد. در نيمه دوم سال ۱۳۴۴ و توسط شهيد ناصر صادق به جلسات مطالعاتی مجاهدين دعوت و در سال ۱۳۴۵ به عضويت سازمان در آمد. در سال ۱۳۴۸ و همزمان با تشکيل ((گروه ايدئولوژی))، به عنوان عضو فعال اين گروه، مسئوليت نگارش کتاب تکامل – کتاب دوم ايدئولوژی- را بر عهده گرفت. مهندس لطف الله ميثمی نقل می کند که : ((زمستان سال ۱۳۴۸ بود که به اتفاق مهدی به خانهای در خيابان جمالزاده جنوبی رفتيم. اين خانه در انتهای کوچهای بنبست قرار داشت. وارد خانه که شديم، علی به استقبال ما آمد. خانه سادهای بود و از آراستگی خانه میشد حدس زد که علی با همسرش زندگی میکند. من فاميلی علی را نمیدانستم، ولی بچهها به او “علی عقيدتی” میگفتند. چندين بار هم در کوهپيمايی به طرف توچال، همراه ديگر برادران او را ديده بودم. به هرحال او از آن لحظه، مسئول عقيدتی ما شد. در ديدارهايی برنامهريزی شده، کتاب “راهطیشده” مرحوم مهندس بازرگان را با او میخوانديم و به پرسشهای زيادی که در سه دوره طراحی شده بود پاسخ میداديم. در اين کتاب از توحيد، نبوت و معاد براساس آيات قرآنی سخن رفته بود. در کنار آن، کتاب “ذره بیانتها” را هم بازخوانی میکرديم. علی جوهره اين کتاب را اينگونه برای ما توضيح میداد که مهندس بازرگان براساس اصل دوم ترموديناميک، يعنی اصل آنتروپی يا انحطاط انرژی که اصلی است جهانشمول، چنين بيان کرده که جهان بايد رو به زوال برود، ولی علیرغم آن ملاحظه میکنيم که سراسر جهان در حال رشد، گسترش و تکامل است و از اين دو گزاره بود که به اراده خداوند میرسيد. مهندس در اين کتاب، تئوری “جهان سهعنصری” معروف خود، يعنی “ماده ـ انرژی ـ اراده” را مطرح کرده بود. در کنار مطالعه اين دو کتاب، علی پانزده نقد به کتاب اصول مقدماتی فلسفه، نوشته ژرژ پوليتسر زده بود که آنها را برای ما شرح میداد.)) (۴) شهيد ميهن دوست در سال ۱۳۴۹ وارد کادر مرکزی مجاهدين شد و چندی نيز مسئوليت شاخه های اصفهان و مشهد را عهده دار بود. پس از ضربه اول شهريور ۱۳۵۰، شهيد مهندس علی ميهن دوست توسط ساواک شناسايی شد و مدتی نيز متواری بود تا سرانجام در مهرماه ۱۳۵۰ ساواک او را در منزل يکی از بستگانش بازداشت کرد. در طول بازجويی ها او بسيار شکنجه شد. مثالی کوچکی از اين آزار و اذيت های شهيد را مهندس ميثمی اين گونه نقل می کند: ((پس از ضربه شهريور سال ۱۳۵۰، در بند يک از زندان عمومی اوين بودم که علی ميهندوست وارد شد. وقتی با او روبوسی کردم، متوجه شدم که تمام کت و شلوار او بوی نم میدهد. علتش هم اين بود که او را چندی در سلولهای انفرادی قسمت فوقانی اوين نگهداشته بودند؛ سلولهايی که پنجرهای به بيرون نداشت و آنچنان نمور بود که کف آن علف سبز شده بود. اين سلولها ۲۵ واحد و سمبل جشنهای دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی بودند.)) (۴) و مانند همه برادرانش شهيد علی نيز در ۳۰ فروردين ۱۳۵۱ به جوخه اعدام سپرده شد و به شهادت رسيد. او قهرمانانه در برابر بيدادگاه ستمشاهی ايستاد و حتی با خشمی انقلابی به دادستان گفت که ((اگر اسلحه داشتم، تو را میکشتم.)) (۴) و به تعبير مهندس ميثمی اين جمله او بر سر زبانها افتاد و ياد شجاعت و جان برکفی او را جاودانه ساخت. شهيد ميهن دوست در بيدادگاه ضمن دفاع از ايدئولوژی و اهداف سازمان گفته بود : ((ما پذيرفته ايم که تنها با فداکردن جان خود می توانيم در اين راه قدم برداريم. ما دانسته ايم که نهضت قربانی های فراوان می طلبد و خود آماده ايم که از اولين قربانيان آن باشيم…)) شهيد هماره نکته ای را متذکر ميشد. او می گفت : ((وظيفه هر انقلابی اين است که در هر لحظه موقعيت و محل دقيق خود را در صفحه مختصات نبرد و در ميدان مبارزه تعيين کرده و از آن طريق درجه صلاحيت و قدرت خود را در قبال مسئوليتها تعيين کرده و سپس با تمام نيرو و امکانات خود به انجام مسئوليت بپردازد و بداند که فقط در حين عمل و کار جمعی است که جنبه های مثبت فرد رشد يافته و جنبه های منفی از ميان می روند.)) ((همسر او زندهياد زری آملی در مراسم پس از شهادت او لباس سرخ پوشيد تا دژخيمان ساواک، حسرت سوگوارکردن و عزادار ديدن خانواده شهدا را به گور ببرند.)) (۴) کوتاه سخن در حد توان وسع جان کلام و مقام، با هر چهار شهيد جاودان ياد گرامی مقام پرواز کرده در ۳۰ فروردين ۱۳۵۱، آشنا شديم. اينان انسانهايی بودند به سان دگر هم نوعان. با مميزه هايی در انديشه، گفتار و رفتارشان. بی ادعا بودند. بار بردار و جدی و پيگير. عاشق بودند و رقص کنان بر عهد خويش با خدا و خلق ايستادند. اهل دغدغه تغيير پيرامون بودند و متفاوت عيار از اطرافشان و دورانشان. اينان چهار مضراب موسيقی دورانی داشتند که امروز نيز ما بايد اهل اين چهار مضراب باشيم. اهل عشق بودند و خوش منش. اهل مشی بودند با روشی که خود بدان رسيده بودند. به تعبير معلم شهيد هدی صابر ((عشق، منش و روش ثابت اند و مشی، شناور است متناسب با شرايط روزگاران.))(۵) به نظر می رسد که مشی شناور اگر تصلب بردارد خود تبديل به امری ارتجاعی می شود. مشی ای که می بايست با تغيير شرايط دورانی خود تغيير کند و فرزند زمان خويشتن باشد. شهيد علی (بهروز) باکری که خود می گفت ((عمر متوسط يک مجاهد شش ماه است.)) پس از دستگيری و ضربه شهريور ۱۳۵۰ معتقد به اين می شود که : ((شرايط تغيير کرده و بايد تز قيام مسلحانه را کنار گذاشت و به حرکتهای چريکی اکتفا کرد و تيم ها را فعال کرد، چريکهای فدايی نيز هم در شهر مبارزه را شروع کردند و هم در جنگل سياهکل.)) (۲) در واقع شهيد باکری بر اساس همين سياليت مشی بر اساس زمان تصميم گير می شود. اينان معلم اند برای ما و زمانه ما. زمانه ما که به تعبير شهيد صابر، زمانه غيبت عشق، منش و روش است. بايد از اين ستارگان آسمان انسانيت و رهايی و آزادگی آموخت عاشقی را و خوش منشی را و اهل روش بودن را و البته بايد آموخت که مشی زمان مند است و مکان مند. معلمانی که ۴۰ سال پيش در آن سحرگاه خونين پر کشيدند، اما هنوز دارند معلمی می کنند. و ۳۰ فروردين تنها يادگاه شهادت اين ستارگان نيست. تنها سه سال بعد يعنی در ۳۰ فروردين سال ۱۳۵۴ رژيم شاه در طی عملياتی سبعانه و تروريستی ۹ تن از بهترين فرزندان مردم ايران را با دستها و چشمهای بسته به تپه های اوين برد و در آنجا آنها را به گلوله بست. شهيدان قهرمان فدائی چون بيژن جزنی، حسن ضياء ظريفی، عزيز سرمدی، سعيد مشعوف کلانتری، عباس سورکی، محمد چوپانزاده و احمد جليل افشار به همراه مجاهدان خلق کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل نه نفری بودند که به خدعه جلادان رژيم پهلوی به قتل رسيدند. متن حاضر تنها گاهی بود برای شهدای ۳۰ فروردين ۱۳۵۱ . اما بر اين شهيدان و فرزندان عزيز مردم ايران نيز درود و سلام بی پايان می فرستيم. شايد می بايست روزی نويسنده ای برخيزد و در باب سحرگاه خونين ۳۰ فروردين و شهدايش و همه شهدايش در همه سالها بنگارد تا نسل نوخاسته ايران زمين بداند که چه عقبه پربار و پر هزينهای را در پس پيشانی خود دارد. اما و در پايان و برای انديشه، اگر تنها قدری به مبارزات دموکراسی خواهانه همين دو سه سال اخير بنگريم. چقدر اهل عشق بوديم؟ چقدر اهل منش بوديم ؟ بايد بر سر کلاس اين گراميان بنشينيم و بياموزيم. تشنگان گر آب جويند از جهان و در پايان هم صدای با استاد شفيعی کدکنی می خوانيم که : فريادشان تموج شط حيات بود مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ می گفتی ای عزيز ! سترون شده ست خاک هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز برگرفته از [سايت ملی مذهبی] ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|