جمعه 23 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

هويت فرهنگی ايرانی- اسلامی ما و نقد آن، ب. بی‌نياز (داريوش)

جمهوری اسلامی يک پديده‌ی گذراست. ولی فرهنگ ايرانی- اسلامی يک پديده‌ی تاريخی‌ِ پوياست که همواره در حال پوست انداختن است. اسلاميت‌ِ نهفته و تنيده‌ شده در فرهنگ ايرانی هم از لحاظ تاريخی و هم از لحاظ کيفی با اسلاميت اين مقطع تاريخی از کشورمان يعنی جمهوری اسلامی متفاوت است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

پيش سخن

نقد، اساساً برای گفتگوست. نقد‌ِ هر چيز لزوماً به معنی درستی يا نادرستی آن نقد نيست. زيرا نقد، يک فرآيند جمعی است که به تدريج و طی يک دوره ما را به يک سلسله سايه روشن‌های ذهن‌مان آشنا می‌کند. منتقد خارج از زمان و مکان و فراسوی ساختارهای فرهنگی و دينی‌ِ محيط زندگی خود زيست نمی‌کند که بتواند مانند بيننده‌ی يک فيلم چون ناظری به قضاوت بنشيند و بتواند يک «نقد جامع» ارايه دهد. خود او جزو «بازيگران‌ِ» همين «بازی» است که در صحنه زندگی جاری می‌باشد.

نقد‌ِ جهان‌بينی اسلامی يا نقد نگاه‌ِ سوسياليستی يا نقد‌ِ نگاه افراطی فردگرايانه‌ی ليبرالی در حقيقت نقد خودمان است که بر گستره‌ی اين زندگی‌ِ به غايت متناقض و پيچيده زيست می‌کنيم. ما خود صحنه‌گردانان اين زندگی پيچيده هستيم و همين پيچيدگی را در خود حمل می‌کنيم. ما عناصر فرهنگی و روحی‌ای را حمل و نمايندگی می‌کنيم که وحدت‌شان در يک فرد عملاً از لحاظ علمی و عقلانی به اصطلاح ناممکن است.

يهوديت، مسيحيت، اسلام، ليبراليسم، سوسياليسم، فاشيسم و ... از آسمان بر ما نازل نشده‌اند. اين‌ها همه، با تمام جنبه‌های به اصطلاح خوب و بد و متناقض‌شان، محصولات‌ِ تاريخی خود ما انسانها هستند. و زمانی که ما از اين زاويه به خود و توليدات معنوی‌مان [که پيامبران، رهبران فکری و انديشمندان و فيلسوفان و ... نيز جزو آن هستند] بنگريم، آنگاه ديگر هيچ فکر و ايده‌ای مقدس نيست زيرا هر آن چه می‌گوييم و می‌نويسم، مُهر‌ِ گذرای تاريخ يعنی تاريخ مصرف بر آن می‌خورد، يعنی نقد‌پذير می‌شود.

هدف از اين نوشته

شايد کسان اندکی وجود داشته باشند که در هويت ايرانی- اسلامی ما ترديد داشته باشند. يکی از کسانی که به تفصيل به اين موضوع پرداخته است، آرامش دوستدار می‌باشد که از زاويه‌ی فلسفی فرآيند تلفيق ايرانيت و اسلاميت را در اثر خود، «امتناع تفکر در فرهنگ دينی» مورد بررسی قرار داده است. تا آن جا که به حوزه‌ی فلسفه مربوط می‌شود، دين اساساً چهارچوبی است که پرسش‌گری در آن رخ نمی‌دهد و اگر هم پرسش‌گری صورت گيرد در همان چهارچوب محدود دينی باقی می‌ماند. به همين دليل، حداکثر توان پرسش‌گری در چهارچوب دين، می‌تواند به اصلاحات در همان محدوده دينی منجر بشود و نه بيشتر. به سخن ديگر، دين با پرسش‌گری فلسفی سازگاری ندارد. دوستدار از همين زاويه‌ی فلسفی نيز به جنبش‌های اجتماعی و سياسی ايرانی عليه اعراب می‌نگرد. به همين دليل او جنبش شعوبيه را «حمله‌ی دوم اعراب» [ص ۱۵۱] می‌نامد، زيرا «ماهيت شعوبی در اين است که ما را رفته رفته در استيلای دير پای عباسيان بر ايران به اسلاميان مادرزاد تبديل می‌نمايد. محمد، عمر و همه‌ی اعراب با هم حتا خواب اين را نمی‌توانسته‌اند ببينند که ايرانی با دستگاه گوارش دينی‌اش شير اسلام را چنان تا قطره‌ی آخر بمکد که خود در هیأت شعوبی مدعی آن بشود!» [ص ۱۵۳] از منظر فلسفی اين نتيجه‌گيری درست است ولی آيا می‌توان همين نتيجه‌گيری را يک به يک به حوزه‌ی تاريخی و جامعه‌شناختی بسط داد؟ به اعتقاد من، خير! ضروريات تاريخی و در اين جا جنبش شعوبيه بخشی از مبارزه ملتی بوده که برای ادامه‌ی بقای خويش به ناچار بدان متوسل شد. از اين رو بايد زاويه‌ی نگرش فلسفی را از نگرش تاريخی و جامعه‌شناختی تفکيک کرد. وگرنه کل گذشته يک ملت [ايرانيان] زير يک علامت سوآل بزرگ قرار می‌گيرد و سرانجام کل فرهنگ آن منفی ارزيابی می‌شود. فلسفه يک بخش بسيار مهم از کل يک فرهنگ است، ولی تمام فرهنگ نيست.

ولی از سوی ديگر اسلامگرايان، چه در جبهه اصولگرايان و چه در جبهه‌ی اصلاح‌طلبان، از هر گونه انتقاد به دين [اسلام] خشمگين می‌شوند و همواره زير عنوان «مقدسات مردم»، تقدس‌گرايی خود را پنهان می‌کنند. آنها ابتدا متون دينی را از کيفيت تاريخی تهی می‌کنند، به آنها کيفيت فراتاريخی می‌دهند تا بتوانند تقدس‌گرايی خود را که صرفاً جنبه‌ی سياسی دارد، پيش ببرند. اين نگاه پوپوليستی دينی فقط مردم را از سلاح نقد محروم می‌کند و کمکی به باروری فرهنگی ايران نمی‌کند. حال اين پرسش طرح می‌شود که از منظر جامعه‌شناختی هويت ملی ما يعنی ايرانی – اسلامی در کجا قرار دارد و چگونه بايد با آن برخورد کرد؟

اصل تداوم تاريخی و اصل فيلتراسيون

بين گذشته و حال‌ِ هر پديده يا ارگانيسم همواره يک تداوم و پيوستگی وجود دارد. حتا بُرش‌هايی که در «مسير عادی» يک پديده رخ می‌دهند مانند شکست يا پيروزی در جنگ و يا انقلاب نمی‌توانند تداوم و پيوستگی تاريخی آن پديده را از بين ببرند و به اصطلاح يک نقطه صفر جديد برای يک شروع جديد بگذارند. حداکثر می‌توان در تداوم تاريخی اختلال ايجاد کرد ولی نمی‌توان آن را از بين برد. به سخن ديگر اصل تداوم تاريخی يعنی حل تغيير يافته‌ی گذشته در حال، يعنی گذشته‌ای که زمانی خود [زمان] حال بوده و زمان حالی که خود به گذشته تبديل می‌شود. يعنی فرايند پيوسته‌ای که عناصر تشکيل‌دهنده‌اش تحت‌ِ تأثير عناصر نوين در حال کم رنگ و پر رنگ شدن هستند و وضعيت‌های جديدی را بوجود می‌آورند.

اگر به نقد [در اين جا نقد فرهنگی] از منظر اصل‌ِ تداوم تاريخی بنگريم، آنگاه نخستين وظيفه‌ی نقد کشف‌ِ عناصر بازدارنده‌ای‌ست که يک فرهنگ را دچار بحران می‌کنند و نمی‌گذارند يک ملت معين خود را به بهترين شکل با شرايط نوين جهانی تطبيق بدهد . ما به خوبی می‌دانيم که منابع اصلی دينی ما مثل‌ِ انجيل عهد عتيق، انجيل عهد جديد و قرآن همان هستند که بودند و عملاً نمی‌توان در مضامين آنها تغيير داد. تورات، تورات می‌ماند، انجيل، انجيل و قرآن هم قرآن. ولی آن چه تغيير می‌کند شرايط زندگی ما و خود‌ِ ما هستيم. ما انسان‌ها هستيم که در فرآيند مناسبات اجتماعی و تاريخی خود تغيير می‌کنيم و همين تغيير(ات) باعث می‌شود که تورات، انجيل و قرآن و مشتقات‌ِ آنها را طور ديگری ببينيم و بخوانيم. ما با کل فرهنگ‌ِ نوشته يا نانوشته‌ی خود اين گونه برخورد می‌کنيم. به سخنی ديگر ما انسان‌ها همواره در حال پرداخت گذشته‌ی خود برای زمان حال هستيم. به همين دليل، هيچ گاه نمی‌توان حال را از گذشته جدا کرد و به اصطلاح دوباره از صفر شروع کرد. اين نه در بُعد کلان اجتماعی ممکن است و نه در حوزه‌ی فردی. هيچ فردی نمی‌تواند از امروز تا فردا تصميم بگيرد که کاملاً انسانی ديگر بشود. اين، مطلقاً [با تأکيد بر واژه‌ی مطلق] ناشدنی است. به سخن ديگر، اصل تداوم تاريخی هم در حوزه‌ی اجتماعی اعتبار دارد و هم در حوزه‌ی فردی.

نسبيت اصل تداوم تاريخی توسط «فيلترهای درونی» آن پديده‌ی معين [جامعه، فرد، هنر، ادبيات و ...] رقم می‌خورد. همه‌ی اديان يا ايده‌هايی که از خارج وارد يک محيط جديد می‌شوند، چه با نيروی قهر چه داوطلبانه، طبق اصل‌ِ فيلتراسيون [غربال‌سازی] عمل می‌کنند. محيط جديد برای اين که بتواند دين يا ايده‌ی جديد را برای خودش «خوش‌خوراک» و «قابل هضم» کند، مجبور است، يک سلسله دستکاری در اصل انجام دهد وگرنه اين «کالا» در «بازار محلی» هيچ خريداری پيدا نخواهد کرد. اصل فيلتراسيون يا بومی‌کردن‌ِ ايده يا عناصر بيگانه را می‌توان در تاريخ‌ِ تکامل‌ِ سبک‌های نقاشی، سبک‌های ادبی و همچنين نفوذ ايدئولوژی يا دين بيگانه در يک کشور معين به خوبی مشاهده کرد.

فرهنگ ايرانی – اسلامی ما

فرآيند شکل‌گيری فرهنگ ايرانی – اسلامی ما بر بستر دو اصل تداوم تاريخی و فيلتراسيون صورت گرفته است. از جايگاه امروزی، عملاً بی‌اهميت است که گفته شود برای اسلامی کردن ايرانيت ما چند در صد نيروی قهر به کار برده شد و چند درصد داوطلبی . آن چه که تعيين‌کننده است عبور اسلام عرب از فيلترهای فرهنگی ايرانيان است. بدون اين فيلتراسيون ما امروزه نه اسلام ايرانی داشتيم و نه ايران اسلامی. طی تاريخ طولانی کشورمان و بر بستر هزاران هزار حادثه‌ی کوچک و بزرگ، اين ترکيب، يعنی اسلامی و ايرانی، ديگر از تجزيه و ترکيب فيزيکی خارج شد و به يک ترکيب شيميايی [ارگانيک] ارتقاء پيدا کرد. به گونه‌ای که امروزه اين ترکيب ارگانيک ايرانی – اسلامی به هويت فرهنگی ما تبديل شده است.

فرهنگ ايرانی – اسلامی يک پديده‌ی منحصر به فرد برای يک محدوده‌ی جغرافيايی معين مانند ايران است. نه ايرانيت آن ديگر همان ايرانيت زمان هخامنشيان، اشکانيان و ساسانيان است و نه اسلاميت آن ديگر همان اسلام‌ِ صدر اسلام، بنی‌اميه و بنی‌عباس می‌باشد. اين دو در فرآيند طولانی تاريخ ايران آن چنان صيقل يافته، جرح و تعديل شده و تغيير شکل داده که عملاً نمی‌توان آنها را با ريشه‌ها و منابع‌اش يکی دانست. همان گونه که فرهنگ آلمانی – مسيحی چيزی ورای فرهنگ ژرمن‌ها و مسيحيت است و جمع جبری آن دو نيست.

آن چه که من امروز هستم، پيامد همين گذشته‌ی فرهنگی است. تمامی جنبه‌های مثبت و منفی که ما امروزه در خود می‌بينيم تبلور همين فرهنگ ايرانی – اسلامی است، با تمام تفاوت‌ها و تناقضاتی که می‌توانيم به عنوان ايرانی با يکديگر داشته باشيم. اين مجموعه يعنی ايرانيت و اسلام آن چنان در هم تنيده و ذوب شده‌اند که عملاً تفکيک اجزاء آن از يکديگر و طبقه‌بندی آن به عناصر ايرانی و عناصر اسلامی تقريباً ناممکن شده است. هيچ منتقد‌ِ جراح هم نمی‌تواند، چاقوی جراحی به دست بگيرد و «عقده‌ی سرطانی اسلام» را از پيکر «ايرانی» جدا سازد. همان‌گونه که بسياری کوشيده‌اند تا با کارد سلاخی خود، «ايرانيت» را از «پيکر اسلاميت» جدا سازند. فرهنگ اسلامی نه با سر کار آمدن جمهوری اسلامی به ما افزوده شده و نه با رفتن جمهوری اسلامی، از فرهنگ ما حذف می‌شود. فرهنگ اسلامی‌ در کل فرهنگ ما تنيده شده است و چيزی فراتر از قرآن و احاديث اسلامی است. در درازای تاريخ، ما بخش‌هايی از اسلام کلاسيک را کم رنگ کرديم و بخش‌های ديگر را پر رنگ و آنها را چنان از فيلترهای ايرانی پيش از اسلام گذرانده‌ايم و آن را با عناصر ايرانی آميخته‌ايم که امروز به عنوان ايرانی آنچنان‌ايم که با ديگران‌ِ اسلامی متفاوت هستيم. به عبارتی ديگر، اسلام ايرانی از درون مبارزه با اسلام رسمی و مقاومت عليه نژادپرستی عربها شکل گرفته است. از اين رو، تقليل دادن فرهنگ اسلامی ما ايرانيان به محمد‌مداری، قرآن‌مداری، نماز خواندن، روزه گرفتن يا حتا آيين عاشورا مانند آن است که ما يک ساختمان عظيم چندين طبقه را که کارکردها و کيفيات معين دارد تا سطح عناصر و مصالح به کار برده در آن تقليل بدهيم. اين ساختمان فراتر از جمع جبری عناصر سازنده خود است. اين هم امکان ناپذير است که اين ساختمان را به کل نابود کرد و سپس بر ويرانه‌های آن يک بنای ديگر بر پا کنيم. همين ساختمان مورد نقد ما توانسته در درازای پر خطر تاريخ عرض اندام کند و تا به امروز به بقای خود ادامه دهد. همين موفقيت تاريخی نشانگر آن است که فرهنگ ايرانی – اسلامی قابليت سازگاری با شرايط همواره دگرگون شونده جهانی را دارد. همه‌ی ظرايف فرهنگی که در نوشتن، سخن گفتن و رفتارهای فردی و سياسی‌‌ِ من ايرانی تبلور می‌يابند و بخش بزرگ آن با «چشم غير مسلح» قابل رويت نيست، ريشه در همين فرهنگ ايرانی – اسلامی دارد. اين فشردگی فرهنگ ايرانی – اسلامی در «من ايرانی» يک شبه پديدار نشده است. در پس تاريخ من‌ِ ايرانی تنها رودکی، فردوسی، بلعمی، ميبدی، خاقانی، نظامی، ناصر خسرو، مولوی، سعدی، حافظ، بيدل دهلوی، خيام، ابن سينا، رازی، دهخدا، کسروی نهفته نيستند، صدها جنبش اجتماعی و سياسی قرار دارند. همه، بدون استثناء بر بافت ايرانی – اسلامی ما رشد يافتند و در صيقل‌کاری اين فرهنگ ايرانی - اسلامی تا به امروز سهيم بوده‌اند.

اين طبيعت هر دين يا ايدئولوژی است که به هنگام تلفيق‌اش با قدرت [سياسی]، خشن‌ترين بخش‌های خود را برای حفظ قدرت پر و بال می‌دهد. اين هم تنها ويژه‌ی اسلام نيست. ما همين مورد را در دين يهوديت به هنگام روی کار آمدن پادشاهی حشمونائيم [۱۳۴ تا ۶۳ پيش از ميلاد] در سرزمين يهود و کليسای کاتوليک بر جهان مسيحيت مشاهده می‌کنيم. هر دوی اين‌ها، مدعی‌ِ داشتن «حقيقت مطلق» بودند و برای اثبات اين ادعا هزاران انسان قربانی شدند. همين اصل در مورد ايدئولوژی‌های سکولار مانند کمونيسم، پان‌عربيسم، پان‌ترکيسم، فاشيسم و ناسيونال سوسياليسم صدق می‌کند. از اين رو، تا آن جا که به تجربه‌ی تاريخی ما انسانها برمی‌گردد، اطلاق کيفيت خشونت فقط به اسلام [در قدرت سياسی]، خطای محض است.

تقليل دادن اسلام‌ِ ايرانی به پديده‌ی جمهوری اسلامی در خود يک تناقض است. زيرا چنين درکی اين برداشت را تداعی می‌کند که گويا ما پيش از جمهوری اسلامی، ايرانی مسلمان نبوديم و با از بين رفتن جمهوری اسلامی، ديگر اسلامی نخواهيم بود. کسانی که بخش اسلامی‌ِ فرهنگ ما را تا سطح نمادهای مذهبی مانند پوشش اسلامی، نماز و روزه و امثالهم تقليل می‌دهند، تفاوت چندانی با اسلام‌گرايان ندارند. اسلام‌گرايان هم تصور می‌کنند که تقويت‌ِ اسلام در ايران، يعنی تقويت نمادهای اسلامی! فرهنگ، پيش از آن که در نمادها يا خودآگاه ما عرض‌اندام کند در ضمير ناخودآگاه ما جولان می‌دهد. ما بخش عظيم فرهنگ را نمی‌توانيم به چشم ببينيم و برای تشخيص آنها مجبوريم با دقت موشکافانه آنها را از لايه‌های پنهان زندگی‌ روزمره‌مان بيرون بکشيم و مورد نقد و بررسی قرار دهيم.

درختی که امروز به نام ايران در گستره‌ی گيتی عرض‌اندام می‌کند و توانسته در برابر بادها و توفان‌های ويران‌کننده‌ تا امروز ايستادگی کند، تنها محصول‌ِ ايرانيت ما نيست، همان گونه که تنها محصول اسلاميت ما نمی‌باشد. ريشه‌های اين درخت آن چنان در ژرفنای زمين تاريخی سرزمين ايران در هم تنيده شده‌اند که جدا کردن مصنوعی آن‌ها به جز آسيب هويتی برای ما چيزی به ارمغان ندارد.

جمهوری اسلامی در مسير تاريخ پر افت و خيز ايران به لحاظ مقطعی يک فاجعه است ولی به لحاظ تاريخی يک ضرورت پربرکت. در فاجعه بودن آن به اندازه‌ی کافی سخن رفته است. برکت است زيرا جنبه‌هايی از اعماق فرهنگ ما را بيرون آورده که باورش برای خود ما دشوار بود. شايد بتوان گفت که جمهوری اسلامی محصول‌ِ تاريک‌ترين عناصر‌ِ فرهنگ ايرانی- اسلامی ما می‌باشد که مانند دُملی سر باز کرده است. جمهوری اسلامی خلق‌الساعه پديدار نشده است. علت‌ آن در خود ماست. نمود‌ِ افراطی‌ترين و عقب‌مانده‌ترين بخش از فرهنگ ايرانی- اسلامی ماست که هنوز نتوانسته بند ناف خود را از اسلام رسمی قطع کند. بدون جمهوری اسلامی، فرهنگ ما اين چنين شخم نمی‌خورد. بوی تعفن اين بخش از خودمان، ابتدا ما را دچار شوک‌ِ ناباورانه کرد و سپس با گذشت زمان به ما ايرانيان – تا لايه‌های پايين جامعه- حالی کرد که ما ايرانيان همه برادران و خواهران تنی و ناتنی هستيم و آن چه داريم يا نداريم از خودمان است. بر بستر همين شوک بوده که امروزه بحث‌ها و گفتمان‌هايی که بين ايرانيان – داخل و خارج- جاری است، نسبت به همه‌ی کشورهای اسلامی ديگر بسيار پيش‌رفته‌تر هستند. جمهوری اسلامی برای ما ايرانيان به آينه‌ای تمام قد با اشعه‌ی ايکس تبديل شد که می‌توانيم، اگر بخواهيم، اندام‌های پوسيده و سالم خود را ببينيم. نقد جمهوری اسلامی، اساساً از دو بخش تشکيل شده است، يک نقد سياسی [عليه حکومت دينی] و يک نقد فرهنگی. ولی يک بخش از خشم ما نسبت به جمهوری اسلامی، عصبانيت و خشم ما عليه خودمان است. زيرا در اين آينه‌ی تمام قد جمهوری اسلامی، جنبه‌های عقب‌مانده‌ی خود را مشاهده می‌کنيم. و بايد هم عصبانی و خشمگين بشويم، در مرتبه‌ی نخست از خود!

ولی جمهوری اسلامی نيز مانند صدها دولت و حکومت ديگر يا دقيق‌تر گفته شود مانند هر پديده‌ی گذرای ديگری خواهد رفت. بعدش چی؟ پس از آن فرهنگ ما – حتا اگر ايران در ظاهر با اروپا هيچ فرقی نداشته باشد- باز هم ايرانی – اسلامی خواهد بود. اين هويت ملی ماست و نه ربطی به ايران باستان دارد و نه ربطی به اسلام محمدی. ولی دارای مزه‌ و بوی ويژه‌ای است که به هر دو عنصر مربوط می‌شود و در لايه‌های گوناگون عاطفی و معنوی ما تثبيت شده است. و تأکيد من در اين جا درست بر همين «مزه و بو»ی فرهنگی‌ست که در لايه‌های احساسی و عاطفی ما خانه کرده است.

ولی پذيرش اين موضوع که فرهنگ ما ايرانی – اسلامی است چه نتيجه‌ی اخلاقی می‌تواند در پی داشته باشد؟ آيا اين بدان معناست که نقد آن جزو محرمات خواهد شد؟ خير! بايد از هر نقد جدی که بر عوامل بازدارنده‌ی فرهنگ ما انگشت می‌گذارد و بدون رودربايستی پوسيدگی‌های آن را در برابر چشمان قرار می‌دهد استقبال کرد. ولی از سوی ديگر، کاملاً نادرست است که به دلايل سياسی کنونی کل گذشته فرهنگی خود را در زير يک علامت بزرگ پرسش قرار بدهيم و اين احساس را تقويت کنيم که گويا هر چه که در گذشته داشتيم نادرست بوده است. زيرا اين نگاه نه تنها غير علمی است بلکه از لحاظ اخلاقی، آسيب رساندن به غرور تاريخی ملتی است که توانسته با همين سپر‌ِ فرهنگی نه چندان بی عيب و نقص خود را در برابر ناملايمات تاريخی حفاظت کند. برای بسياری از مخالفان جمهوری اسلامی ترکيب «ايرانی – اسلامی» و اطلاق آن به فرهنگ ايران، نامناسب و ناخوشايند است . اين احساس از اين جا ناشی می‌شود که آنها اسلاميت‌ِ جمهوری اسلامی را با اسلاميت ذوب شده در ايرانيت يکی می‌دانند. به عبارتی آنها دو مقوله‌ی سياسی و فرهنگی را همجنس ارزيابی می‌کنند، هر چند که ديوار چين آنها را از يکديگر جدا نمی‌سازد. هر چند سياست و فرهنگ ارتباط تنگاتنگی با هم دارند، ولی با اين وجود از يک جنس نيستند. آنها بر يکديگر تأثير می‌گذارند، گاهی همگام با يکديگر راه پيشرفت را هموار می‌کنند، گاهی جلوی يکديگر را سد می‌کنند و گاهی هم در رخوت به سر می‌برند. با اين وجود، دو مقوله‌ی جداگانه هستند.

با از بين رفتن قدرت سياسی کليساها در غرب، فرهنگ مسيحی ذوب شده در تک تک کشورهای غربی، از بين نرفت. فرهنگ آلمانی – مسيحی با فرهنگ فرانسوی- مسيحی و لهستانی – مسيحی متفاوت است و هر کشوری بنا بر مقتضيات ملی خود، مسيحيت را – به گونه‌ای ويژه – در فرهنگ ملی خود جذب کرده است. ولی فرهنگ مسيحی چيزی فراتر از انجيل و پذيرش مسيح به عنوان «پسر خدا» يا «معجزات مسيح» است. کسی که مسيحيت در آلمان يا فرانسه يا لهستان را تا سطح عناصر [غير عقلانی] مسيحيت تقليل بدهد، عملاً خيلی ساده‌لوحانه با پديده‌ی فرهنگ برخورد کرده است.

فرهنگ ايرانی – اسلامی يک ترکيب ارگانيک است که روح مردمان ايران را به گونه‌ای بسيار فشرده و ظريف، طی قرن‌ها توليد و بازتوليد، ساخته و پرورانده است و توانسته مانند چسبی به ما ايرانيان در مسير پرتلاطم تاريخ کمک کند تا بتوانيم به عنوان يک واحد در برابر حوادث ناخوشايند تاريخ ايستادگی کنيم، تا بتوانيم شادی‌ها و موفقيت‌های خود را توسط آن بيان کنيم، تا بتوانيم به هنگام غم و سوگواری به آن تکيه نمائيم.

هيچ نقد‌ِ مخربی نمی‌تواند اين بنای عظيم را تخريب کند. ولی نقد جدی و مسئولانه، از سوی هر کس، می‌تواند ضعف‌ها، پوسيدگی‌ها و بخش‌های زنگ‌خورده‌ی آن را برجسته کند و به اصطلاح در اصلاح و سازگاری آن با شرايط نوين مؤثر واقع شود. هر ايرانی که به نقد فرهنگ ايرانی – اسلامی می‌پردازد، در مرتبه‌ی نخست اعتراف می‌کند که خود‌ِ او به اين فرهنگ تعلق دارد و پذيرفته که فرهنگ ما ايرانی – اسلامی است. ولی خطای محض است اگر تصور کنيم که جمهوری اسلامی به مثابه‌ی يک نهاد سياسی، همان فرهنگ ايرانی – اسلامی است. می‌توان گفت اين نهاد سياسی محصول‌ِ کنش و واکنش‌های «شيميايی» عناصر نهفته در اين فرهنگ است، ولی خود آن فرهنگ نيست.

نقد جمهوری اسلامی

نقد جمهوری اسلامی، بدون نقد‌ِ اسلام کلاسيک ناشدنی است. به سخنی ديگر نقد جمهوری اسلامی [به مثابه‌ی يک نهاد سياسی] از کانال نقد اسلام رسمی می‌گذرد. نقد‌ِ جمهوری اسلامی در بُعد سياسی، اساساً يک نقد‌ِ سياسی سکولاريستی است. ولی در گرما گرم اين جنگ سياسی – فرهنگی، بسياری مرزها مخدوش می‌شوند. ابتدا فرهنگ ملی ما [ايرانی - اسلامی] تا سطح يک دوره‌ی سی و شش هفت ساله – مقطع جمهوری اسلامی- تقليل می‌يابد و سپس تلاش می‌شود که هر دو با هم به «زباله‌دان تاريخ» انداخته شوند. جمهوری اسلامی يک پديده‌ی گذراست. ولی فرهنگ ايرانی- اسلامی يک پديده‌ی تاريخی‌ِ پوياست که همواره در حال پوست انداختن است. اسلاميت‌ِ نهفته و تنيده‌ شده در فرهنگ ايرانی هم از لحاظ تاريخی و هم از لحاظ کيفی با اسلاميت اين مقطع تاريخی از کشورمان يعنی جمهوری اسلامی متفاوت است. در پس اسلاميت فرهنگی‌مان، هزاران شاعر، نويسنده، هنرمند، رهبران جنبش‌های اجتماعی و سياسی و ميليون‌ها ايرانی در طول تاريخ‌مان مشارکت داشته‌اند. از فردوسی‌، رازی، ابن سينا، خيام‌ تا منتقدان فرهنگی کنونی ما، همه بر همين متن و بافت‌ِ ايرانی - اسلامی شکل‌ گرفته‌اند. از اين رو، نگاه تعصب‌آميز به مفهوم «اسلام» در ترکيب ايرانی – اسلامی، اساساً از بُعد سياسی آن ناشی می‌شود. اسلاميت ما در اين ترکيب، با همه‌ی اسلام‌های ديگر جهان متفاوت است، حتا با اسلام شيعه در لبنان و عراق و سوريه. و در اين مسير، نه انتقاد از پيامبر اسلام و شريعت اسلام در اسلاميت‌ِ ايرانيت خلل بوجود می‌آورد و نه تهديد عليه منتقدان می‌تواند ما ايرانيان را از نقد باز دارد. اسلام در تاريخ ايران همواره چنين سرنوشتی داشته است. از آغاز تا به امروز. هر جا که به نفع‌مان يعنی به نفع کشور ايران بوده آن را تغيير داده‌ايم و برداشت خود را جا انداخته‌ايم. اين بخش اسلامی ماست و «اين اسلام» است که در ايرانيت ما تنيده شده است. و پس از به سر آمدن عُمر‌ِ جمهوری اسلامی، فرهنگ ايرانی – اسلامی به بقای خود ادامه خواهد داد و نقدهای بسيار ظريف‌تر و دقيق‌تری را تجربه خواهد کرد. تا کنون يعنی از زمان ورود اسلام به ايران، ما ايرانيان برای بقای ملی خود در «کلام خدا» دخل و تصرف کرده‌ايم و «فردا» هم اين کار را خواهيم کرد زيرا بدون نقد، به ويژه نقد آگاهانه، راه پيشرفت و انعطاف‌پذيری ما در اين جهان سيال و انعطاف‌طلب تضمين نخواهد شد.

چاقوی نقد، در مقاطع‌ِ پر تنش اجتماعی و سياسی، تيزتر می‌شود، و سخن‌ِ منتقد پرهيجان‌تر و سازش‌ناپذيرتر می‌گردد. اين نوع [سازش‌ناپذير‌ِ] نقد در طبيعت شرايط پر تنش نهفته است و جزو لاينفک آن است. در اين مسير، جامه‌ی مقدس از همه‌ی چيزها دريده می‌شود تا بتوانيم به پالايش فرهنگی خود خدمت کنيم، تا بتوانيم از طريق اين پالايش فرهنگی جای خود را در تاريخ از نو تعريف نماييم. ما از آغاز ورود اسلام به ايران اين گونه رفتار کرده‌ايم، به اصطلاح محصول مبارزه با اسلام رسمی و ايستادگی عليه نژادپرستی عرب هستيم و در آينده همين رفتار را ادامه خواهيم داد. کاست‌ِ روحانيت ايرانی ، فقط يک گوشه‌ی کوچک‌ از کل‌ِ توليد و بازتوليد فرهنگ‌ِ ايرانی – اسلامی ما را به خود اختصاص می‌دهد. زيرا روحانيت ايرانی خود محصول جنبی مبارزه‌ی ما ايرانيان با اسلام رسمی است که در مقطع معينی از تاريخ توانست به عنوان يک کاست يا نهاد شکل بگيرد. بخش بزرگ و اساسی فرهنگ‌ِ اسلامی ما توسط کسانی توليد شده که خارج از کاست روحانيت قرار داشته‌اند. دست‌يابی کاست‌ِ روحانيت ايرانی به قدرت سياسی، قدرت يابی يک بخش [کوچک] از کل است که توانسته مانند آتشفشانی عناصر‌ِ منسوخ را از ژرفنای تاريخ ما بيرون بياورد. از اين رو، برای منتقد چاره‌ای باقی نمی‌ماند مگر با همان داغی آتشفشانی نگذارد که اين عناصر منسوخ دوباره با ترکيبات کهنه و نوين در زندگی کنونی ما جا خوش کنند.

کسانی که به نقد‌ِ اسلام با شک و ترديد و حتا با خشم می‌نگرند، درست مانند آن کسانی هستند که واژه‌ی «اسلامی» را در ترکيب ايرانی – اسلامی وصله‌ای ناجور می‌دانند. هر دو سو، به مسئله‌ فقط از بُعد سياسی می‌نگرند و تصور می‌کنند که اسلاميت ايرانی ما همان اسلاميت جمهوری اسلامی است و اگر به اسلاميت جمهوری اسلامی آسيب وارد آيد، به اسلاميت ايرانی ما آسيب وارد شده است. ولی همان گونه که اشاره شد، اسلاميت جمهوری اسلامی آخرين رگ و پی و عصب‌هايی هستند که ما را هنوز به اسلام رسمی و کلاسيک گره می‌زنند.

بايد به فرهنگ ايرانی – اسلامی به عنوان يک پديده‌ی تاريخی، پويا و زنده برخورد کرد. اين فرهنگ، فراسوی عناصر اوليه‌ی تشکيل‌دهنده‌ی خود است، جمع جبری اين عناصر نيست، پديده‌ای‌ زنده، مستقل و ارگانيک است که ديگر وابستگی خود را به محمد و آل‌محمد و به قرآن و تفاسير اوليه‌ی آن از دست داده است. هر گاه ما از اين زاويه به اسلاميت و کلاً فرهنگ خود بنگريم، آنگاه می‌توانيم نتيجه بگيريم که ما ايرانيان در يک بنای فرهنگی عظيم خانه کرده‌ايم که برای حفظ سلامتی و رشد خود مجبوريم همواره در اين «بنا» اصلاحات و دخل و تصرف بکنيم. زيرا اين خانه بايد در خدمت ما ايرانيان باشد! تنها چيزی که در اين جا «مقدس» است، خود ما هستيم!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016