سخنی چند با مردم: قرار نيست عدالتی صورت بگيرد، کتايون آذرلی (مصلوب)
مخاطبم شما مردمی هستيد که "مصداقی" مدعی آن است من با احساسات پاک شما بازی کرده و در صدد آن برآمدهام که با نوشتن خاطرات زندان خود "مصلوب" نَم اشکی از چشمانتان بگيرم، بیآنکه بگويد فايدهی اين نَم اشک ريختن برای من و سرنوشتی که به آن دچار شدهام چه میتواند باشد، جز آنکه: "ميراثِ گريه در قوم من، چون قصههای هزارويک شب سينه به سينه است!"
زمانی که تصميم نهايی خود را، جهت “بيان” و “نوشتن” خاطرات زندانم “مصلوب” گرفتم، يکی از سؤالهايی که از خود برايم مطرح شد، اين بود که از نوشتن اين خاطرات چه هدفی را دنبال میکنم و زمينه ساز چه شرايطی برای خود و يا ديگران خواهم بود؟ چه چيزی را در جامعه و فرهنگ و اذهان عمومی به بار میآورم و يا چه چيزهايی را تا حدودی از ميان برمیدارم؟
“کارولا اِشترن” در ماهنامة کافکا مینويسد: “نويسنده چه تأثيری میتواند بر جای بگذارد، آيا میتواند جهان را دگرگون کند؟ دولت يا جامعه و يا دست کم فرد را دگرگون کند؟”
در پاسخ به اين نويسنده، يکی از منتقدين ادبی، مارسل رايش- رانينسکی میگويد: هيچ کدام را! او در کتاب خاطراتش مینويسد:“آيا نمايشنامههای تراژدی و تاريخیِ شکسپير مانع قتل حتی يک آدم شدهاند؟ آيا اثر لٍسينگ توانست دست کم جلوی تشديد گرايشات ضد يهودی را در قرن هجدهم بگيرد؟ آيا اثر گوته تحت عنوان “Iphigenie ” بشر را انسانیتر کرده است و يا دست کم، يک آدم پس از خواندن اشعار او، نجيب، خيرخواه و يا مهربان شده است؟ اين پرسشها جالب و قابل تأملاند. اما چگونه میشود به پرسشهای اين منتقد پاسخ داد و ادعايش را رد کرد؟
در يکی از روزهای ماه ژوئن سال ۱۸۸۰ در مسکو، داستايفسکی به افتخار پوشکين سخنرانی کرد. در پايان سخنرانی او جوانان فرياد زدند: “شما با کتابهايتان از ما آدمهای بهتری ساختيد!” و زُولا میگويد:“کتاب همين را میخواهد” سپس همين نويسنده ادامه میدهد:“آيا اين موارد استثنايیاند؟ آری! اما اگر کتابها به طور عام هيچ تأثير سياسی ندارند، پس چرا اين کتابها و نويسندگان آن خطرناک میشوند و گاه و بيگاه دولت، کليسا و آخر از همه دستگاههای سياسی چنين خشونتآميز و بیرحمانه عليه آنها دست به کار میشوند؟ زيرا نويسنده در مورد اين که حقيقت وجود دارد شک و ترديد میکند، چون نويسنده نمیخواهد گذشته را به حال خودش بگذارد، چون اجساد از زير خاک بيرون کشيده میشوند و نويسنده وارد سراهای ممنوعه میشود و مقدسات زير پا گذاشته میشود. چون نويسنده جانب برندگان و پيروزمندان را نمیگيرد، بلکه از بازماندگان و شکست خوردگان جانبداری میکند و… ادبيات در شرايط و وضعيتٍ خاصی، نيرویِ انفجاری بس عظيمتر از يک انبار پْر از ديناميت را دارد. (برگرفته از دفتر نوشتار به کوشش محمد ابوبی)
من با علم به اين فرضيات، کتاب خاطرات زندان خود (مصلوب) را نوشتم و به سراهای ممنوعه وارد شدم. مقدسات را زير پا گذاشتم و شک کردم که يک “حقيقت” وجود دارد، “گذشته” را به حال خود رها نکرده و اجسادی را که روحشان با قلبم پيوند خورده است و چون خون در رگهايم زندگی میکنند از خاطر نبردم بلکه آنها را بیوقفه با حنجرهام فرياد زدم و در انتهاء نيز گفتهام که اين اثر، “مصلوب” باعث رنجش پرهيزکاران میشود و آنهايی که خود را سخت باور دارند، فرصتی میيابند تا خشم و عصبانيتشان را بدين فرو بنشانند و به هر حال مرا محکوم کنند.” صفحه ۳۷ مصلوب.
اما پس از چاپ کتاب “مصلوب” که در شرايط بسيار بحرانی انجام گرفت (توضيح اين شرايط را در صفحات بعد خواهم داد.) هرگز تصور نمیکردم در ميان کسانی که دست به قلم برده و خاطرات زندان خود را نوشتهاند، من تنها کسی خواهم بود که میبايست به توضيح نکات ريز و خصوصی خانواده و يا دوران کودکيم بپردازم، يا حتی پاسخگوی زبان و منطق بازجويان و شکنجهگران خود باشم. مثلاً نمیدانستم بايد بنويسم که اصل و نَسبم از کجاست و چرا بازجو میپرسد که آيا تُرک آذربايجان هستم يا تبريز؟ هر چند که خود همين سؤال بيانگر اين مثل قديمیست که میگويند: “خر چه داند قيمت نُقل و نبات را”!
… و يا اين که چگونه و چرا از سن چهار سالگی در راديو و تلويزيون همکاری داشتم و يا اين که مراحل دوران تحصيلیام را چگونه گذرانده و اصلاً چرا دوستانی داشتهام که اغلب سنشان از من بالاتر بوده است و… و … و…!
قطعاً اگر به اين امر مبادرت میورزيدم کتاب خاطرات زندانم که ۳۷۰ صفحه است، تبديل به کتاب چهار جلدی بالغ بر ۱۵۷۹ صفحه میشد!!
اما اکنون… بنا به ضرورت، به دو مورد از شرايط خود و خانوادهام اشاره میکنم و پس از آن به اصل موضوع میپردازم.
من در سن شش سالگی وارد دبستان شدم و تحصيلات دورة ابتدايی و متوسطة خود را در مدرسة شبانهروزی “آريان” گذراندم که با آموزشهای نوپای اروپايی داير شده بود.
در سال ۱۳۵۸ وارد دبيرستان شدم. با ورود من به دبيرستان که سالی از انقلاب ۵۷ میگذشت، پدرم را که در دوران قبل از انقلاب مدير عامل “وليان” بود از کار برکنار کردند و او را سه سال و اندی پی در پی، جهت بازجويی به وزارت اطلاعات میبردند. در اين دوران، من که فرزند کوچک خانواده بودم (يک برادر و يک خواهر) زير فشار عميق روحی و عاطفی قرار گرفتم و از شرايطی که برای والدينم بخصوص پدرم پيش آمده بود رنج میکشيدم و همان طور که در کتاب “مصلوب” نوشتم به او علاقهمنديم بيش از مادرم بود. باری… سختی و فشار زندگی چه از نظر اجتماعی و فرهنگی و چه مادی، روز به روز بر ما افزونی میگرفت. اين شرايط هم چنان ادامه داشت تا اين که در سال ۱۳۶۰ من تصميم گرفتم عليرغم ميل والدينم شبانه تحصيل کنم و جهت فشار کمتر مادی روزها مشغول به کار شوم. من اين تصميم را عملی کردم. در همان سال بود که در يک انجمن فرهنگی- ادبی با “هايده آغايی راد” آشنا شدم که دانشجو بود. اين دوستی باعث رفت و آمد به دانشگاه و آشنايی با ديگران بخصوص دکتر ناصح، استاد دانشگاه ادبيات فارسی مشهد شد.
آشنايی با هايده آغايی راد اينگونه آغاز شد و استحکام اين دوستی مرا به مسيری سوق داد که “مصلوب” آفريده شد!
… و اما در شماره ۹۰ مجله آرش، تبليغ کتابی به نام “نه زيستن، نه مرگ” اثر ايرج مصداقی معروف به اصغر که خود را از هواداران سابق مجاهدين معرفی میکند، قرار گرفت آن هم به پای نام من “کتايون آذرلی” و کتاب خاطرات زندانم “مصلوب”!
از قرار معلوم، از ديد تحريره و مدير و مسئول مجلة آرش آقای پرويز قليچ خانی، هيچ قسمتی از اين کتاب چهار جلدی، “نه زيستن، نه مرگ” ايرج مصداقی تشحيذ کنندهتر و تحريک آميزتر و خواندنیتر و با ارزشتر از نقد خاطرات زندان من توسط اين مؤلف نام برده نبوده که آن را به پای تبليغ و معرفی اثر نام برده اين مؤلف چاپ کردند تا شايد آبِ سردی ريخته باشند بر روی آتش دلِ مصداقی!
سر دبير مجلة آرش، “مصلحت” را بر آن داشته و دانستهاند که به مؤلف مذکور کتاب “نه زيستن، نه مرگ” مريزادی بگويند و دهنش را شيرين کنند و بر طاقِ بلندش بنشانند و شير و شکر شوند و رأی نهايی خود را بگيرند و به نقد “ايرج مصداقی” مْهر محتوم بزنند و نشان دهند که گروهها و سازمانهای سياسی “چپ” نه تنها انديشمند هستند (که البته هستند و در آن شکی هم نيست)، بلکه از کتاب خاطرات زندان من “مصلوب” پشتيبانی نکرده و نمیکنند و به ديگران نيز توصيه میکنند (بنا به ادعای ايرج مصداقی) اين کتاب را نخوانند!!
باری با تمام هتکٍ حرمت و ناسزا گويی و فحاشی و تهمت و برچسبهايی که مؤلف کتاب “نه زيستن، نه مرگ” به من نسبت داده است، من درصد پاسخگويی به او و متقابل به مٍثل کردن نيستم و مخاطبم را “ايرج مصداقی” نمیدانم، بلکه مخاطبم شما مردمی هستيد که “مصداقی” مدعی آن است من با احساسات پاک شما بازی کرده و در صدد آن برآمدهام که با نوشتن خاطرات زندان خود “مصلوب” نَم اشکی از چشمانتان بگيرم، بیآن که بگويد فايدة اين نَم اشک ريختن برای من و سرنوشتی که به آن دچار شدهام چه میتواند باشد، جز آن که: “ميراثِ گريه در قوم من، چون قصههای هزار و يک شب سينه به سينه است!” (مصرع شعری از مجموعه بانوی بارانی)
ايرج مصداقی در مصاحبه با تلويزيون آپادانا- برنامه نسيم شمال به سرپرستی آقای فرامرز فروزنده، به تاريخ ۲۳ ژانويه سال ۲۰۰۵ ميلادی در پاسخ به مصاحبهگر میگويد: “هر اتفاق و عملی را که در زندان بر روی زندانی انجام میگيرد، فرد زندانی نبايد که بگويد و آن را بنويسد!!”
عجب! اين تناقض بدون ترديد از ذهنيتی برمیآيد که جامعه را کاملاً يک دست و يک شکل میبيند و میخواهد، راحتی خيالش نيز در همين نگاه يک قواره است و پاسخ تمام مْعضلات و مشکلات و حتی جنايات بشری را در همين سياست و نگرش ايدئولوژی زده خود میجويد و ديگری را که از زوایة مختلفی به رويدادها و مسائل پرداخته است، دروغگو، بیشرم، مْتوهِم، خيالباف، رؤيا پرداز، دزد، متقلب و سناريو نويس مینامد و میخواند.
“مصداقی” خاطرات زندان مرا “مصلوب” به سناريوی يک فيلم هندی و يا کٍيسی جعلی برای پناهندگی در کشورهای اروپايی مینامد. اين تشبيه از سوی او، بیشک اگر از سر ناآگاهی نباشد، بعيد است که از نيت خيری سرچشمه گرفته باشد!
هر پناهندة اجتماعی و يا سياسی، در هر کشور اروپايی به خوبی میداند که نه با تغيير مذهب، نه با نوشتن خاطرات زندان، نه وابسته شدن به يکی از گروهها و احزاب سياسی خارج از کشور و… و… و… هيچکدام دليل مْوثقی برای پناهنده شدن از سوی مسئولان و قضات در کشورهای اروپايی محسوب نمیشود، آن چه اهميت دارد مسائل و مدارک قابل رؤيت از سوی فرد مزبور پناهنده و دلايل پناهنده شدن اوست. اين طرز تلقی بيشتر برای کسانی جالب است که در داخل کشور به سر میبرند و از حال و هوای پناهنده شدن آگاهی ندارند. هيچکس با نوشتن خاطرات زندان خود نمیتواند پناهنده شود، آن چه اهميت دارد سوابق فعاليتهای سياسی و اجتماعی فرد مزبور جهت پناهنده شدن در داخل کشور است که برای قضات خارج از کشور اهميت دارد.
مصداقی در کتاب خود “نه زيستن، نه مرگ” صفحه ۴۲۲ پاراگراف اول مینويسد: “من بايد با توصيفی که از مادرم میکنم، پيرزن شلاق زن را جای مادرم تلقی کنم و نه مادر بزرگم! او به جای من فکر میکند، به جای من احساس نشان میدهد، تعبير و تفسير میکند و اجبار هم دارد که من آن گونه به مسائل نگاه کنم که او در ذهنش میپروراند و به آن مینگرد. او که نمیداند و يا نمیخواهد بداند، او که نمیفهمد و يا نمیخواهد بفهمد، يک انسان میتواند به دلايل ژنيتکی و يا مسائل و مشکلات روحی و جسمی دچار پيری زودرس شود. اين مطلب برای مادرم پيش آمده بود و او در زير سنِ ۴۵ سالگی درگذشت.
با اين وصف مصداقی در همان جا مینويسد: “آيا مادری که فرزندٍ زنی ۵۰ تا ۶۰ ساله است میتواند آن گونه باشد که من توصيفش میکنم.” همان مأخذ.
عجيب است! مصداقی که در محاسبه کردن ارقام و تاريخها استعدادی ويژه و نبوغی ماهرانه دارد مرا زنی ۵۰ تا ۶۰ ساله قلمداد میکند! به راستی او چگونه نمیتواند بفهمد وقتی که من در سال ۶۳ هفده ساله بودهام، اکنون که در سال ۱۳۸۳ يا ۸۲ يا ۸۱ به سر میبرم، میتوانم چند ساله باشم؟
مصداقی از خوانندگان کتابش، در نقد خاطرات من “مصلوب” میپرسد: “آيا برخورد پاسداران هنگام دستگيری من با والدينم (بخصوص مادرم) واقعی است؟”
او که از قرار معلوم با طرح اين سؤالها قصد روشنگری دارد و میخواهد ذهن خام و ناپخته و بیتجربة خوانندگان را (که از نظر من نه خام هستند و نه ناپخته و نه بیتجربه) روشن کند، مرا پاسخگوی رفتار ديگران میداند و درصدد آن است مرا متهم کند چرا از کنش و واکنش رفتاری انسانهای ديگر در کتابم حرفی نمیزنم.
نه من پاسخگوی رفتار ديگری يا ديگرانم و نه انسان ديگری. در جامعة مرد سالارِ سنت زده و زن ستيز، اين برخورد کاملاً طبيعی است و با شئونات اخلاقی و سنتی آنها (پاسداران) همخوانی دارد.
چرا دور میرويم؟ در همان بگو- مگوهای خانوادگی وقتی فرزندی عليرغم ميل والدينش عملی انجام میدهد، پدر خانواده زنش را زير سؤال میبرد که: آخر اين چه بچه است که تربيت کردهای! تا چه رسد به پاسداران که برای تحريک روحيه من و پدرم درصدد تحقير و توهين به مادرم بودند.
مصداقی مدعی است که من در هيچ يک از شرايطی که واقع شدهام، چه در بازجويیها و چه به هنگام دستگيری و ورودم به زندان “چشم بند” نداشتم! من به اين نکته در صفحات ۱۰۵- ۵۱- ۲۹ و… اشاره کردهام. از آن گذشته، مگر تفاوتی دارد که با چشم بند شکنجه شد و مورد بازجويی قرار گرفت و وارد زندان و شکنجهگاه شد و يا بدون آن؟ اين امر از اين جهت صورت میگيرد که به مقدار ترس و هراس فرد زندانی افزوده شود و باعث تضعيف روحيه و شکستنِ نيروی استقامت او گردد.
جالب توجه است که برای خوانندگان دو مورد از مواردی که ايرج مصداقی در کتاب خود، “نه زيستن، نه مرگ” در خصوص وصفٍ حال و روزگار خود در زندان دارد اشارهای بکنم: او در صفحات ۲۱۳-۲۱۲ مینويسد:
“در بند قدم میزدم که ناگهان پاسدار درِ بند را باز کرده، من و چند نفر ديگر از بچههای بند ۲ سابق را صدا زد و گفت: چشم بند زده و برای جدا کردن وسايل افرادی که سابقاً در بند ۲ بودند و هم اکنون در بند به سر میبردند، آماده شويم. آنان میخواستند وسايل افراد زنده مانده را از وسايل قتل عام شدگان تفکيک کنند و… و …”
سؤال اين است: مصداقی که چشم بند زده (به اضافة آن چند نفر ديگر) چگونه میتوانستند به تفتيش وسايل بپردازند؟ آيا نبايد در جايی اشاره میکرد و مینوشت که چشم بندش را جهت تفتيش برداشته است؟ و يا اين نکته ديگر که مصداقی از آن در خاطرات خود روايت میکند: او در صفحه ۲۱ همان کتاب در پارگراف اول مینويسد: “تا بعد از ظهر، رو به روی در شعبه بودم و لحظهها را میشمردم، آن کس که از داخل اتاق برمیگشت هيچ شباهتی به همان شخصی که داخل شده بود نداشت. از زير چشم بند، پاهای باد کرده و کبودی را که از مقابلم میگذشتند، ديده و سرنوشت خود را حدس زدم.”
به راستی مصداقی چگونه میتوانسته است با “چشم بند” اطراف خود را ببيند و افراد را پس از ورود و خروج به آن جا تشخيص دهد؟
اگر قرار بر انگشت گذاشتن و گرفتن انتقادات و ايرادات باشد، در جای- جای اين کتاب “نه زيستن، نه مرگ” نکتهها بسيار است!
مصداقی در مورد نحوة بازجويی من مینويسد: “بازجو به کسی حکم زندان نمیدهد، آن هم در اولين جلسة بازجويی”
بايد بگويم: اولاً حکم مرا در اولين جلسة بازجويی ندادند، بلکه در سومين جلسة بازجويی صادر شد. (صفحات ۴۹ تا ۳۹) کتاب مصلوب.
سپس مصداقی اضافه میکند: “کسی نيست که شکنجه را تجربه کرده باشد و در آن شرايط هزار بار مرگ را آرزو نکرده باشد، نه اين که با شنيدن چهار سال حبس دچار چنان وضعيتی از نظر روحی شود که دست نگهبان را با يک ضربه عقب براند و بعد…”
من در صفحات قبل از بازجويی سوم در کتاب مصلوب نوشتهام که شلاق خورده، کتکم زده، گرسنه و تشنهام گذارده و صد جور توبيخ و توهين و ناروا شنيدهام. از قرار معلوم اينها برای من شکنجه محسوب نمیشد و نمیشود! سپس همين مؤلف مینويسد: “معمولاً اين عمل را برای ارعاب و ترس و هراس و به اعتراف آوردن زندانی انجام میدهند.”
به اين ترتيب بايد پرسيد، مگر غير از اين را با من انجام دادهاند؟ من از کجا میتوانستم بفهم که فلان رفتار و عمل و واکنش بازجوها و يا شکنجهگرانم از کجا ناشی میشود؟ من که آموزش بازجويی و شکنجه کردن را نياموختهام! و چندين بار به زندان نيفتاده بودم تا تجربهگر شرايطی باشم که آن را شناختهام. اين تجربة عجيب زندگيم برای نخستين بار صورت گرفته بود.
مصداقی همين گونه يک ريز میبافد و میدوزد. گاه در نقش زندانی سخن میگويد و مینويسد، گاه در نقش منتقد! گاه بازجو میشود و گاه قاضی! خودش سؤال میکند و خودش هم جوابش را در جيبش دارد!
او پديدة “تابوت” را منحصر به زندان قزل حصار میداند و اگر در يک رويداد، طبق تجربيات و آگاهیهای سرشار او از زندان و حتی نحوة شکنجه کردن و عوارض ناشی از آن، روايتی همخوانی نداشته باشد، همه را باطل و بیارزش و جعلی میداند و چنانچه طبق تجربيات و آگاهیهايش باشد آن را منحصراً به زندان تهران و کرج (قزل حصار- اوين- گوهردشت) مربوط میداند و از نظر او جزء همين سه زندان، زندان ديگری وجود خارجی در ايران ندارد!
او میپندارد که با يک حکومت قانونمندٍ درستکار روبروست که قوانين ساخته و پرداختهاش را مو به مو در سر تا سر کشور، به طور يکنواخت و يکسان، با رعايت کلیة موازين شرعی- عرفی- اخلاقی و انسانی و قانونی انجام میدهند!
مصداقی با صراحتٍ بیشرمانهای در خصوص تجاوز جنسی که در زندان بر روی من انجام گرفت، مینويسد که من دروغ محض گفتهام. الحق به اين نرم آهنی و نرم چشمی مصداقی!
کدام زنی است که در جامعة سنتی ايران زندگی کرده باشد و نداند باکره بودن چه ارزشی برای عموم مردم دارد؟ کدام زنی است که نداند چنين اعترافی در سطح جامعه و ديد و نگرش عام و خاص او را به چه سرنوشتی سوق میدهد؟ کدام زنی است که به دروغ میآيد و پيشانی خود را جهت بيان چنين ارزش عرفی- اجتماعی مْهر میزند؟ اگر قرار بود که دروغ بنويسم، نخستين کاری که میکردم کتابم را با نام مستعار چاپ میکردم، نه با نام اصلی خودم!
من به خوبی میدانم بيان همين مطلب چه ضربهای به بيضة اسلامِ عزيز مْلايان مْفت خورِ چشم شور نزده است و آن را به درد نياورده، اما اين ضربه و درد هرگز به اندازة آن چه که آنها با من کردند نيست و نخواهد بود!
حاصل بيست و سه سال و اندی رنج و عذاب و تنهايی و درد دروغ نيست، حقيقت است، حقيقتی به نام “مصلوب” که من آن را نوشتهام.
جالب توجه است که ذکر کنم مصداقی، خودش در جلد اول کتاب “نه زيستن، نه مرگ” صفحات ۲۹۴ تا ۲۹۰ در خصوص تجاوزات جنسی در زندان توسط بازجويان يا شکنجه گران طوماری ارائه میدهد که خواندنیست و در تأييد کتاب خاطرات من و آن چه که نوشتهام، اما از نظر اين مؤلف، پس از آمار داده شده از سوی او هر که بيايد و نمونه يا آمار تازهتری ارائه دهد مردود است و استناد به دروغ و تحريف و جعل اسناد!!
مصداقی مینويسد: “کسانی که در دوران شاه و خمينی شکنجه شدهاند به خوبی آگاه هستند که آويزان کردن از ناخن و يا حتی انگشت امکان ناپذير است.” و به عنوان فاکت، بخشی از کتاب “مصلوب” را میآورد و مابقی نوشته را قيد نمیکند!
من در خصوص کشيدن ناخنهايم (ناخنهای چهار انگشت دست راستم) به وضوح توضيح دادم که به چه صورت بوده است و من در چه شرايطی قرار داشتم. وقتی ناخنهای دست راستم را کشيدند، از آن جا که بر روی آن تخت با مچهای بسته بودم، از شدت درد قفسة سينه را بالا کشيدم و فرياد زدم و احساس کردم همة وجودم از دستم آويزان شده است. به راستی آن لحظهها و ساعات هولبار و دردآميز را با چه کلمات، با کدام واژه، يا صفت و موصوفی میتوانستم بازگو کرده و بنويسمش؟
من نوشتهام: احساس کردم از دستم آويزان شدم. سپس جملة بعدی را مینويسم و میگويم: “نه، من آويزان نمیشدم، من کشيده میشدم. انگار به صليب کشيده میشدم، من قوس گرفتم.” صفحة ۸۵ مصلوب.
مصداقی مینويسد: من از شکنجه به عنوان “حد” ياد میکنم. اما من تمام اين جملهها و اصطلاحات را از زبان همان پيرزن شکنجهگر مینويسم. من آن چه را که شنيده و به چشم ديدهام و با پوست و استخوان خود آن را لمس کرده، روايت نمودهام. مگر کسانی که به اين امر گمارده میشوند تحصيلات حقوقی دارند؟ آن پيرزن مفلوک سوادش در حد اَکابر هم نبود، اگر بود که چنين دست در دست دژخيمان نمیگذاشت و به نام خدا و پيغمبر و قرآن و اولاد پيغمبر (خمينی) چنين به تاراج من آستين بالا نمیزد.
سپس همين مؤلف ادامه میدهد که: “من آن قدر از مسائل سياسی دور هستم که نمیدانم “مجاهدين” ، “چپ”ها را “نجس” يا “خائن” ندانسته و نمیدانند”.
مصداقی آن گونه که خود میخواهد همه چيز را تعبير و تفسير میکند. اين نگاه و برداشت توابان از ما بود و نه من از مجاهدين و يا مجاهدين از ما. صرف نظر از اين نگاه، آن چه برای من اهميت داشت و دارد اين بود و هست که همة ما چه چپها و چه مجاهدين، فارغ از هر نقطه نظر سياسی، “انسان” بوديم. “انسان” بودن چه ارتباطی به داشتن اطلاعات سياسی و يا عدم آن دارد؟!
مصداقی که کژ خاطر است مینويسد: من اصلاً نمیدانم قپانی نوعی بستن دست است، نه نوعی از دستبد! عجب! دستها را به هم گره میزنند، آن هم از پشت؟ پس با چه میبندندش؟ حتماً با پر قو!
من به دستهايم نگاه میکنم و هنوز آثار زخمها را از فشار دستبند قپانی میبينم و زير لب میگويم: حريفٍ باخته، با خود هميشه در جنگ است!
مصداقی در خصوص آزادی دوست من “مهين” مینويسد: “که مهين بايد در اواسط سال ۶۸ آزاد شده باشد اما او دقت ندارد که من قبل از آن نوشتهام که هر کس از زندانيان اگر راغب به مسئله مصاحبه میشدند مورد عفو قرار میگرفتند، حتی اگر حکم او را داده بودند!
به راستی آيا من بايد قوانين مْلا درآوردی اين دژخيمان را حل و فصل کنم؟ اينها عبادتشان با باد معده باطل میشود، قوانين نوشته شدهاشان که ديگر جایِ خود دارد!
مهين دو بار مصاحبه میکند و در مصاحبه دوم مورد پذيرش قرار میگيرد و قبل از من از زندان خارج میشود.
نکته بسيار جالب توجهای که لازم میبينم در اين جا به آن يک اشاره کلی کنم اين است که اساساً ايرج مصداقی با طرز تفکری که دارد، مردگان را زنده و زندگان را مرده تلقی میکند.
او در نقد کتاب من صفحة ۴۳۰ مینويسد: “در دوران قتل عام زندانيان در سال ۶۷ در مشهد تنها دو زندانی زن به نامهای شمسی براری و شيرين اسلامی که هر دو از زندانيان مجاهد زيرِ حکم بودند، اعدام شدند.” “آيا حضور ۸ زندانی اعدامی در بندی که متعلق به زندانيان حکم دار است، آن هم در سال ۶۶-۶۵ تعجب آور نيست؟” تعجب آور اين است که: خانم شيرين اسلامی اصلاً اعدام نشده و سْر و مْور و زنده و حیّ و حاضر در کنار همسر و فرزندانش زندگی میکند.
شيرين اسلامی، يکی از همبازیهای دوران کودکيم بود. در زمان شاه آنها جزء خانوادة مْتدين بودند و چادر به سر میکردند. در دوران انقلاب شيرين اسلامی گرايش به مجاهدين را سر میگيرد و عاقبت زندانی میشود.
برادر و پسر خالة او در جبهة جنگ شهيد میشوند. برادر او “حسين” و پسرخالهاش “رضا” نام داشتند. شهادت اينها در جبهة جنگ همانا و آزادی بیقيد و شرط سرکار خانم شيرين اسلامی همان! اکنون او در مشهد يکی از کنيزان حلقه به گوش نظام جمهوری اسلامی است!
سؤال اين است: به نظر شما خوانندگان اين عجيب نيست؟!
مصداقی در خصوص عدم ملاقات من از سوی خانوادهام مینويسد: “آيا خانوادهای که شاهد دستگيری دخترشان بودهاست، سالها منتظر میماند که از سوی ارگانهای دولتی جهت بودن او در زندان نامهايی دريافت کند؟” همان کتاب صفحه ۴۳۳
بايد گفت اين مؤلفٍ زيرکِ نکته سنجِ با دقت، که از هوش و حافظه و جان سالمی برخوردار است، آن گونه که خودش خواسته کتاب را خوانده است. خواهر و برادر من در شهر ديگری زندگی میکردند، و از آن گذشته والدين من به فاصلة چند ماه يکی پس از ديگری میميرند. “مْردگان” چگونه میتوانستند در جستجوی من برآيند؟ اگر چنان چه هم نامهايی به آدرس خانه پدریام ارسال شده بود، کسی در آن جا زندگی نمیکرد تا گيرندة آن باشد! البته به طور حتم ايرج مصداقی مرگ والدينم را نيز زير سؤال میبرد که اصلاً آنها به چه اجازهای مردهاند!
جالب توجه است که اين مؤلف در کتاب “نه زيستن، نه مرگ” جلد سوم صفحه ۲۲۲ مینويسد: “خانوادهها به زندان و مراجع قضايی مراجعه کرده ولی پاسخی دريافت نکرده بودند.”
اين شرايط، از قرار معلوم شامل حال خانوادة من نمیشده است! بگذريم.
مصداقی در خصوص وضعِ حمل “راضيه” مینويسد و مدعی آن است که من میخواهم فرزند او را هم چون امام علی قلمداد کنم! اولاً در روايت من فرزندی به دنيا میآيد که دختر است و نامش ياس. دوماً من در کجای اين کتاب از امام علی و پيغمبر و کعبه و مولود و مسجد نوشتهام؟ او مدعی است که فرزند راضيه از نظر من مولودی هم چون حضرت علی است که در کعبه به دنيا میآيد يا در مسجد! کدام مسجد؟ سپس ادامه میدهد “تناقض عدم خونريزی به هنگام زايمان حضرت علی قبلاً حل شده است زيرا قرار بوده است که او امام شود!” همان مأخذ.
الحق به حل اين تناقض! اين حل تناقض است يا ترويج خرافات؟
راضيه برای معاينه به بهداری زندان مراجعه میکرد و در اين که چنين نوشتهام شکی ندارم اما اين ايرج مصداقی است که نمیداند معاينة زن باردار به صورت داخلی و از طريق زهدان قرار نمیگيرد تا چه رسد به اين که زايمان طبيعی چگونه است! زنان از اين پديدة شگفت تجربهها دارند و میدانند که در يک زايمان طبيعی خون فواره نمیزند تا نمازخانه يا مسجد خداوند را نجس کند. در يک زايمان طبيعی کيسة آب رحم پاره میشود تا خروج جنين با سهولت انجام گيرد، پس از خروج جنين، جدايی و پاره شدن بند ناف از جدارة رحم است و خونريزی که محصول ريزش ديوارة رحم است انجام میگيرد. اين خونريزی هم چون دوران ماهيانة زنان است با اختلاف طول مدت و شدت خونريزی. مگر راضيه را میخواستند ذبح کنند که خون در هنگام زايمان فواره بزند و مسجد و نمازخانة باری تعالی را نجس کند؟!
مصداقی که ژاژ خواهیاش فزونی گرفته است مینويسد: “کسی نمیتواند پس از فروپاشی يک حزب يا گروه هوادارا آن باقی بماند.”
مگر کليه احزاب و گروهها که پس از حکومت ملايان در ايران از هم فرو پاشيدند، هنوز هوادار آن حزب يا گروه باقی نماندهاند. مگر تعلق فکری و ايدئولوژی به آنها ندارد؟ به عنوان مثال: نظام پادشاهی در ايران از ميان رفت اما هنوز هستند کسانی که چه در داخل و چه در خارج به اين گونه نظام پايبند هستند و فعاليت میکنند و هواداران آن نيز باقی ماندهاند.
به راستی اين نقد کتاب خاطرات من است يا سين جين کردن من؟ ايرج مصداقی در چند نقش بازی میکند؟ در نقش بازجو، منتقد، نويسنده، شاعر، قاضی، زندانی شکنجهگر؟!
مصداقی در خصوص تشکيلات و تظاهرات در دبيرستانها سخن میراند و مدعی است که چنين فعاليتهايی وجود خارجی نداشتند. او که به علم غيب هم دست دارد، از همان عوالمی سخن میراند که اغلب غيب زدگان دچار آنند. شرايط در شهرستانها بسيار متفاوت بود بخصوص شهری مثل مشهد که اساساً شهری است مذهبی و زيارتگاهی. در آن دوران چه در دبيرستان روزانه و چه شبانهاش، بودند کسانی که در جمعهای پنج يا هفت نفره در سطح دبيرستان به طور غير علنی فعاليت میکردند (بخصوص چپها، چه اقليت و چه اکثريت و چه شاخة اشرف) در آن دوران در دست داشتن يک کتاب، يک نشريه تايپی که بويی از حزب يا گروه را داشت اگر در دست يا کيف کسی ديده میشد او را بلافاصله توسط “انجمن اسلامی” که نقش توابان را در هر کلاس بازی میکردند، به مدير و مسئولان معرفی میکردند هر معرفی از اين افراد، از سوی مدير مدرسه و توابان يا همان “انجمن اسلامیها”، به عنوان يک پوئن و درجة درستکاری و وفاداری به اسلام و انقلاب مطرح میشد. خانم “سيگارودی” که مدير دبيرستان ما بود از اين درجات بسيار دريافت کرد!
مصداقی مرا متهم به اين میکند که علم فقه هم نمیدانم! او مینويسد “من اطلاعی ندارم که به عمل نزديکی دو زن در شرع “مساحقه” میگويند.” (همان کتاب صفحه ۴۲۷)
عجيب است! اين مؤلف نابغه در تمام امور و علوم بر اين باور است که من در نوشتن خاطرات خود به زير يک بغل کتاب فرهنگ لغات را گذاشته و به زير بغلِ ديگرم فرهنگنامة سياسی و بالای سرم هم کتاب فقه و شرع!
اگر از صد نفر زندانی و يا مردم بپرسند که در شرع به عمل نزديکی دو زن چه میگويند پاسخ همه منفی است. آنها میگويند يا همجنس باز و يا همجنسگرا.
من در نوشتن و بازگوکردن مطالب و خاطرات زندانم که بيست سال از آن میگذشت سعی کردم با همان افکار و احساسات و عقايد آنها را مطرح کنم و عواطف و عقايد امروزة خود را به هيچ وجه ادغام نکنم. بعد اين مؤلف مینويسد من بارها و بارها اشاره کردهام که هفده سال بيش نداشتم. به طور قطع من چنين نوشته و گفتهام تا به خوانندگان با زبانِ بیزبانی يادآور شوم، با من که هفده سال بيش نداشتم و سياسی به معنای رايج کلمه نبودهام، چنين کردند وای به حال آنهايی که سياسی بوده و هستند!
ايرج مصداقی که خود را علامة دهر علوم سياسی و اجتماعی و روانشناسی (بخصوص روانشناسی شکنجه) و فقه و حقوق و آمار میداند و از مسائل سياسی ديروز و امروز ايران کاملاً آگاهی دارد برای من عجيب است که نمیتواند حدس بزند وقتی که بازجويم مرا متهم به داشتن اسلحه و اسم شب و غيره و ذالک میکند، مراد چيست؟ چرا او به ذهنش خطور نمیکند که هايده آغايی راد جزء و يا هوادار گروه اشرف بوده باشد؟ اين ادعاها و اتهامات در غياب من از سوی هايده وارد شد تا جان سالم از معرکه به دَر بُرُد که نمیبُرد!
مصداقی يا نمیفهمد يا نمیخواهد بفهمد که من يک قربانی، از شرايط ويژة يک انسان ديگر به نام هايده آغايی راد بودم. او مینويسد: “من بدون دغدغة خاطر هر چه که میخواهم میگويم و مینويسم.”
دغدغة خاطر از چه کسی و چه چيزی؟
از قوانين قرون وسطايی جمهوری اسلامی يا از اعيادی و اُوباشش و يا از خود فروختهگانش و يا از سنتٍ زن ستيزشان!
اگر مراد مصداقی اينهاست، بايد بگويم آخر خط رسيدن به همان نقطة سياه است که به آن مرگ میگويند و هر آدمی دير يا زود با آن مواجه میشود. برای پاسخی روشنتر به اين تهديد:
گيرم که در باورتان به خاک نشستهام
و ساقههای جوانم
از ضربههای تبرهاتان زخمدار است
با ريشه چه میکنيد؟
گيرم که بر سر اين بام
بنشسته در کمين پرندهای
پرواز را علامت ممنوع میزنيد
با جوجههای نشسته در آشيانه چه میکنيد؟
گيرم که میزنيد
گيرم که میبْريد
گيرم که میکشيد
با رويش ناگزير جوانه چه میکنيد؟
“شعر از مانی”
اکنون به چند نکته اشاره میکنم و از خود و شرايطم میگويم و مینويسم تا ذهن و دل ايرج مصداقی و امثال او را روشن کنم.
بر اثر شکنجه، من اعصاب ماهيچهای دست راستم را از دست دادهام. بدين ترتيب از کارهايی که ظريف هستند تا حدودی عاجز هستم، مثل گرفتن يک فنجان، يک قابلمه و يا حتی کارهايی مثل سوزن دوزی. نه اين که اينها را نمیتوانم انجام دهم، بلکه میگويم به سختی انجامش میدهم. مثلاً همين قلم که در ميان انگشتانم قرار دارد و سعی میکنم با آن بنويسم، گاه بیآن که اراده کرده باشم از نوشتن باز میمانم، ماهيچههای دستم کاملاً سفت و سخت میشود و خطوط نوشتن کلمات نظم خود را از دست میدهد. گاه اشياء از دستم میافتد و من تعادل نگهداری آنها را ندارم. زيرا اساساً احساسی را از قسمت آرنج تا نوک انگشتانم نمیکنم. اما کارهايی سخت مثل جارو کشيدن بيل به دست گرفتن و… و… و… برايم سادهتر است! دستم گاه روزها و ساعتها هم چون يک چوب خشک در کنار بدنم قرار میگيرد، ماهيچهها سفت و رگهايش متورم میشود و ناچارم آنها را ماساژ دهم، چنان چه ماساژ دادن دستم توفيری نکند، دارو استفاده میکنم. استفاده از دارو عوارضی بسيار دارد و من به ناچار اين عوارض را همواره و هميشه تحمل کردهام.
کلیة نقاشیهای خود را، بخصوص آنهايی را که در ايران کشيدهام با وسيلهای به نام “اِربراش” بوده، پمپ کوچک رنگی که با فشار يک دکمه عمل میکند!
اکنون نمیدانم چرا کشيدن نقاشی از نظر ايرج مصداقی غير قابل درک و يا عجيب است!؟ او مرا به خاطر اين که اصلاً چرا نفس میکشم نيز محکوم میکند، میدانيد چرا؟ زيرا در نگاه او و امثال او زن ضعيف است! زن اساساً چه در بيولوژیاش، چه در ساختار روحيهاش، چه در عاطفهاش و چه در کنش و واکنش، همه و همه، ضعيف و پاسيف و غير فعال است. اما او و امثال او نمیدانند آن چه مرا راغب ساخت که پس از خروجم از زندان به “هنر” بپردازم، در حقيقت توانايی درک و تجربة واقعيت زندگيم بود که نياز به “بودن” را، به “هستی” را در من ضرورت بخشيد. ساده بگويم… ساده بگويم… من میخواستم “زندگی” کنم، نه روزمرهگی! میخواستم ابتدا به خود و سپس به آنهايی که با خصومت و ددمنشی به تاراج وجودم، روحم، عاطفهام…و…و… آستين بالا زدند بگويم: من زندهام. زندهام. زندهام و زندگی را با همة بیعدالتی و خشم و عذابی که بر جان و تنم فرو آوردهايد دوست دارم.
ايرج مصداقی در تلويزيون آپادانا (همان روز و تاريخ مذکور) در پاسخ به مصاحبهگر “فرامرز فروزنده” که به او میگويد: کتاب چهار جلدیتان در خدمت جمهوری اسلامیست و شما در اين کتاب بيش از همه کس، عليه خانم کتايون آذرلی نويسنده کتاب “مصلوب” نوشتهايد و او را محکوم به دروغ گفتن و دزدی و تقلب و… کردهايد، يک باره او از جا میجهد، هم چون اسپند روی اجاق میشود و در پاسخ میگويد: اگر وقتش را داشته باشم ۱۷۰۰ صفحه ديگر عليه او مینويسم! آقای فرامرز فروزنده از او تمنا دارد که آرام باشد و سپس آثار شکنجههايی که بر روی بدنم قرار دارد را به نمايش میگذارد (من بيش از پنج بار با اين مصاحبهگر با ذوق و با شعور و آگاه به کار خود مصاحبه کرده بودم).
باری، ايرج مصداقی در اين مصاحبه کاراکتر و شخصيت خود را نه تنها به من و مصاحبهگرش “آقای فرامرز فروزنده”، بلکه به کليه بينندگان و خوانندگان اثرش “نه زيستن، نه مرگ” نشان داد. او که در اين مصاحبه تاب و تحمل انتقاد را نداشت و نمیتوانست و يا نمیخواست نام نويسنده کتاب “مصلوب” را به زبان آورد، نشان داد که در زندان و بيرون از آن چه آموخته و چه نياموخته است!!
… و اما
در تاريخ جنونآميز و خونين ملّت من و شما قرار نيست “عدالتی” صورت بگيرد، قرار بر اين است که به جرم افشای ظلم و ستمی که بر من روا شده و تمام زندگيم را از من ستانده است، دروغگو، حقهباز، متقلب، دزد، فاحشه…، و…و …و… لقب بگيرم، و به مُسلَخ که نمیبُرُندم، هيچ! سنگسارم کنند.
قرار بر اين نيست “عدالتی” صورت بگيرد، قرار بر اين است بار ديگر در لوای آزادی و روشنگری (از همان دست آزادیهايی که هايده آغايی راد به آن اعتقاد داشت و از همان روشنگرهايی که ايرج مصداقی دادِ آن را دارد!) ميان رابطهها و ضابطهها، سياستبازیها و تبليغات مطبوعاتیِ نخبگانی چون پرويز قليچ خانی سنگ آجين شوم.
قرار بر اين نيست “عدالتی” صورت بگيرد، قرار بر اين است کسانی که نان را از قَبُل ديگران میخورند و مظلمهاند، چهرة من و ما را کم رنگ يا بیرنگ کنند تا خودشان رنگی بگيرند، دستی بيفشانند و پايی بکوبند و به نام “نقد” فحاشی کنند و ناسزا بگويندُم و بنويسند و باز هی بنويسند و سنگ پارهای بيندازند و در اين آشفته بازار مغشوش و مشکوک برای خود جا باز کنند و به ميدان هنر و ادبيات و سياست و… و…و… و… پا بگذارند و با ساده لوحی و همان کليشههايی که به سادگی مقبول میافتد دست به قلم برده و اگر قادر به حذف فيزيکیام نيستند (که هستند)، حداقل ترور شخصيت کنند و در ادامة همان جامعه و فرهنگٍ سنتی “زنِ خوب پارسای فرمانبردار” گام بردارند و کليشهوار اما با پُلَشتی و سلطه بر ابزارهای خود همگان را به رنگ خود بخواهند! غافل از اين که من از بدو تولد اِتيکتٍ زنِ خوب پارسای فرمانبردار را از جبين خود پاک کردهام، آن قدر پاکش کردهام که نه فرمانبردارم و نه پارسا و نه خوب!
ايرج مصداقی، مؤلف کتاب “نه زيستن، نه مرگ” با صغرا، کبرا چيدن و شبهه افکنیها و القائات درصدد برانگيخته کردن افکار عمومی به نام روشنگری برآمده (کدام روشنگری؟) تا سور مورد نظر خود را که به نفع جمهوری اسلامی و ايادی و اُباشش است دريافت کند و کلاه شرعیاش را بر سرش بگذارد.
اين جار و جنجالها و زد و بندهای سياسی و مطبوعاتی برای مخدوش کردن چهرة بدعتها، کار تازهای نيست “و تفکر سنتی و ايدئولوژی زده تاب بر هم خوردن ملاکها، ارزشها و معيارهای نهادينه شده را ندارد” و با خصلت محافظه کار اين مؤلف “ايرج مصداقی” که با هر عادت شکنی سر ناسازگاری دارد، میآشوبد و هر چيز را هم شکل و در جهت ارزشها و روشهای ايدئولوژی و تفکر خود میداند و بر بیاعتبار کردن خاطرات نويسی تمام زندانيان سياسی دست و آستين بالا میزند و خط بطلان بر آنها میکشد.
و اما برسيم بر سر موضوع ديگری که از سوی اين مؤلف “ايرج مصداقی” با آمارگيری و اندازهگيریهای طولی و عرضی و زمانی و مکانیاش مطابقت ندارد!
با صراحت و صداقت و يقين به شما مردم میگويم که در برابر انتقادات تاريخی و يا رويداهای سياسی، يا هواداری اين و آن به هر حزب يا گروه که من “کتايون آذرلی” در کتاب “مصلوب” از آن ياد کردهام، هيچ رويدای را بنا به تخيل يا تصور يا آرزوی خود ننوشتهام. میدانيد چرا؟ زيرا نه چنان تخيل و تصورهای رنجباری را در ذهن دارم و نه چنين آرزوهای خونينباری را!
من آن چه را که پس از بيست و چندی سال در ذهنم باقی مانده و همواره زنجم داده است به رشتة تحرير آوردم. اکنون حذف و يا باور اين اثر نه “تاجی بر سر من میگذارد و نه تاجی بر میدارد! در آن دوران که چاپ کتاب “مصلوب” قرار بود توسط انتشارات فروغ- شهر کلن آلمان صورت بگيرد من با حادثة اتومبيل رانی روبرو شدم و فرزندم را در اين حادثه از دست دادم. اين حادثه که بزرگترين شوک زندگيم پس از وقايع “مصلوب” بوده، هرگز تا اين لحظه به من اجازه نداد تا عاطفه و احساس خود را منطبق با منطقِ “مرگ” کنم. پس از اين حادثه هيچ چير نتوانست احساس ضربه خوردة مادری را در من تسکين يا بهبود بخشد و يا حتی سرکوب کند!
در اين بحران روحی بود که من میبايست نسخة تصحيح شدة مجدد “مصلوب” را به انتشارات مذکور تقديم کنم. ناشر کتاب را بازبينی کرده و برای تصحيح چند واژة اختصاصی آن را به سوی من بازگردانده بود. من پس از تصحيح، ناآگاهانه… نسخة تصحيح شدة دوم را (نه نسخة غلط گيری شدة سوم) به سوی او ارسال کردم و ناشر بنا به اعتماد به من آن را به زير چاپ برد.
خوانندگان اين کتاب “مصلوب” به وضوح میتوانند دريابند و ببيند که اين اثر نه تنها ويراستاری نشده است بلکه مملو از اشتباهات تايپی است. واژة “کمونيست کارگری” يکی از اين اشتباهات گويشی در نوار موجود صدای من و هم چنين در تحريره است. (من ناچارم ابتداء افکار خود را بر روی نوار پياده کنم و سپس آن را به دست تايپ بسپارم).
من از اين بابت از خوانندگان و شما مردم پوزش میطلبم و متأسفم که بيش از اين تاب و تحمل شرايطی را که به من تحميل شده و نامش را هم گذاشتهام “سرنوشت” نياورده و نمیآورم!
اما به راستی کدام مادری است که مرگ فرزند خود را به چشم ببيند و تاب آورد؟
“مصلوب” با مرگ دخترم متولد شد و اين تولد و آن مرگ نمکی بود بر روی زخمهای کهنة جان و تنم.
اکنون پس از دو سال و اندی که از اين حادثه میگذرد، دچار بيماری تُمور مغزی شدهام و دو بار نيز مورد عمل جراحی قرار گرفتم، با اين حال و احوال سعی خواهم کرد بار ديگر “مصلوب” را که تمام زندگیام است به چاپ برسانم و چنان چه عمری باقی نماند بازماندگانم آن را تقديم حضورتان خواهند کرد.
اميدوارم بيان مطالب قيد شده در خصوص مرگ فرزند و بيماری خودم، بنا به ادعای “ايرج مصداقی” باعث گرفتن نَم اشکی از چشمان شما خوانندگان نشده باشد!
باری…
سری افراشته، اما
دستها حلقه به گردِ زانو
تب طوفان در سر
برق حريقی در چشم
دشنهای در پهلو
اين چنينم در اين برزخ يا دوزخ
يا هر چه که هست!
“سعيد يوسف”