چهارشنبه 4 مرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آن موهبت بزرگ فرهنگی که گمش کرده‌ايم، شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
به باور من، ما از زمانی در سراشيبی بی‌اعتمادی فرو افتاديم که يک آلودگی بزرگ به فرهنگ ما رخنه پيدا کرد و آن "مجاز شمردن دروغ" بود. مهم نيست که اين مجاز بودن به چه بهانه‌ای باشد. به بهانه‌ای مذهبی، و از راه نام "تقيه" دادن به آن، و يا به بهانه‌ی غيراصولی ديگری چون "دروغ مصلحت‌آميز به از راست فتنه‌انگيز است"، يا به بهانه‌ی ترس از مجازات، يا ترس از دست دادن، و يا هر بهانه‌ی راستی‌کش ديگر. هر بهانه که در کار باشد آغازی است برای هر نوع بی‌قانونی، پيمان‌شکنی، ويران‌گری، خيانت و حتی جنايت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

هفته ای که گذشت برای آن ها که، مثل من، در «کلرادو»، ايالتی از ايالت های امريکا، زندگی می کنند، از نظر روانی هفته ی سختی بود. در شب افتتاح فيلم تازه ای از سری فيلم های «بت من»، شخصی بيمار، يا جنايتکار، سلاح برداشته و به سينمای نمايش دهنده رفته و مردمان بيگناه و شادی را که مشغول ديدن فيلم بودند، به گلوله می بندد.دوازده زن و مرد جوان و کودک در يک لحظه پرپر می شوند، و ده ها نفر نيز هنوز با وضعيت هايی کم و بيش خطرناک در بيمارستان بستری اند.

«کلرادو» ايالتی با طبيعتی زيبا و شهرهايی تميز است، و با اين که جزو ايالت های چند ميليونی و شلوغ و بزرگ آمريکا بشمار می رود اما، نسبت به بسياری از ايالت های ديگر اين کشور، دارای جرم و جنايت کمتری است. مردمی مهربان و مودب و با فرهنگ دارد. اين ايالت از معدود ايالت های آمريکاست که در آن تعداد فروش بليت سينما و تئاتر و کنسرت و اپرا بيش از تعداد بليت های ورزشی است.

طبعاً، واکنش مردم اين ايالت پس از شوکی که در ابتدا گرفتارش بودند نيز خيلی متمدنانه بود. صدها نفری که از حادثه جان سالم به در برده بودند، تا کسانی که عزيزان شان را از دست داده بودند، و تا خبرنگاران و افراد پليس و شهرداری و فرمانداری و خبرنگار و هزاران هزار مردمی که در مراسم يادبود قربانيان اين حادثه شرکت کردند، همه با آرامش و متانت، بی خشم و نفرت اما با همدردی و همراهی تحسين برانگيزی با اين فاجعه روبرو شده، با آن کنار آمده و آن را تحمل کرده اند. حتی وقتی روانشناسان اعلام کردند که گاه اين نوع بيماران روانی يا جنايتکاران برای مطرح شدن نام شان اين کارها را می کنند، نمی دانم چه کسی يا چه گروهی پيشنهاد کرد که از تکرار نام اين افراد خودداری شده و عکس های رنگارنگ شان را منتشر نکنند، ناگهان از يک روز پس از وقوع اين حادثه در اين ايالت ديگر هيچ کسی نام مسبب کشتار سينمايی در «آ رو را» را بر زبان نياورد. و اکنون از گويندگان و خبرنگاران راديو تلويزيون ها گرفته تا مردم کوچه و بازار همه جا از او فقط با عنوان «مظنون» نام برده می شود؛ چرا که طبق قوانين اين جا، هنوز دادگاهی او را مجرم نخوانده است.

اما، من ايرانی ِ تبعيدی ِ مقيم آمريکا، در اين روزها، در کنار رنجی که بهمراه اين مردم و به عنوان يک انسان و يک شهروند کشيده ام، گرفتار حسرت عميقی نيز شده ام. حسرت من ناشی از تماشای احترام و علاقه ای است که اکثريت اين مردم (در سراسر آمريکا) نسبت به پليس و گردانندگان شهر و ايالت و کشورشان دارند. در طول مراسم يادبود قربانيان اين حادثه، حسرت می خوردم وقتی می ديدم که مردمان (به دلخواه و بدون اجبار يا ترس از چيزی يا کسی) با عشق پليس ها را در آغوش می گيرند و سر بر شانه های آن ها گذاشته اشک می ريختند، يا بوسه بر گونه هاشان می زدند، وقتی می ديدم که مقابل پای شهردار و فرماندارشان که برای سخنرانی آمده بودند بلند می شدند و با رويی گشاده برايشان کف می زدند، وقتی می ديدم که به کشيش و خاخامی که برای دعاکردن، هر کدام به سبک خويش، در مراسم حضور پيدا کرده بودند، احترام می گذاشتند ـ در حالی که يقين داشتم برخی شان لامذهب اند، و خيلی هاشان حتی اگر اعتقادی داشته باشند در عمرشان يکبار هم به کليسا و کنشت نرفته اند.

لذت دوست داشتن و اعتماد کردن

می ديدم که چه لذتی دارد رهبران و کارگزاران سياسی خود را انتخاب کردن، آن ها را دوست داشتن و به آن ها اعتماد کردن و آزادانه با آن ها همسخن شدن.

می ديدم که چه لذتی دارد که مردان و زنان خدا، از خدايشان بگويند، اما کاری نداشته باشند که من به چه «خدا» و به چه «ناخدا»يی باور دارم، و چوب جهنم شان را به هر بهانه ای بر سرم نکوبند.

و دلم به درد می آمد که در يک گوشه ديگر جهان، آنجا که زادگاه من، و محبوب ترين سرزمين جهانم در جغرافيای آن قرار دارد، مردم از پاسدار و پليس می ترسند و تا آنجا که ممکن است از تيررس نگاه آن ها می گريزند. يا اکثريت مردم از رهبر و رييس جمهور و شهردار و فرماندار و حتی نمايندگان مجلسی که مدعی نمايندگی آن ها هستند، و همه شان بدون خواست و انتخاب آن ها بر صندلی های رياست نشسته اند، بيزارند و با نفرت و خشم از آن ها نام می برند. و حکومت هم ناچار است که برای استقبال های ساختگی از سردمداران حکومت بودجه های هنگفتی را هزينه کند و مردم را با زور يا پول و يا دروغ و خرافات به خيابان ها بياورد.

آری، دلم به درد می آيد وقتی می شنوم يا می خوانم که در سرزمين محبوب من، فقط بی خبران و ناآگاهان و يا مزدوران حکومت را باور می کنند و اکثريت آن مردم می دانند که در آن سرزمين نه تنها از جانب دزد و جانی و بيمار روانی هر لحظه در خطرند، بلکه از سوی اهالی حکومت، از رهبر گرفته تا رييس اين اداره و آن مسجد و تا کوچکترين عضو سپاه و پليس، خطرات بيشتری آن ها را تهديد می کند.

و به همين دليل در آن سرزمين نه تنها هيچ اعتماد و رابطه ی عاطفی مثبتی بين مردم و حکومت نيست بلکه روز به روز پديده ای ارزشمند به نام «اعتماد» از ميان مردم ما رخت بر می بندد. در واقع ما موهبت و گوهری را از مجموعه ی فرهنگی خود گم کرده ايم که بی همتاست و نبودش هر جامعه ای را، روز به روز، در ورطه ی ترسناک تنهايی و انزوا فرو خواهد برد.

چرا اعتماد از ما گريخته است

نمی دانم کی و در کجای تاريخ بلند و پر فراز و نشيب مان، موهبت اعتماد در جامعه ما صدمه خورد، کجا رنجور شد و چگونه اکنون از ما گريخته و گم شده است. زيرا، با مروری در تاريخ بسيار دور خود و ريشه های فرهنگ ايرانی خود (از زبان ايرانی ها نمی گويم، و نه از سر تعصب ناسيوناليستی، بلکه از زبان مورخين غير ايرانی حکايت می کنم) می بينيم که ارزش های مسلط بر جوامع کهن ما، همه اعتماد آفرين بوده اند. دوران دو هزار سال و سه هزار سال پيش ما (در مقايسه و با توجه به زمانه ای که بر بيشتر سرزمين های دنيا جز قانون وحش چيزی حکومت نمی کرد) ارزش قانون، ارزش پيمان و وفای به عهد، ارزش احترام به مذاهب و عقايد ديگران، ارزش مهر ورزيدن به يکديگر و به درد هم رسيدن، و مهمتر از همه ارزش راستگويی ـ تا جايی که بزرگترين گناه در سرزمين ما دروغگويی شناخته می شد ـ همه آن ارزش هايی بودند که بستری سالم برای اعتماد به يکديگر و اعتماد به حکومت و حاکمان بوجود می آوردند.

و آيا مگر معنای ساده ی اعتماد باور داشتن به کسی، يا گمان بد نداشتن درباره ی کسی نيست؟ و طبيعی است که کسی می تواند باور ما را به دست آورد و يا ما می توانيم به کسی گمان بد نداشته باشيم که دروغ نگويد. يعنی محال است که کسی به شما دروغ بگويد اما قابل اعتماد باشد.

در واقع، به باور من، ما از زمانی در سراشيبی بی اعتمادی فرو افتاديم که يک آلودگی بزرگ به فرهنگ ما رخنه پيدا کرد و آن «مجاز شمردن دروغ» بود. مهم نيست که اين مجاز بودن به چه بهانه ای باشد. به بهانه ای مذهبی، و از راه نام «تقيه» دادن به آن، و يا به بهانه ی غير اصولی ديگری چون «دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز است»، يا به بهانه ی ترس از مجازات، يا ترس از دست دادن، و يا هر بهانه ی راستی کش ديگر. هر بهانه که در کار باشد آغازی است برای هر نوع بی قانونی، پيمان شکنی، ويرانگری، خيانت و حتی جنايت.

و ما اکنون چه در سرزمين مان باشيم و چه در هر گوشه ای از دنيا، از نظر اجتماعی، تنها و بی تکيه گاه و بی اعتماد هستيم؛ چرا که حکومتی سايه بر حيات اجتماعی ما انداخته که سازنده ی قانون دروغ بوده و پايه های هستی اش بر آن استوار است.

طبيعی است که نمی توان به چنين حکومتی، در هر شکل و شمايلش، کمترين اعتماد و باور را داشت اما، در عين حال، بنا به قانون طببعی حفظ زندگی و سلامت داشت آن، می توان و بايد اعتماد داشتن به يکديگر را تمرين کرد. به خصوص در فضای اپوزيسيون حکومت اسلامی می توان با راست گفتن به يکديگر، و به مردم، با شفاف بودن در هر زمينه ای، حتی اگر به زيان کوتاه مدتی تمام شود، اعتماد را دوباره به فرهنگ مان بازگرداند. که تا آن را نداشته باشيم، امکان يکی شدن و روياروی شدن مان با چنان حکومتی را نخواهيم داشت که يکی از مهم ترين سلاح هايش جدايی افکنی ميان ما و منزوی کردن ما به هر قيمتی است .

smirzadegi@yahoo.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016