چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

عيب می جمله بگفتی هنرش نيز بگوی (۶)، آيا اين فرهنگ دين‌مداراست؟ محمد برقعی

محمد برقعی
بيشتر متجددين ايران مسافران و ناظران اين فرهنگ‌اند و از هنر و زيبايی غرب ده‌ها بار بيش از فرهنگ خود می‌دانند. ساکن اين خانه‌اند اما دل و ديده‌شان به جانب ديگری است. سخن از بومی‌گرايی نيست، سخن از شناخت است و ناآشنا با خانه زشت ديدن آن و مرغ همسايه را غاز ديدن، و کهن‌جامه‌ خويش را نياراستن، و خام‌طبعانه رؤيای ناممکن جامه عاريت در سر پروراندن

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


"خاطرات کرمان"

از شهر گرديم باز می گشتم از محله زريسف محله زرتشتيان نشسته برلب کشتزارها و باغات در انتهای شهر. نخستين بار که گذرم به آن افتاد در ولگردی هايم بود در شهر، بی آنکه بدانم کجا هستم . يکباره خود را در محله ای ديدم خلوت با کوچه های باريک و پيچ در پيچ . ديوارها کاهگلی بلند سايه ای خنک و هميشگی درست کرده بودند . آن سکوت وخلوتی محصور درميان اين ديوارهای کاهگلی وساده که گويی تا آسمان ها بالا رفته بودند مرا به جهان اثيری برد ،به زمان هايی چنان دور که گويی هيچ صدايی نبود . نه صدای ماشينی نه نفير موتوری حتی صدای قدم هايم . در ديوارهای بلند هر خانه حفرهای يا طاقچه ای بود و در آن روغنی خوشبو در چراپيه سوزی می سوخت و بوی خوش فضا را پر کرده بود. اما آنچه که بيش از همه مرا حيران کرده بود تميزی کوچه ها بود ،گويی ساکنان محله ساعتی پيش جارو به دست نه جلوی خانه ها، که تمام کوچه ها را روبيده بودند .

رهگذری نبود که سوالی را پاسخ گويد تا از محله بيرون رفتم به صحرا ،وکشاورزی چند را ديدم، و پيش به سوال . گفتند اين محله زرتشتيان است و ما به پيروی از آئينمان نه تنها آتش، که خاک و آب را هم پاک از هر آلودگی نگه می داريم . باورش برايم سخت بود، که در عمرم نه ديده بودم و نه شنيده بودم ، وتنها در قصه ها آمده بود که بهشت چنين است و شهر فرشتگان.از اين روی از آن پس بارها شهر گردی هايم به آنجا ختم می شد، و هربار باورش را سخت می يافتم. از خلوت کوچه ها پرسيدم گفتند ساکنان اين محل بيشتر کشاورزند، و به همين سبب محله اشان را درانتهای شهر بر کنار مزارع ساخته اند . وگذرهای من در طول روز بود و دراواخر بهاران واوايل تابستان که هر خانواده کشاورزی سخت سردر کار خود دارد.

بيشتر که آشنا شدم با چه غروری از سرزمين نياکانشان می گفتند، نه از ايران باستانی خيالی ،که از همين ايران زنده و زيبا. وبا آنکه بسياری از مدارس و موسسات خدماتيشان از پولی بود که پارسيان هند به اين سرزمين اهورائيشان فرستاده بودند ، اما هيچ يک را نديدم که رويای ترک اين ديار نشسته بر لب کوير را داشته باشد ، دياری که هرسال چند بار طوفان های گرد وخاکيش چنان است که آسمان را از ديده ها پنهان می کند . و هيچ گاه نشنيدم به تلخی از مسلمانان ياد کنند. احترامی دوجانبه برقرار بود، هرچند که صاحبان اصلی اين ديار حال شهروند درجه دو بودند ،و گاه متعصبانی بر آنان می تاختند و گبرشان می خواندند، نه زرتشتی يا مجوس

***

از خلوت محل و گردش در کشتزارها به شلوغی شهر آمدم . به ميدان مشتاق که رسيدم گرما بود و هياهوی جمعيت در بازار سبزی فروشان ،و نفير موتورها و دودماشين های قراضه در ميدان . خلوتی نبود و نجاتی که آن سوی ميدان مدخل بازار بود و جمعيتی که موج ميزد، و در دورترها خيابان شلوغ و مردم دوان به دنبال نان . تف آفتاب بر جان نشسته بود. کوچه خلوتی ديدم با جوی آبی و سايبان درختی در شمال شرقی ميدان. جويی کثيف بود وکنارش چنان پر از آشغال که جايی برای نشستن نبود. دری راديدم در پس ديوار به فضايی باز. به اميد راحتی بدان سوی رفتم که مخروبه ای بود با ديوارفرو ريخته . از در که گذر کردم همان معماری افسونگر و سحر آميز ايرانی . معماری درون گرا و درخود ،که تمام جلوه و زيباييش را برای اهل خانه و ميهمانش نگه ميدارد ، و توجهی به جلوه بيرونی ندارد . بر عکس غرب که آراستن بيرون رابس مهمترميداندتا جلوه درون ،لذا مجسمه هست و نقاشی بر ديوار و گلدانهای آويزان از پنجره ها ، و نمای بيرونی بس زيباتر و آراسته تر از داخل و همين می فريبد هر نا آشنا را . و دراين قياس فرهنگ ايرانی رازشت ميبيند ، تا آن که آن را بشناسد و زيبايی پنهانش را درک کند. زيبايی ايکه در پس ديوارهای بی پيرايه بلند پنهان است ،و پاگرد خانه آگاهانه آن را از ديد غريبه، حتی زمانی که در باز است، پنهان می دارد
از درگاه که گذشتم حياطی بود با باغچه ای نياراسته ،اما باصفا ،و خنکای چندين درخت ،و گذر قناتی در کناره ديوار، و سه گنيد در روبرو ،دوتا کاشيکاری و يکی آجرين. نمی دانم در فضاسازی چه بود که گويی در پشت اين حياط و ساختمان ميدان بزرگ شهر نيست . هر چه بود سکوت بود و آرامش. ومن لميده در خنکای سايه درخت برکنار جويبار، به نظاره زن و مردی چند که از درون يکی از مقبره ها به د رمی آمدند. به تماشا ی بقعه رفتم .قبری بود زير گنبدی فيروزه ، و شمع های نذری، و دستهايی چند به طلب به سوی قبر.زيارت نامه ای بر ديواری آويزان نبود و ذاکری و بقعه داری ، تا نام ونشان صاحب قبری چنين مورد توجه خلق و برآورنده حاجات را نشان دهد. ناگزير بيرون که آمدم ، از پيری که ديده بودم اشک ريزان طلب حاجت می کرد نام امامزاده را پرسيدم . گفت امامزاده نيست قبر مشتاق عليشاه است. ذهن را کاويدم اما عارف نام آور وصاحب کرامتی به اين نام نيافتم. به پير گفتم اين بزرگوار رانشناختم . تنها مشتاقی که می شناسم سه تار زنی بود که يک سيم به سه تار افزود ه و به نامش خوانده می شود. خنديد و گفت درست شنيده ای ،اما او مطرب نبود بلکه قرآن می خواند و ساز ميزد، و به همين جرم هم ملای بزرگ شهر تکفيرش کرد،و جماعت به تحريک او مشتاق را سنگسار کردند.

در موردش بيشتر خواندم. از قلندران بود يا عارفان مردم کوچه و بازار ، مثل بابا کوهی و بابا طاهر و پير سله باف مرادشمس ، وبابا برکه مراد شيخ شهاب الدين سهروردی و حسام الدين چلپی خليفه و الهام بخش مولانا . قلندرو اهل فتوت و لوطی وبابا همه در همان دسته هستند. راه رفتگان مکتب نرفته . مردم کوچه وبازاری که شناختشان همه از طريق دل است، و بهره چندانی از درس و بحث ندارند. واز همين روی کمتر نامی از آنان شناخته شده. گويند دلباخته ياری شد ، و دل شکسته از دست نيافتن به يار از اصفهان به شيراز رفت ، به شکايت نزد بابا کوهی . برمزار اوبود که سوخته ای گفتش چرا عاشق ياری نمی شوی که هميشگی است و همه جايی . وچنين شد که جزو ياران خاص معصوم عليشاه شد ،که در جذب اين گونه سوختگان مردمی مهارت داشت . پس از سالها همراهی با گروه و سرگشتگی در تهران و خطه کردستان وهند و عراق ، کاشان وتهران .بالاخره با دستگيری و کشته شدن معصوم عليشاه در شيراز راهی کرمان شد . ودر کرمان بر او همان رفت که بر ديگر ياران عاصيش.

اما آنچه مرا به خود مشغول می داشت اين فرهنگ پيچيده و زيبای ايرانی است . مشتاق به تحريک ملای بزرگ شهر سنگسار می شود، و همان مردم هنوزهم گوش به فرمان ملايان دارند، اما بر فراز مزار مشتاق است که گنبد می سازند ، و ياد او را گرامی و مقدس ميدارند ، و به واسطگی او از خدا حاجت می طلبند. در سفرهايم در کشور همه جا قبر عارفان و شاعران را ديدم که مورد توجه مردم است، از حافظ و سعدی و حتی خيام لاادری ،اگر نه دهری ،وبابا طاهر و صفی عليشاه و شاه نعمت الله ولی ،تا مزار درويشان و قلندران گمنام در روستاها و مناطق دور افتاده کشور. اما کمترجايی نشانی از مزار فقيهی است . حتی مزار بزرگترين فقيهان، چون کلينی و صدوق در قم ،با وجود اين همه طلاب ف خلوت است ،و من کسی را نديدم که برمزار آنان به طلب برود. آنچه از آن ملای بزرگ کرمان در يادها مانده لعنت است وزشتی، تا جايی که " سگو" يش لقب داده اند، چون وقتی بر سر پيکر خونين مشتاق امد و هنوز او را زنده يافت به خشم گفت "سگو" هنوز زنده ای. اما مزار اين سه تار زن سنت شکن شريعت گريز است که هنوز بر پا است ،و مردم برآنند که اين او است که نزد خدا اعتبار دارد نه ملا نامی شهر.

بار ديگر شاهديم که زيبايی اين فرهنگ از چشم رهگذران ناآشنا پنهان است ، مثل زيبايی خانه هايش که در بيرون ديواری است گلين و دربی ساده ، وهمه بی تزيين ، ولی در داخل حياطی است زيبا، با حوض وباغچه و کاشيکاری واطاق ها و پاگردها و شاه نشين ها و سردابها ، اوج در هم تنيدگی زيبايی وکارکردی. بيشتر متجددين ايران مسافران و ناظران اين فرهنگ اند، و از هنر و زيبايی غرب دهها بار بيش از فرهنگ خود می دانند. ساکن اين خانه ا ند اما دل وديده اشان به جانب ديگری است. سخن از بومی گرايی نيست ،سخن از شناخت است ،ونا آشنا باخانه زشت ديدن آن ،و مرغ همسايه را غاز ديدن ، وکهن جامه خويش را نياراستن ،و خام طبعانه رويای نا ممکن جامه عاريت در سر پروراندن.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016