سه شنبه 28 آبان 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

اينجايم وُ ريشه‌های جانم آنجاست، برای انتشار صدمين شماره "گيله وا"، رضا مقصدی

رضا مقصدی
وقتی که از بی‌رنگیِ تکرارِ مضامين روزانه، به خانه باز می‌آيم و درِ اين صندوقچه‌ی راز را باز می‌کنم- گهگاه- با دستانی پُر به رويم لبخند می‌زند. با دستانی از: «بخارا»، «دفتر هنر»، «نگاه نو»، «گيله‌وا» و کتاب‌های ارجمندی که در هوايشان بال می‌زنم. در اين ميان- بی هيچ مجامله‌يی- گيله‌وا بوی ويژه‌يی دارد. بويی که مرا تا خاطره‌های دور، تا لحظه‌های پرشور می‌بَرَد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




به مناسبت انتشار صدمين شماره نشريه فرهنگی – هنری "گيله وا" در رشت


در اينجا غمِ غريبِ غربت- گهگاه- با صفحاتی از «گيله‌وا» ورق می‌خورَد و مرا همراه با خاطرات خوبِ خيال‌انگيز پيوسته، دلبسته‌ی تب وُ تاب‌های زبان ناب مادری‌ام نگه‌می‌دارد.
سالها پيش در نامه‌يی به زنده‌ياد بيژن نجدی نوشته بودم:
«هر چه صدای پايم در اين خاک، کهنه‌تر می‌شود، رقصِ موزونِ خاطرات گذشته دامنگير من است و دلبستگی‌ِ دم‌افزونم به آن خاک، تماشايی است. هر چيزی به هر بهانه‌يی مرا به آنجا می‌کشد از گيلاس تا انجير. از باران تا جنگل. از لبخندِ شرماگينِ دخترکی جوان، تا ميلِ گستاخانه‌ی يک پسر. از شبنمی که آرام روی شمعدانی، خوابيده است تا عطرِ علفِ باران‌زده‌ی غروب. حتا گهگاه پاره‌يی از کلام آلمانی را که از پشت سرم به گوش می‌رسد، فارسی می‌شنوم. اين است که برای شاملو نوشتم: «من (آن) جايی هستم چراغم در (آن) خانه می‌سوزد».
آری، هيچگاه تا بدين پايه، ايرانی نبوده‌ام. زندگی در غرب- به شکل غريبی- دامنه‌ی وطن‌دوستی، گيلک بودن و شوقِ شرقیِ مرا گسترش داده است.
حضور چنين شوقِ سوزانی، زمينه‌سازِ کنسرت شورانگيز استاد فريدون پوررضا در سالها پيش در شهر «کُلن» شد و پس از آن با همياری دوستان لنگرود و لاهيجانی‌ام جشنواره‌ی سالانه‌ی «گرده کلای» را سامان دادم که به مدت چند سال خاطره‌های خوبی را در خاطرِ غمگين ما به يادگار گذاشت.
بگذاريد همين جا به بانگِ بلند بگويم: در اين سالها حضور غرورانگيز وُ عاطفه‌خيز «گيله‌وا» ظرفيتی شورانگيز را در من، دامن زده است. يعنی، پس از تأخيری بيست ساله در سخن گفتن به زبان مادری، اينجا و اکنون پا به پای آفرينش‌های شاعرانه‌ام در زبان پارسی، شعر و ادبيات گيلکی، ديگربار همنشينِ جان و جهانم شده است که نمونه‌هايی از آن‌ها را در شماره‌های پيشين گيله‌وا ديده‌ايد.
صندوق پستی‌ام سالهاست برايم احترام خاصی يافته است.
وقتی که از بی‌رنگیِ تکرارِ مضامين روزانه، به خانه باز می‌آيم و درِ اين صندوقچه‌ی راز را باز می‌کنم- گهگاه- با دستانی پُر به رويم لبخند می‌زند. با دستانی از: «بخارا»، «دفتر هنر»، «نگاه نو»، «گيله‌وا» و کتاب‌های ارجمندی که در هوايشان بال می‌زنم. در اين ميان- بی هيچ مجامله‌يی- گيله‌وا بوی ويژه‌يی دارد. بويی که مرا تا خاطره‌های دور، تا لحظه‌های پرشور می‌بَرَد و «می‌بَرَد آنجا که خاطرخواهِ اوست».
از کجا بايد از حال و هوای امروزين گيلانم با خبر گردم؟
گهگاه سرمقاله‌های جانانه‌ی جکتاجی در گيله‌وا آن‌چنان دقيق وُ عميق بر سينه‌ی کاغذ می‌نشينند، انگار رويارو، و زانو به زانوی گيلانم. آنجا که سخن از سهل‌انگاری‌ها و بی‌توجهی‌های ويرانگر در استان گيلان است، با ويرانگی‌هايش ويرانم و آن زمان که سخن از آبادانی‌های سزاوارش می‌رود، با آباديش آبادم.
شعر و داستان و خبرهای فرهنگی گيله‌وا مرا در متن و بطنِ تب و تاب‌های خطه‌ی خيال‌انگيزم می‌گذارد و می‌بينم به چه زيبايی «آنجا که تاريخ از سخن گفتن باز می‌مانَد، شعر و هنر آغاز می‌شود».
به ويژه آنکه اين خلاقيت‌های هنری از ذهن و زبان جوانان برومندی باشد که پا، روی جاپای برومندان ديروزين گذاشته‌اند و آواز جان شيفته‌ی خويش را- عريان و عيان- به بيان می‌آورند. تنها در اين ميان افسوسی دامنه‌دار از ديرباز در من، دامن‌گُستر است که چشمم تا کنون نه با سيمايشان از نزديک آشنا شد و نه صدايشان در گوشم نشسته است. باری
بيگانگی نگر که من وُ يار چون دو چشم
همسايه‌ايم وُ خانه‌ی هم را نديده‌ايم

حضورِ مقالات فارسی در گيله‌وا زمينه‌ساز آن است که اين نشريه از دست من به دست دوستان غيرگيلک رسانده شود. از اين رو نام و نشان و آوازه‌ی آن در اينجا فراتر از جغرافيای ذهنی گيلک‌زبانانِ پيرامون من است. حضور چنين مقالاتی بيش از پيش نشانگر ظرفيت زيبای اين نشريه و مسؤلان موجه‌ آن است ک بی هيچ «تعصبی» دوشادوشِ زبان محلی، زبان پارسی را پاس می‌دارند و سپاس می‌گويند و انگار با زبان سعدی با ما در سخن‌اند:
تنگ چشمان، نظر به ميوه کنند
ما تماشاگرانِ بُستانيم

زمان می‌گذرد، و تصويرِ ما در آينه، چين بر می‌دارد. آينه‌يی که زبانِ زلالِ ديروز وُ امروزِ ماست و شايد گوشه‌ی پيدا و پنهانِ فروغِ فردای ما را با ما در ميان نهد. ماجرای ديدار من با آينه، ماجرای شگفتی است. از اين رو نام نخستين مجموعه شعرم را «با آينه، دوباره مدارا کن» گذاشتم. در ديدارهايم با آينه- گهگاه- تماشاگر سيمای گيلکی خويشم. در اين هنگام بی هيچ ترديدی من با تمام جانم يک گيلکم و ناگاه ترانه‌يی به زبانِ مادری‌ام در من راه می‌يابد.
ديروز تا امروز که درگير اين نوشته‌ام در گذرِ شانه از گذارِ خاکستریِ موهايم اين کلام کهرُبايیِ محمود پاينده بود که با صدای صميمی عاشورپور بر لبانم می‌نشست:
وختی که هَنه شُونِه بسَری ليله کوه ساموُن
سبزا بوُنه کوه تو کولیِ عَينِه تِی دامُون

و در ديدارِ بعدی با آينه، با فريدون پوررضا- شوريده و شکفته- می‌خواندم:
مِی جونِ آسيه خانَم آسيه خانم
جوُر اُتاقه کو دَر، بَنَم آسيه خانم
آخ مِی جونی آخ مِی جونی
ديوشلَه خولفه نونی

حالا که اين نوشته را به پايان می‌برم، چشمم ميزبانِ يکی از رباعيات قديمی من است که بر ديوار اتاقم با خطی خوش در قابی دلکش نشسته است.
سيگاری می‌گيرانم وُ آن را با صدای بلند می‌خوانم وُ می‌دانم صدايم به گوش جان‌های شيفته، ساقه‌های سربلندِ برنج و سبزينه‌های صميمی بوته‌های چای خواهد رسيد:

اينجايم وٌ ريشه‌های جانم آنجاست
زيبايیِ باغِ ارغوانم آنجاست
ديريست درين قفس نَفَس می‌شکنَم
گر خاک شود تنم، روانم آنجاست

آلمان- کُلن
Reza.maghsadi@gmx.de





















Copyright: gooya.com 2016