پنجشنبه 28 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"واعظ شهير"، گوشه ای از رمان "بچه های اعماق"، جلد دوم، مسعود نقره کار

مسعودنقره کار
اين مرد تقی تنکابنی بود که يک روزه شد تقی فلسفی، "واعظ شهير"، نوکر بادمجان، منبرش هم منبر صد تومانی شد چون با ارباب فالوده می خورد. کارش فحش دادن به منورالفکرها و بهايی ها و يکی از هنرهايش کلنگ زدن و خراب کردن حظيره القدس است که بيل به دست هايش سپهبدهای اعليحضرت تان بودند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




" په چرا امشب اينقدر دير کردی , قول داده بودی سر شب خونه باشی, دلم خيلی شور زد"
" راه بندون بود زن , " کافی" تو مسجد امام حسين منبر داشت , مجبور شدم از ميدون فوزيه تا اينجارو پياده بيام , اونم با اين پای ناقص, سگ پدرا ول کن نيستن "
" ببينم اين کافی همونه که ميگن تو روضه های زنونه غش می کنه و خودشو ميندازه وسط زنا ؟"
" آره "
" ميگن به چشم برادری خيلی ام خوشگل و خوشقواره ست "
" نه خانم اون يه آخوند ديگه ست "
و مراد پريد وسط حرف شان :
" اون عبدالرضا حجازی ی"
پدر حرف مراد را تاييد کرد. مراد می خورد و می گفت :
" هفته ی پيش تو مسجد امام حسين منبر داشت , گفت : آی ژيگولوها اينقدر دنبال دختربازی نرين , معصيت داره , خيال نکنين من از روی غرض و مرض ميگم , نه ,من اگه عمامه مو وردارم و ريش و سبيلمو بزنم , و يه پيرهن يقه باز و يه شلوار لی بپوشم و يه کفش ورنی پام کنم دکونه همه تونو تخته می کنم , آره مام اگه بخوايم می تونيم , اما نمی کنيم , واسه اينکه گناه داره , معصيت داره "
مادر عصبانی شد:
" دروغگو سگه , راستی اين حجازی با اون يکی حجازی که موقع حرف زدن همه جاشو تکون ميده فرق داره؟"
مراد سر توی کتاب داشت :
" آره مادر , اين عبدالرضاست , اون يکی فخرالدين , البته هر دو تاشون يه گه ان که يه دوچرخه از وسطش رد شده "
پدر خندان آخرين ليوان عرق اش را سرکشيد. مادر سفره را جمع کرد. پدر تلويزيون روشن کرد. مراد کتاب اش را برداشت و به اتاق ديگر رفت . چشم به کتاب داشت اما فکر و خيال اش به راهی ديگر بودند.
پنجشنبه بود.
" حاج آقا جوهری " به بچه های " هييت جوانان حجتيه " گفته بود سرکوچه مدرسه اديب نيشاپوری جمع شوند تا دسته جمعی پای منبر " آقا فلسفی" بروند.حاج آقا جوهری به حاج آقا ناطق نوری و شيخ علی هم سفارش کرده بود تو گوش بچه ها بخوانند که يادشان نرود.
بچه ها اما يادشان نمی رفت , می دانستند بساط " جگرو دل و قلوه" و " سيراب و شيردان " براه است, و پول اش را هم حاج آقا جوهری حساب خواهد کرد.
چند تايی رفتند سراغ " عباس جيگرکی" , چند تايی هم سراغ " سيراب شيردون علی گوسفندی" , شيخ علی هم نان سنگک گرم و کنجد زده بين شان تقسيم کرد .
" خوبه اين آقا فلسفی هر شب جمعه بياد ميدون خراسون, واسه ما که بد نميشه , يه سيراب شيردون , يا دل و جيگر حسابی ميزنيم تو رگ"
" موقع خوردن حرف نزن , عقلت کم ميشه, معصيتم داره"
مراد اما چيزی به شيخ علی نگفت. شيخ علی بی تابی می کرد:
" زود باشين , بجنبين, دو سه ساعت زودتر بايد دم مسجد باشيم, يه ذره دير برسيم جامون تو مسجد نيست , بايد تو پياده رو وايسيم"
سر خيابان بی سيم نجف آباد که رسيدند " بنز" حاج آقا جوهری را ديدند. به طرف مسجد می رفت . حاج آقا ناطق نوری و حاج آقا شهيدی و دو نفر ديگر بنز را پر کرده بودند.
شيخ علی راست می گفت, مسجد جای سوزن انداختن نبود. زير يکی از درخت های چناری که بلند گويی بر يکی از شاخه های اش بسته بودند , ايستادند.
غلام لشه آن سوی خيابان , که زنانه بود را نشان داد.
" اگه بشه بريم اونور بد نيستا, يه حال وحولی می کنيم"
قلی , که از غلام لشه دل پری داشت , گفت:
" با آبجی جون و مامان جونت؟"
عباس مگسو خودش را انداخت وسط:
"نيگا , عباس پل نيومن و مرتضی آلن دلون دارن خودشونو می رسونن اونطرفه خيابون"
قلی عصبانی تر شد:
" تو ديگه خفه"
" دست به يخه ,خفه شدشم داريم , بدم خدمتتون؟"
و نگاه شيخ علی ساکت شان کرد.
صدای صلوات همه را جاکن کرد. راه بندان شده بود. فلسفی از بنز سياه رنگ پياده شد. صلوات ها بلند تر شدند. جمعيت کوچه داد تا او وارد مسجد شود.کسی قران خواند. مداحی در مدح محمد و آل اش خواند , و بعد بازصلواتی بلند و سکوت. فلسفی شروع کرد. کمی گوش کردند اما نم نم بی حوصلگی و خميازه سراغ شان آمد..
"با اين انکرالاصواتش چقد ه حرف می زنه"
وسقلمه ی قلی مراد را ساکت کرد.
غلام لشه دهان دره ای کرد و يک ور شد , مراد زير گوشش گفت :
" چيه ,می خوای بگوزی؟ اگه اينکارو بکنی تيکه تيکت می کنن , نکنی اينکارو"
" نه تو بميری "
چند لحظه ای نگذشته بود که بوی گند صدای همه را در آورد.غلام لشه زد زير خنده , همه می دانستند کار اوست.شيخ علی با خشم روی دست غلام لشه کوبيد.
" احمق , گوساله ,دفه ی آخرته که با خودم می آرمت"
غلام لشه رنگ اش زرد شد:
" به امام حسين من نبودم"
به وقت برگشتن غلام لشه آخرين نفر جمع شان بود.
*********
بوی قورمه سبزی توی " بن بست نقره کار " پيچيده بود.
شريعت و مصدری و پدر روزنامه می خواندند.شريعت چشم از روزنامه بر داشت:
"چه خبر بود؟ چی ياد گرفتی پسر؟"
" خيلی شلوغ بود آقا شريعت , جای سوزن انداختن نبود, اما آقاشريعت غلام لشه آبرومونو برد , تو صحبت های آقا فلسفی بادکی دو سه کرد"
شريعت همراه با خنده ای بلند گفت :
" کار درست و شايسته را غلام لشه کرد پسر"
و صدای ننه جون که نماز می خواند, بلند شد:
" الله اکبر , الله اکبر"
مصدری رو به شريعت کرد:
" منظور خانم اين است که دهانتان را ببنديد"
آقا شريعت جواب مصدری را نداد , رو به پدر کرد :
"شما هم گويا مثل اين ماليه چی رفته بوديد پای منبر واعظ شهير, جناب عدليه چی؟"
" بله رفته بودم , و بعدش هم رفتم سراغ مسيو قاراپت"
مصدری چای اش را هورت کشيد و سينه صاف کرد:
"ما خطيبی به بزرگی او و واعظی به شهره و قدرت او در جهان نداريم , خطيبی اهل تحقيق "
شريعت رو به مراد کرد :
" جای غلام لشه خالی ست پسر , بگذريم آقای مصدری عزيز , اگر جهان فقط ميدان خراسان و ميدان شوش و بی سيم نجف آباد باشد حرف جنابعالی صد در صد صحيح است , ايشان البته اهل ته قيق است نه تحقيق"
پدر رو به شريعت کرد :
" شريعت بگذار عرقمونو بخوريم , زهرمارمون نکن تورو جدت"
" حسادت است آقا , حسادت, ديدی چه جمعيتی برايش سرو دست می شکستند , حالا بگوييد آقای شريعت سخنرانی دارد,مگس هم دورو بر مجلس سخنرانی اش پر نخواهد زد"
آقا شريعت رو به مراد کرد:
"باز هم جای غلام لشه خالی ست که جواب آقای مصدری را از مخرج ادا کند "
مصدری عصبانيت اش را نتوانست کنترل کند, داد زد:
" منطق داشته باش مرد , دست از چرت و پرت گويی بردار"
آقا شريعت خنديد, قهقه وار:
"من طق دارم اما سر سفره نمی توانم بروز بدهم. می فرماييد حسادت؟عجب, آخه قالب کاری و غازه مالی و دستمال يزدی بر داشتن که حسادت آور نيست. مردک می گويد مورچه ها هم شاه دارند, ملکه دارند , زنبورها هم شاه و ملکه دارند ما هم بايد داشته باشيم, اين مردک حق دارد خودش را حد مورچه و زنبور بداند اما حق ندارد از کيسه مردم خرج کند و....."
مادر حرف مصدری را قطع کرد:
"شاه لوله و شاه توت و شاه بلوط يادت رفت آقا شريعت"
شريعت اما ول کن نبود, داد می زد:
" دهان من را باز نکن مصدری ,اين مرد تقی تنکابنی بود که يک روزه شد تقی فلسفی "واعظ شهير",نوکر بادمجان , منبرش هم منبر صدتومانی شد چون با ارباب فالوده می خورد. کارش فحش دادن به منورالفکرها و بهايی ها و يکی از هنرهايش کلنگ زدن و خراب کردن حظيره القدس است که بيل به دست هايش سپهبدهای اعليحضرتتان بودند. خجالت هم چيز خوبی ست مصدری جان .با سيراب و شيردان و جگر و دل و قلوه آدم جمع کردن که هنر نيست, فحاشی به منورالفکرهای مملکت جربزه نمی خواهد , هر گوزمالی می تواند اينکار را بکند. مصيبت خوانی خاندان عصمت و ذاکری آل عبا و خواندن احوال اهل بيت که اينهمه دنگ و فنگ و لشکر جمع کردن نمی خواهد و..."
خنده بلند پدر شريعت را ساکت کرد:
"شريعت عرقتو يخور مرد , شام و عرق به اين دبشی رو چرا خراب می کنی"
ننه جون زير لب غريد:
"اين شريعت شهوت کلام دارد , خدا خودش محسود و مبغوض را شفا بدهد."
و شريعت باز شروع کرد:
"به بخشيد خانم , من نمی خواهم به شما خدای نا کرده بی ادبی بکنم اما خواهش من اين است از کلماتی استفاده کنيد که معنا داشته باشدو قابل فهم باشد.بنده شهوت کلام ندارم آخوندهايی مثل فلسفی شهوت کلام دارند و بادمجان دور قاب چين هايی مثل مصدری. به مامور انگليس هم کسی حسادت نمی کند, سرکار ۲۸ مرداد را که به ياد داريد و بندگی شرم آور واعظ شهير را , حتی مسلمانانی که ذره ای عقل و شعور دارند می خواهند سر به تن اين مردک نباشد "
و تا حرف شريعت تمام شد , مصدری شروع به کف زدن کرد:
" والله شما هم چيزی از آقای فلسفی کم نداريد جز يک عبا و عمامه"
پدر قاشقی ماست مزه ی عرق شريعت کرد :
" زرنگ است جانم , زرنگ , نون رو به نرخ روز می خوره"
صدای مادر بند يادهای مراد را پاره کرد:
" بيا يه کمی ميوه بخور "
پدر هم , که سر حال شده بود, صدايش زد:
" بيا جناب فيلسوف يه کمی ميوه بخور , فلسفه يبوست می آره, با اون بايد ملين هم خورد"
********
درخت سيب قندک , سايه اش را روی تخت چوبی و فرش خوش بافت تبريز پهن کرده بود. آفتاب می رفت تا غروب کند.چای و خرماو شيرينی و ميوه ميانه ی تخت, و بساط سماور گوشه ی تخت. عموعسگر چشم به فواره ی حوض کاشی و ماهی های سرخ اش داشت:
" جای قطاب يزد و گز اصفهان و فالوده شيرازی و آب ليموی شيراز خالی"
احترام سادات پا از مستراح بيرون گذاشت:
" خسته نباشيد احترام سادات عزيز"
همه خنديدند. آقا شريعت رو به مصدری کرد:
" شنيدم خطيب بزرگ و واعظ شهير ممنوع الامنبر شدند, درست است جناب مصدری؟"
" درست شنيدی, پايش را از گليمش دراز تر کرده بود.از بلوای ۱۵ خردادوآن سيد جد کمر زده که در ام القرای فساد جا خوش کرده , حمايت کرد , با يک مشت چاله ميدانی و لات و بارفروش و چاقوکش , ارتجاع سياه درست کرده بود و...."
شريعت حرف مصدری را قطع کرد:
"عجب , از کی تا به حال دربار جايش را به حوزه علميه داده است , ام القرای فساد که دربار بود"
و مصدری عصبانی شد:
" اين مزخرفات ساخته ارتجاع سرخ است "
آقا شريعت خونسرد و خندان قاچی هندوانه توی دهان اش گذاشت. احترام سادات شروع کرد:
" گفتی سرخ مصدری منو به هوس انداختی باز يه قاچ از اين هندونه ی سرخ و شيرين بخورم, دستت درد نکنه عسگر"
و عموعسگر رو به شريعت کرد:
" آقا شريعت من يه هفته تو بيابون دنده ی صد تا يه غاز چاق کردم , خسته و کوفته اومدم يه نک پا زن داداشو و بچه ها شو ببينم و برم, جونه مولا بحث سياسی تونو بذارين وقتی من رفتم , عصر پنجشنبه مارو اسيدی نکن "
و زد زير غزل :
" فلسفی و شاه و خمينی و شريعت و مصدری چون نيک بنگری همه تزوير می کنند"
صدای قهقهه ننه جون همه را به تعجب وا داشت , ننه جون و قهقهه ؟!
مادر برای همه چای ريخت :
" آخه واسه چی اين سيد اولاد پيغمبرو نميذارن بره بالا منبر"
پدر جوابش را داد:
" عاشورا تو مسجد سيد عزيزالله به مجلس و دولت بد گفت , از خمينی ام طرفداری کرده"
مصدری ادامه داد:
" نمک نشناس, نمک خورد و نمکدان شکست, حقش بود که چپق اش را چاق کنند, بايد می فرستادنش اداره اماله , تا نباشد چوب تر , فرمان نبرد گاو نر, تازه به او لطف کردن , بايد می رفت هلفدونی آب يخ می خورد, يا می فرستادنش آنجا که عرب نی انداخت "
پدرحرف های مصدری را قبول داشت:
" کلوخ انداز را پاداش سنگ است"
عمو عسگر خنديد:
" بالاخره ما سر در نياورديم که اين داداشه ما کدوم طرفی ی. حالا بی خيال , ممنوع الامنبرش کردن , خب يواشکی بره تو خونه ها روضه بخونه , خيلی چيزا تو اين مملکت خلافه , اما همه عمل می کنن"
احترام سادات خيار پوست می کند:
" چی ميگی عسگر, اون گاو پيشونی سفيده , مثه نخود تو شله زرد می مونه, چه جوری يواشکی بره روضه بخونه"
مصدری با کنايه گفت:
" اميدوارم آدم بشود , ديگران هم اميدوارم آدم بشوند و از سلطنت , يعنی آبادانی و ترقی حمايت کنند "
شريعت استکان اش را توی نعلبکی کوبيد:
" من بايدجواب اين مصدری را بدهم , جلوی گوزو اگر نرينيد خيال می کند سوراخ کون نداريد , آقای مصدری طعنه نزنيد , من يکی زير بليط هيچکس نمی روم , من خدای شما را قبول ندارم چه رسد سايه ی چسمال اش را,برو پدر بيامرز روزه بی سحری نگرفتم که با گه سگ افطار کنم, من...."
صدای ننه جون تن همه را لرزاند , داد زد:
" دست وردارين از اين مزخرفات و اباطيل , دست ور دارين"
همه ساکت شدند. ننه جون خودش را به کنار تخت رساند:
" يه چايی کم رنگ برام بريز دختر"
و به درخت اشاره کرد:
" درخت قشنگی ی , مگه نه شريعت ؟"
شريعت چيزی نگفت , به روزنامه چشم داشت.
ننه جون رو به مراد کرد :
" اين هفته هييت خونه ی کيه؟"
" خونه شيخ علی"
"په کی نوبت تو ميشه؟"
"سه هفته ی ديگه"
ننه جون قاچی هندوانه خورد , و به طرف اتاق اش رفت.

* جلد اول رمان" بچه های اعماق" در سال ۱۳۷۰ توسط انتشارات نويد در آلمان منتشر شد . جلد دوم بزودی آماده ی انتشار خواهد شد.





















Copyright: gooya.com 2016