پنجشنبه 17 بهمن 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش دوم: ختنه سوران آقازاده

رمان بچه های اعماق (۲)

مسعود نقره کار


"رودخانه ماين"زير لايه های غليظ مه به سختی نفس می کشد.چراغ های حاشيه ی رودخانه فانوس هايی را می مانند که واپسين دم حيات کورسوهاشان را به سينه های خسته و نحيف می ريزند. هنوز اما سايه پيرمرد ديده می شود. پرنده ها انگاری غيب شان زده است. پروازی در کار نيست.
پروانه پا که به حياط گذاشت , گنجشک های روی درخت سيب قندک پريدند. کيف مدرسه اش را گوشه ای انداخت , سر ننه جون را بوسيد , ننه جون گره ی گوشه ی چارقد باز کرد و دستمزد بوسه اش را داد. پروانه از خانه بيرون زد.
جمع بودند, فاميل و دوستان قديم و جديد. آقا شريعت و احترام سادات بالای مجلس نشسته بودند. هياهويی به پا بود . همه حرف می زدند.صدای آقا شريعت که با مصدری جر و بحث می کرد,بلند تر شد :
" اين چه فرمايشاتی ست که می فرماييد, آخوندهای درباری باسواد و تحصيلکرده و ذيصلاح اند؟ عجب ,نه عزيز بی جهت ,آخوند ها سرو ته يک کرباسند , آخوند بد و خوب نداريم جناب مصدری, ببحشيد , يعنی آخوند خوب نداريم , آخوند خوب آخوندی ست که مرده باشد"
احترام سادات چپ چپ به آقا شريعت نگاه کرد:



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




" سگ برينه تو اون مدرک منورالفکريت , آخه مرد تو هر صنفی خوب وبد هست ,يه کمی انصاف داشته باش "
عمو عسگر بلند شد و زد زير غزل, همه ساکت شدند:
" پوريای ولی گفت که صيدم به کمند است
از همت داود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فيضی
هرگزنخورد آب زمينی که بلند است"
و باانگشت اشاره احترام سادات را نشان داد.احترام سادات غريد:
" باز اين مرديکه يه استکان عرق خورد , عنش با گه اش قاطی شد"
" نه بابا آبجو آلمانی خورده , جوش زياد شده "
احترام سادات رو به شريعت کرد :
" منظور البته سرکار عالی هستين جناب منورالفکر , به در گفتن که شما گوش کنين"
آقا شريعت خنديد:
" نه جانم , باز شما مثل هميشه منظور را نگرفتيد . اين غزل وصف الحال خود عسگر آقا ست , ايشان بلدند حرف های گنده بزنند , خودشان يک سر مو افتادگی و فيض ندارند , خالی بندند , حکايت گوز در بازار مسگرها و لاف در غربت است خانم جان"
عمو عسگر قاشقی ماست و خيار مزه ی عرق اش کرد:
" عرق تو هوای روشن بيشتر می چسبه آقا شريعت مخصوصا" صبح و ناشتا , من نوکرتم استاد , بگو , هر چه می خواهد دل تنگت بگو , من يکی دست بوستم, توشوفر تريلی ها تا حالا هيچکی جرات نکرده , يعنی جيگرشو نداشته از گل نازک تر به عسگر بابلی بگه , بی خيال, شما استاد مايی از اينم بد تر بار ما کنی, می کشيم "
احترام سادات سر نزديک گوش آقا شريعت برد:
"من اگه جای تو بودم يه قطره آب می شدم می رفتم تو زمين, معرفت و کمال يه شوفر تريلی از تو بيشتره خواجه خان"
با صدای " ا او ا او" ی عباس ترکمن , مراد از جای اش پريد و به طرف کوچه دويد.
"عشقی يادت رفته بود , ختنه سورونه آنچوچک , پسر حاج آقا لاجورديه , مرتضی اونجاست , هوای مارو داره , حسابی بخور بخوره "
مرتضی منتظرشان بود , لای در خانه را باز گذاشته بود. پاورچين پاورچين پا توی راهروی خانه حاج آقا لاجوردی ,امام جماعت مسجد خيابان غياثی , گذاشتند. کف راهرو و اتاق را چند تخته فرش , که روی هم انداخته بودند , پوشانده بود. گوشه ی اتاق ملافه ای سفيد روی انچوچک انداخته بودند, روی قسمت ختنه شده خونی بود. شاخه ای عود کنج اتاق و تکه هايی "عنبر اشهب" در مجمری می سوخت.
چند زن با چادرهايی زيبا و رنگارنگ و ابريشمی دوروبر انچوچک جمع بودند. خواهر انچوچک منقل کوچکی را توی راهرو و اتاق چرخاند . خانه پر از بوی اسفند و کندر و عود و عنبر شده بود.
" به چشم خواهری دختر حاج آقام داره مالی ميشه , ديدی واسه م چراغ زد ؟"
" حالا چرا به چشه خواهری؟"
مراد خودش را انداخت وسط حرف مرتضی و غلام لشه.
" خفه , چشا درويش"
" اوه, اوه , اوه , ببخشين شعبون خان , شب بود شمارو به جا نياورديم".
يکی از زن ها دعا می خواند.
" واسه سلامتی ی چمبول آقا زاده دعا می کنن؟"
مراد سقلمه ای به پهلوی غلام لشه زد:
"بابا بی خيال , اگه حرفاتو گوش کنن بيرونمون می کنن, خفه خون بگير ديگه سنده"
ظرفی با چند شاخه نبات , ظرفی ديگرپر ازآجيل و تخمه های جورواجور,گلدانی با شاخه های گل سرخ و ياسمن, و گلابدانی نقره ای و قديمی بالای سر انچوچک گذاشته بودند.
" بابايی يه ختنه سورون که اين همه دنگ و فنگ نمی خواد"
" همه رو همسايه ها آوردن , حاجی از اين ولخرجی ها نمی کنه ,خيلی چس خوره , با زبونش صناری رو از کون خر می کشه بيرون , ميگن اگه جفت گيری ی کلاغ و گربه رو ببينی , خرج کردن حاجی رو می بينی"
مرتضی پريد وسط حرف مراد و عباس ترکمن:
" نميشه اون تيکه ی بريده شو بيارن يه جغول بغول حسابی باهاش حال کنيم"
عباس ترکمن خنديد:
" مگه ختنه سورون حسن خر ه ست , اگر معامله اونو می بريدن می شد, اين انچوچک يه بند انگشت دول داره , قد يه هسته خرما , خوراک موشم نيس چه برسه خوراک جغول بغوله ما"
" به به به , چشه مون روشن , تو چه جوری معامله حسن خره رو ديدی؟"
حاج آقا لاجوردی سرو کله اش پيدا شد. ساکت شدند . ميان شان آجيل و شيرينی تقسيم کرد.
" تا حالا حاج آقارو بی عمامه نديده بودم , نيگا چه اصلاحی کرده"
غلام لشه غش و ريسه رفت :
" حتمی رفته پيش اصغرسلمونی ی پاخط, واسه ش چايی دارچينی زده, لا مصب يه پا گذاشته رو يه شونه , يه پام رو شونه ی ديگه , يه يا علی مدد گفته و ريده رو کله ی حاج آقا , خدا قوتش بده "
" استغفرالله بگو , والا سوسک ميشی"
مراد به خانه برگشت . مهمان ها رفته بودند . مادر و احترام سادات کنار حوض ظرف می شستند. ننه جون قران می خواند. پدر "برنامه گل ها " گوش می کرد , و بقيه سر توی درس و مشق و کتاب داشتند.
" کجا بودی تا حالا ؟"
" رفته بوديم ختنه سورون انچوچک"
" اين چه اسمی ی که برای اين بچه گذاشتين, خوبيت نداره "
" من نذاشتم مادر, عباس مگسو گذاشته , تازه عباس مگسو حاج لاجوردی ام دست ميندازه , ميگه اين حاجی کوتول اگه صد تا تخم مرغ از کونش بيافته يکی شم نمی شکنه"
" بابای خودش که از حاجی لاجوردی کوتوله تره . خب حالا بگو ببينم چه خبر بود؟"
" هيچی, بخور بخور, يه خانومی ام دعا می خووند "
" دعا ؟ به حقه چيزای نديده و نشنيده , تو ختنه سورون دعا؟"
احترام سادات ظرف ها را آب می کشيد:
" حتمی زن حاج آقا لاجوردی بوده , برای سر بريده ی معامله ی بچه ش عزاداری می کرده , زنيکه ی سليطه گل محمدی رو که می بينه سه تا صلوات می فرسته اما بيا ببين تو مهمونی ها جلوی نامحرم ها چه جوری با او کون و کپل حاج آقا پسندش قر شتری ميده و قيقاج ميره .اينا واسه همه کارشون دعا می خونن, جماع شونو با بسم الله شروع می کنن, واسه ريدنشونم دعا دارن"
مادر خنديد:
" خبه خبه احترام سادات , اين حرفارو جلو بچه ها نزن , ياد می گيرن"
پدر از توی اتاق پرسيد:
" احترام سادات خانم شما از کجا ميدونين که موقع جماع بسم الله می گويند؟"
مادرزيرجلکی نيشخند زد. پدر ادامه داد:
" حالا کی ختنه ش کرده پسر ؟ "
" حسن دلاک"
" خدا به دادش برسه , حتمی نصف شو بريده , خب می بردن پيش رحيم سلمونی "
اسم رحيم سلمونی تن مراد را لرزاند, به ياد ختنه کردن خودش افتاد, به ياد آن تيغ و خاکستر داغ بعد ازآن , و درد و سوزشی که چيزی نمانده بود بيهوش اش کند.
هييت جوانان حجتيه خانه ی حاج آقا لاجوردی افتاده بود. همه ی بچه ها از ختنه شدن انچوچک می گفتند و پچپچه می کردند.هنوز حاج آقا ناطق نوری وعظ اش را شروع نکرده بود که غلام لشه با صدای بلند پرسيد:
" حاج آقا ببخشين, مسآلت ام , واسه چی ما بايس ختنه بشيم , حاج آقا به مولا خيلی درد و سوزش داره ,خوش به حاله دخترا "
همه خنديدند , حتی حاج آقا ناطق نوری, که با خونسردی به سوال غلام لشه حواب داد:
" اين دستوردين مبين اسلام است ,همه ی دستورهاوتعاليم اسلام به نفع انسان است .ختنه از بيماری های زيادی جلوگيری می کند. آن ها که ختنه نمی کنند هزار رقم مرض می گيرند, در ضمن ختنه گاهی برای د خترها هم توصيه می شود"
" حاج آقا ميشه يه رقم از اون مريضی هارو بگين, درضمن دخترا که چيزی ندارن, سر کجاشونو می برن؟ "
حاج آقا ناطق نوری خيلی جدی و با اخم جواب داد:
" سوزاک و سفليس و خيلی چيزهای ديگر "
" يا ابوالفضل العباس , يعنی اين قاراپت ارمنی ی خودمون و همه ی خارجی مارجی ها واسه خاطر اين يه ذره گوشت سر چومبولشون سوزاک وسفليس و هزار رقم مرض دارن ؟ آخه....."
شيخ علی وسط حرف مراد صلوات طلبيد . حاج آقا ناطق نوری صحبت را عوض کرد.
مراد سر نزديک گوش غلام لشه برد:
" معنی ی اين صلوات رو فهميدی ؟ يعنی خفه, زر زيادی نزن, فضولی موقوف"
" بعد از هييت ختنه شده و خفه شدشو نشونت ميدم"
مه آرام آرام از روی "رودخانه ماين" کنار می رود. پيرمرد شيشه ی شراب اش را, که خالی شده ,کنار نيمکت می گذارد و ميانه ی مه گم می شود:
" اين پير مرد هميشه همينطوره , يکهو غيبش می زنه , غيبت کبرا می کنه"
" شايد زن گرفته , پابند شده , اونايی که خيلی هارت و پورت می کنن وقتی زن می گيرن حسابی زن ذليل ميشن"
احترام سادات صدای اش در آمد:
" کی به اون کون لخت و خواجه ی عنين زن ميده, نه برورويی داره نه پول و پله ای , شيپيش تو جيبش سه قاپ ميندازه , به درد تکيه منوچهرخان هم نمی خوره"
اما نه , صدای آقا شريعت بود که داد می زد:
" بی خايه را به قدر جهان مايه داده اند
ما را به قدر مايه ی او خايه داده اند"
احترام سادات اما ول کن نبود:
" هذيون نگو مرد , تو دومی رو هم نداری"
صدای پدر در آمد:
"پشت سر اين مرد اينقدر بد نگين, او آدم بزرگی ست,عيب هاش رو فراموش کنين, اين مرد خيلی محسنات داره"
و خواند:
" آنرا که حلال زادگی عادت و خوست
عيب همه مردمان بچشمش نيکوست
معيوب همه عيب کسان می نگرد
از کوزه همان تراود که در اوست"
احترام سادات صدايش را بلند تر کرد:
" به جای شعر خووندن و اظهار فضل راديوتو خاموش کن جناب دادگستری چی , صدای اون زنيکه ی پتياره رو خفه کن , زنيکه ورداشته خونده – توحوض کاشی ماهی خوابيده , الله اکبر, الله اکبر- خجالت ام نمی کشه , ديگه با اسم خدام دارن کوس گردونی می کنن, خجالت ام خوب چيزيه"
مادر چای توی نعلبکی اش می ريخت:
" کی خونده ؟ شاپوری يا الهه؟"
" چه ميدونم , چه فرق می کنه , هر کدومه شون خونده گه زيادی خورده"
و معلوم نبود مراد را بازی ماهی های رنگارنگ توی حوض , که کاشی های آبی رنگ زيباتراش کرده بود , شنگول کرد يا بعضی از کلمه هايی که احترام سادات بر زبان آورد.

...ادامه دارد





















Copyright: gooya.com 2016