پنجشنبه 1 اسفند 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش چهارم: شکنجه گران اوين

مسعود نقره کار

" صحبت از مغزکه می شود بنده به ياد حاج جليل می افتم , و اينکه اين موجود بدون مغزبا کجای اش فکرمی کند"
احترام سادات خندان گفت :
" با تخم هاش , البته جناب منورالفکر, حاج جليل تنها نيست ,همه ی شما مردا با تخماتون فکرمی کنين , همه تون"
پدر با صدای بلند خنديد, و انگار همان خنده است که سال ها روی لبان و چهره اش جا خوش کرده است.
و می خندد ,درکوچه باغ های پشت آپارتمان اش, که به گورستانی زيبا ختم می شوند. از يکی از باغک ها صدای هياهو و جيغ و داد بچه هايی که بازی می کنند , بيرون می ريزد.
" اين بچه های آلمانی دست بچه های مارو از پشت بستن, خيلی شيطونن"
" خب هم نژاديم ديگه بابا , اينام آريايی ان ديگه "
"آره , راست ميگی . ببين اين کوچه چقدر شبيه کوچه ی رضا گوسفنديه , خيلی با صفاست"
" مخصوصا" اون تيکه ش, چقدر درخت تو اين يه ذره جاست"
ومراد صدای اکبر را از پشت يکی از درخت ها می شنود:
" شاشو, شاشو شرمنده , جارو به کونش بنده"
رضا گوسفندی سر از طويله بيرون آورد , و داد زد:
"برين رد کارتون , اينقده سر وصدا نکنين تخم سگای حرومزاده"
و اکبر پشت تنه ی درخت چنار قايم شد. قلی لگدی حواله ی کون اکبر کرد:
"بود بود داری مگه بچه , چرت باباتو پاره کردی , شايدم داشت با گوسفندا حال می کرد, خدا داند"
" ببند در مسترارو , بو گند خفه مون کرد"
به طرف بيابان زغالی راه افتادند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




" بريم لب لب من , لب لب تو , باقالی به چن من بازی کنيم , هستين؟"
" من نيستم , می خوام برم خونه, دلم پيچ می زنه, ديشب پلو و کباب ديگی خوردم , سنگين بود , مثه اينکه همه چی رو قرو قاطی کرده"
" بی خيال بابا , دو سه تا بادکی دوسه کن خوب ميشی , پيچا وا ميشن"
قلی رو به مراد دولا شد و گوزيد:
" آخيش , راحت شدم خدا امواتتو غريق رحمت کنه "
وپدر مات صورت مراد است:
" چرا می خندی پسر؟"
" هيچی بابا,ياد دوران بچگی افتادم . راستی بابا از بچه های بی سيم نجف آباد خبر داری؟ از قلی؛ عباس مگسو, مرتضی , همايون , غلام لشه , از بچه های عمه ها , از حاج جليل , از درو همسايه ها و کاسبای محل , ازشون خبر داری ؟ "
اين دومين بار بود چنين سوالی از پدر می کرد , بار اول پدر فقط گفته بود :
"ولشون کن زن قحبه های بی رحمو"
وحرف را عوض کرده بود.
اين بار اما آهی می کشد و می گويد:
"چی بگم, جيگر آدم آتيش می گيره , بچه های عمه ت همه خراب شدن , حاج جليل کار خودشو کرد, مرتيکه بی همه چيزه کون لخت که يه بزاز دستفروش و دوره گرد بود و دارو ندارش يه دوچرخه ی فکسنی, يه شبه شد همه کاره ی کميته ی انقلاب ميدون خراسون ,برو بيايی پيدا کرده , به قول شريعت نگين انگشتر عقيقش شده قد تخم خر. پسر بزرگش غلامعلی کاره ای شده تو زندان اوين , از دهنش در رفت که بازجو شده , حسنعلی ام شده محافظ ناطق نوری, حسينعلی ام بعد از اينکه از جبهه برگشت شد سهميه دانشگاه , همين روزا خير سرش وکيل ميشه . حاج جليل دخترا و داماداشم خراب کرده , تا حالا دو تا از نوه هاش که پونزده شونزده ساله بودن تو جبهه کشته شدن . تفريح هفتگی شونم شده نماز جمعه و تظاهرات و پهن کردن بساط خورد و خوراک و فاتحه خوونی تو مسگرآباد و بهشت زهرا و قبرستونای ديگه . خلاصه کنم پسر , نصف بيشتر بچه های فاميل پسراشون کميته چی و پاسدار شدن , دختراشونم خواهر زينب و از اين جفنگيات , وضع مالی همه شونم خوب شده , خوب که چه عرض کنم توپ شده . يه دفه غلامعلی گفت اون و قلی باهم کار می کنن , می گفت قلی مقامش خيلی بالاتره , چند دفه م قلی سراغ تورو گرفته , به غلامعلی گفته اين پسر دايی چموشت از همون بچگی پالونش کج بود , شانس آورد در رفت والا الان سينه قبرستون بود . يکی دو بارم واسه ی آزاده به غلامعلی رو انداختم , گفتم شايد رو منو زمين نندازه , اما بی همه چيزه نمک نشناس رومو زمين انداخت . گفت ," دايی, ما نمی توونيم از زندانی های ضد انقلاب حرفی بزنيم , اگه بفهمن آزاده زن پسر دايی منه واسه م بد ميشه , چه برسه که بخوام پارتی بازی کنم, نه دايی جون از من همه چی بخواه جز اين يه چيز,تازه شم دايی اون ضد انقلابه , خب هر کی خربوزه می خوره بايس پای لرزش ام بشينه " , وقتی اين دری وری هارو گفت پا شدم از خونه ش اومدم بيرون , ديگه از چشمم افتاد, عمه ت يکی دوبار واسطه شد آشتی مون بده , زير بار نرفتم , يه بار بهش گفتم به بچه ها و شوهرت بگو من ريدم به انقلابی که پاسداراش شمايين و زندانيش آزاده , به يه همچين انقلابی بايد ريد, بعدا" فکر کردم ديدم يه همچی انقلابی حتی ارزش نداره آدم بهش برينه , حيف ريدن. راستی تا يادم نرفته بگم , غلام لشه رو هم ديدم , تو قهوه خونه جوادخانبابا ديدمش , پاسبان شده, پاسبان حزب الهی و ريش و پشمی , سراغتو گرفت, بهت خيلی سلام رسوند, خيلی شکسته شده بود , اون گفت عباس مگسو طلبه شده , رفته قم , ازش بی خبر بود, برادر همايون رو هم ديدم , همونی که قد بلندی داره و شما رضی درازه و نردبونه دزدا صداش می کردين , گفت همايون کارمند وزارت ارشاد شده , مرتضی رو هم که حتمی می دونی , شوفر تريلی شده , معتاد شده بود , می گفتن ترک کرده . آره پسر,نصف بيشتر بچه های بی سيم و تير دوقلو و ميدون خراسون و خيابون خراسون پاسدار شدن يا تو زندان ها کار می کنن , بچه های خيابون لرزاده و خيابون ری و آب منگل و مولوی ام اکثر" ارتشی و سردار شدن . خب اينم خبرای دست اول , حالا پاشو اون بساط سوسيس و عرق رو راه بنداز پسر, فکرتو خراب نکن, اگه ميخوای اين چند صبارو راحت زندگی کنی فکر اون مملکتو و آدماشو از سرت بيرون کن, اونجا درست بشو نيست , والسلام , پاشو بساط رو پهن کن"
بساط را پهن می کند . پدر نم نم سرخ می شود , و مراد گرم تر . ونرم نرمک غلامعلی و قلی می آيند.
" امشب اگه حالشو داری بيا بريم حال کنيم, زهر کمری بگيريم "
" کجا؟"
" کاباره ميامی , مهمون يه درباری هستيم , يارو مايه داره , ابنه ايه , تو هتل اتاق می گيره , دختر مخترم می آره , اما شرطش اينه که اول صفای خودشو برسی , بعد ميذاره با دختراحال کنی . آشنای کامبيز مامانی ی, هفته پيش رفتيم حالی کرديم , خودشم بد مالی نيس , برق می زد , انگاری ده دفه واجبی ماليده بود, هستی يانه ؟"
خنده اش می گيرد. پدر هم می خندد.
" چيه باز ياد بچگی هات افتادی ؟"
" بچگی که نه , ياد دوران دبيرستان اوفتادم , ياد غلامعلی"
" اون که بابا درس خوون ام نبود , سيکل اشم بعد از سه سال در جا زدن من با پارتی بازی واسه ش گرفتم , تا اونجا که يادمه تو شماها قلی و تو از همه درس خوون تر بودين , قلی رم برادر بزرگش خرابش کرد, همون قرمساقی که شماهارو هييتی کرد , الانم ميگن زندانارو می چرخونه , بالا دست لاجورديه , اصلن خونواده عجيب غريبی بودن , پدر و مادرشون ازهمون موقع نماز و روزه شون ترک نميشد , مادر و خواهراش با روبنده بيرون می آومدن , پسرام يکی کارخونه دار شد , يکی پتو فروش تو بازار , يکی دلال ماشين و بچه باز , خلاصه آشه شله قلمکاری بودن. خب , استکانارو پر کن , وقت تلف نکن پسر"
استکانی ديگر می نوشند و پدر می رود روی بالکن تا سيگاری بگيراند . مراد گرم تر می شود. پای بساط عرق خوری دراز می کشد.
" بدويين, بدويين , مستراح پرده خوون اومده , بدويين"
و قلی می خنديد و جار می زد, مراد ومرتضی و عباش مگسو و غلام لشه هم دنبال اش. نزديک پرده که رسيدند ساکت شدند. پرده جای هميشگی با ميخ طويله به ديوار کاهگلی ی پشت خانه ی حاج آقا لاجوردی نصب شده بود.
" آق مصطفی پرده خوون" قد بلند و چهار شانه کنار پرده ايستاده بود. پيراهن مشکی يقه اسکی بر تن و شلواری سياه و گشاد بر پا داشت. چشم های قهوه ای ريزش را روی همه ی چشم ها لغزاند. دستی به سبيل و ريش بلندش کشيد, کش موهای بلندش را که دم اسبی بسته بود , سفت کرد. چوب سياه رنگ اش را , که به چوب تعليمی می مانست, زير بغل زدوکف دست های بزرگ اش رابهم ماليد. دور مچ هر دست چند تسبيح شاه مقصود پيچانده بود و برهر انگشت يک انگشترعقيق.
"بچه ها بيان جلوتر, بزرگترا عقب تر , خواهرام برن اونطرف"
مراد خنده اش گرفت , ياد حرف آقا شريعت افتاد:
" اين مصطفی خان پرده خوان بلند گو را با ميکروفون اش قورت داده است "
" چيه الکی می خندی , باز زده به سرت؟"
به حرف مرتضی اعتنايی نکرد.
آق مصطفی پرده را راست و ريس کرد. پرده , پرده ی هميشگی بود: آتش و مار و عقرب و خون و سربريده و دست قطع شده ,و اسب سفيدی که خون از بدن اش بيرون زده بود, و کودکانی پيچيده در قنداق ها ی خونين , و زن های پوشيده در چادر و روبنده, و مردانی با کلاه خود, و شمشيرها و سپرهای خونين و سبيل های از بنا گوش در رفته , و سر بريده ی جوان خوش چهره ای در دست سبيل کلفتی بد ترکيب .
کف دست چند بار بهم کوبيد , و شروع کرد. از صحرای کربلا گفت, از شمر ذوالجوشن و يزيد و جنگ ۷۲ تن , و وقتی از بچه های پيچيده شده در قنداق های خونين گفت بزرگتر ها به گريه افتادند , زن ها بيشتر.
" عجب بزن بزنی بوده"
مرتضی سر زير گوش مراد برد:
" اين خنده ها و تيکه انداختنتات آخرش کار دست ما ميده "
قلی رو به مرتضی کرد:
" بی خيال بابا اينقدر آقا معلم بازی در نيار ديگه "
و يک وری شد.
" نگوزيا خوار جنده , اگه بگوزی آق مصطفی اون چوبشومی کنه به هر چه نا بدترته, نگوزيا...."
و حرف مرتضی تمام نشده بود که صدايی بلند تر از صدای آق مصطفی سرها را به طرف قلی چرخاند. آق مصطفی هم چشم غره ای به قلی رفت.
" بی خيال اينجا سر وازه بوش اذيتتون نمی کنه"
مرتضی عصبانی شد:
" يه دفه ديگه اينکارو بکنی ننه تو به عزات می شونم عن کلفت "
قلی باز يک ور شد, و گوزيد. آق مصطفی پرده خوانی را قطع کرد و به قلی براق شد. همه ساکت شده بودند.
" چی گفتی ؟ دفه ی ديگه بلند تر صحبت کن مام بفهميم چی ميگی "
همه زدند زير خنده .
آق مصطفی چند دقيقه ای پرده خوانی اش را ادامه دادو بعد دعا گويان با کاسه ای ميان جمعيت چرخ زد .کاسه پر از پول خرد شده بود.
" دستتون برسه به ضريح ابا عبدالله الحسين,مريض نشی جوون, خدا همه ی مريضای اسلام رو شفا بده , مخصوصا" مريض منظور"
وبه قلی که نزديک شد سر نزديک گوش اش برد ,
" دفه ديگه ازاين غلطا بکنی جلوی همه اين چوبو می کنم تو گوزدونيت , فهميدی شافه کون؟"
قلی يک ور شد, اماپس گردنی محکم مراد صاف اش کرد.
" اين شمر و يزيد جاکش عجب قيافه های سه ای دارن , عين اصغر قاتلن , قربون امام حسين برم عينهو پل نيومن می مونه"
" مگه تو اصغر قاتل رو ديدی؟"
مرتضی و قلی و عباس مگسو قهقهه سر دادند. غلام لشه عصبانی شد,
" باز آقا مراد گوزيدی نگن لالی "
" خفه سوراخی"
آق مصطفی پرده را لوله کرد, طنابی دورش پيچيد , و به تنه و ترکبند دوچرخه اش بست و به طرف قهوه خانه راه افتاد.عشق اش اين بود چايی بنوشد و با آقا شريعت گپ بزند. آقا شريعت از آق مصطفی بدش نمی آمد.
پدر دومين سيگارش را هم می کشد و بر می گردد.
" چيه, کله پا شدی ؟ هنوز چيزی نخورديم , اوله شبه, پرکن پياله رو پسر"
استکان ها را پر می کند و می نوشند.
" راستی بابا بالاخره فهميدين آقا شريعت چی شد؟"
" شريعت گم و گور شد , انگار يه قطره آب شد رفت تو زمين , آخرين بار که ديدمش راهی بابل بود , ميگن تو بابل فوت کرد , اما کسی نميدونه کجا دفن شده , می دونی اون مرد کسی رو نداشت , تنها ی تنها بود , تو بابل معلم ما بود , بعد ها که من اومدم تهرون اونم اومد تهرون , ديگه کار نکرد , گاهی مقاله می نوشت و تو روزنامه ها منتشر می کرد, ديگه شده بود يکی از اعضای خونواده ی ما, تو فرهنگی ها و دانشگاهی ها و روزنامه نويس ها خيلی احترام داشت,همه ی زندگيش کتاب و روزنامه و مجله بود, با اينکه خوشگل و خوش قواره و خوش زبون بود اما اهل زن و زن بازی نبود , اهل خونواده هم نبود, درويش بود , درويش واقعی , و دنيای شادی و شوخ وشنگی و معرفت بود اين مرد , به همه هم می رسيد . گاهی خيلی هواشو می کنم , تمام بابل و قبرستوناشو زير پا گذاشتم شايد ردی ازش پيدا کنم , اما نشد, نشد که نشد "
وچشم های پدر را اشک برق می اندازد .
" بريز پسر , بريز, مارو بردی جايی که نمی بايست می بردی"
مراد هم مست شده است . صدای اقا شريعت می آيد:
" اين آقا مصطفی پرده خوان آدم بدی نيست , همين که خر مقدس نيست کافی ست, می شود تحمل اش کرد. البته قربان اش بروم سوادی ندارد , از ميدان شوش آن طرف تر نرفته است, به او هرجی نيست , حالا اگر امام حسين را با "ه" هندوانه ای می نويسد و يزيد را با دال ذال , بنويسد , چيزی عوض نمی شود "
و کنجی, زير قفس قناری ها , سر توی کتاب داشت.
" سلام به استاد عظيم الشان شريعت اعظم"
آقا شريعت خنديد:
" خودتی آقا مصطفی خان"
" چقده قهوه خونه سوت و کوره, قهوه خونه هم قهوه خونه ی رضا سيبيلوی سرچشمه ای"
" تو که عزيز جان پا تو از ميدان شوش و ميدان خراسان آنطرف تر نگذاشتی, چطوری ست که از قهوه خانه ی توی سرچشمه خبر داری؟"
" باز استاد شروع کردی به حال گيری و غلط گيری؟ تعريف شو شنيدم استاد"
زينعل قهوه چی استکانی چای برايش آورد. آق مصطفی خميازه ای پر سرو صدا کشيد.
" خسته ای آقا مصطفی, به نظر می رسد خوب نخوابيدی"
چيزی نگفت .
بدبده ها و قناری ها و سهره ها با گنجشک های روی تبريزی های حياط قهوه خانه هم آواز شده بودند.
" ديشب نخوابيدم استاد , پسرم تو تب می سوخت, پدر اين پدر شدن بسوزه"
" از دهان دره ات معلوم بود, خب می آمدی خبرم می کردی می برديمش مريضخانه,اگر امشب همان وضع را داشت خبرم کن, من خانه ی نقره کار هستم"
" دم شما گرم استاد"
و سراغ روزنامه ی آقا شريعت رفت.
" حالا چرا روزنامه را وارونه گرفتی؟ اگر نمی توانی بخوانی لااقل عکس های اش را نگاه کن, تا اينجوری خيطی بالا نياوری"
" من سفيدی هاشو می خوونم استاد, سفيدی بالا پايين نداره, سياهی بالا پايين داره"
و آقا شريعت برای اينکه آق مصطفی را سرحال بياورد چوب اش را برداشت و به سمت تابلوی " رستم و سهراب" رفت. زير تابلو ايستاد. چوب زير بغل زد, دو کف دست بهم کوبيد. صدای اش را شبيه صدای آق مصطفی کرد ونقال وار شروع کرد :
"بگو ببينم مصطفی, ده سال پيش , يک همچين روزی , سل ۱۳۳۸ خورشيدی , يعنی سال۱۹۵۹ميلادی , چه اتفاقی افتاد؟"
آق مصطفی چرخی زد و کف دست های اش را بهم ماليد , و بهم کوبيد:
" والله استاد من تازه پرده خوونی رو شروع کرده بودم, گاهی يزيد و امام حسين رو اشتباه می گرفتم , خدا از سر تقصيرات من بگذره استاد"
" ده سال پيش آيت الله بروجردی همولايتی اصغر خان قاتل با امام زمان ديدار و گفت و گو داشت "
" من يادم نمياد استاد, تازه پرده خوونی رو شروع کرده بودم, حواسم به اين حرف ها نبود, زور می زدم که يزيد و با امام حسين عوضی نگيرم "
" ده سال پيش مراسم عقد و ازدواج محمد رضا شاه پالانی و فرح ديبا برگزار شد آقا مصطفی"
" به مولا يادم نمياد استاد, من تازه پرده خوونی رو شروع کرده بودم, حواسم به اين حرف ها نبود, خدا خدا می کردم يزيد و با امام حسين اشتباه نگيرم"
و رضا شيره ای که گوشه ای چرت می زد, صدای اش در آمد:
" بشه بابا , کلافه مون کردين , ريدين تو قندونه ما, بشه ديگه" .
آق مصطفی صدای اش را بلند تر کرد:
" تو ديگه درشو بذار موش توش نره "
و آقا شريعت ادامه داد:
" نوشته اند توی قم سينما ساختند و قرار است فيلم حضرت محمد را نشان بدهند, لژ فقط برای آيات عظام است که با يک بليط می توانند دو سانس هم ببينند"
" استاد چرا بليط هاش صلواتی نيستن ؟ تازه مگه سينما حروم نيست ,خود اينا حرومش کردن"
"نه جانم , آن ها مثل برق حلال اش می کنن , برای اين ها حرام و حلال کردن مثل آب خوردن است آقا مصطفی"
" يا الله " گفتن کل ممد ساکت شان کرد. کل ممد, عشق باز و عاشق قناری, اما بی قناری .
" باز اين پاپتی با اون قيافه ی نوبه ايش سرو کله ش پيدا شد, الانه بعد از زيارت قناريا مياد سراغمون و شروع می کنه : قناری شتری ی پا کوتاه و يه پهلو و خيز بلند, قناری طوسی که از همه گرون تره , قناری فری و اسمی و ايتاليايی و..."
آقا شريعت حرف آق مصطفی را قطع کرد :
" عاشق بی معشوق وراج ميشه آق مصطفی "
" نيگاش کن استاد , عينهو سگ کتک خورده ماته قنارياست "
کل ممد سراغ آقا شريعت آمد:
" استاد اين چه حکمتی ست که قناری ايتاليايی اينقده خوب از آب در اومده ؟"
" من جايی نخواندم که ارسطو يا افلاطون در اين باره چيزی گفته باشند کل ممد, اگر هم گفته باشند بنده بی اطلاع هستم."
" استاد مارو گرفتی ؟"
" ولمون کن بابا کل ممد "
" باشه ولت می کنم آق مصطفی , اما اگه قهوه خونه رو بو ور داشت تقصير من نيستا"
و به طرف قفس قناری ها رفت.آق مصطفی هم يا علی گويان بلند شد که برود.
" راستی استاد داشت يادم می رفت , می خواستم باهاتون صلاح مشورتی بکنم , می خوام برم سراغ سياه بازی , يا کار رو حوضی و تخته حوضی , ميگن وضع اونا بهتر ازما پرده خووناس, پول بيشتر توشه , مخصوصا" سياه بازی , خدارو چی ديدی استاد شايد زد و مام شديم مهدی مصری و محمود ماست بند و سعدی افشار , خدارو چی ديدی استاد"
" چه عرض کنم مصطفی خان, پرده خوانی و سياه بازی فرق چندانی با هم ندارند, البته سياه بازی سالم و مفيد است و عده ای را هم می خنداند , اگر پول سياه بازی بيشتر است برو سراغ اش , می گويند پول اش هم حلال تر ازپول پرده خوانی ست".
پيش از آنکه آق مصطفی سوار دوچرخه اش شود آقا شريعت گفت :
" فراموش نکنی مصطفی خان, اگر پسرت حال اش بدتر شد خبرم کن ,من شب زنده دارم ,ودر خانه ی نقره کار هم مثل درب کاروانسراست , روز و شب باز است "
وهر دو خندان از هم جدا شدند.

...ادامه دارد





















Copyright: gooya.com 2016