پنجشنبه 10 بهمن 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سالخوردگان با مرده ها و تبعیدیان با گذشته ها

توضيح خبرنامه گويا:
با همياری نويسنده گرامی آقای مسعود نقره کار، از اين پس رمان "بچه های اعماق"، نوشته ايشان، به شکل دنباله دار در اين صفحه ويژه، منتشر خواهد شد. خبرنامه گويا ضمن سپاس از آقای نقره کار اين رمان را به طور منظم منتشر می کند.

***

بچه های اعماق - جلد دوم - ۱
سالخوردگان با مرده ها و تبعيديان با گذشته ها

مسعود نقره کار


مه ای غليظ شهررا پوشانده است. مه روی رودخانه نا آرام است, و آنجا که عمق رودخانه کم تراست مه و آب بی تاب ترند.
مراد به طرف نيمکت زير چراغ مهتابی رنگ می رود. بر نيمکت سرد و نم گرفته از مه می نشيند. پرنده ها به سوی اش می آيند , به اين اميد که دانه ای يا خردک نانی برای شان آورده باشد.کبوترها بر شنگفرش کنار نيمکت می نشينند. قوها و اردک ها در آب می مانند, و با موج ها تکان می خورند.
ديروز با پروانه برای شان دانه آورده بود, و پروانه عشقی کرده بود:



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




" داداش , گفتی اسم اين رودخونه چيه ؟"
" رودخونه ی ماين"
آهی کشيده بود , و ذرات مه را از دور و بر دهان اش رانده بود:
" خوش به حاله شون"
" خوش به حاله کی ؟
" پرنده هاشون , جک وجونوراشونم خوشبختن, يادته داداش با کفتر چاهی ها و کلاغا و گنجيشکها و چلچله ها چيکار می کردين, با تيرکمونانون گردن و سينه هاشونو خرد می کردين, شرط می بستين , واسه اينکه گوشتشون حروم نشه کله شونو مثه برق می کندين, يادته داداش؟"
" آره , اما آبجی من که با پرنده ها ميونه م خوب بود , پرنده نيگر می داشتم , يادت نيست ؟کفتر و گنجيشک وسره و قناری داشتم "
" آره داداش , تو يه کمی با پسر بچه های ديگه فرق داشتی , اما وقتی دور هم جمع می شدين مثه اونا می شدی, دعواهاتو سر کفتر بازی يادمه , سرو کله می شکستی, بميرم داداش , فقط پرنده ها نبودن , چه بلا هايی سر سگ ها و گربه ها و خرها می آوردين, البته هنوزم بچه ها همونطورن , شايدم بد تر و بی رحم تر"
فقط نگاه اش کرده بود, و بعد به طرف پيرمردی که برای کبوتر ها دانه می ريخت, رفته بود.
روی همين نيمکت نشسته بودند.
" از دستم ناراحت شدی داداش , ببحشين"
" نه , نه"
به آب چشم دوخته بود . صدايی گوشخراش وزشت کبوتر ها را پرانده بود, به دنبال صدا گشته بودند. پيرمرد خنديده بود و با انگشت به رودخانه اشاره کرده بود:
" صدای اون بود , تعجب نکنين"
" جل الخالق , مگه ميشه داداش؟خودش به اين قشنگی, صداش به اين بدی , انگار صد تا بوق درشکه تو گلوش جا دادن"
" می بينی که شده آبجی, ميگن بلندترين آوازشو دم مرگش می خونه , شايدم بلند ترين فريادشو می زنه و ميره , ميره اون دنيا"
" آواز که چه عرض کنم داداش , همون فرياد و داد وبيداد بگی بهتره"
به طرف قو رفته بودند, گردن کشيده چرخی زده بود و پريده بود.
امروز قو به او نزديک می شود:
" چرا ديروز ادا درآوردی و پريدی؟ اقلا"ميذاشتی اون زن از نزديک می ديدت"
سرو سينه راست می کند , و جلو تر می آيد:
" جات خاليه آبجی"
قو چرخی می زند و پرواز می کند . پروانه هم چند ساعتی پيش پرواز کرده بود.
دل اش می گيرد:
" ايکاش نمی اومدين, ايکاش نمی اومدين, وقتی می آين و می رين زخم آدمو تازه تر می کنين, تازگی ها خداحافظی کردن و جدا شدن خيلی سخت تر شده , گفته بودی هر سلامی يه خداحافظی داره , وقت خداحافظی آدم فکر می کنه ايکاش سلامی در کار نبود , يادته ؟"
روز آمدن اش را به ياد می آورد . انگار همين ديروز بود:
" يه چند ماهی پيش ما بمون آبجی"
" نمی تونم , بچه ها مدرسه دارن داداش"
" بابا ولشون کن , اونا ديگه بزرگ شدن , يه ذره به خودت برس , يه هوا به خودت استراحت بده"
" استراحت؟ چه حرفا می زنی داداش, ما هيچی مون حساب و کتاب نداره حتی مادر شدنمون. حالا اونا به جا ی خود, قصه ی آوارگی تو و سعيد و اون دختره که تو زندونه جيگرمو آتيش می زنه"
وچشم های هر دو را اشک پر کرده بود.
" بگذريم داداش , بايد برم, مهمون يه روزه دعا گوی صد ساله ست, مهمون شب اول طلاست , شب دوم مس , شب سوم بی کس"
" يعنی چی؟"
" هيچی داداش , منظورم تو نيستی, همين جوری يه چيزی گفتم, حالا يه ذره از خودت و سعيد بگو, گفتی تا يکی دوساعت ديگه سرو کله ش پيدا ميشه "
" آره"
" حتمی اينجا بهش خيلی سخت ميگذره, تو اقلا با تجربه ای و سرد و گرم چشيده, اون خيلی حساسه , من شک دارم بتوونه غربت و تبعيدو تحمل کنه "
" تبعيد يه نوع شکنجه س آبجی , حتی برای سرد و گرم چشيده ها, تبعيدی مثه گربه ای می مونه که مدتی تو يه کيسه يا گونی بذاريش و بعد تو يه جای غريب از کيسه و گونی درش بياری و ولش کنی , ديدی؟ اول بی هدف اينطرف و اونطرف ميره , گيج و منگ , بعد آروم ميشه , وای ميسته , انگار جهت يابی می کنه , و بعد آهسته وسلانه سلانه به طرفی که فکر می کنه خونه ش بوده ميره , من هنوز تو مرحله اولم آبجی , سعيد ديگه بد تر از من ".
راه می افتد, به طرف پلی که غرق مه است, همان پلی که او را به" اداره کار يابی" می رساند.روی نيمکت زير پل می نشيند. برج های کليسا های دو سوی رودخانه, هيولاهای مه آلودی را می مانند که بر فراز شهر خيمه زده نعره می زنند. کبوترها دور و برش جمع می شوند, نمی داند چرا از جا کنده می شود و به طرف آن ها می رود. می خواهد نزديک ترين شان را بگيرد , اما می پرد. چنگ درون مه می زند.
صدای مادر کفتر غريب را پراند.
" ننه بيا پايين غذا سرد شد, آخه چن دفه صدات کنم"
" بخشکی شانس , اومدم مادر, توام که کلافه م کردی, خدا نکنه به چيزی پيله کنی"
" نيا , اينقدر گشنگی بکش تا جونت در ره , آخه کفتر بازيام شد کار"
"حال غذا خوردن نداشت, حال هيچ کاری را نداشت جز کفتر پراندن. پيش از آن که در خرپشته را ببندد مشتی قره ماش و گندم روی بام کاه گلی ريخت :
" بزنين تو رگ تا کيفور شين , الانه بر می گردم "
کبوتری سياه روبروی اش می نشيند , انگاری وراندازش می کند. چقدر شبيه" زاغی"ی خودش است, "اکبر فری" کشته مرده ش بود. اکبر , اکبر , وانگار با بيابان زغالی و آن عکس دسته جمعی با آب "رودخانه ی ماين" می روند. عکس را کنار کپه ای زباله گرفتند.
مسلم گه جمع کن را ميان خودش و اکبر نشاند. مرتضی و ماشاءالله و قلی و همايون و غلام لشه و عباس مگسو و عباس ترکمن پشت سر آن ها ايستادند. خودش و اکبر ژست فوتبالی گرفتند , مسلم اما " انبه" نشست. ايستاده ها جز مرتضی بقيه دست به سينه ايستادند, اکبر اما از همه خندان تر و شنگول تر می نمود. قرار شد عکس پيش اکبر بماند , و ماند.
تقه ای به در زد, و پا توی حياط گذاشت . زن عمو عسگربود. سرزده می آمد.مادر استکانی چای جلوی اش گذاشت .
" چه خبر؟"
" رضا گوسفندی داره اثاث کشی می کنه , بيچاره حقم داره , مگه ميشه تو اون خونه ديگه زندگی کرد, تو خونه ای که هر گوشه ش يادگاری از اکبرش هست , از همه بدتر اونجاييکه طفل معصوم خودشو دار زد ه جيگرشو آتيش می زنه , پسره حيف شد. هيچکی ام نميدونه چرا خودشو کشت."
"ميگن از غصه ی خواهرش , اون طفل معصوم ام که سل کشت"
"آره , آره , راست ميگی, بخت آزماييش برده , پيازش کونه کرده "
مراد هورت کشان چای اش را با عجله نوشيد , وبيرون زد. سراع مرتضی و همايون رفت . راه افتادند .
هنوز کاميون جا داشت . رضا گوسفندی خرده ريزش های اش را بار می زد:
" آقا رضا کاری هست مام بکنيم "
" نه , چن تا تيکه بيشتر نمونده , خدا عوضه تون بده"
ريش توپی و مو های بلندش را حنا بسته بود. چشم ها گود افتاده بودند. ايستادند تا کاميون سر پيچ خيابان خيام و تير دوقلو , توی خيابان شهباز جنوبی پيچيد.
" بريم طويله ی رضا گوسفندی شايد اکبر اونجا باشه "
و مرتضی به مراد نگاه کرد , و آهی کشيد:
" بسه ديگه حال گيری نکن , داغون ترمون نکن "
زير درخت سيب قندک ولو شد, و چشم به آسمان دوخت.
سايه مه را پس می زند, و سياه تر می شود. کبوتر ها به طرف اش پرواز می کنند.سايه به طرف نيمکت می آيد. بلند قامت با ريشی انبوه و موهای بلند, و کيسه ای بر شانه انداخته . همه ی زندگی اش است. خنده ای دلنشين بر لب دارد . کنار مراد می نشيند. دست توی کيسه می برد, قرص نانی در می آورد و به آرامی خرد می کند . کبوتر ها روی دست و کيسه اش می نشينند.. قوی سفيد هم صدای اش در می آيد. تکه ای نان برای او می اندازد. شيشه ی آبجوی اش را از کيسه بيرون می کشد. بر می گردد و به مراد می خندد.
" خدای من چقدر اين مرد شبيه آقا شريعت هست"
" چی , شبيه بنده؟ شبيه آباو اجداد جنابعالی ست , حالا کارت به جايی رسيده که بگويی چشم و ابروی من شبيه به چشم و ابروی رضا شاه مير غضب و پالانی ست"
مادر استکان و نعلبکی ی جلوی مصدری را بر داشت:
" شربت آب ليمو و به ليمو هم حاضره"
مصدری جواب نداد , عصبانی و لرزان با انگشت نشانه آقا شريعت را نشانه گرفت:
"آدم هايی مثل تورو بايد بست به گاری , آخه مرد کی ميخوای اون مغز نداشته و پوک ات را به کار بيندازی؟
به کسی که اين مملکتو آباد کرده و اونهمه برای مردم زحمت کشيده توهين می کنی و ميگی مير غضب , شما توده نفتی ها کی ميخواين آدم بشين؟"
آقا شريعت خونسرد و خندان چشم ها ی اش را درشت تر کرد:
" اولا" توده نفتی خودتی , در مباحثه فحش جايز نيست .اما فرموديد آباد؟ جنابعالی ی ماليه چی که مغز داريد و صد البته پوک هم نيست و شبيه بتون آرمه است بلند شويد برويد پشت بام دو طبقه ی منزل همين نقره کار عدليه چی و با آن چشم تيزتان ببينيد پشت همين خانه چه خبر است. توی همين بيابان زغالی کسانی هستند که گه جمع می کنند و از فروش گه ارتزاق می کنند, تازه اينجا پايتخت است . مملکت را آباد کرده ؟ خداوند به شما و خانواده سلطنت عقل و به بنده و نقره کار و احترام سادات پولی کلان اعطا فرمايند , شما که کارمند عاليرتبه اداره ماليه , ببخشيد دارايی, هستيد چرا فرق صادق و سارق را درک نمی کنيد؟"
احترام سادات خنديد:
" خدا اون عقل رو به توام بده بد نيست شريعت "
آقاشريعت از کوره در رفت :
"دهان من را باز نکنيد احترام سادات خانم , شما به جای مزه انداختن برويد خودتان را بماليد به " توپ مرواری"
شايد نظر کرده شاه چراع شويد و حاجت تان مستجاب شود"
" باشه من خودمو می مالم به توپ مرواری , تو به چی می خوای خودتو بمالی خواجه خان؟ "
وصدای بلند " الله اکبر" ننه جون , که نماز می خواند, ساکت شان کرد.
هر دو ساکت بودند و بازی مه و آب را تماشا می کردند.
"داری به پرواز فردات فکر می کنی؟"
" دروغ چرا داداش, ديگ اضطراب ما هميشه جوشه"
شايد به رويا های مه گرفته اش فکر می کرد , رويا ها ی دختر شيطان محله , که سرش دعوا ها به پا می شد.
" راستی از بچه های قديمی بی سيم نجف آباد خبری داری ؟ از قلی , مرتضی ، همايون ؛ ؛غلام لشه , عباس مگسو , ماشاءالله زاغی و عباس پل نيومن ؟"
" ای , بگی نگی, چه اسم ها خوب يادته داداش , اقلا" سی سالی از اون روزا می گذره "
بی آنکه به پروانه نگاه کند زمزمه می کند :
" سالخوردگان با مرده ها و تبعيديان با گذشته ها زندگی می کنند "
" چيه داداش , باز دلت برای غم و غصه تنگ شده , اصلن هيچی ما مثه آدم نيس , تو فرنگم بايد دل و حواسمون اونجا باشه , آره هيچی مون مثه آدم نيس, حکايت شتر ست که ازش می پرسن چرا گردنت کجه , ميگه کجام راسته که گردنم باشه "
" داری يه چيزی ميشی مثه احترام سادات آبجی"
" خدا نکنه"
هردو خنديدند.
" راستی داداش تو ايران بودی که مسلم رفت زير ماشين ؟"
" آره"
" آدم خوبی بود , با توام خيلی انتيم بود, يادته ؟"
و پروانه نمی دانست که مسلم نمرده است , نمی دانست هميشه و همه جا با مراد است. همزاد مراد نه ، همراه مراد است.
"مُسلم" , "مش مُسلم گُه‌جمع‌کن"، که بچه‌های ميدان خراسان و بی‌سيم نجف‌آباد و تيردوقلو و شترخوان دوست اش داشتند.
از پای ديوارهای پاره‌ای از بيابان‌های جنوب شهر مدفوع جمع می‌کرد و به مزرعه‌داران بيابان‌های شترخوان و دوروبرِ جاده شاه عبدالعظيم می‌فروخت. کار وکاسبی‌اش بود. کاسب‌های محله و گاه عابرين تنگ ‌شان که می‌گرفت پای ديوارهای بيابان‌‌ها و يخچالی ها خودشان را راحت می‌کردند. فاصله‌ی مسجدها و مستراح‌های عمومی تا مغازه‌های دوروبر بيابان‌ها و يخچالی ها زياد بود.
"سه‌ماه تعطيلی" بيابان‌ها و يخچالی‌ها،ورزشگاه و تفريحگاه‌ شان بود. می آمد,با کيسه ای روی شانه ی چپ وبيلچه ای دست راست. خسته که می شد , زيرسايه‌ی ديوارِ کاهگلیِ بيابانِ زغالی می نشست.
عاشق بود، عاشق مادر و خواهرش. پدرش سال‌ها پيش مُرده بود.
می گفت , از عشق های اش و از رنجی که می‌برد.
می گفت، می گفت , و هرچه بيشتر می‌گفت کوچک‌تر می‌شد، کوچک و کوچک و کوچک‌تر. و دستِ آخر يک روز پيش چشم‌های حيرت‌زده‌ی مراد سه قطره شد. دو قطره زلال که خودشان را روی صورت مراد کشيدند، و آرام و آرام از گوشه‌ی پلک‌ها پا توی چشم‌های اش گذاشتند، و يک قطره سرخرنگ که نم‌نم روی سينه‌ ی مراد لغزيد، و توی قلب اش نشست.
کسی به مادر خبر داده بود، مادر به پدر گفته بود، و پدر برای چندمين‌بار سرمراد داد کشيده بود:
"تو با اين مرد چيکار داری بچه؟ پسر کارمند عدليه چيکار به يه گُه‌جمع‌کن داره؟ بُرو، بُرو با همبازی‌ها و همدرسی‌های خودت وقت بگذرون و بازی کن."
گوش نکرده بود.
از آن روزها مُسلم همه جا با مراد بود , و با مراد می آمد و می آيد. مسلم خانه نشين دو چشم و يک قلب شده بود.

ادامه دارد





















Copyright: gooya.com 2016