شنبه 8 فروردین 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نخود آش، داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh.afshari.com

«نخود آش» فنومن جالبی است، همه جا خودش را قاطی ميکند و فضول همه چيز و همه جا و همه کار ِ همه است، تازه يک کله دارد اين هوا. يک عالمه پشم ِ چين/پليسه روی سرش است که لابد مصنوعی هم نيست، و به کار همه ی مردم، مخصوصا اهالی جنس لطيف خيلی کار دارد. من از خودم ميگويم. يارو هميشه ی خدا شش دانگ حواسش جمع است که به خيالش ماست خور مرا بگيرد و ببيند تو اين هير و وير مجازی – يعنی اينترنتی - چه خاکی به سرم ميريزم. اگر خنده تان نميگيرد، برايتان مينويسم که طفلک خيال ميکند «نويسنده» هم هست. اصلا ميدانيد اولين اعتراضش به موجوديت منِ ِ مادر مرده چه بود؟ باورتان نميشود، ولی به جان مامانم قسم، تو يک جلسه ی عمومی که کلی آدم ِ با کله و بی کله و نيمه کله آنجا نشسته بودند، اين بابا، يعنی همين «نخود ِ آش» کله ی چين/پليسه اش را تکان داد و تيکه آمد که:
«اين خانم [يعنی همين من] کی هست که من نميشناسمش؟!»



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




خب، خيليها خيليها را نميشناسند. مثلا همين من خيليها را نميشناسم، حوصله شان را ندارم، کاری به کارشان ندارم و دوست هم ندارم که آنها کاری به کارم داشته باشند. ولی اين بابا اولين سوالش اين بود که من کی هستم که او [يعنی همين جنس زمخت چين/پليسه] نه پدرم را ميشناسد و نه شوهرم را؟!
نه، خب، البته سوال اولش که نبود، ولی سوال آخرش هم نبود. اصلا سوال نبود. هی عربده ميکشيد که چرا اصلا من وجود دارم؟! آدمی که نه شوهرش معلوم است و نه پدرش، کجای مختصات اين دنيای مجازی بايد ايستاده باشد که چنين آدم چين/پليسه ای نشناسدش. تازه منتظر جواب هم بود. خنده دار اين که خيال ميکرد همين من که نه بابام معلوم است و نه حتا شوهرم، رئيس جايی هستم، مثلا مدير يک سايت اينترنتی و ميتوانم چرنديات چين/پليسه ی همين آدم چين/پليسه را چاپ کنم. اينجا ديگر پرسشی در کار نبود، چون اين جور کارها برای سرويس دادن به اين جماعت چين/پليسه ديگر شناسنامه و برگه ی شناسايی نميخواهد. ديگر مهم نيست که کسی مثل من پدر دارد، يا دو/سه سالی است بی پدر شده؛ شوهر دارد، يا ... اصلا به کسی چه مربوط است که دارم يا ندارم؟! با کاغذ با کسی ميخوابم يا بی کاغذ، يا مثلا کاغذ بازی ی اينجوری را مضحکه ميدانم و يا چيزی ديگر؛ که لابد همين «بی ادبی»ام شده است جرم مضاعفم که همين آدم «چين/پليسه» تيکه بيايد که:
«معلوم نيست شوهرش کيه و باباش...؟!»
غلط نکنم اين طفلک چين/پليسه کلی دنبال فنومنی به نام «شوهر ِ من» گشته و چون پيداش نکرده، حالا دارد دنبال بابای خدابيامرزم ميگردد که يقه اش را بگيرد که چگونه اجازه داده است دخترش بدون داشتن سرپرستی از جنس زمخت، اين همه سر و صدا راه بياندازد؟!
نميدانيد چه سخت است که آدم چهل/پنجاه سال زور بزند که روی پای خودش بايستد، بعد فنومنی از جنس زمخت ِ «چين/پليسه» پيدا شود و عدل يقه اش را بگيرد که تا برگه ی هويتش را نشان نداده، حق حيات ندارد، چه برسد به اين که حق حيات اينترنتی و کتابی و مقاله ای و روزنامه ای و مجله ای و از اين سنخ حرفها داشته باشد! بعد هم هر روز و هر روز برات ای ميل بزند، بدون حتا يک تعارف خشک و خالی که: «خانم جان حالا که رئيس فلان سايت هستی و کلی زحمت ميکشی، زحمت بکش چرنديات مرا هم چاپ کن؟!»
يک روز که ديگر خيلی لجم درآمده بود، ای ميل حاوی ی مقاله ی چين/پليسه اش را براش برگشت دادم که:
«آقاجون، نميترسی بری تو جهنم که برای کسی که نه باباش معلوم است و نه شوهرش، ای ميل ميزنی؟!»
مقاله ی بعدی که آمد، باز براش نوشتم:
«آقای جنس زمخت نالوطی، تو اگر دستت ميرسيد – که تا حالا نرسيده – حتما ميدادی سنگسارم ميکردند، حالا برای چی اين همه نوشته های بی بو و خاصيتت را که در مدح اجناس زمخت و در ذم اجناس لطيف است، برای من مادر مرده ميفرستی، منی که نه پدرم معلوم است و نه حتا شوهرم؟!»
اما اگر شما به اين ای ميلهای تند و تيز ِ من ِ بدبخت ِ از کوره در رفته جوابی داديد، اين بابای «چين/پليسه» هم جواب داد. تازه مدتی طول کشيد تا «دوزاری»اش افتاد که دارد آشغالهای زمختش را برای جنس لطيفی ميفرستد که نه باباش معلوم است و نه شوهرش! باور کنيد اگر دم ِ دستم بود و اگر ميشد تا همين استکهلم بروم، ميرفتم همانجاهايی که پلاس است و دوبامبی ميکوبيدم تو سرش که:
«اصلا به تو چه مرتيکه؟ مگه من از تو ميپرسم ننه ات کيه يا زنت کيه که تو دنبال ِ هويت ِ اجناس ِ زمخت ِ دور و بر من ميگردی؟»
اما حيف از اين دستهای نازنين و اين ناخنهای لاک زده ی تی تيش مامانی ی من که تو کله ی اين مردک «چين/پليسه» بخورد؛ مگر نه؟!





















Copyright: gooya.com 2016