پنجشنبه 30 اردیبهشت 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سخنانِ اسماعيل خويی به هنگامِ دريافتِ جايزه‌ فردريش روکرت، شهرزادنيوز

- سانسور به نامِ يک شاهِ زمينی، اما، فرق دارد، فرق‌ها دارد، با سانسور به نامِ خدای آسمان‌ها. سانسورچيان ِ شاه وظيفه‌ی اداری‌ی خود را انجام می‌دادند، تنها برای دريافتِ حقوق، و بسا که با وجدانی ناآرام. سانسورچيان ِ فرمانفرمايی‌ی آخوندی، اما، در پندارِ خود، تکليفی دينی را انجام می‌دهند، برای پيش بردنِ کار ِ دينِ خدا و، در نتيجه، رفتن به بهشت.

شهرزادنيوز: جايزه فريدريش روکرت شهر کوبورگ آلمان، به اسماعيل خويی اهدا شد. وی هنگام دريافت جايزه، طی سخنانی، به وضع سانسور و فشار و اختناق در ايران پرداخت. اسماعيل خويی متن کامل سخنرانی‌اش را برای چاپ در اختيار شهرزادنيوز قرارداده است، که می‌خوانيد:



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




خانم‌ها، آقايان!
درود بر شما.

خبرِ برنده شدن جايزه ی فردريش روکرت، همراه با احساسِ سرافرازی، نيشخندی بد خواهانه از يک پيروزی‌ی تلخ و شيرين نيز بر لبان ِ من نشاند.

چه می‌خواهم بگويم؟

بگذاريد روشن کنم.

فرمانفرمايی‌ی آخوندی – نامی که "جمهوری‌ی اسلامی" در زبان و بيانِ من دارد- يک دو سالی پس از به روی کار آمدن، به نخستين و شايد تاکنون بزرگ‌ترين جنايتِ اجتماعی و تاريخی‌ی خود دست يازيد: که همان، همانا، "انقلاب ِ فرهنگی" بود برای "پاک سازی" و "بازسازی"ی دستگاهِ آموزش وپرورش ِ ايران.

نخستين گامِ اين جنايت بستنِ دانشگاه‌های کشور بود. و من نخستين دانشياری بودم، از دانشگاهِ تربيت معلم، که از کار برکنار شد- بی هيچ گونه حقوقی. انگار نه انگار که من نزديک به بيست سال در اين دانشگاه کار کرده بودم.

و، تازه، اين آغازه‌ی بی سر و سامانی من بود. عضو بودن‌ام در "هياتِ دبيرانِ کانونِ نويسندگان ِ ايران"، که پشتيبانی از حقِ انسانی و جهانی‌ی "آزادی‌ی بيان" را نخستين و بنيادی‌ترين وظيفه‌ی خود می‌دانست و می‌داند، و دوستی‌ی نزديکی که بيرون از هيات دبيران کانون نيز با کارگردانِ تآتر و شاعرِ انقلابی‌ی ايران سعيد جانِ سلطان‌پور می‌داشتم، يک ماهی پس از دستگير شدن ِ او در شب دامادی‌اش، و درست در همان روزی که در بامدادش او را در زندانِ اوين تيرباران کردند، مرا از" خانه به بی خانگی" و آوارگی کشاند.

بيش از دو سال در ميهنِ خود پنهانی زيستم. و، سرانجام، ناگزير شدم به پاکستان بگريزم و، چند هفته بعد، با شُش‌هايی پر چرک و تنی تبدار، از آنجا به ايتاليا بروم و، سه ماهی بعد، از آنجا به انگلستان راه يابم و پناهنده شوم.

من در زمانِ شاه نيز چند سالی "ممنوع القلم"، و حتا "ممنوع التدريس" نيز، شده بودم.

سانسور، می‌خواهم بگويم، از نوآوری‌های انقلابی‌ی فرمانفرمايی‌ی آخوندی نبوده است.

سانسور به نامِ يک شاهِ زمينی، اما، فرق دارد، فرق‌ها دارد، با سانسور به نامِ خدای آسمان‌ها. سانسورچيان ِ شاه وظيفه‌ی اداری‌ی خود را انجام می‌دادند، تنها برای دريافتِ حقوق، و بسا که با وجدانی ناآرام. سانسورچيان ِ فرمانفرمايی‌ی آخوندی، اما، در پندارِ خود، تکليفی دينی را انجام می‌دهند، برای پيش بردنِ کار ِ دينِ خدا و، در نتيجه، رفتن به بهشت. اين که آيا همگی‌شان از باوردارندگانِ راستينِ اسلام‌اند يا در ميان‌شان فريبکارانی دروغکردار نيز راه برده‌اند، در برآيندِ کار چندان تفاوتی نمی‌کند.

باری.

پس از انقلاب، از من، در ايران هم که می‌بودم، کتابی چاپخش نشده بود. در تبعيد بود، اما، و به ويژه پس از غوغايی که کتابِ "آيه‌های شيطانی"ی سلمان رشدی در جهان ِ اسلام برانگيخت، که کارِ سانسور، در پيوند با من، از "ممنوع القلم" بودن فرا گذشت و... سرانجام دانستم که به "ممنوع النفس" بودن هم انجاميده است.

فتوای "امام خمينی" به کُشتنی بودنِ سلمان رشدی و ناشران‌اش نزديک به همه‌ی نويسندگان، شاعران، هنرمندان، انديشمندان و پژوهشگران ِ آزاديخواه ِ جهان را، همرای و همآهنگ، به پشتيبانی نمودن از حق ِ انسانی و جهانی‌ی سلمان رشدی در پيوند با آزادی‌ی بيان فرا خواند. در روندِ اين همانديشگی و همکرداری‌ی خجسته، طوماری روزافزون از چندين و چند هزار نام داشت پديد می‌آمد که در آن چندان نشانی از نويسندگان و شاعران و ديگر هنرآوران ِ ايران ديده نمی‌شد. جاودانياد نادر جان نادرپور در آمريکا و من در اروپا نخستين شاعرانی بوديم که پيشاهنگ ِ گرد آوری‌ی امضا از اين فرهنگ‌آفرينان شديم.

فرمانفرمايی‌ی فرهنگ‌کش و هنرستيزِ آخوندی از کارِ ما دو تن سخت به خشم آمد و، در نامه‌ای رسمی، به کتابخانه‌ی ايران دستور داد تا کتاب‌های ما را از قفسه‌های خود برچينند و از رسانه‌های همگانی‌ی خود خواست که از ما جز به افشاگری، يعنی جز به بدی و دشنام، هرگز نامی به ميان نياورند.

نادر جانِ نادرپوررا نمی‌دانم. خود من، اما، از آن پس، به ويژه يکی از نام‌های آشنای ستونِ "اخبارِ ويژه" در روزنامه‌ی کيهانِ تهران بوده‌ام، که سردبير ِ آن، حسين شريعتمداری، نماينده‌ی ويژه‌ی امام چهاردهم، "رهبرِ معظمِ انقلاب و ولی‌ی امرِ مسلمينِ جهان، "حضرتِ آيت‌الله سيد علی خامنه‌ای"ست. اينها چند تايی از لقب‌ها و عنوان‌های اين آخوندِ شاه – خدا – خودبين، آدمکش، مردم‌خوار، ايران‌ستيز، هنرستيز، زيبايی‌ستيز، شادی‌ستيز، زن‌ستيز، فرهنگ‌ستيز، جهان‌ستيز و بی همه چيز است.

در اين ستون، "شاعر(ی) فراری و ضد انقلاب" که من باشم، دريک و همان زمان، هم "کمونيست"ام، هم "سلطنت‌طلب" هم "صهيونيست" و هم "نوکر و جيره‌خوارِ آمريکا" يا "استکبارِ جهانی"! و شگفتا که تاکنون گويا هيچ کس، از نويسندگان ِ اين روزنامه، به سردبير ِژرف‌انديش ِ خود يادآور نشده است که يک شاعر، هر اندازه نيز که "فراری و ضد انقلاب" باشد، باز هم نمی‌تواند همه‌ی اين صفت‌های ناهمخوان را با هم داشته باشد.

باری.

و اما داستان به همين ستون در روزنامه‌ی "کيهانِ تهران" پايان نمی‌پذيرد. چندين سال پيش، پليسِ آلمان تنی از آدمکشانِ فرمانفرمايی‌ی آخوندی را دستگير کرد و، در جيب يا ساک يا هر کجای ديگرِ او، فهرستی يافت از ايرانيانی که سردمدارانِ اين فرمانفرمايی می‌خواسته‌اند و می‌خواهند سر به تن‌شان نباشد. من، خود، اين فهرست را بعدها در فيلمِ "جنايتِ مقدّس"، ساخته‌ی دوست هنرمند و ستيهنده‌ام رضا جانِ علامه‌زاده، ديدم. در لندن، پليس ِ انگلستان، شاخه‌ی ويژه، بود اما، که به من هشدار داد تا چشم و گوش ِ خويش را باز و نگران ِ همه سو داشته باشم: چرا که نامِ من نيز در اين فهرستِ شوم آمده است. از آن پس نيز همين پليس بوده است، بيش و پيش از همه، که نگذاشته است و اميدوارم نگذارد تا اين شاعر کُشتنی، دور از ميهن، از سوی فرمانفرمايی‌ی آخوندی دچار آيد به "تيرِ غيب"!

مايه‌ی هراسِ بزرگ من اين نيست، با اين همه.

فرمانفرمايی‌ی آخوندی می‌کوشد تا تبعيد ِ جغرافيايی‌ی من به تبعيد تاريخی و فرهنگی نيز بدل گردد. هراسِ بزرگ ِ من از اين است که تبعيدِ من از خاکِ ميهن‌ام مرا از تاريخ ِ تکاملِ شعرِ امروزين ِ ايران دور و بيرون بدارد. هر شعری در همان هنگام که سروده می‌شود، و به طور کلی هر کارِ هنری هم در زمان ِ آفريده شدن‌اش، به گمان من، بايد به مادر- فرهنگ ِ خويش راه يابد: و گرنه، در ياد ِ زنده و بالنده‌ی آن فرهنگ، به يک يادمانِ به هنگام ِ تاريخی بدل نخواهد شد. بيدلِ دهلوی، در ميان ِ پارسی‌زبانانِ هند، می‌گويند، جايگاه و پايگاهی همچون حافظ در ميانِ ما دارد. در ايران، اما، تا دوست و برادرِ بزرگ و بزرگوارم دکتر محمدرضا جان ِ شفيعی کدکنی گزينه‌ای از غزل‌های‌اش را درنياورده بود، کمتر کسی حتا نامی از او شنيده بود. نمونه‌ی ديگر و نزديکتر به ما ابولقاسمِ لاهوتی ست که، به راستی، هيچ چيز از ديگر شاعرانِ همزمان ِ خود کم نمی‌داشت؛ اما، پرتاب شدن‌اش به بيدرکجای شوروی نگذاشت کار ونام ِ او در بافتارِ فرهنگِ شعری‌ی دوران ِ پس از انقلاب ِ مشروطيت گره بخورد با ديگر شعرها و کارها و روندها تا او نيز تنی از شاعرانی به شمار آيد که زمينه‌سازان ِ انقلاب ِ نيمايی بودند.

دورانِ ما، البته، دورانی ديگری‌ست. انقلاب ِ الکترونيک فاصله‌های جغرافيايی را از ميان برداشته است. و فرمانفرمايی‌ی پيشا قرون وسطايی‌ی آخوندی، در کارِ سانسور نيز، همچنان که در هر زمينه‌ی ديگری، به راستی نمی‌تواند همانندان‌ام و مرا از تاريخ ِ شعرِ امروزينِ ايران بيرون بياندازد. کوششِ خود را، البته، می‌کند.

و در برابرِ اين کوشش است که جايزه‌های پُرارجی همچون جايزه‌ی "نگهبانان حقوق بشر"، که درسال ۲۰۰۳ به من داده شد، و جايزه‌ی فريدريش روکرت، يعنی، جايزه‌ی شهرِ کوبُرگ، که امسال من به دريافت‌اش سرفراز می‌شوم، به شاعرِ دورافتاده از ميهنی همچون من - و، خبر آن در پژواک‌ها و واتاب‌های جهانگير ِ خود، به همانندانم- ياری‌ی بسياری می‌رساند.

آدم پای خود را ديگر بار بر زمين استوار می‌يابد.

حسِ زيبا و گوارايی‌ست:

يک پيروزی‌ی تلخ و شيرين، شيرين و تلخ:
تلخ، چرا که خوش‌تر می‌داشتم اين سرفرازی در ميهن‌ام ارزانی‌ی من شود.
و شيرين، با اين همه، چرا که لبان‌ام را به نيشخندی بدخواهانه نيز برمی‌شکوفاند.

فرهنگ ستيزان ِ فرمانفرمايی‌ی آخوندی چنين سرفرازی‌ای را بر من روا نمی‌دارند؟

به دَرَک!

به گفته‌ی آن که گفت:
"تا کور شود هر آن که نتواند ديد"!

به بيانی دکارتی بگويم:
جهانِ فرهنگ به من جايزه می‌دهد؛ پس، من هستم!

می‌دانم، البته، که شهرِ کوبُرگ را کاری به کارِ سياست نيست. به هيچ روی. و تنها "برای نزديک شدنِ فرهنگ‌ها به يکديگر" است که کوشش و تلاش می‌کند.

اما من نيز آدمی سياسی نيستم. باور کنيد. سياست است، اين سياست است، از سوی فرمانفرمايی‌هايی همچون فرمانفرمايی‌ی آخوندی، که خود را بر شعرِ شاعرانی همچون من تحميل می‌کند. من به اميد روزی شعر می‌سرايم و کار و کوشش می‌کنم که در ميهنِ من نيز شعرِ سياسی ديگر گفتن نداشته باشد؛ و بخشی از کارِ شعری‌ی من که "سياسی" ارزيابی می‌شود از يادِ زنده‌ی فرهنگِ ايران برود.

اين را نيز می‌دانم که "شهر کوبُرگ جايزه‌ی فريدريش روکرت" را به اسماعيل خويی‌ی شاعر است که ارزانی می‌دارد، نه به اسماعيل خويی، شاعر سياسی.

و من نيز تنها چون اسماعيل خويی‌ی شاعر است که، به رسمِ ايرانيان، جايزه‌ی اين شهرِ فرهنگ‌پرور را بر چشمان ِ خود می‌گذارم و از آن تا باشم سپاسگزار خواهم بود.

خانم‌ها ،آقايان!

اين سپاسگزاری کمبودی خواهد داشت، اگر، در پايان، ياد نکنم از کسی که برخوردار شدن‌ام از سرافرازی‌ی دريافتِ اين جايزه، بيش و پيش از هر چيز، برآيندی‌ست از رنجِ بی‌مزد و منتی که او در درازای ساليان، در برگرداندنِ شعرهای من به زبانِ آلمانی بر خود هموار کرده است:

آقای کورت شارف.
کورتِ مهربان و گرامی، دوست ِ شعردوستِ من! ازت به جان و دل سپاسمندم.

خانم‌ها، آقايان!
از شمايان نيز به راستی سپاسگزارم.

اسماعيل خويی
بيدرکجای لندن
هشتم می ۲۰۱۰


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016