دوشنبه 26 اردیبهشت 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از ترجمه قرآن کريم زمانی تا کتاب بیشعوری محمود فرجامی

کشکول خبری هفته (۱۴۸)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ی ۱۴۸ می خوانيد:
- ترجمه قرآن کريم زمانی
- پدال آقا
- زندگی، عشق، و ديگر هيچ کريم فيضی
- لاغگو و پروفسور نوام چامسکی
- فرهنگ شاهنامه فريتس وُلف
- ۱۰۰۰ شماره سکولاريسم نو
- کتاب بيشعوری محمود فرجامی



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




به جای مقدمه: فصل بهار، فصل کتاب، فصل نمايشگاه کتاب است. فصل رويش کتاب بر شاخه های نازک و آفت زده ی انتشاراتی ها. فصل اره کردن شاخه ها و بر زمين افکندن ميوه ها به دست زمخت باغ‌سوزانی خشن که در تمام دنيا فقط يک درخت و يک ميوه، تازه آن هم از شاخه ای بخصوص می خواهند. فصل جوانه زدن فکرهای تازه در مغز نويسندگان، و سقط داوطلبانه ی آن ها پيش از تولد. فصل شکوفه دادن اماها و اگرها و شايدها و بايدها، و پژمردن آن ها در نبود خاک حاصل‌خيز و نور آفتاب. اين شماره از کشکول را تقديم می کنيم به درخت های رنج ديده و شاخه های بريده و ميوه های رشد کرده در شرايط دشوار.

ترجمه قرآن کريم زمانی
"... و خدا داناتر است..."

يادش به خير. زمان شاه وقتی کوه می رفتيم اين جمله را روی تخته سنگ ها می ديديم که: "قرآن بخوانيد!" قرآن را که دست می گرفتيم می ديديم با يک خط ناخوانا، زير هر آيه، معادلِ فارسیِ کلماتِ عربی گذاشته شده، و اين قرآنی بود که توصيه می شد آن را بخوانيم. ترجمه قرآن، به قول معروف، ترجمه ی سرخپوستی بود که مثلا مترجم فاضل خواسته بود ذره ای از کلام خدا دور نشود و عين آن چه را که از آسمان به زمين نازل شده، به زبان فارسی در آورد. نتيجه ی چنين ترجمه ی "دقيقی" معلوم بود. به اين می مانست که "کُ‌مان تَ‌له وو؟" ی فرانسه را کلمه به کلمه ترجمه کنيد و بنويسيد "چگونه می رويد شما؟" و معلوم است که اين ترجمه ی "دقيق" چقدر با معنای اصلی آن فاصله دارد...

***

قرآن را که می خوانی می توانی دو کس شوی: مصباح يا طالقانی؛ رحيم‌پور ازغدی يا سروش؛ حسين شريعتمداری يا الهی قمشه ای. تفاوت در برداشت هاست. بخشی از اين برداشت ها به ترجمه باز می گردد. ترجمه می تواند از يک کلمه، شمشير خون چکان بسازد يا کارد جراحی. ترجمه می تواند چوب و چماق را تبديل به ساقه ای ترد و لطيف کند. ترجمه می تواند از ابزار قهر، ابزار لطف بسازد. ممکن است گفته شود، اين ديگر ترجمه نيست، تفسير است. آری، مترجم به نوعی مفسر است چرا که به جای کلمه ی مبداء، می تواند کلمات متفاوت بنشاند. اين که در زبان مقصد، کدام کلمه به کار رود و آن کلمه چگونه به کار رود، می تواند تاثيری متفاوت بر خواننده داشته باشد...

***

در جامعه ی روشنفکری ايران، از قرآن سخن گفتن مشکل است. برای من بسيار پيش آمده که از شاهکار منظوم اميد مجد تعريف و تمجيد کرده ام و با نگاه های شماتت‌آميز و لبخندهای تمسخرآميز رو به رو شده ام. اين نگاه و لبخند بايد به کسانی برگردد که تاثير قرآن بر چند ميليون ايرانیِ معتقد را ناديده می گيرند و برای نديدن واقعيت ها، سر در برف روشنفکری فرو می بَرَند. سوال اين است که بهتر نيست طالقانی ها و سروش ها و الهی قمشه ای ها بيشتر از مصباح ها و رحيم‌پور ازغدی ها و حسين شريعتمداری ها باشند؟...

***

من تصور نمی کردم بعد از ترجمه ی زلال و روانِ استاد بهاءالدين خرمشاهی، ترجمه ای سليس تر و روشن‌زبان تر از قرآن ببينم. به نظر، داستان ترجمه ی قرآن هم‌چنان ادامه خواهد داشت و ما هر روز شاهد پديده های جالب تری خواهيم بود. برای من که علاقه به مطالعه ی ترجمه های مختلف قرآن و مقايسه ی آن ها با يکديگر دارم، هنوز که هنوز است ترجمه ی منظوم اميد مجد يک شاهکار است. شايد از آن رو که اطلاعات دينی ندارم و به عنوان يک آماتورِ اهلِ مطالعه آن را می خوانم. امروز اما ترجمه ی شيوا و پاکيزه ی آقای کريم زمانی، که ترجمه را با تفسيرهای مختلف -آن هم از جنس نرم- همراه کرده اند، می تواند مکملِ ترجمه های قبلی شود. ترجمه ی ايشان حقيقتاً ترجمه ی روشنگر است، که می تواند دل های زمخت و افکار خشن را اندکی نرم کند.

***

پرداخت ۵۰۰۰۰ تومان برای خريدن اين کتاب البته سنگين است، ولی وقتی به ياد زحماتی که مترجم کشيده است می افتيم، و چاپ تميز و صحافی قابل قبول کتاب را مشاهده می کنيم، پرداخت چنين مبلغی آسان می شود. ترجمه ی روشنگر آقای زمانی در قطع رحلی، ۱۲۹۹ صفحه دارد که پُر از اطلاعات جالب و خواندنی ست. به عنوان حُسنِ ختام، توضيح آيه ی ۳۴ سوره ی نساء را –که همواره مورد بحث و نقد و شماتت روشنفکران بوده است- در اين جا می آوريم:
"...زنانی که نافرمانی می‌کنند که اصطلاحاً به آنان ناشزه گويند. چون نُشوز از نَشْز به معنی زمين بلند است و در اينجا کنايه از سرکشی و بزرگ‌منشی کردن است. در تفسير قُرطُبی از صحيح مسلم آورده است که پيامبر فرمود: فَاضْرِبُوهُنَّ ضَرْباً غَیْرَ مُبَرِّحٍ «زنانِ ناشزه را بزنيد اما نه زدنی سخت و جان‌گداز». شخصی از ابن‌عباس پرسيد منظور از «ضرب غير مُبرِّح» چيست؟ گفت: «با چوب مسواک و مانند آن». مجمع‌البيان نيز از قول امام باقر (ع) آورده است: اَلضَّرْبُ بِالسِّواک. يعنی زدن زن بايد با چوب مسواک باشد که چوبی است بس نرم و لطيف. پس اين زدن در واقع نوعی ابراز عواطف است نه ضرب و شتم وحشيانه! و برخی خطاب زدن را متوجه دادگاه‌ها می‌دانند... به هر حال از سيرۀ نبی اکرم (ص) هيچ ضرب و شتمی نسبت به همسرانش گزارش نشده است. و اين در حالی بود که برخی از همسران آن حضرت تندخو و ناملايم بوده‌اند. ولی کلّاً آن حضرت به حسن سلوک و خوش‌رفتاری با زنان توصيه فرموده است نه خشونت با آنان...".

پدال آقا
وقتی در صفحه ی فيس بوک دوست ارجمندی -که اسم او را نمی برم تا خدای نکرده بلايی بر سرش نياورند- تصوير "آقا" را با پدال زير پايش ديدم، به خودم گفتم: "نه بابا، اين عکس واقعی نيست!" ولی وقتی ديدم منبع عکس، سايت "ليدر ايران" و خبرگزاری "مهر" است شک ام تبديل به شگفتی شد. دوست خبرنگارم اين پدال را پدال تکبير ناميده است. يعنی وقتی آقا در اثنای صحبت هايش به نقطه ی اوج رسيد و تکبير لازم آمد، پدال را فشار می دهد و سربازان جان بر کف ولايت، الله کبر می گويند. بسيار پيش آمده که آقا وسط نطق بوده و يک نفر مثل خروس بی محل قوقولی قو کرده و تکبير فرستاده و تمرکز ايشان را در هم ريخته و ايشان به جای "آوَرين، آوَرين"[آفرين، آفرين]، دست اش را به علامت ساکت! تکان داده و دلخور شده است. بر اين اساس بعيد نيست که اين پدال، پدال تکبير باشد.

ولی با در نظر گرفتن تصوير نورافشانی ايشان در داخل اتومبيل، اين حدس تقويت می شود که پدال مزبور، نوعی "ديمر" باشد که ميزان نورافشانی به سمت ايشان را کم و زياد می کند و مانع آزردگی چشم مبارک می گردد. بعد از رخداد "احمدی نژاد- صالحی- مشائی – آقا"، يا به طور خلاصه "مشائی گيت"، جنگ امروز، نه جنگ سخت و نه جنگ نرم، بل که جنگ هاله های نور است، يعنی اگر احمدی نژاد دارای هاله ی نور است، آقا هم بايد هاله ای هم اندازه ی او و بل که پر نورتر از او داشته باشد که حرف اش در ميان مسلمين جهان شنيده شود. حالا اين پدال ممکن است در اثنای ارشاد جهانيان، نور هاله را کم و زياد کند و مانع کاهشِ بينايیِ صاحبِ نور در اثر تشعشع بيش از حد شود و خداوند بر حقايق عالِم است.

زندگی، عشق، و ديگر هيچ کريم فيضی
"يک مشکل مردم ايران در دوگانه‌انديشی است، اينکه نتواند ايرانیّت و اسلامیّت را با هم رايگان سازد [صميمی و يگانه کند]... مردم، اسلام را پذيرفته‌اند، امّا ايران و ريشه‌های ايرانی را نتوانسته‌اند از خود جدا کنند. ته‌نشين انديشه‌های باستانی ايران در وجود آنان به طور ناآگاه وجود دارد. اين موضوع برخوردهايی را به وجود آورده است و به همين دليل عدّۀ زيادی از ايرانی‌ها نمی‌دانند که چه سمت و سويی را بايد انتخاب کنند. من فکر می‌کنم که اين، يکی از مشکلات ايران در اين هزار و چند صد سال بوده است. کشورهای ديگر مسلمان، اين مشکل را نداشته‌اند... اين دوگانگی راهی ندارد، جز اينکه با تدبير و انعطاف مورد برخورد قرار گيرد، به اين صورت که بايد اين دو مسئله را با هم رايگان کرد..." «زندگی، عشق و ديگر هيچ، گفت و شنود کريم فيضی با دکتر محمد علی اسلامی ندوشن، صفحات ۴۸۹ و ۴۹۰»

مجلات "يغما" و "سخن" را که ورق می زنيد، نوشته های شورانگيز نويسنده ای جوان به نام محمدعلی اسلامی ندوشن را در آن ها می بينيد. ايران و ايرانی، محورِ نوشته های اوست. از آن زمان، تا دوران مجله ی "هستی"، حضور محوِ استاد را در مجلات انگشت‌شمار ادبی مشاهده می کنيم. مردی که تحصيلات اش در رشته ی حقوق است، نزديک به ۵۰ جلد کتاب در باره ی فرهنگ و ادب ايران‌زمين می نويسد و سعی می کند با نگاهی تيزبين و تفکری ژرف به اعماق تاريخ ايران نفوذ کند و از لابه لای فاکت های بی شمار، نتايج قابل استفاده برای امروزيان به دست آوَرَد. اين ژرف‌نگری و همه‌جانبه‌گری شايد باعث شود ريخت و پاشی در آثار ايشان به وجود آيد ولی حقيقتا در زمانه ای که بی‌سوادی و بی فرهنگیِ مدرک‌گرايانه تبديل به اپيدمی شده، فرصت وسواس و مته به خشخاش گذاشتن نيست و هر کلمه ی اساتيد قديم را بايد قدر و ارج نهاد و آن ها را نقطه ای کرد برای آغاز حرکت؛ اگر حرکتی باشد!

اکنون کتاب گفت و شنود کريم فيضی با استاد در پيش روی ماست. از مقدمه و نثر سنگين آقای فيضی که بگذريم، سوالات مطرح شده، گاه در حد عالی، و گاه در حد ضعيف و مزاحم‌گونه است. ولی اين کتاب ۵۷۳ صفحه ای، ما را با ديدگاه های استاد ارجمندمان در زمينه های فرهنگی و ادبی و اجتماعی آشنا می کند و به هدف موردِ نظرِ گردآورنده می رساند. اين کتاب در واقع دنباله ی کتاب های "شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان" و "صدها سال تنهايی" اوست که قبلا آن ها را معرفی کرده ام.

مجله ی "هستی" دکتر ندوشن، احساسی دو گانه در خواننده به وجود می آوَرْد: از يک طرف محتوای غنی آن، و از طرف ديگر ظاهر ناآراسته و کاغذ نامرغوب و چاپ نامطلوب آن. همه ی اين ها البته به خاطر کمبود امکانات بود و قابل فهم. ولی امروز که انتشارات بزرگ اطلاعات کتاب کريم فيضی را منتشر می کند، خواننده انتظار دارد لااقل در قبال ۷۵۰۰ تومانی که می پردازد، کتابی با صحافی قرص و محکم به دست گيرد که متاسفانه چنين نيست و شيرازه ی کتاب بعد از يک بار مطالعه و چند بار ورق زدن کلاً از هم می پاشد که جای تاسف است. کاغذ ته‌چسب آن هم با کمال شرمندگی، مثل انتشاراتی های بازاری زائدات چاپی ست (و البته خدا را شکر مقوای پودر رخت شويی و امثال اين ها نيست!)

کتاب سه فصل دارد که عبارت اند از: زندگی و زمانه؛ تاريخ ايران و ادبيات فارسی؛ در باب فرهنگ. در فصل دوم در باره ی فردوسی و شمس تبريزی و مولانا و خيام و سعدی و حافظ، تا زمانِ مشروطه و شعر نو می خوانيم. در فصل سوم هم سوالاتی چون عشق چيست؟ سياست چيست؟ مطرح می شود که دکتر تا حد امکان به آن ها پاسخ می دهند.

دکتر ندوشن اگرچه دل‌نگران است، ولی به آينده هم چنان اميدوار است. اميد ايشان در اين جملات بازتاب می يابد:
"من آينده را برای ايران در ابهام می‌بينم... يعنی؛ پنجاه پنجاه. به طور کلّی، من ذاتاً انسان بدبينی نيستم و به همين دليل، آيندۀ ايران را خوب ديده‌ام و نسبت به آينده خوش‌بينم و بارها هم اين خوش‌بينی را ابراز کرده‌ام... اما از طرف ديگر برای ايران مسائلی پيش آمده است که خوش‌بينی را تا حدودی تعديل می‌کند..." (ص ۴۸۵).

اين که آن "مسائل" چيست و "تعديل" به چه معناست، همه ی ما می دانيم و بر زبان آوردن آن ها می تواند سرِ کتاب را بر باد دهد و آن را از انتشار باز دارد، که چنين مباد. به هر حال به قول ايشان "حکومت‌ها عوض می‌شوند... هر چند که ممکن است اين تغيير، دير يا زود داشته باشد...". چيزی که نگران کننده است، اخلاق مردم است که "اگر رشته‌های اخلاقی مردم سست شود، به اين صورت که تزلزل اخلاقی پيدا کنند و تحت شرايطی قرار بگيرند که معتقدات مدنی و اجتماعی، برای آنها معنای زيادی نداشته باشد، کار به مراتب مشکل‌تر خواهد بود..." (صفحات ۴۸۵ و ۴۸۶).

آری. نگرانی اگر هست، از اين نظر است، چرا که حکومت ها دير يا زود خواهند رفت و ما به عنوان ملت ايران خواهيم ماند. چه خوب، که از نظرهای بزرگانی که در زمينه ی فرهنگ مردم ايران‌زمين سال های سال کار کرده اند بهره بگيريم و سقوط فرهنگی جامعه را به هر نحو ممکن کُند کنيم. گمان می کنم در آن صورت صاحب اين کتاب به نتيجه ای که از انتشار آن در نظر داشته است خواهد رسيد.

لاغگو و پروفسور نوام چامسکی
لاغ های لاغگو را حتما در خبرنامه ی گويا ديده ايد و از خواندن آن ها لذت برده ايد. اين لاغ ها دو خاصيت بزرگ دارد: يکی اين که برای کسانی که حوصله ی خواندنِ خبرهای مفصل را ندارند آن ها را در يکی دو جمله بازگو می کند. دوم اين که با تفسيری کوتاه و طنزآميز تاثير خبر را در ذهن خواننده ماندگار می کند. مثلا در يکی از لاغ ها اين خبر را می خوانيم:
" پرفسور نوام چامسکی: ما بايد از خود بپرسيم چه واکنشی نشان می داديم اگر کوماندوهای عراقی در مجتمع مسکونی جرج بوش پياده ميشدند، او را ترور ميکردند و جسدش را در آتلانتيک غرق ميکردند."

واکنش طنزآميز لاغگو به اين خبر اين است که "بايد به آلودگی آب آتلانتيک اعتراض می کرديم." واکنش جدی من هم اين است که بايد دست و پای پروفسور را می گرفتيم، می انداختيم توی هواپيمای آريانا، می برديم افغانستان، می گفتيم تو بايد تا آخر عمر در همين جا زندگی کنی. چند سال بعد به سراغ او می رفتيم و از او در مورد تفاوت های ميان جرج بوش و بن لادن، وَ امريکا و افغانستان سوال می کرديم و می گفتيم باز هم از آن قياس های با مزه بکن کمی بخنديم...

فرهنگ شاهنامه فريتس وُلف
يادم نمی آيد که در مورد فرهنگ شاهنامه ی فريتس وُلف چيزی نوشته ام يا نه، ولی اين کتابی ست که اگر در مورد آن ده ها صفحه نيز نوشته شود کم است. آدم در کار آلمان‌ها حيران می مانَد. کار را چنان قرص و محکم و سخته و سنجيده انجام می دهند که تا چند قرن چيزی جای آن را نمی گيرد و بعد هم تبديل به کلاسيک غيرقابل تقليد می شود. مثلا همين کتاب، يا فرهنگ ايرانی باستان کريستيان بارتُلُمه که خواننده نمی تواند باور کند کسی با اين ظرافت و دقت در عصر پيش از کامپيوتر چنين اثر دقيقی را آن هم در مورد زبانی باستانی خلق کرده باشد.

به صفات فريتس وُلف بايد يهودی بودن را هم اضافه کرد. يهوديانِ دانشمند، همواره منشاء خدمات و اثرات شگفت انگيزی بوده اند. در ايران خودمان زنده ياد سليمان حييم با دست خالی فرهنگ های دو زبانه ای آفريد که بعد از چند دهه هم چنان به روز و قابل استفاده است. يا مرتضی معلم، ديکسيونر فارسی فرانسه ی دو جلدی يی فراهم آوَرْد که اين اثر يگانه، نه تنها برای پيدا کردن معادل فرانسه ی کلمات فارسی که برای يافتن معنی کلمات فارسی و تلفظ صحيحِ آن ها همچنان کاربُرد دارد.

باری فرهنگ شاهنامه ی فريتس وُلف در زمانی نوشته شده که از کامپيوتر و ريختن اطلاعات خام به داخل آن و تبديل اتوماتيک اين اطلاعات خام به اطلاعات منظم خبری نبوده است. به عبارتی، فردی که زبان مادری اش زبان فارسی نبوده، به شکلی سيستماتيک، صفحه به صفحه ی شاهنامه را خوانده، تک تک کلمات آن را بيرون کشيده، ريشه ی آن ها را يافته، تلفظ دقيقِ آن ها را مشخص کرده، جای کلمات را معلوم نموده، معنی (يا معانی) کلمات فارسی را به آلمانی در آورده، ربط اسامی خاص را با يکديگر معلوم کرده، و اثری آفريده يگانه و ماندگار که حتی بعد از کامپيوتری شدن شاهنامه و پيدا کردن تمام کلمات با فشار يک دکمه، ذره ای از اعتبار و ارزش آن کاسته نشده است.

همين جا بگويم که اين کتابی ست تخصصی، که به درد متخصصان ادبيات می خورَد و اشخاص علاقمندی مانند من تنها می توانند از ورق زدن آن، آشنا شدن با تلفظ کلمات، و اگر اندکی زبان آلمانی بدانند، خواندن معادل آلمانی کلمات و درک معنی آن ها (که بسياری از آن ها برای ناآشنايانی مانند من نامعلوم است) لذت ببرند.

می دانيم که امروز ۲۵ اردی بهشت، روز ابوالقاسم فردوسی ست. جا داشت که در اين روز از فردوسی بزرگ و اثر جاودان اش بيشتر بنويسيم ولی ناچاريم به همين مقدار بسنده کنيم. پيکره ی اصلی فرهنگ وُلف ۹۱۱ صفحه دارد که چند صفحه پيش و چند صفحه بعد از آن، به مقدمه و جدول ها و سخن ناشر و پيش گفتار مولف و زندگی نامه و غيره اختصاص داده شده است. تورق اين کتاب که چاپ اول آن در سال ۱۳۷۷ توسط انتشار اساطير بيرون آمده، ما را با کار منظم و منضبط و نتيجه ای که از برداشتن قدم های آهسته و پيوسته در طول بيست و پنج سال حاصل می شود آشنا می کند.

فريتس وُلف متاسفانه سرنوشت دردناکی داشت. او که در دوران نازی ها می زيست، "قربانی بی دفاع تعقيب و زجر و آزار ناسيونال سوسياليستها شد و ساليان سال اين تحقيرها و رنجهای روزافزون را با عظمت روح و تهور بی مانند بر خود هموار کرد. ولف تا سال ۱۹۴۳ در برلين زندگی می کرد و در آن هنگام بود که ضربه مهيب سرنوشت همچون همدردان و همکيشان بی شمارش بر او نيز فرود آمد. هيچ کس نمی داند که ولف کجا و کی ديده از جهان پوشيد..." (صفحه ۱۹).
در روز فردوسی، ياد اين دانشمند برجسته گرامی باد.

۱۰۰۰ شماره سکولاريسم نو
هزارمين شماره ی نشريه ی اينترنتی سکولاريسم نو چندی پيش منتشر شد. سکولاريسم نو، در طول اين هزار شماره تلاش کرده است، افکار موافق و مخالف سکولاريسم را از راستِ راست تا چپِ چپ در صفحات خود منعکس کند. اين که يک نشريه ی اينترنتی به طور مرتب منتشر شود و به هزارمين شماره برسد، نشان دهنده ی تلاش خستگی ناپذير دست اندرکاران آن است. اين دست اندرکاران، معمولا کار نشريه را بدون چشم‌داشت مالی و تنها به خاطر اشاعه ايده و عقايد خود انجام می دهند که امری مبارک و قابل تقدير است. سکولاريسم نو، با تلاش خستگی ناپذير جناب آقای دکتر نوری علا توانسته مسير ناهموار و پر زحمت انتشار منظم يک نشريه ی اينترنتی را طی کند و با قدم های استوار، خود را به جايگاه فعلی برساند. آن چه معمولا در کار ما ايرانی ها ضعف بزرگ محسوب می شود، شروع هيجانی، و رها کردن کار در ميانه ی راه است. به عبارتی ما ايرانيان کم تر به کار پيوسته و آهسته و سيستماتيک تن می دهيم و يک شبه می آييم و يک شبه می رويم. سرنوشت بسياری از سايت های اينترنتی پيش روی ماست. خوشبختانه سکولاريسم نو، به همت مدير کوشای خود از اين ضعف مبراست و احترام خواننده و مُراجع خود را با انتشار منظم و سر وقت جلب کرده است.

ضعف های سکولاريسم نو، در دو قسمت شکلی و محتوايی قابل بررسی ست. شکل سکولاريسم نو، اگر چه تغييرات مثبتی به خود ديده و در يک صفحه مجموعه ی مطالب دو روز را جای داده اما به دلايلی که شايد سليقه ای باشد، در حد فاصل يک صفحه ی آماتوری و يک صفحه ی حرفه ای باقی مانده است. در قسمت محتوايی، البته کوشش مدير ارجمند سايت برای دريافت و انتشار مطالب اختصاصی کاملا مشخص است ولی تعداد مطالب بازنشر شده هم چنان بر تعداد مطالب نوْ انتشار غلبه دارد (در اين زمينه اين قلم ناچيز نيز افتخار داشته است دعوت جناب دکتر نوری علا را برای نوشتن مطلب دريافت کند که متاسفانه به دليل گرفتاری های بيشمار نتوانسته از اين فرصت بهره مند شود).

و نکته ی آخر اين که سکولاريسم نو، از معدود نشريات اينترنتی ست که انتقادها و حتی حملات مستقيم به خودش را منتشر می کند و در حد مقدورات به آن پاسخ می دهد.

ضمن عرض تبريک خدمت جناب آقای دکتر نوری علا، اميدوارم اين نشريه روز به روز بهتر و قوی تر شود و ما شاهد انتشار منظم و مرتب آن طی سال های آتی باشيم.

کتاب بيشعوری محمود فرجامی
"...همينکه شخصی به بيشعوری مبتلا شد، اين بيماری بر تمام شئونات زندگی او مسلط می شود. بيشعوری مثل انگل از بدن شخص بيمار تغذيه می کند و جدا شدن از آن آسان نيست. وقتی کسی بفهمد با حقه بازی يا زورگويی پيروزِ ميدان باشد، در دوری می افتد که خارج شدن از آن مشکل خواهد بود..." «کتاب بيشعوری، ترجمه ی محمود فرجامی، نسخه ی الکترونيکی، صفحه ی ۲۶»

اگر فکر می کنيد آدم باشعوری هستيد توصيه می کنم کتاب محمود فرجامی را نخوانيد. چرا؟ چون مطمئن هستم بعد از خواندن اين کتاب به اين نتيجه ی دردناک خواهيد رسيد که بيشعوريد آن هم چه بيشعور بدی! يک بيشعورِ احمقِ عوضی که فکر می کرده خيلی باشعور است! ترسيديد؟ نه، نترسيد. وضع تان اين قدرها هم بد نيست. شايد راه درمانی برايتان پيدا شود. چه جوری؟ خب با خواندن اين کتاب! کتابی که يک پزشک مقعدشناس به نام خاوير کلمنت آن را نوشته و محمود فرجامی آن را به فارسی ترجمه کرده است.

البته ميان مقعدشناسی و بيشعورشناسی، و نيز ميان يک کتاب روان‌شناسی عامه‌پسند با طنزپردازی روابط عديده ای وجود دارد که هر کدام بر ديگری به شکل سيستماتيک تاثير می گذارد. يعنی اين که چطور می شود يک مقعدشناس امريکايی به نام دکتر کلمنت، بيشعورشناس می شود، و چطور می شود که يک طنزپرداز ايرانی به نام محمود فرجامی يک کتاب روان‌شناسی عمومی را که خوانندگان پر و پا قرصی در کشور ما دارد به زبان فارسی ترجمه می کند دارای دلايلی ست که سعی می کنيم آن ها را در اين جا توضيح دهيم.

لابد شما هم مثل من وقتی برای اولين بار فيلم های هاليوودی را روی نوارهای وی.اچ.اس ديديد، اولين کلمه ای که زياد به گوش‌تان خورد و پشتِ‌سرِهم آن را شنيديد، کلمه ی "اَس‌هُل" بود. باز هم لابد شما هم مثل من که معنی اين کلمه را نمی دانستيد به ديکشنری حييم مراجعه کرديد و اول کلمه ی "اَس" و بعد کلمه ی "هُل" را در آن يافتيد و با خجالت و شرمندگی از اين که اين امريکايی ها چقدر بی تربيت تشريف دارند رنگ به رنگ شديد و عرق شرم بر پيشانی تان نشست. ولی آن کلمه ربط مستقيمی به اَس و هُل نداشت و شما اشتباه می کرديد. اين کلمه ای بود که در آلمانی به آن "آرش لُخ" و در فرانسه "کُون" می گويند (امان از مشابهت های زبانی!). يکی از معانی متعدد اين واژه ی پر کاربُرد "بيشعور" (يا به تلفظ صحيح، "بيشور") است.

اما بيشعور يا بيشور کيست؟ آهان! اين همان سوالی ست که جواب اش را در کتاب محمود فرجامی پيدا می کنيد. روی اين موضوع هم نمی خواهد زياد فکر کنيد و فسفر بسوزانيد. زياد دور نيست. به اطراف‌تان نگاه کنيد... نه... آن قدر دور نه... نه... اشتباه کرديد، توی آشپزخانه در حال پختن غذا يا شستن ظرف نيست. تویِ آن يکی اتاق هم در حال درس خواندن يا بازی با کامپيوتر نيست... همين جاست... بله بله. انگشت اشاره تان را صد و هشتاد درجه بچرخانيد. بــــــــلــــــــــــه! خودِ خودش است! خودِ جناب عالی يا سرکارعلیّه!

***

در ايران رسم است تا آدم کاری می کند، هزار نظر از اطراف و اکناف بر سر آدم باريدن می گيرد که اگر اين طور نبود و آن طور بود بهتر بود. که اگر اين طور نمی نوشتی و آن طور می نوشتی قشنگ تر بود. که اگر اين طور ترجمه نمی کردی و آن طور ترجمه می کردی درست تر بود. حالا اگر بگويی لطف کن زحمت بکش اين کتاب صد و شصت هفتاد صفحه ای را خودت ترجمه کن، همه دَر می روند. يعنی توصيه ها همه در سطح کلمه می ماند و به جمله و پاراگراف نرسيده توصيه کننده هزار کار و گرفتاری پيدا می کند و به جای انجام عمل مثبت، لبخند مليح تحويل می دهد.

خب، ما هم که تافته ی جدا بافته نيستيم. اول از همه، به حالتِ عالمانه به خودمان گفتيم دو کلمه ی اَس هُل و اَس‌هوليسم چه جوری ترجمه می شد بهتر بود. مثلا به جای بيشعور، اگر کلمه ی معاصر و به شدت جوانگرای "ضايع" می گذاشتيم و بر اساس آن، اصطلاح "ضايعيسم" را جعل می کرديم بهتر نبود؟ يا اگر کلمه ی "گَند" يا کلمه ی مشابهِ بی تربيتیِ دو حرفیِ آن را –که در اين جا چون خانواده نشسته نمی توانيم بر زبان بياوريم- می گذاشتيم قشنگ تر نبود؟ بعد به خودم گفتم عجب آدم ضايعی هستی! تو که سوادِ انگليسی ات در حدِ ديس ايز اِ دُر و ديس ايز اِ پنسل است بهتر است بنشينی کتاب را بخوانی و اين قدر لحيه نجنبانی. نکند تو هم مصداق همين کلمه هستی و خبر نداری؟! اِی بابا! آمديم ثواب کنيم، داريم کباب می شويم! پس بهتر است دست از اين حرف ها و معادل يابی ها و عيب و ايرادگيری ها بر داريم و مثل بچه ی آدم کتاب را بخوانيم.

ولی يک کار کرديم و آن اين بود که در حال مطالعه ی کتاب، زير اشتباهات تايپی و نگارشی قلم کشيديم و آن اشتباهات و نکات را برای محمود خان فرستاديم. ايشان هم بخشی از اين اشکالات را رفع کرد و رفعِ بخشی را نيز به خاطر مشکلات صفحه بندی و به هم خوردنِ ترتيبِ صفحات برای آينده گذاشت و از سر لطف در ابتدای کتاب با بيانی مهرآميز يادآور اين عملِ طبيعیِ ما، يعنی خط کشيدن زير غلط های تايپی شد که به نوبه ی خود از ايشان متشکرم.

***

خُب، همه ی اين ها را گفتم دو نکته اصلی از قلم افتاد. اگر درست يادم مانده باشد، در يکی از کتاب های استاد دکتر مهدی روشن ضمير اشاره ی طنزآميزی به قيمت کتاب و اين که "قابلی ندارد" شده بود. چيزی به اين مضمون بود که "قيمت کتاب ۵ تومان است و قابلی هم ندارد!" البته که کتاب آقای فرجامی قابل دارد و خيلی هم قابل دارد، ولی ايشان برای اين کتاب قيمتی معادل قيمت يک پيتزا در نظر گرفته اند که خواننده به شرطِ چاقو، اگر خواست آن را می پردازد، نخواست هم نمی پردازد. اگر اين پيتزا، ببخشيد کتاب را خورديد، يعنی خوانديد، و خوش تان آمد لطف کنيد معادل قيمت يک پيتزا از طريق پی پال بابت آن بپردازيد. قيمت پيتزای محله ی شما را نمی دانم. در محله ی ما پيتزا را موتوری که می آوَرَد کم تر از ده هزار تومان نمی گيرد! حالا ممکن است بگوييد پيتزا ناپولی شما گران فروش است و شما پيتزای خانواده را به اين قيمت می خريد و در محله ی خودتان با سه چهار هزار تومان رفع گرسنگی می کنيد. قبول! شما سه چهار هزار تومان حساب کنيد! قابلی ندارد! اصلا اين که باور کنيد نويسندگان و مترجمان هوا نمی خورند، و اين که آن ها هم برای ادامه ی زندگی و توليد کلمه و کتاب بايد پيتزا بخورند و بابت پيتزا پول بدهند، کلی گام مثبت تلقی می شود. چه باک که معادل پيتزای تک نفره ی سه هزار تومانی باشد يا پيتزای خانواده ی ده دوازده هزار تومانی. اگر هم داستان پر آب چشم مجوز گرفتن (و درست تر بگويم مجوز نگرفتن) و تحقير شدن نويسنده به خاطر صــــــــــــــد هــــــــــــزار تومــــــــــــــان (معادل نـــــــــــــــود دلار) و چگونگی باز پس گيریِ اين مبلغ کلان (!) و انتشار اينترنتی کتاب را بخوانيد، حتماً به ميزان کالری که نويسنده سوزانده و تعداد پيتزاهايی که از شدت خشم و غضب گاز زده پی می بَريد و در صدد رفع بخشی از هزينه های او بر می آييد. اگر هم نه، که مهمان آقای فرجامی باشيد و به قول مرحوم دکتر روشن ضمير، قابلی هم ندارد! البته اين که می خواهم بگويم، ربطی به موضوع ندارد و می تواند جزو استطراد و روده درازی های من حساب شود، ولی اگر نگويم خُنّاق می گيرم که همين استاد برجسته ی دانشگاه يک روز با همان حُجب و حيای ذاتی در حالی که رنگ صورت اش قرمز مايل به ارغوانی شده بود با لهجه ی شيرينِ ترکی به من گفت "آقای سخن، الحمدلله با افزايش حقوق بازنشستگی، حقوق ام معادل حقوق يک عمله شده است!" اين را هم جهت تازه شدن داغ دل اهل دانش و قلم عرض کردم!

و اما نکته ی دوم، کاش محمود خان فرجامی آستين بالا می زد و کتابی بر همين اساس از بيشعوریِ ما ايرانيانِ با فرهنگ می نوشت. به طور قطع مثال هايی که می زد و نمونه هايی که می آوَرْد ما را بر صندلی ميخ‌کوب می کرد، ولی خب، بيشعوری بيشعوری ست، حالا مثال هايش کمی متفاوت است اشکالی ندارد. يک مرض بين المللی ست که عوارض و شکل بروزش کمی با هم فرق دارد.

راستی تا يادم نرفته کتاب را می توانيد اين جا دانلود کنيد:
http://www.debsh.com/assholism/
برای آقای محمود فرجامی و کتاب بيشعوری اش موفقيت روزافزون آرزو می کنم.


[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016