جمعه 11 شهریور 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

داوود، یک قصه کوتاه از قاضی ربیحاوی

توضیحی مختصر لازم است بنویسم که من این قصه را در دهه هفتاد در ایران نوشتم و به نشریه های مستقل آنروز فرستادم اما پاسخ همه این بود که بخاطر حفظ حیات نشریه از انتشار آن معذوریم (که البته حق با آنان بود) تا اینکه در نشریه تکاپو به سردبیری منصور کوشان به چاپ رسید و بعد هم متاسفانه وزارت ارشاد اسلامی انتشار آن مجله را برای همیشه متوقف کرد. پس حالا من بعنوان تشکر از شجاعت کوشان در آن فصل سخت انتشار دوباره این قصه را تقدیم می کنم به او و نیز به یاد زنده ی دوست مشترک مان کاوه گلستان که با این قصه یک فیلم کوتاه جذاب ساخت.

*

انسان باید احمق باشد. احمق یا انسان؟ حضرت عالی - سرم گیج می رود - لم داده به پشتی با پلکهای بسته تان البته که صحیح می فرمایید. من هم جهت گزارش عرض کنم که دیگر هیچ خبری حتی از نویسنده ها نیست. پی بُرده ام که آنان در اتاق این حقیر است که پیپ نمی کشند وگرنه می کشند، می دانم. همین و بس. می دانم که اگر شما فرصت داشتید کمی از مکتوبات آنان را بخوانید، اما نمی توانید. نه. فرصت داشتن مناسب حال شما نیست، با این پلکهای بسته تان. و کار من است خواندن، شنیدن و مراقبت از حریم هُنر که تا اطلاع ثانوی ها استعمالالات آن را ممنوع کرده ایم. به قول خود شما آنها توجه ندارند که اصل مبارزه است و نه مماشات. مماشات؟ اجازه بدهید نگاهی به این فرهنگ لغت بیندازم. آها. می گوید: با هم راه رفتن. مُدارا کردن. خب با کی راه رفتن؟ با کی مدارا کردن؟ با مهاجمین به فرهنگ اصیل ما؟ اه. من خیال کردم شما دارید زیر لب آواز می خوانید. ببخشید. بقول خود شما اینهمه حکایت در فرهنگ اصیل ما هست. مثلأ قصه کچل خارکن. من هم همین را به آنان گفتم. گفتم بنویسید، بازنویسی بکنید اینها را برای مردم تا لذت ببرند چون همینها را دوست دارند مردم. گفتم مبارزه کنید با نوگرایی، با تمدن.

باری خاطر شما جمع. آنها ممنوعند فعلأ تا وقتی از رسالت ما بُریده اند و توجهی ندارند به گذشته. حال که همه ی هستی ما در گذشته است. زنده باد گذشته گذشته. انسان امروز باید که حال را مثل آینده مدفون بکند زیر خروارها خاک خاک، مثل موهای لخت زنان. ببخشید. یکی از همین نویسنده ها صحنه ای را در اتوبوس توصیف کرده، آنجا که مردان پشت به زنان می نشینند دوتا صندلی هست مقابل ردیف بانوان، رو در رو. من پیشنهاد دادم عریضه بنویسیم به شهرداری تا رسمأ دستور بدهد به شرکت اتوبوس رانی جهت حذف آن دو صندلی. هیچ فکر کرده اند که نفع این بده بستانها نصیب چه کسانی خواهد شد؟ نگاه. گناه. صدای چی، صدای چه بود؟ همین صداهاست که گاهی گوش مرا اذیت می کنند. اما از ته دلم به شما بگویم حضرت عالی که من باز هوس تماشای پرده های جنگ جنگ را کرده ام همراه با روضه مُصیبت خوانی اش.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




به آنها گفتم این بنده ی حقیر در دانشگاه درس فلسفه می خوانم. گفتم و خوب می دانم که هنرمندان انسان گرا چگونه به نوشتن هرزه ترین و دریده ترین مسایل انسانی می پردازند. نقاش و مجسمه ساز اندام برهنه به نمایش می گذارد. و خوب می دانم که اوج رسوایی هنر مجسمه داوود است اوج رسوایی بشر. خوش به سعادت حضرت عالی که گناه دیدار آن را به گردن نداشته و هرگز هم نخواهید داشت. البته شما درست می فرمایید، با آنان نباید بگو مگو کرد. ولی خب راستش من داشتم یکبار دیگر لیاقت قت وفافاداری خود را به همکارانم نشان می دادم وگرنه آنچه را که صلاح نیست مردم ببینند و بشنوند و بخوانند سپرده می شود به زباله دان عمیق این اداره، توسط همین بنده ی حقیر، و خب آنهم زیر نظر حضرت عالی، در این زباله دان عمیق و تاریک. خاطر شما هم از این بابت جمع باشد که نه تنها نور فانوس، بلکه نور هزار نورافکن هم معلوم نمی کند در عمق آن چه هست. نه، شما اصلا نگران نباشید و لطفأ به همان حال لمیده بر پشتی بمانید چون فقط سگها لابلای زباله ها بو می کشند دنبال تکه نانی، و گداها دنبال یافتن کهنه پارچه ای برای پوشاندن سینه لُخت خود در باد، و همه در اینجا در پی تکه نانی هستند، و چه بی خبرند آنها از کار با شرافت هُنر که در نقش ایثارها تصویر شد و گذشت.

گفتم هیچ چیز نباید در خدمت انسان مکروه باشد. گفتم ما همه چیز خود را به مُقدسان مان سپرده ایم تا جسم و جانمان در حصار زرین اخلاق و روح مان در اوج رها رها رها - ملاحظه فرمودید که بنده در اصلاح امور تقلا کرده و بر هر عبارت موهوم و مشکوک به مخدوش کردن ذهنم، بر ذهن مردم خط بطلان می کشم. کار من همین است، کشیدنِ خط بطلان بر موهومات و مُبهمات که نشانی در آن هست از آزاد خواستن و آزاد زیستن. اما زیستن چه دشوار شده این روزها. حضرت عالی دختربچه ندارید ولی حتم دارم که دختربچه ها را دوست می دارید.

عرض کنم که بنده یک پیشنهاد اساسی دارم و آن اینکه آنان را پیش از آن که به اتاق کار خود بروند و بنشینند مقابل سفیدی سفید ممنوع کنیم تا سفیدی کاغذ آنان هرگز سیاهه نشود و راه به دیار ما نجورد و ولع دانستن به جان مردم ما نیندازد. از آن پرسه های شبانه در زباله دان این اداره هم نهراسید چرا که فقط کار سگها و گدایان است. من می گویم اگر ما بتوانیم هر اثری را پیش از خلقِ آن ممنوع بکنیم آنوقت دیگر زباله دانی پُر از نوشته و تابلو و مُجسمه نخواهیم داشت تا غیر از آنان که قبلأ عرض شد شخص دیگری جرأت بکند راه بیفتد فانوس به دست بگردد و بجوید.

می دانید که من وقتی نفس عمیق می کشم استخوان زیر قلبم، درست همین جا، تیر می کشد با درد، بخصوص در شبهای زمستان که باد سرد هم می وزد، اما باد آنقدر زور ندارد که بتواند فانوس را خاموش بکند. کاش می توانست. نمی تواند. و تیر کشیدن استخوان زیر قلب من گاهی هم با صدا همراه است با شک شک شکِ شکستن، هرچند همانطور که عرض شد علت سختی تنفس این حقیر نه از هر پیپی، بلکه فقط از همین پیپ بخصوص است. وقتی آن را روشن می کنی هیچ چاره ای نداری جز اینکه خیره بشوی به داخل دهانه آن که توده ی آتش انبوه شده ست و انگار می خواهد هجوم بیاورد و آرام آرام وحشتِ هجومِ انبوه فانوس ها به سوی زباله دان اداره ی ما را در خیال آدم شکل می دهد. زباله دانی عمیق و تاریک. اما عرض شد که خاطر حضرت عالی جمع باشد لطفأ، زیرا نه شعله ی آتش و نه نورِ مسی رنگ ماه، هیچکدام نمی تواند معلوم کند تن برهنه ی داوود را.

خب ملاحظه می فرمایید که توتون این پیپ چه بوی خوشی دارد؟ اجازه بدهید کمی از دود آن را فوت فوت بکنم به صورت شما. آه. ببخشید. در تمام این مدت من خیال می کردم که خُرناسه های شما صدای بیداری بیداری - بیداری؟!

تهران ۱۳۷۲


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016