چهارشنبه 29 دی 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"هر گردی گردو نيست" يا "پاسخی به شرمندگان از ميهن پرستی"، آرمان اميری

بهانه اوليه اين يادداشت، پاسخی است به يادداشت مفصل «هوشنگ اميراحمدی» با عنوان «به بهانه مقايسه مصدق با احمدی‌نژاد و فرهنگ سياسی ناسالم ايران». يادداشت آقای اميراحمدی توضيحی است بر دلايل مقايسه احمدی‌نژاد با مصدق که ايشان به صورت ضمنی در برنامه پارازيت مطرح کردند. هرچند آقای اميراحمدی در ابتدای اين يادداشت بلند تلاش می‌کنند تا اصل چنين مقايسه‌ای را رد کرده و آن را غرض ورزی مخالفانی معرفی کنند که از «فرهنگ سياسی ناسالم» رنج می‌برند، اما اتفاقا کل يادداشت اخير خود را به تشريح اين مقايسه تاريخی اختصاص داده‌اند تا از همين ابتدا نشان دهند آنچه را که در کلام رد می‌کنند در عمل به اجرا در می‌آورند. با اين حال برای من يادداشت جناب اميراحمدی تنها بهانه‌ای است برای ورود مجدد به بحث مقايسه احمدی‌نژاد با مصدق، چرا که گمان می‌کنم اين مقايسه نادرست به تازگی گسترش عجيبی پيدا کرده و اتفاقا شخص محمود احمدی‌نژاد و نزديکانش نيز به شدت از آن استقبال می‌کنند. (پيش از اين يادداشت «از ناسيوناليسم مصدقی تا ناسيوناليسم متعفن» را در اين مورد نوشته بودم)

به باور من، يادداشت آقای اميراحمدی مجموعه‌ای جامع و مانع از تمامی موارد اختلاف و يا شباهتی است که می‌توان ميان محمد مصدق و محمود احمدی‌نژاد ذکر کرد. پس اين يادداشت را تنها بر پايه پاسخ به يادداشت ايشان به پيش می‌برم و گمان می‌کنم در طول اين مسير به همه مباحث مطرح شده پرداخته خواهد شد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آقای اميراحمدی با دستمايه قرار دادن اين مقدمه که «می‌گويند در مثال مناقشه نيست و من فکر می‌کنم که اين حکم درباره مقايسه هم صادق است»، در مقايسه ميان مصدق و احمدی‌نژاد می‌آورند که: «مصدق نخبه‌زده و احمدی‌نژاد عوام‌زده است» و سپس ادامه می‌دهند که «مصدق ظاهر و کلامی متجدد و غربی دارد و احمدی‌نژاد ظاهر و کلامی سنتی و بومی». با اين حال ايشان تنها يک پاراگراف بعد، زمانی که نوبت به معرفی تشابهات اين دو چهره می‌رسد مدعی می‌شوند: «هم مصدق و هم احمدی‌نژاد پوپوليست (عوام‌گرا) هستند. تکيه کلام مصدق اين بود که من نوکر مردم هستم. اتفاقاٌ احمدی‌نژاد هم همين شعار را مرتب تکرار می‌کند، با اين تفاوت که شعار احمدی‌نژاد، با توجه به سابقه‌اش، واقعی‌تر می‌نمايد». بدين ترتيب برای مخاطب اين پرسش پديد می‌آيد که بالاخره از ديدگاه جناب اميراحمدی، مصدق يک «نخبه زده» با ظاهر و کلامی «متجدد و غربی» بود و يا يک «عوام گرا» با ادبيات لمپنيستی «من نوکر مردم هستم»؟ يا شايد هيچ کدام! فقط بستگی دارد کدام ويژگی می‌تواند به کار آقای اميراحمدی بيايد!

ايشان همچنين ادامه می‌دهند که «مصدق حتما از احمدی‌نژاد دمکراتيک‌تر است و بيشتر پايبند به عرف، در حاليکه احمدی‌نژاد حتما از مصدق مردمی‌تر است و بيشتر پايبند به شرع». باز هم برای مخاطب اين پرسش پيش می‌آيد که آيا آقای اميراحمدی که به گفته خودشان يک «سياست مدار روشنفکر» هستند اساسا با تعريف «عرف» آشنايی دارند؟ چطور ايشان می‌توانند «پايبندی به عرف» را در تضاد با «مردمی» بودن قلمداد کنند؟ چطور ويژگی پايبندی مصدق به عرف با ويژگی مردمی بودن احمدی‌نژاد در تضاد قرار می‌گيرد؟ به نظر می‌رسد آقای اميراحمدی «مردمی بودن» را مترادف «پايبندی به شرع» قلمداد می‌کنند و «پايبندی به عرف» را به جای نخبه گرايی مردم گريز به کار می‌برند!

در مورد همين جمله تاريخی، ايشان يک پاراگراف پايين‌تر در ترسيم شباهت‌های مصدق و احمدی‌نژاد تاکيد می‌کنند که «هر دو توان پايينی برای تحمل مخالف دارند» و باز هم جای اين پرسش را بر جای می‌گذارند که بالاخره «دموکراتيک‌تر» بودن مصدق را بايد به عنوان يکی از اختلافات او با احمدی‌نژاد قبول کنيم و يا بايد به عنوان شباهت اين دو «توان پايين برای تحمل مخالف» را به رسميت بشناسيم؟ البته جناب اميراحمدی برای توان پايين مصدق در تحمل مخالفينش هيچ مصداق تاريخی بجز ماجرای انحلال مجلس ارايه نمی‌کند. اصولا ايشان ترجيح می‌دهد آزادی بی‌تکرار و بی‌مانند مطبوعات در دوران نخست وزيری دکتر مصدق را ناديده بگيرند.‌‌ همان آزادی که سبب شد مطبوعات مزدبگير انگليس از يک سو و نشريات توده‌ای از سوی ديگر شديد‌ترين حملات و کثيف‌ترين توهين‌ها را به ايشان وارد کنند اما همچنان از تيغ سانسور و يا چماق توقيف در امان بمانند. (البته مطبوعات توده‌ای بعد‌ها به جرگه هواداران ايشان پيوستند) در همين راستا طبيعی است که آقای اميراحمدی هيچ اشاره‌ای هم به آزادی احزاب و گروه‌های مختلف در دوره نخست وزيری مصدق نيندازند و آن را با سرکوب شديد احزاب در دوران احمدی‌نژاد مقايسه نکنند.

در ادامه آقای اميراحمدی می‌افزايند: «مصدق بيشتر بدنبال استعمار زدايی و آزادی بود و طرفدارانش بيشتر طبقات بالا و ميانه ايران بودند و آن‌ها عمدتاً سکولار هستند، در حاليکه احمدی‌نژاد بدنبال عدالت اجتماعی است و طرفدارانش روستاييان و نيروهای فقير و زحمت کش جامعه‌اند و در ميان آن‌ها نيروهای مذهبی به فور ديده می‌شوند». البته تاريخ به روايت آقای اميراحمدی خودش ماجرای مفصلی است که اگر ايشان زحمت کشيده و آن را مکتوب کنند بدون ترديد دستاورد جديدی برای تاريخ نگاری کشور به همراه خواهد داشت. اما تا آن زمان به نظر می‌رسد ما ناچار باشيم بر پايه اسناد تاريخی موجود بپذيريم که اتفاقا پايگاه اصلی قدرت دکتر مصدق در ميان اقشار پايين اجتماعی، به ويژه کارگرانی بود که بار‌ها برای حمايت از ايشان و پيشبرد اهداف جنبش ملی شدن صنعت نفت دست به اعتصاب زدند و در زمان نخست وزيری ايشان به هشت ساعت کار روزانه و دريافت دستمزد برای يک روز تعطيل هفته دست يافتند. همچنين خورده دهقانانی که از اصلاحات دکتر مصدق و دست يابی به بيمه و مالکيت زمين بهره‌مند شدند. آيا صرف اينکه اکثريت نخبگان نيز تا مدت‌ها در کنار دکتر مصدق باقی ماندند بايد سبب شود که ما حمايت‌های مردمی از ايشان را ناديده بگيريم؟ از اين مهم‌تر،‌ای کاش جناب اميراحمدی از خود می‌پرسيدند که در ‌‌نهايت چه کسانی به دکتر مصدق پشت کردند؟ توده مردم و يا‌‌ همان به اصطلاح نخبگانی نظير کاشانی و مظفر بقايی و...

در ادامه يادداشت آقای اميراحمدی ادعای جالب تری می‌خوانيم: «مصدق و احمدی‌نژاد هر دو ناسيوناليست هستند و در برخورد با غرب ناسازشکار، با اين تفاوت که ملی گرايی مصدق نخبه‌ای بود و ريشه سکولار داشت درحاليکه ملی گرايی احمدی‌نژاد عاميانه است و ريشه مذهبی دارد».

عجبا! نخست اينکه از چه زمانی «ملی گرايی» می‌تواند ريشه مذهبی داشته باشد؟ ‌ای کاش آقای اميراحمدی مشخص می‌کردند که کدام مذهب جديدی در دنيا يافت شده که ترويج «ملی گرايی» می‌کند تا ما بپذيريم «ملی گرايی احمدی‌نژاد ريشه مذهبی دارد»؟ در ثانی؛ آيا صرف مبارزه دکتر مصدق با زياده خواهی شرکت نفت ايران-انگليس بايد به «غرب ستيزی» تعبير می‌شود؟ پس آن همه تلاش ايشان برای برقراری ارتباط با آمريکا کجا می‌رود؟ و يا تلاش برای فروش نفت به ايتاليا که نيروی دريايی انگلستان آن را نافرجام گذاشت؟ اصولا بجز انگلستان، دولت مصدق با کدام کشور غربی ديگری مشکل داشت؟ از اين‌ها گذشته، آيا همين آقای اميراحمدی نبود که چند سطر بالا‌تر مصدق را «متجددی غرب گرا» توصيف کرده بود؟

از مصدق که بگذريم؛ ايشان غرب ستيزی احمدی‌نژاد را از کجا دريافتند؟ از آن نامه‌های بی‌پايانی که جناب احمدی‌نژاد به صورت مداوم برای تمامی رهبران غربی فرستادند؟ از پيام تبريک بی‌سابقه‌شان به باراک اوباما؟ از شيفتگی زايدالوصف ايشان برای پنج حضور پياپی در سازمان ملل؟ آيا کارشکنی شخص رهبر و طيف محافظه کاران سنتی در ارتباط با غرب و هنچنين بی‌ميلی متقابل غربيان به چنين ارتباطی بايد به پای غرب ستيزی احمدی‌نژاد نوشته شود؟

از اين هم که بگذريم؛ چگونه فردی که در هنگام سخن گفتن از کوچک‌ترين مشکلات کشور رويای «مديريت جهانی» در سر می‌پروراند و علاقه‌اش به مسايل لبنان و فلسطين و ونزوئلا به مراتب بيشتر از دغدغه‌های مردم کشور خودش است «ناسيوناليست» خوانده می‌شود؟ شايد هم اين مدالی است که آقای اميراحمدی به پاس «خس و خاشاک» خواندن مردم به سينه احمدی‌نژاد زده‌اند؟

اما بايد اعتراف کنم که از نگاه من تمام ايراداتی که تا کنون به يادداشت آقای اميراحمدی گرفته‌ام هيچ محسوب می‌شود وقتی که به اين اظهار نظر شگفت انگيز برسيم که «اگر بشود قيام تاريخی ۳۰ تير ۱۳۳۱ را با جنبش سبز ۱۳۸۸ مقايسه کرد، در اولی مصدق با سياسی‌ترين شخصيت مذهبی ايران آن وقت، يعنی آيت الله کاشانی، اتحاد موقت می‌کند و باعث سرنگونی دولت قوام می‌شود و در دومی احمدی‌نژاد به همراه متحدين اصول گرا و امنيتی- نظامی خود، اعتراضات مردمی عليه انتخابات ۱۳۸۸ را سرکوب می‌کند».

شاهکار جناب اميراحمدی اينجا است که در قيام مردمی ۳۰ تير، دولت قوام را در برابر خواست اکثريت مردمی که خودجوش به خيابان ريخته بودند و شعار «يا مرگ يا مصدق» سر می‌دادند مظلوم نمايانده و قربانی دسيسه مصدق معرفی می‌کند و معلوم نيست با چه چسبی می‌خواهد آن را به سرکوب خونين يک قيام مردمی ديگر مربوط سازد! من واقعا هنوز هم نتوانسته‌ام درک کنم که آيا آقای اميراحمدی ميان سرکوب يک جنبش مردمی توسط دولت با پيروزی يک جنبش مردمی ديگر بر دولت فرقی قايل نمی‌شوند؟ چطور ايشان اين دو را يکسان قلمداد می‌کنند؟

آقای اميراحمدی در يادداشت خود آورده‌اند که «بدون شک مرحوم مصدق يکی از رهبران ماندگار تاريخ کشورمان است. اما همين ماندگاری، اگر مصون از نقد و نظر بماند، می‌تواند ما را در زمان مصدق منجمد کند» و اين حقيقتی است که من کاملا با آن موافقم. اما نمی‌توانم درک کنم که ايشان چگونه ادامه می‌دهند: «همانطور که تا به امروز کرده است». يعنی دکتر مصدق را مصون از نقد و نظر بخوانند و فراموش کنند که طی بيش از نيم قرنی که از سرنگونی دولت مصدق می‌گذرد، تمام حکومت‌های حاضر در ايران بر سر هر چيز که اختلاف داشته‌اند بر سر تخريب مصدق توافق کرده‌اند. از محمد رضاشاهی که کودتای ۲۸ مرداد را قيام ملی می‌خواند تا آيت الله خمينی که مصدق را کافر می‌دانست. صد‌ها و هزاران جلد کتابی که به مدد رانت‌های جمهوری اسلامی می‌توان در بازار نشر عليه دکتر مصدق يافت به کنار، امثال جناب اميراحمدی کافی است يک نگاهی به کتاب تاريخ آموزش و پرورش ايران بيندازند تا ببينند که آنچه حقيقت هم نداشته در تخريب دکتر مصدق منتشر شده و آموزش داده می‌شود. چه برسد به اينکه ايشان را مصون از نقد بخوانيم!

در ادامه همين ادعا آقای اميراحمدی می‌افزايند: «واقعيت اين است که سرنگونی دکتر مصدق در کودتای ۱۳۳۲ سرنوشت ايرانی‌ها را در جهت منفی دگرگون کرد. اگر مصدق پيشنهاد ۵۰ در صدی امريکا را برای پايان منازعه ايران و انگليس بر سر نفت کشور می‌پذيرفت و مجلس شورای ملی را نمی‌بست، کودتای ۱۳۳۲ پيش نمی‌امد، و درغياب آن اتفاق، ديکتاتوری شاه تثبيت نمی‌شد و ايرانی‌ها به شدتی که ضد امريکايی گشتند نمی‌شدند» و من در پاسخ چند نکته مفصل را به صورت گذرا يادآور می‌شوم:

نخست اينکه اگر آقای اميراحمدی به جای نگارش چنين يادداشت‌های مفصلی وقت خود را صرف مطالعه اسناد کودتا می‌کردند متوجه می‌شدند که پيشنهاد ۵۰ درصدی آمريکا خيلی پيش از آنکه از جانب مصدق رد شود، از جانب انگلستان مردود شده بود. در واقع جمله تاريخی «يک پنی هم کوتاه نمی‌آييم» از جناب چرچيل امروز ديگر يک سند غيرمحرمانه افشا شده است.

دوم، نه ملی شدن صنعت نفت دستاورد شخص محمد مصدق بود و وی تصور می‌کرد که نفت مملکت ارث پدری‌اش است که هر وقت دلش بخواهد به هرکسی که صلاح بداند ببخشد. متاسفانه محکوم کردن دکتر مصدق به دليل نپذيرفتن پيشنهاد ۵۰ درصدی فصل الخطاب بسياری از منتقدان ايشان است، بدون اينکه هيچ کدام توجه کنند که آيا اساسا دکتر مصدق توانايی لغو ملی شدن صنعت نفت را داشت؟ چطور آنانکه مصدق را به دليل برگزاری رفراندوم انحلال مجلس مورد حمله قرار می‌دهند، به صورت همزمان از وی انتظار دارند که به تنهايی مصوبه مجلس را در ملی شدن صنعت نفت لغو کرده و پای يک پيمان استثماری ديگر را امضا کند؟ آيا در صورت پذيرش چنين امری از جانب مصدق، مجلس او را استيضاح نمی‌کرد و يا مردم عليه وی دست به قيام نمی‌زدند؟ آيا خود آقای اميراحمدی در همين مقاله و در چند سطر بعد تاييد نمی‌کنند که: «(مصدق) می‌دانست که ملت ايران از سازش بدشان می‌آيد و ذاتا انقلابی هستند»؟!

سوم اينکه به نظر می‌رسد آقای اميراحمدی در کل اين ماجرا به جای اينکه افسوس از دست رفتن جنبش ملی نفت را بخورند نگران ايجاد حس ضد آمريکايی در مردم ايران هستند. اگر آنقدر که آقای اميراحمدی دلشان برای تصوير آمريکايی‌ها در ميان مردم ايران می‌سوزد، خود سياستمداران آمريکايی دلسوزی به خرج می‌دادند بدون ترديد هيچ‌گاه برای سرنگونی دولت ملی در ايران دست به کودتا نمی‌زدند.

در ‌‌نهايت خدمت جناب اميراحمدی عرض می‌کنم اگر ايشان می‌پذيرد مصدق امروز به يک «اسطوره» در ميان مردم ايران بدل شده، پس بايد اين را هم خوب بدانند که اسطوره‌ها را مردم می‌سازند و نه دولت‌ها و يا هواداران چشم و گوش بسته. اگر صرف تبليغات نادرست می‌توانست از کسی اسطوره بسازد همين الآن بايد دو اسطوره در راس حکومت اسلامی مشاهده می‌کرديم که نمی‌کنيم و اگر قرار بود حمله و نقد و توهين و اتهام اسطوره‌ها را مخدوش کند، نام مصدق بايد سال‌ها پيش از عرصه سياست ايران حذف می‌شد. اما اتفاقا بر خلاف آنچه آقای اميراحمدی تلاش می‌کنند نشان دهند، مصدق را نه مشتی نخبه دور از مردم، که اتفاقا‌‌ همان توده‌های مردم «مصدق» کردند و «مصدق» نگاه خواهند داشت.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016