یکشنبه 21 فروردین 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

چه نيازتان به دشمن؟ پدرام فرزاد

به خودتان بياييد. كار شما چيز ديگري است. وظيفه شما نيز. اختلاف در بين خودي‌ها غايت آرزوي ددمنشاني است كه سكان هدايت حكومت بر ايران را در دست گرفته و فعلا سوار بر خر مراد، مي‌تازند و مي‌تازند. به جاي اين كه اين اختلاف را در بين آنها تسري داد و شاهد سرنگوني‌شان به دست خودشان باشيم، افتاده‌ايد به جوابيه‌نويسي؟ با اين حال ديگر چه نيازتان به دشمن؟ خودتان شده‌ايد دشمن يكديگر.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


عجايبي در چند روز گذشته شاهد بوديم: كساني كه الگوهايي براي جوانان علاقه‌مند به نوشتار سياسيِ همراه با نيش طنز هستند و نويسندگاني كه هيچ وقت باور نمي‌كرديم خرقه زيباي طنازي‌شان را كناري نهند و با لباس جدي و كت و شلوار و زباني خشمگين از عصبي بودن، جدي و خشك در برابر كسي كه بر روي يادداشت‌ آنها،‌ نقدي قلمي كرده، قد علم كنند. سياست‌پيشگان، سياسي‌نويسان و سياست‌ورزاني كه علاقه نسل جوان به نوشته‌هاي آنها به هيچ عنوان قابل كتمان نيست چنان در روي كاغذ، چنگ و دندان به هم نشان مي‌دهند كه تو گويي اصلا هدف مشتركي ندارند و تنها مي‌خواهند براي اثبات حقانيت خود و نوشته‌شان، همچون بلدوزر از روي منتقدي كه مثل نويسنده مورد نقد قرار گرفته، ساليان سال سابقه در امور سياسي و ساير امور مربوط به آن را دارد، رد شده و او را با خاك يكي نمايند.

اين اواخر نيز عزيز ديگري كه انگار در آسمان‌ها سير مي‌كند و احساس مي‌كند در مدينه فاضله‌اش در حال گذران ايام است، از رعايت نكردن اصول اخلاقي در كار خبرنگاري و درج اخبار توسط ايرنا (خبرگزاري‌اي كه به ظاهر، «خبرگزاري رسمي ايران» بايد باشد اما تمام و كمال در خدمت دولت‌هاي نهم و دهم بوده، از بام تا شام دروصف كارهاي شده و نشده اين دولت و شخص اولش – احمدي‌نژاد – مي‌نويسد و مي‌نويسد و عامدانه، چشم خود را بر روي تمام كاستي‌هاي موجود بسته است) داد سخن برآورده كه ايها‌الناس، ‌كجاييد كه حق ابراهيم يزدي را خورده‌اند و نبايد بدون تاييديه او، مصاحبه‌ يا استعفايش از دبيركلي نهضت آزادي را درج مي‌كردند.

يكي نيست به اين عزيز بگويد برادر من، اينجا ايران است و هر كاري كه در دنيا انجام نمي‌شود يا نبايد انجام شود، اينجا مباح است و در بسياري از مواقع، عين صواب. بعضاً حتي ثواب هم دارد! اينان خود را «موظف و مكلف» به اجراي قانون نمي‌دانند بلكه «خودشان» را قانون مي‌دانند و قانون را موظف به پيروي از خويشتن. اينجا ايران است. فقط همين!

اين امر، چيزي نيست كه امروز به ناگهان بر راقم اين سطور يا شماي خواننده الهام شده باشد. سال‌هاست كه در بر روي همين پاشنه مي‌چرخد و هر روز بدتر از ديروز شاهد سقوط حداقل‌هاي انسانيت در ايران هستيم كه اگر در تمامي كره زمين و جاي ديگري غير از ايران رخ مي‌داد، داد و فرياد همين دولت، گوش فلك را كر و چشم عالم را كور مي‌كرد كه «كجاييد كه كشتند و خوردند و بردند و پس نياوردند»! از ايستادگي مبارك و قذافي و بن‌علي و ... در برابر تغييراتي كه مردمشان خواسته‌اند ايراد مي‌گيرند، انگار نه انگار كه خودشان همچون ديواري از زمين تا سماوات در برابر حداقل خواسته‌هاي مردم خود در همين ايران خودمان ايستادند و با پررويي تمام، مردم سرتاپا ايراني را مشتي مزدور خارجي و معتاد و دزد يا اراذل و اوباش خطاب كرده و تير خلاص بر جنازه انسانيت در ايران را با متصف كردن مردم به «خس و خاشاك» شليك كردند.

البته اين قصه هميشگي (يعني غاز بودن مرغ همسايه) در ايران مسبوق به سابقه است و حرجي بر اينان نيست كه هرچه بر سر ما آمد و مي‌آيد از همين دودستگي‌ها و انشعابات و اختلافات ميان خودمان است كه هيچ وقت - تاكيد مي‌كنم هيچ وقت - نخواستيم به يك توافق كلي و اوليه برسيم، موقعيت خود را تثبيت كنيم و سپس بر سر جزئيات امر (كه طبيعتاً دستمايه بسياري از اختلافات بوده و هست) بحث و رايزني كنيم و به يك نقطه اشتراك بين طرفين برسيم. شده‌ايم يك مشت «خدا» كه حتي به «پيغمبر» بودن نيز رضايت نمي‌دهيم، چه رسد به اين كه بخواهيم «انسانِ مخلوق خدا» باشيم. بشكند دست سازنده اين طبل «منم» كه چنين تخم لقي را در دهان ما كاشت و ما نيز آن را با حرافي خود شكانديم و ديگر هيچ سنگي روي سنگ ديگر بند نشد كه نشد.

بميرد اين «خودخواهي» در ما، يا اگر نمي‌ميرد، ما بميريم با آن، مگر نسل ديگري بيايد، فارغ از خودخواهي‌ و منم‌هايي كه از هر گوشه دنيا از دهان ايرانيان بيرون مي‌آيد يك «ما»ي واحد را شاهد باشيم كه اين قدر حسرت به دل نمانيم به خاطر يك بار (فقط يك بار) اجماع مخالفان «نظام»ي كه مسئولانش با گره زدن خود به دين و پيغمبر و خدا و مايه گذاشتن از احاديث و روايات و حتي آيات قرآن جهت تثبيت جاي پاي خود، چنان سوار بر گرده مردم شده‌اند كه به هيچ وجه من‌الوجوه از مركب محترم خود (مردم) پايين نمي‌آيند كه نمي‌آيند.

تقصيري هم ندارند، يك ماه را با چند پاپاسي در يك حجره نمور و تاريك سر كردن كجا و توليت آستان قدس رضوي (مشهد) با پول‌هايي كه هيچ وقت هيچ سازماني نتوانست از مقدار وجوه واريز شده به حساب امثال واعظ طبسي و خانواده محترم (!) سر در بياورد.

احتلام در خواب شب توسط روياهاي مربوط به حرام‌هاي ديني كه حداقل در خواب براي آنان حلال شده و دوش گرفتن سرپايي در حمامي چرك و تاريك كجا و دريافت وجوهي تحت عنوان «سهم امام» و ناخنك زدن به آنها كه موجب ساخت برج‌ها و ويلاهاي رويايي براي حضرات شده كه هر اتاقش، حمامي مجهز به وان، بسيار شيك و امروزي دارد كجا؟ در اين ساختمان‌ها كه با پول مردم و به نان اسلام و از سهم امام براي اينان ساخته شده، ديگر «احتلام» معنايي ندارد. «تعدد زوجات» است كه نشان‌دهنده قدرت مردانگي اين نامردان است.

نگاهي كنيم به نكاتي كه در سطور بالا به آنها اشاره شد:

***

انتقاد از رفتار غيراخلاقی ايرنا در انتشار مصاحبه ابراهيم يزدی توسط محمدرضا نسب عبداللهی

«در بخشی از نامه يزدی که توسط خبرگزاری ايرنا منتشر شده است، آمده: با صراحت به مسئولين خبرگزاری حاضر در محل (ايرنا) تأکيد کرده بودم که انتشار هر متنی به‌نام اينجانب تنها بعد از ارائه کتبی و تأييد اينجانب قابل انتشار خواهد بود. نظر به اينکه متن منتشر شده توسط ايرنا بدون اطلاع و تأييد اينجانب صورت گرفته است، تکذيب می‌گردد. ايرنا نوشته است: فيلم و صوت مصاحبه يزدی با ايرنا موجود است که ايرنا به درخواست وی (ابراهيم يزدی)، از انتشارآن خودداری کرد و چنانچه يزدی رضايت بدهد، اين فيلم و صوت به صورت عمومی منتشر خواهد شد. خبرگزاری ايرنا عملاً تأييد کرده که انتشار فيلم مصاحبه به رضايت مصاحبه‌شونده نيازمند است، حال چگونه است که اين خبرگزاری بدون تأييد يزدی، متن مصاحبه با وی را منتشر کرده است؟

آيا آن‌گونه که خبرگزاری ايرنا می‌گويد، رسانه‌ها می‌توانند بدون هماهنگی با مصاحبه‌شونده، متن گفت‌وگوها را منتشر کنند؟ اين اقدام هنگامی ممکن است که مصاحبه‌شونده، شرطی تعيين نکرده باشد. اما آن‌گونه که ابراهيم يزدی گفته شرط انتشار اين مصاحبه «تأييد و اطلاع» وی بوده است يعنی مصاحبه‌کننده با رعايت اين شرط می‌توانسته مصاحبه را منتشر کند. اما خبرگزاری ايرنا اين شرط را رعايت نکرده و به‌طور يک‌جانبه، مصاحبه را منتشر کرده است. از ديدگاه حرفه‌ای، رسانه‌ها بايد در برابر شروطی که ممکن است مصاحبه‌شونده تعيين می‌کند، مقاومت کنند و شرطی را برای مصاحبه نپذيرند؛ اما اگر بنا به هر دليلی برای انجام مصاحبه، شرطی را پذيرفتند، بايد به آن پايبند بمانند. پايبند نبودن خبرگزاری ايرنا به شرطی که ابراهيم يزدی تعيين کرده بود، بر خلاف اصول اخلاقی رونامه‌نگاری است. به نظر می‌رسد خبرگزاری ايرنا در اين مورد خاص، به جای رفتار در چارچوب يک عمل حرفه‌ای روزنامه‌نگاری، تسليم اهداف سياسی و پروپاگاندا شده است.

***

عزيز دل، برادر من، جناب آقاي نسب‌عبداللهي عزيز، اينجا ايران است. متوجه نيستيد همان «ايرنا»يي كه شما از آن ايراد گرفته‌ايد هم‌اكنون سكانش در دست چه كسي است؟ علي‌اكبر جوانفكر؛ كسي كه در زماني كه سمت مشاور مطبوعاتي (بهتر است بگوييم تبليغاتي) احمدي‌نژاد را يدك مي‌كشيد، حتي به جلسات هيئت دولت هم راهش نمي‌دادند و سرراهي و طفيلي دولت بود و بود تا اين كه سرانجام بعد از شلنگ تخته انداختن احمد خادم‌المله، او را به عنوان جانشين وي منصوب كردند در حالي كه برخلاف ادعاهايش مبني بر فوق ديپلم و ليسانس و اين اواخر اخذ مدرك دكتراي خبرنگاري، كمترين سوادي در امر خبر‌نگاري، گزارش يا به طور كلي روزنامه‌نگاري نداشته و ندارد، اما در مقام «داناي اعظم» از رسانه‌ها به خاطر درج نامه آيت‌الله خامنه‌اي به احمدي‌نژاد مبني بر اعلام نارضايتي وي از انتصاب اسفنديار رحيم مشايي به سمت معاون اول رئيس جمهوري، ايراد گرفته كه « شما در چرایی‌اش (تبعيت نكردن احمدي‌نژاد از نامه خامنه‌اي) دخول نکنید. اینها نامه‌های «ارشادی» رهبری به رئیس جمهور هستند. این نامه را علنی کردند تا همین داستان‌ها را درست کنند. به چه حقی این کار را کردند؟»

جالب است، نه؟ وقتي مي‌نويسم حداقل‌ها نيز در ايران رعايت نمي‌شوند به خدا نگاهم به اين گونه نوشته‌هاست نه جاي ديگر كه اصلا قابل مقايسه با حتي افغانستان هم نيستيم چه رسد به ديگر كشورهايي كه خيلي راحت از صدر تا ذيل مقامات خود را در كنج رينگ گير انداخته و چنان با انتقاد، آوار مي‌شوند بر سرشان تا جواب سوالاتشان را بگيرند يا او را به دليل دارا نبودن كفايت، وادار به استعفا و كناره‌گيري از مسئوليتش كنند.

چيزي كه باعث تعجب من از ايراد گرفتن شما شده، همين است. ايرنا از سال 84 و پس از رياست جمهوري احمدي‌نژاد تا حالا كي و چه روزي و به چه صورتي به رسالت خود به عنوان «خبرگزاري رسمي جمهوري اسلامي ايران» عمل كرده كه الان انتظار داريد اين كار را بكند؟

***

بپردازيم به دعواي هادي خرسندي عزيز با جناب مرتضي نگاهي

مرتضي نگاهي پس از كلي تعريف و تمجيد از عملكرد اوباما در ارسال پيام نوروزي براي مردم ايران، چنين نوشته كه: آقای اوباما در اين پيام بيتی چند از مشهورترين شعر خانم سيمين بهبهانی را خواند و سپس يادی کرد از نسرين ستوده، عبدالرضا تاجيک، جعفر پناهی و به طور کلی از دانشجويان، بهائيان، دراويش و فعالان سياسی... يعنی طيف وسيعی از ايرانيانی که زير تيغ جباريت نظام اسلامی قرار دارند. البته سخنان اوباما به مذاق خودکامه‌گان وطنی و برخی از چشم و گوش‌بسته گان خارج از وطن خوش نيامد. آقای خامنه‌ای با منافق خواندن حاکمان آمريکا گفت: اوباما گفته است مردمی که در ميدان آزادی جمع شدند شبيه مردم مصر در ميدان تحرير هستند. بله مردمی که در ميدان آزادی هر سال ۲۲ بهمن جمع می‌شوند شبيه آنها هستند چون شعار مرگ بر آمريکا سر می‌دهند.» (خبر آنلاين، به نقل از سايت خودنويس) واضح و مبرهن است که خامنه‌ای مانند هميشه دروغ بافت و ريا کرد. چون در انقلاب مصر کسی شعار مرگ بر آمريکا نگفت!

اگر از شماری دائی جان ناپلئونيست قديمی و باستانی بگذريم که در همه وقايع اتفاقيه جهان انگشت‌های انگليس (و به تازگی آمريکا) را می‌بينند، واکنش هادی خرسندی، شاعر و طنز پرداز مشهور ايرانی هم نسبت به پيام نوروزی اوباما سخت حيرت آور و دور از انتظار بود. هادی خرسندی که در زمينه شعر طنز و هنر طنز روی صحنه (استند آپ کمدی که هادی خرسند آپ کمدی‌اش نام نهاده) شهرت و محبوبيت بسياری کسب کرده، شعری (شايد برای اين سروده قطعه مناسب‌تر از شعر باشد. چراکه هادی خرسندی در شعر طنز و روان و زيبا و موجز به اوجی رسيده که عبيد زاکانی و ايرج ميرزا روزگاری به آن رسيده بودند. اين «قطعه» قابل قياس با اشعار ناب هادی نيست!) سروده در پاسخ پيام اوباما، سرشار از خشم و اهانت و تحقير. اهانت به اوباما و تحقير ايرانيانی که از اين پيام شادمان شده‌اند. هادی اين ايرانيان را عده‌ای ساده‌لوح خوانده است. هرچند هادی خرسندی قطعه خود را به بهانه اشارت اوباما به شعر خانم سيمين بهبهانی نوشته، ولی همين بانوی بزرگ شعر فارسی هم در مصاحبه ای با راديو فردا، خرسندی خود را از اين امر پنهان نکرده است: من بسيار خرسند شدم و اعتماد به خود پيدا کردم و اعتماد به نفسم بيشتر شد. به جهت اينکه آقای اوباما نماينده ملت بزرگ، باتمدن و تحصيلکرده آمريکاست،..”

هادی با عتاب می نويسد: دوباره زر زر نکن باراک! دوباره خالی نبند عمو! شريک دزدی تمام سال - رفيق نوروز قافله!

دو-دوزه-بازِ سياستی – موفقی در قمارِ خويش! و ...

و با اشاره به کسانی که از اين پيام استقبال کرده اند:

دوباره دلخوشکنک شدی - برای يک عده ساده لوح

که چرت و پرت ترا کنند - تريد آبدوغ خيارِ خويش... (اصغر آقا، سايت هادی خرسندی)

نسل هادی و من كه از جهان سنتی و سفيد يا سياه ديدن و تفکر دائی جان ناپلئونيسم بريده بوديم، حالا که مصائب رفته بر وطن را می بينيم و دل مان از جباريت و جنايات موجود در وطن به درد می آيد، گاه يادمان می رود که روزگار دگر گشته و ما وارد عصر ديگری شده ايم که تازه طلايه اش پيداست. کسانی که جهان مدرن را درک نمی کنند اندک اندک به همان جهان سنتی پدران و مادران دائی جان ناپلئون‌هاشان باز می گردند. بگذريم از کسانی که هنوز هم در همان جهان منجمد شده و مانده اند! اين آمريکا‌ستيزان وطنی تمام بدبختی‌های موجود در جهان را از چشم آمريکا می‌بيند. حتی اگر در کهريزک به جوانانی تجاوز می‌کنند يا در ميدان‌های کشور مردم را شلاق می‌زنند يا به دار می‌کشند. برای‌شان تفاوتی نمی‌کند که بوش باشد يا اوباما. آمريکای جنگ سرد باشد (که از ديکتاتورهای نظامی و خودکامگان حمايت می‌کرد) يا آمريکای امروز از جنبش‌های دموکراتيک حمايت می‌کند. اينان اندک اندک به کسوت دائی جان ناپلئون آمده‌اند و جهان را از همان دريچه‌ای می‌بينند که پدران و عموها و دائی‌هاشان می‌ديد! اين نسل، نسل ديگری است که مسئوليت خود را درک می‌کند و بر اين باور است که: خود کرديم و خود خواهيم کرد!

***

و اما هادي خرسندي كه ظاهرا اول بار با ايميلي خواستار قطع اين جواب و جواب پيوست جواب‌هاي بعدي شده بود، جوش آورد و در پاسخ به مرتضي نگاهي نوشت:

در پاسخ مدعی: من خفقان نمی‌گيرم!

دو سه هفته پيشتر دوست‌مان «ف. م. سخن» در اين ستون به شيرينی، سروده‌ی من درباره پيام نوروزی اوباما را به نقد کشيده بود که کوشيدم پاسخ ندهم! فرصت اين يکی‌به‌دوها نيست. بدبختی زياد داريم. پس به ايميلی از آن عزيز تشکر کردم و نوشتم که پاسخ اگر بنويسم احتمالأ شما هم پاسخی می‌نويسی و باز من .... و خوشا که وقت‌مان را به کار تازه بزنيم و وقت خوانندگان نازنين را هم به مجادله نگيريم. اما حالا که آقای مرتضی نگاهی باز در اين ستون بيخ همان سروده را گرفته، به اضافه چندين ايميل مثبت و منفی که از هم‌وطنان رسيده و حرف‌هائی که له و عليه در اينترنت آمده، سکوت را شرط ادب نمی‌دانم و خود را موظف به دادن توضيحاتی می‌دانم.

آقاي خرسندي از «نگو و ننويس»هايي كه در مقاطع مختلف زماني به او گفته‌اند و برحسب احترام يا دلايل ديگر، گوش كرده به تلخي ياد كرده كه البته دلايل قابل احترامي نيز براي اين كار ذكر كرده است. تا اين‌که به قول خودش «دشمن، دشمن اصلی، دشمن تازه نفس، از ننوشتن ما استفاده کرد و سوءاستفاده کرد و بهره‌برداری کرد! و من فقط اين را نوشتم (در آيندگان يا مجله‌ی تهران‌مصور – يادم نيست): "گفتند که حرف تو حساب است - افسوس که ضد انقلاب است.

بله، «فعلاً» نگفتيم و ننوشتيم و خيلی چيزها ماند و ماسيد و ديگر «فعلنی» باقی نماند. گفتيم گردن‌مان بشکند، کاش آن روز، روز فعلاً، حرف‌مان را زده بوديم.

حالا من امروز سن و سال‌ام دو برابر آن ايام شده، حالا وطن‌ام ويران شده، حالا زندان‌های وطن پر از «بی‌گناهان سياسی» است و کم‌ترين شکنجه، آتش سيگار بر دستگاه تناسلی است. حالا يک انقلاب از من گذشته، به وطن‌ام ممنوع‌الورود شده‌ام، بچه‌های‌ام در غربت بزرگ شده‌اند، يک جوان از خانواده‌ ما شهيد شده و يک کوچه در خيابان خوش سلسبيل به نام برادرزن‌ام شده! حالا ديگر می‌گويم. اين بار ديگر خفقان نمی‌گيرم. می‌گويم. - راجع به ميرحسينی که فعلأ مظلوم واقع شده ولی می‌خواهد ما را برگرداند به دوران طلائی امام! می‌گويم، - و راجع به اين‌که می‌ترسم نوع حجاب اسلامی خانم رهنورد اجباری شود. - می‌گويم که شعار «ياحسين، ميرحسين» شعار مذهبی است. - می‌گويم که موسوی و کروبی می‌خواهند «نظام» را از وضع فلاکت‌بارش نجات بدهند. - می‌گويم که از درگذشت تلخ پدر ميرحسين همان‌قدر بغض کردم که از درگذشت غم‌بار پدر موسوی خوئينی. - می‌گويم که از خانم مرضيه بابت حرکت سياسی‌اش، خوش‌ام آمد. - می‌گويم که دل‌ام برای شاپور بختيار تنگ شده. - می‌گويم نگران‌ام که جنبش سبز و پويای جوانان وطن، به بی‌راهه کشيده شود. - می‌گويم که: "رنگ علف شدم ولی خوراک خر نمی‌شوم"!»

تازه موتور خرسندي اينجا داغ مي‌شود كه مي‌نويسد«همين‌جا نگه‌دار عزيز! مرتضی‌جان. من ورزشکار نيستم ولی عباس ميلانی را دوست دارم! اما اگر خودت تنهايی هم آمده بودی زورت به من می‌چربيد. مدد گرفتن از بزرگواری چون او با گستره دانش‌اش در زمينه‌ی روابط سياسی و اهميت رايزنی‌های‌اش با سياست‌مداران آمريکائی، آدم را درجا مجاب می‌کند و تعادل قوا را به‌هم می‌زند. لازم نبود! می‌گوئی «آقای اوباما در اين پيام بيتی چند از مشهورترين شعر خانم سيمين بهبهانی را خواند و سپس يادی کرد از نسرين ستوده، عبدالرضا تاجيک، جعفر پناهی و به‌طور کلی از دانشجويان، بهائيان، دراويش و فعالان سياسی... يعنی طيف وسيعی از ايرانيانی که زير تيغ جباريت نظام اسلامی قرار دارند» دمش گرم اما چرا منتظر نوروز مانده بود؟ چرا بايد برای حرف زدن از نسرين ستوده و جعفر پناهی... صبر می‌کرد که کره ‌زمين يک بار ديگر به دور خورشيد بچرخد؟ (بخت‌مان بلند بود که سال‌مان کبيسه نبود!) مگر رودرواسی دارد با خامنه‌ای و احمدی‌نژاد؟ مگر در کار نيک حاجت هيچ استخاره هست؟ مگر حقوق بشر آقای اوباما موسمی است و سالی يکی دوبار محصول می‌دهد؟

بعد می‌نويسی: «و البته سخنان اوباما به مذاق خودکامه‌گان وطنی و برخی از چشم و گوش‌بسته‌گان "خارج از وطن" (منو می‌گی مرتض جون؟) خوش نيامد... واکنش هادی خرسندی، شاعر و طنزپرداز مشهور ايرانی هم نسبت به پيام نوروزی اوباما سخت حيرت‌آور و دور از انتظار بود.»

چرا حيرت‌آور بود مرتضی‌جان؟ من که همان روزهای اولی که اوباما آمده بود خودمان را از اين دل‌خوش‌کنک برحذر داشته بودم (ماجرای اوباما و عيال مش‌حسن.) ***

بعد می‌نويسی: «سروده در پاسخ پيام اوباما، سرشار از خشم و اهانت و تحقير. اهانت به اوباما و تحقير ايرانيانی که از اين پيام شادمان شده‌اند. (آخ آخ! سرشار از خشم و اهانت و تحقير! به‌زودی در اين سينما! آنونس فيلم پخش می‌کنی مگر؟) هادی اين ايرانيان را "عده‌ای ساده‌لوح" خوانده است.» (چرا واگذار نمی‌کنی به تشخيص و تحليل خوانندگان؟ چرا اين‌همه برای "عده‌ای ساده‌لوح"، تفسير و توصيف و ترجمه می‌نويسی؟)

و بعد می‌نويسی: هادی با عتاب می‌نويسد: (ممنون از عتاب)

دوباره زر زر نکن باراک! دوباره خالی نبند عمو! شريک دزدی تمام سال - رفيق نوروز قافله!

دو-دوزه-بازِ سياستی – موفقی در قمارِ خويش! و ...

و با اشاره به کسانی که از اين پيام استقبال کرده‌اند:

دوباره دل‌خوش‌کنک شدی - برای يک عده ساده‌لوح

که چرت‌وپرت تو را کنند - تريد آب‌دوغ‌خيارِ خويش... (اصغر آقا، سايت هادی خرسندی)

خوانندگان عزيز! اين‌جا مرتضی‌خان سروده‌ی مرا که مثله کرده هيچ، لشگر هم جمع کرده. يعنی بعد از ترجمه‌ی مفصلی که «برای يک عده ساده‌لوح» سرهم کرده، اين عبارت سرشار از تحقير را از قول من تعميم داده به کل «کسانی که از اين پيام استقبال کرده‌اند.» در واقع کوشيده است که آن عده را هم که با بينش سياسی، اين پيام را تحويل می‌گيرند و تحليل‌اش می‌کنند و نتيجه‌ی اميدبخش از آن می‌گيرند، عليه من بشوراند و بگويد من آن‌ها را هم تالی «مش‌حسن» می‌دانم! در حالی‌که توقع داشتم که او چون نويسنده‌ای بی‌غرض و مرض، يک بيت بالاتر را ببيند و هوشمندانه بنويسد: "اين‌جا که هادی به اوباما می‌گويد "دو دوزه باز سياستی"، اشاره‌اش به شعار سراسری جوانان سبز وطن است که بدون عتاب می‌پرسيدند: «اوباما، اوباما، با اون‌هائی يا با ما؟".»

عرض می‌کنم: بگذريم که خمينی و ملاعمر و بن‌لادن را چه کسی در آستين پروراند و مهمات بهشان داد، ولی مرتضی‌جان، باراک اوباما، آمريکا نيست. انتقاد از اوباما، يا سياست دولت ايالت متحده، آمريکاستيزی نيست. شما گمان می‌کنی هيچ آمريکايی مثل من فکر نمی‌کند؟ شما اگر يک آمريکائی را ببينی که از مماشات‌گری اوباما بدش می‌آيد و دست دوستی دادن‌اش با چاوز را مسخره می‌کند، زود متهم‌اش می‌کنی به آمريکاستيزی و کارت عضويت حزب توده برای‌اش صادر می‌کنی و نصف شعرهای سياوش کسرايی را هم می‌گوئی او سروده؟ خيال می‌کنی هيچ انگليسی روشن‌فکری مارگارت تاچر را به همان صفتی که کسرايی گفت نمی‌شناسد؟ (اشاره‌ام به بخش‌هائی از مقاله‌ی نگاهی است که اين‌جا نقل‌اش نکردم.) آقای نگاهی عزيز! من اگر از حماقت آن کشيش آمريکائی حرف بزنم که قرآن آتش زد، لابد علاوه بر آمريکاستيزی و هم‌دستی با ملاعمر و بن‌لادن و لشکرهايی مانند صحابه و بسيجی‌ها و فدائيان اسلام و جندالله و حزب‌الله و حزب قربتأالالله!، اتهام مسيحيت‌ستيزی هم به من می‌چسبانی. لابد شما نمی‌توانی تصور کنی که روزی نه چندان دور در بريتانيا و ايالات متحده، بوش و بلر به‌عنوان جنايتکاران جنگی، محاکمه خواهند شد. لابد هم نمی‌توانی تصور کنی که عده‌ای آمريکايی نادان! و خام‌انديش! و آمريکاستيز!، اين روزها خيال می‌کنند سربه‌نيست کردن يا سرنگون کردن قذافی اين‌همه دنگ‌وفنگ ندارد. آن‌ها می‌گويند دولت ما دارد لفت‌اش می‌دهد تا چيزی از ليبی باقی نماند. بعد بگويند: ای مردم ليبی! برای کشورتان دمکراسی می‌خواستيد؟ بفرمائيد! اين دمکراسی، ولی عجالتأ کشور نداريد!

قبول دارم مرتضی‌جان. به پشتوانه‌ همين جوانان سبز است که به اوباما می‌گويم: نه حمله‌ای کن به خاک ما - نه از خلايق دفاع کن / که ما بدون تو قادريم - به حفظ شهر و ديارِ خويش.

اما تو اين را که در سروده‌ی من، نمی‌بينی. تو نفت را که گفتم نمی‌بينی. تو شريک دزد را نمی‌بينی. دو دوزه‌باز را نمی‌بينی. فقط زر زر نکن را می‌بينی. بعد هم شخصی می‌گيری قضيه را. انگار من و تو و اوباما نشسته‌ايم سر ميز داريم آبجو می‌خوريم، اوباما يک چيزی می‌گويد. من می‌گويم برو بابا زر نزن! و بلند می‌شوم می‌روم. آن‌وقت تو غيرتی می‌شوی و به اوباما می‌گوئی زکی! باراک‌جان من الآن می‌رم دهن اين توده‌ای حزب‌اللهی جنداللهی آمريکاستيز را سرويس می‌کنم و برمی‌گردم!

مرتضی‌جان. جای‌ات خالی ديروز (يک‌شنبه‌ی چهارده به‌در!) رفته بودم به يک استوديوی صدابرداری در محله‌ی «شپردزبوش» لندن. اين عکس قاب‌شده به ديوار آن‌جا بود. عکس معروف ملکه اليزابت را گرفته‌اند، تاج و گيسو و گوش‌واره و گردن‌بندش را نگه‌داشته‌اند و به‌جای صورت‌اش، صورت ميمون گذاشته‌اند. چهارتاش را هم گذاشته‌اند کنار هم که تو باور کنی و ببينی آسمان به زمين نيامده! نيز اگر نگاهی به کاريکاتورهائی که در آمريکا از اوباما می‌کشند بيندازی، يا طنزهايی را که راجع به او می‌گويند و می‌نويسند از نظر بگذرانی، يادت می‌افتد که در آمريکا يک قانونی هست که می‌توانی آدم‌های معروف را هرجور دل‌ات می‌خواهد دست بيندازی و مسخره کنی و افشا کنی. فقط اگر اتهام بزنی بايد بتوانی ثابت کنی!

حالا پوستر ملکه‌ی اليزابت و قانون آزادی بيان مطبوعات آمريکا چه مجوزی برای سروده‌ی من است؟ هيچ‌چی! من فقط خواستم آمريکاستيزی کرده باشم! مرتضی‌جان. آمريکا، اوباما نيست، من هم آمريکاستيز نيستم. من با تلويزيون صدای آمريکا کار می‌کنم. من اسم‌ام بر ستون مرمری کتاب‌خانه‌ی شهر San Mateo در شمال کاليفرنيا حک شده برای اين‌که يک شب در برنامه‌ی Fundraising صدهزار دلار برای کتاب‌خانه مرکزی اين شهر پول جمع کردم تا بخش فارسی‌اش را گسترش دهند.

ضمناً من ايرانی‌ها می‌شناسم بسيار بيش از اوباما در آمريکا اثرات اقتصادی و اجتماعی داشته‌اند. خودت را، مرا، هم‌وطنان‌ات را دست‌کم نگير. همين که من چيزی راجع به بوش و اوباما می‌نويسم.

عزيزم. زمام‌داران با کشورها فرق می‌کنند. من کشوری می‌شناسم که زمام‌داران‌اش نهايت پفيوزی و بی‌شرمی و جنايتکاری و بدسرشتی را دارند، اما کشور، سرزمينی است با مردمی رنج‌ديده و زجرکشيده که قلم‌زنان‌اش هم من و توئيم. پس بيا به منافع ملی کشورمان فکر کنيم، چنان‌که اوباما به منافع کشور خودش فکر می‌کند. من اوباما را انسانی فرهيخته و متمدن می‌دانم. از او خشمگين‌ام اما متنفر نيستم. از اين شل‌کن سفت‌کنی که يک روز گزينه‌ی حمله به ايران روی ميزش هست و يک روز توی کشوش می‌رود و يک روز می‌زند زير بغل‌اش، و از اين‌که بحث حقوق بشر را قربانی دعوای اتمی کرده و از اين‌که دعوای اتمی‌اش هم جنبه‌ی لاس‌خشکه دارد و از اين‌که سقف تحريم‌های‌اش چکه می‌کند و از اين‌که به‌مناسبت نوروز و شب چله ياد زندانيان سياسی ما می‌افتد، از دست‌اش عصبانی هستم. اين عصبانيت‌ام از زمام‌داران دنيا را چند سال پيش در سروده‌ی دگری بروز دادم.

کاری نکن که از دست تو هم عصبانی بشوم مرتض‌جان که در مقاله‌ات يک عبيد زاکانی و ايرج‌ميرزا به ناف من بستی بعد با هرچه خمينی و ملاعمر و بن‌لادن و جندالله گذاشتيم توی يک رديف! بعد هم خواستی القا کنی که من توده‌ای هستم، که با اين کار توده‌ای‌ها را هم با خودت دشمن می‌کنی. مرا متهم به دائی‌جان ناپلئونيسم می‌کنی در حالی که مک‌کارتيسم از سراسر نوشته‌ات می‌بارد.

بابت اوباما هم دل‌خور نباش. من از آقای اوباما، از تو و همه‌ی رنجيده‌گان معذرت می‌خواهم. اميدوارم يک روز قرار بگذاری سه تايی برويم بيرون من ماچ‌اش کنم از دل‌اش دربيارم. بهش هم بگو اين هادی ديپرشن شديد دارد، حال‌اش جا نيست. بالاغيرتاً جلوی او از اين خالی‌بندی‌های سياسی بی‌پشتوانه و بی‌پشت بند نکن. اين بيچاره حوصله‌ی زر زيادی ندارد!

***

انگار هادي خرسندي بدجور داغ كرده و عصباني شده بود. قرار بر قضاوت نيست اينجا. فعلا فقط به ذكر گفته‌ها مي‌پردازم.

قسمت خانمان‌برانداز قضيه تازه شروع مي‌شود. جمشيد طاهري‌پور (از اعضاي حبس كشيده كادر رهبري سازمان فداييان خلق) كه هنوز اختلافاتش با فداييان و توده‌اي‌ها به خاطر مخالفت با برخورد مسلحانه با رژيم رفع نشده (رجوع كنيد به: سی‌امين سالگرد کُشتار گروه جزنی - انتقادی به مراسم اين بزرگداشت در پاريس. نوشته بهروز فراهانی - http://www.arashmag.com/content/view/159/50/) نقدي بر مقاله مسعود بهنود نوشته و او را به ترسو بودن و دوپهلو نوشتن متهم مي‌كند (البته متذكر مي‌گردد برداشت شخصي‌اش اين است)، از فراموشي‌هاي ظاهرا عمدي در نوشته‌اش گله مي‌كند و مي‌نويسد «سهو و تجاهل آقای بهنود در باره اين تفاوت، سراپای مقاله او را از دشنام به "فرياد" و "خيابان" آکنده و لاجرم مدعيات او را ابطال می کند. مقاله بهنود اگر پيش از ۲۲ خرداد ۸۸ نوشته شده بود، جز تجليل هزاربار گفته شده‌ی اصلاح طلبی دولتی و تائيد حرکت انتقادی در چارچوب قانون اساسی، معنای ديگری نداشت».

طاهري‌پور همچنين مي‌نويسد: « می‌توان اصلاح‌طلب نبود اما از هر اصلاحاتی بسود پيشروی ايران بسوی آزادی پشتيبانی کرد. بيرون رفتن راه سبز اميد از چارچوب اصلاح‌طلبی که راهبرد "اجرای بدون تنازل قانون اساسی" بيانگر آنست، به کل جنبش شهروندی ملت ايران آسيب می‌رساند. اما همين راهبرد برای سکولار- دموکرات های ايران و آينده جنبش حکم زهر هلايل (احتمالا منظور ايشان هلاهل بود!) را دارد! وظيفه سکولار دموکرات ها ديده بانی جنبش شهروندی و نمايندگی آينده اين جنبش است و راهبردش هم "انتخابات آزاد برای تشکيل مجلس ملی بازنگری قانون اساسی" است. تماميت‌خواهی بعنوان يک سرچشمه استبداد در نزد ما ايرانيان، تفاوت را برنمی‌تابد و برسميت نمی‌شناسد، در حالی که راه پيشروی جنبش سبز؛ برسميت شناختن متفاوت‌ها و بر اين پايه رسيدن به تفاهم در مناسبات خود و دست يافتن به توافق روی مشترکات و همرائی – همراهي يا هم‌رايي؟ - ملی بر محور مطالبات حداقلی است. اينها را نوشتم تا تاکيد کنم که کليد قفل جنبش سبز، تفاهم و توافق اصلاح طلبان و تحول‌خواهان ايران در راستای پيش راندن ايران بسوی آزادی، استيفای حقوق اساسی مردم و حق حاکميت ملت است.»

اما تكمله طاهري‌پور در اين مطلب، مقداري خواندني‌تر از شروع آن است. دقت كنيد: « بعيد نيست شاهد باشيم همين "رهبر" پناه جسته زير عبای پيامبر مردم مسلمان، همين فريبکاران پناه گرفته پشت کوروش يا پنهان شده زير نام امام زمان، بسی کارها که سيد خندان در هشت سال رياست جمهوری در پاسداری از "جمهوری اسلامی" نتوانست کرد، زير اجبار نيروی بيداری ايرانيان و اتفاقا دوام و بقای همين جنبش سبز، به انجام رسانند. در مشروطه دوم نيز مثل مشروطه اول اگر نفوذ کلامی از "نصحته الملوک" کارساز افتد به پشتوانه بيداری همين مردم و خيزش اعتراضی و جنبش شهروندی و مطالباتی آنان است. متاسفم که آقای بهنود اين را نمی بيند، ظاهرا" چشمش به نگاه به بالائی ها عادت کرده، کما اين که عادت چشم من نگاه به پائينی هاست. در اين يادداشت خواستم باز هم تاکيد کنم که اين تفاوت ها را بايد برسميت شناخت. پيشروی ايران بسوی آزادی در گرو رواداری، هماهنگی و وفاق اين دو طرز نگاه است».

***

جوابيه‌نويسي بهنود!

بخوان حکايت اين آسمان آبی را، درباره نوشته جمشيد طاهری‌پور، مسعود بهنود

بهنود، همان گونه كه انتظارش را داشتم نسبت به انتشار جوابيه‌اي اقدام كرد كه ظاهر و باطنش تفاوت داشتند بسيار:

«نوشته جناب جمشيد طاهری‌پور در گويا نيوز برايم آموزنده بود و از آن درس‌ها گرفتم. گيرم چند نکته می‌ماند از جهت گزارش‌نويسی و به سائقه نوشتاری توضيحش را لازم می‌دانم که در اين کار اهلی هستم، اما در کار سياست‌ورزی، به خصوص سياست عملی، هيچ نمی‌دانم و خود را برای شنيدن پند و اعتراف به خطا آماده می‌بينم. (تا اينجا بهنود خوب و متين آمد) خلاصه می کنم لزومی به درازا ندارد سخن. مقاله ايشان دو بخش دارد: مقدمه ای و متنی يا کبرائی و صغرائی، شايد هم مبتدائی و خبری. متن چندان روشن است که نياز به بازشکافی ندارد. تحليل شرايط ايران و سخن گفتن از جانب جنبش سبز هم حق ايشان است چنان که حق من و ديگران است که قبول داشته يا نداشته باشيم. در اين مقولات سخنی ندارم. يا اگر دارم لزومی به طرحش در اين جا نيست. می ماند مقدمه و بهانه نوشته.

در توضيح اين که چرا من "ترسيده و دوپهلو" نوشته ام مستندشان اين است که مثلا چرا ننوشته‌ام خلخالی دستور و حکم از آيت‌الله خمينی داشته و چرا نوشته ام [قريب به اين مضمون که] در آن شور خون و جنون دوران انقلاب از خيابان فرياد خون خون می‌آمد و گروه های سياسی هم خلخالی را تائيد می کردند...

به فرموده آقای طاهری پور بايد جور ديگری می نوشتم تا "تمام حقيقت" شود ". پس مرقوم فرموده اند " آن نيمه نانوشته حقيقت را من می نويسم: آن فرياد و آن خيابان و عدالت، نه صحرائی بلکه اسلامی و ايمانی و ايدئولوژيک بودند و "ليبرال دموکراتهای ايرانی" مثل آقای دکتر يزدی و ديگران که نام برده، کار گزار آقای خمينی و بستر ساز حکومت "اسلام عزيز" او بوده-اند. چقدر خوب می شد اگر آقای بهنود آن عبرت ديروز را به روز می کرد و از تجربه -ای سخن به ميان می آورد که آن فرياد و خيابان را تغيير جهت و ماهيت داده و بجای آن عدالت صحرائی – که ايضا" اسلامی بوده- در امروز روز؛ خواهان عدالت حقوق بشری است".

برای اطلاع حناب طاهری پور عرض می شود که هيچ نوشته ای تمام حقيقت نيست بلکه هر نوشته ای [به تاکيد هر نوشته‌ای] حاوی "بخشی از حقيقت" است. دور باد از شما که تصور کنيد "تمام حقيقت" را می‌دانيد و در همين مقاله تمامش را برای ما بيان کرده‌ايد. نشانه نزديکش هم اين که در اين "تمام حقيقت" شما هيچ نشانی از تشکيلاتی نمی‌کنيد که از جمله سياستگذارانش بوديد در آن دوران، و از قضا از خوشنام‌ترين تشکيلات سياسی بود و هست، اما در آن زمان خواستار تندی بود و از اعدام‌ها هم حمايت کرد، در "تمام حقيقت" شما هر چه بدی هست و خشونت هست به گردن آن است که بازی را از شما برد. حتی اگر مربوط به قبل از بردن تمام بازی و نشستن بر سر سفره انقلاب باشد.

جناب طاهری پور اين تمام حقيقت نيست که فرموديد. من در محدوده عصر روز ۲۲ بهمن ۵۷ در مدرسه علوی آن چه ديدم همان است که نوشتم . اما ادعا ندارم که تمام حقيقت است. اين صحنه ای بود که من ديدم و نوشتم. وگرنه نه فقط آن چه شما اشاره کرده ايد بلکه هزاران نکته ديگر هم درباره دکتر يزدی و انقلاب ايران، همين طور گروه های سياسی درگير و نقش هر کدام می توان نوشت که صد کتاب هم برايش کافی نيست، البته نوشته خواهد شد به روزگاران، بخش هائی هم نوشته شده است.

هواداران پادشاهی هم در مقابل فرمودند نه ايشان خوب است اطرافيانش بدند. امروز روز، جامعه ايرانی با پوست و گوشت خود درک کرده که اشکال در جا و بلکه جاهای ديگر است و بخشی از اشکال هم در جامه ناساز بی اندام ماست. آن نگرش صد درصدی پيشين اشکالش در اين نبود که يک نفر را بيهوده بد مطلق می کرد و اين ظلم بود، بلکه اشکالش به اين بود که از تحليل درست خود و جامعه در می ماند و حاصلش به نظر من همين که بهره اش را ديگران بردند که گفتند [پس] شاه بايد برود.

جناب طاهری پور امروز روز بچه های ايران در مدرسه کتاب هائی را می خوانند که در همه صفحاتش از قدرت روحانيت و اثر بزرگش و فتوحاتش نوشته شده، اما بچه ها اين همه را فقط برای گرفتن نمره حفظ می کنند و بعد صفحاتش را به کوچه می افکندند و می افتند در بزرگراه های اطلاعاتی در پی کشف حقيقت. چنين نسلی ديگر گول اين نمی خورد که حسن آقا بد مطلق است و حسين آقا از ابتدای تولد لابد خوب مطلق بوده است. حتما شما اين را خوب می دانيد.

به همين جهت هم بنده جسارت می کنم و می نويسم روايت من "تمام حقيقت" نبود و روايت شما يک بيانيه سياسی سال پنجاه هفتی بود و "تمام حقيقت" نبود.

اين که آدميان تغيير کرده باشند به خصوص تغييرات محسوس به سوی آزادی و مردمی، از شيرين ترين تجربيات و توانائی های بشری است، در هر کس رخ دهد بايد قدرش را دانست و به ديده منت پذيرفت. اما اين تصور که تاريخ، مطابق نظر امروز من تغيير شکل دهد امری نشدنی است و محال است گرچه برخی خيالش را دارند.

اما گاه ديده ام کسانی که در بيست سال اخير، هر وقت جوانان ايران حادثه ای خبری آفريدند با آنان همراه شدند [آن هم به ظن خود]، بعد کوتاه مدتی که ظنشان مبدل به يقين نشد، از آن جوانان بريدند و باز به "تحريم ابدی" پناه بردند که از ديدگاه من امری است مانند "ترحيم ابدی"، در شناخت حرکت های داخل کشور راه خطا می پيمايند. البته دلسوزی برای جنبش دوم خرداد و فرزندش جنبش سبز حق همگان است و ملک خصوصی هيچ کس نيست حتی رهبرانش هم مدعی نيستند. چنان که محمد خاتمی زمانی گفته بود من رهبر جنبش دوم خرداد نيستم بلکه مولود اين جنبشم.چنان که مهندس موسوی هم بارها گفته است. اينان که نقش و سهمشان محفوظ است وقتی چنين بگويند ما که جای خود داريم.

به اين جوانان به دشواری می توان جامه عاريتی فروخت. نصيحت من به خودم اول و بعد به ديگران اين است که متوجه اين نکته باشيد. آينده ای که برای اين جوانان ترسيم می کنيم اگر از منويات خودمان بگذرد لباس پدربزرگ هاست پاچه گشاد و بد هيبت که نخواهندش پوشيد. شلواری که جيبی برای هدفون و جائی برای ای پد در آن نباشد به دردشان نمی خورد. جوانان ايران در خانه های بسته تيمی گرفتار نيستند، در اوج اختناق، حتی در بند و منع، به طفيل علم و روند جهانی سازی خيلی زودتر از آن که دير شود به پختگی می رسند. چيزی که نسل من و جناب طاهری پور از آن بی نصيب بوديم.

باری اميدوارم توضيحی که دادم و فقط برای توضيح بود، از محبت ايشان به بنده نکاهد. به خصوص که ايشان تحسين شده کسی است که آموزگار من بود و برای سخنش اعتبار بسيار قائلم.

***

گفتني است نگارنده نيز در مطلبي، كناره‌گيري هاشمي رفسنجاني از رقابت در انتخاب رئيس مجلس خبرگان رهبري را نوعي «عقب‌نشيني تاكتيكي» خواندم كه با جوابيه‌اي از سوي عزيزي به نام آقاي مرادي مواجه شدم و مجبور شدم در برابر اتهامات وارده، از خود واكنشي نشان دهم (شايد از سر خامي و بي‌تجربگي بود كه اينجا و اين سايت، جاي كشتي گرفتن‌هاي كلامي نيست).

آقايان هادي خرسندي، جناب آقاي مرتضي نگاهي، جناب آقاي جمشيد طاهري‌پور و مسعود بهنود عزيز بخوانند و بدانند كه وقتي در خارج از ايران ساكن هستند، حرف زدن درمورد مسائل داخل ايران بسيار سهل است و آسان. تاواني هم ندارد كه بخواهند پس بدهند؛ هرچند هم آقاي طاهري‌پور و هم آقاي بهنود،‌ هر دو سلول‌هاي زندان و ديوارهاي سرد و تنگ و ترش آن را هيچ وقت از خاطر نخواهند برد.

همه اين عزيزاني كه نام برده شدند براي خود طرفداراني دارند و خوانندگاني نيز. درصد بالايي از خوانندگانشان با قلم و حتي نوع نگارش مطالب آنها (درصورتي كه بدون نام باشد) آشنا هستند و اين، كم نعمتي نيست كه در بين خوانندگان مطالبت، با نوع انشايت محبوب باشي و بدون مهر و امضا، رسميت پيدا كني.

اگر پا در كفش بزرگانم كردم و اين مجال را به اين سخن اختصاص دادم صرفا به اين دليل است كه خواهش كنم اين بحث‌ها را بگذارند براي زماني ديگر. زماني كه حداقل‌هاي ما برآورده شد و سپس قرار بر اين شد كه بر سر آرمان‌ها صحبت كنيم. اجازه بدهند تا مي‌توانيم و مي‌توانند يكدلي را رواج دهيم و «اتحاد» را سرفصل مجموعه آزادي ايرانيان از يوغي كه ساليان سال است بر گردنشان انداخته‌اند قرار دهيم.

تا جايي كه به ياد دارم، ما جوانان هميشه از بزرگ‌ترهايي كه هم‌اكنون جاي بسياري‌شان خالي است مي‌شنيديم كه «گذشت از بزرگان است». شما 4 عزيزي كه نام برده شديد، گذشته از فاصله‌اي كه از نظر سني با بنده و نسل من داريد، بايد (به جبر تاريخ و سال تولد مندرج در شناسنامه‌تان) بزرگي كنيد تا بزرگ ديده شويد و محترمتان بدارند. اين كه ديگر از واضحات است، نيست؟

گيريم اشتباهي در درج مطلبي از طرف نويسنده صورت گرفته باشد؛ حال به سهو يا عمد. آيا بايد به سرعت دست به قلم برد و در رد آن نوشته‌، مطلبي را قلمي كرد يا با سعه صدر، سعي در برقراري ارتباط با نويسنده كرد و ضمن يادآوري خطاي نوشتاري وي، جهت غناي بيشتري مطلب به او كمك كرد؟ كدام يك بهتر است؟

شما كه ديگر استاديد در اين كار. چه نيازي به گفته‌هاي من داريد؟ بهتر نيست به جاي اين كه اشتباهات يكديگر را اگرانديسمان كرده و بر طبل و دهل بكوبيد كه «آي ... فلاني فلان مطلب را نوشت و اشتباهي بس مهلك مرتكب شد در نوشتارش» با خود او تماس بگيريد و سعي بر رفع اشكال به صورت خصوصي بنماييد؟ ادعاي رعايت اخلاق حرفه‌اي‌تان كجاست پس؟ ناسلامتي همه از يك قشريم و قبل از آن، همه هموطن هستيم. آيا نيستيم؟ آيا زندگي در خارج از ايران، باعث شده ايراني بودنتان را فراموش كنيم؟

به شكرانه دو دولت امام زماني نهم و دهم كه يلان روزنامه‌نگاري از ايران رخت بربستند و راهي ديار غربت شدند، حال اگر بخواهند در همان ديار غربت نيز به يكديگر چنگ و دندان نشان دهند كه بايد فاتحه اخلاق و رفتار حرفه‌اي روزنامه‌نگاري را خواند و گوري بس بزرگ (به اندازه تمامي خبرنگاراني كه از ايران كوچ كرده‌اند) براي آن كند و تا تك تكشان روي در نقاب خاك نكشيده‌اند آن را پر نكرد.

به خودتان بياييد. كار شما چيز ديگري است. وظيفه شما نيز. اختلاف در بين خودي‌ها غايت آرزوي ددمنشاني است كه سكان هدايت حكومت بر ايران را در دست گرفته و فعلا سوار بر خر مراد، مي‌تازند و مي‌تازند. به جاي اين كه اين اختلاف را در بين آنها تسري داد و شاهد سرنگوني‌شان به دست خودشان باشيم، افتاده‌ايد به جوابيه‌نويسي؟ با اين حال ديگر چه نيازتان به دشمن؟ خودتان شده‌ايد دشمن يكديگر.

به فرهنگ و سابقه و تمدن چند هزارساله‌مان بنازيم يا اين شل‌كن، سفت‌كن‌هاي كلامي شما؟ بزرگ‌تريد؟ قبول. پس بزرگي كنيد لااقل. لطفا بزرگ بمانيد و با اين كارها، خود را كوچك ننماييد. نگذاريد اسطوره‌هاي ما به اين راحتي باعث تحقير خودشان شوند. شما را به خدا نگذاريد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016