یکشنبه 18 تیر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

دادگاه جنايت‌های جمهوری اسلامی٬ با همه شاهدانش، نامه چهارم زندانی شماره هيچ به محمد نوری‌زاد

پدر! در ميانه‌بازی‌های سياسی‌ات٬ من چه نقشی داشتم؟ اگر در روزهای مبهم دهه شصت٬ تعريف‌ات از حکومت و وسعت جنايت‌اش روشن نبود٬ چگونه است که بعد از سی سال٬ هنوز پای مرا و نسلی چون مرا به ميان می‌کشی؟ چرا تو و مبارزانی چون تو٬ هيچ توضيحی نمی‌دهند که من و کودکانی چون من٬ به کدام جرم و با کدام دليل٬ زندانيان بی‌شماره شديم؟

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

نامه های بی جوابم٬ به شماره افتاده است٬ پدر! اما بی انتظار پاسخی٬ باز برايت می نويسم٬ تا در هياهوی بازی سياستی که بازيگرش شده ای٬ خبری هم از فرزندت داشته باشی.

اولين بار نيست که با کابوس از خواب بيدار می شوم٬ از همان اولين شبی که صدای کوبيدن در خانه با لگد سربازان حکومتی٬ لرزه بر دستانت انداخت٬ دانستم خانه٬ جای امنی نيست و تو٬ توان تامين امنيت من و خانه را نداری. از همان شب های وحشت بود که کابوس ها٬ جزوی از خواب هايم شدند.

اولين بار نيست که روزها بعد از کابوس٬ منگ و تسليم تعبير رويايم می شوم. از همان غروب پاييزی که مادر بی اختيار خود٬ پله ها را با سربازانی همراه٬ طی کرد و تو تنها نظاره گر بودی٬ دستانت نيز چون شانه هايت٬ توان حتی تکيه زدن مرا هم نيافت. و من٬ هم از آغوش نرم مادرم ماندم و هم از شانه های استوار تو. از همان وقت بود که روزهايم٬ تدام کابوس های شبانه ام شد.

اولين بار نيست که طبيعت٬ قدرت اش را به رخم می کشد و عجز من در برابر آن چه در دستان من نيست٬ روز و شبم را به هم می دوزد. از همان اولين هفته ای که ديدن مادرم٬ آن هم از پشت شيشه های پر لک٬ به خواست و اراده ديگران تنظيم شد و حتی روز و ساعتش را هم آن ها تعيين کردند٬ هيچ چيز به اندازه ناتوانی و عجز در برابر آن چه بيرون از من رخ می دهد٬ کلافه ام نمی کند.

پدر! شايد هر پسر بچه ای٬ شوق بازی با اسلحه را در خود دارد. اما اسلحه ای که تمام آن پنج تابستان داغ در دستان کوچک من بازی می خورد٬ تصويری بود از لوله تفنگی که نيمه شب روی صورتم نشانه رفته بود. و من با تمام واژه هايی که بازی بزرگ ترها٬ تو و حکومت٬ به زندگی ام راه داده بود٬ ناتوانی ام را از مگسک شکسته آن اسلحه نشانه می رفتم؛ خانه تيمی٬ ترور٬ فرار٬ دستگيری و اعدام.

پدر عزيزم! هر کودکی٬ ناچار خواهد آموخت که جهان بر وفق مراد او نخواهد گشت و او بر همه چيز مسلط نخواهد بود. اما شش سالگی سن کمی است برای درک اين که اراده آدمی٬ آن قدرها هم ناتوان و بی مقدار نيست. آن روز که اشاره چشمان درشت سربازی٬ مامان را از پله ها به پايين برد٬ و آن روزها که هر هفته٬ برای ديدن مامان٬ بايد از مقابل سربازی می گذشتيم و شناسنامه می داديم تا نام او را در صفحه اولش ببيند و باور کند با زندانی٬ نسبتی داريم٬ و از همان زمان که همين ديدار های هفتگی هم به خواست و اراده ای٬ خارج از اراده من و ما٬ بر هم می خورد٬ ديگر نتوانستم بر قدرتی از خودم تکيه کنم.

و امروز٬ منم که پيش قدم هيچ کاری نمی شوم٬ که نمی توانم به توانايی خودم اعتماد کنم. و منم که نه آموخته ام شانه های مردانه ام٬ می تواند امنيت را برای کسی معنا کند و نه توان آرام گرفتن در آغوش زنانه ای را دارم٬ و منم که از ترس از دست دادن دوباره و دوباره٬ يا رابطه ای را نمی آغازم يا چنان به آن دل می بندم که رابطه را با همه چيزش٬ بر خود آوار می کنم٬ و منم که بعد از بيست سال و بيشتر٬ هنوز با کابوس می خوابم و در هراس تعبيرش٬ روز و روزهايم را از قلم می اندازم.

پدر! اين همه را گفتم اما تو خيالت را آشفته نکن. فقط خواستم بدانی که با بازی سياستی که تو واردش شدی و به ادامه اش اصرار داری٬ چه با زندگی من کردی.

اين روز ها اما خبر می رسد که دادگاهی نمايشی يا واقعی برای رسيدگی به جنايات جمهوری اسلامی در تدارک است. شاهدانی چند٬ بر عليه آن جنايت ها شهادت داده اند و از عزيزان رفته شان گفته اند. بازماندگانی٬ از آن چه بر ايشان رفته سخن گفته اند و خلاصه٬ زبان هايی که بسته بود٬ می رود تا گشوده شود. به فال نيک می گيرم پدر. همچنان که حضور شاهدانی از نسل خودم را در ميانه اين دادگاه ها.

اما پدر! اگر روزی مرا هم به اين دادگاه بخوانند٬ قبل از هر کس٬ تو را به جايگاه شهود خواهم خواند. راستش را بخواهی٬ من سال هاست تکليفم را با ماموران و معذوران حکومتی روشن کرده ام. من نه مانند مامان بزرگ٬ برايشان دعا می کنم و نه مانند مامان٬ فراموششان. اما با تو چه کنم؟ من آن روز٬ در همان دادگاه نمايشی يا واقعی که شايد من نيز جزو شاهدانش باشم٬ می خواهم تکليفم با تو را نيز روشن کنم:
پدر! در ميانه بازی های سياسی ات٬ من چه نقشی داشتم؟ اگر در روزهای مبهم دهه شصت٬ تعريفت از حکومت و وسعت جنايتش روشن نبود٬ چگونه است که بعد از سی سال٬ هنوز پای مرا و نسلی چون مرا به ميان می کشی؟ چرا تو و مبارزانی چون تو٬ هيچ توضيحی نمی دهند که من و کودکانی چون من٬ به کدام جرم و با کدام دليل٬ زندانيان بی شماره شديم؟ پدر! من از تو٬ به نمايندگی از نسلی که راه رهايی را در مبارزه سياسی ديده٬ توضيح خواهم خواست که پاسخت در برابر همه آن چه از من و نسل من و کودکانی چون من دريغ شده و آن چه خانه زاد ما شده از ترس ها و اضطراب ها و درد ها٬ چيست؟

اين دادگاه٬ بدون تو و مبارزانی چون تو٬ نه سنديتی دارد و نه رسميتی. و اگر قرار بر نگذشتن و عبور نکردن بی تامل از گذشته باشد٬ بدون پاسخ تو و مبارزانی چون تو٬ دفتر آن ايام بسته نخواهد شد. چنانچه می بينی٬ مبارزان نسل جديد هم بر همان سياق می روند و عده زندانيان بی شماره٬ همچنان بيشتر می شود.

پدر٬ بعد از همه آن سال ها که تسليم طبيعت و روزگار و آدم ها شدم٬ امروز انتخاب کرده ام برای زندگی ام و خواسته ها و نيازهايم بجنگم. امروز با همه ترس ها و اضطراب هايم روبرو شده ام و به کابوس هايم٬ عادت کرده ام. امروز٬ گويا همه چيز را از همان شش سالگی٬ دوباره آغاز کرده ام. اما کاش می دانستی چه اندازه خسته ام و چه اندازه به شانه هايت٬ برای لختی تکيه دادن نيازمندم. پدر! در دهه سی زندگی ام می دانم شانه های تو٬ تنها در برابر آن جبر٬ ناتوان بود. کاش اين اندازه برای فهميدن اين تفاوت دير نبود. هر چند٬ شانه های تو هم مثل آغوش مادر٬ قبل از آن که حکومت به اجبار دورشان کند٬ از من دريغ شده بودند. پس بگذريم.

تنت سلامت٬ شانه هايت استوار. به اميد ديدار در دادگاهی که روزی شکل خواهد گرفت٬ شايد تنها ميان من و تو.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016