چهارشنبه 29 آذر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه سرگشاده واسلاو هاول به گوستاو هوساک (آوريل ١٩٧٥)، ترجمه رضا ناصحی

واسلاو هاول
این وضع به کجا می‌رود؟ این نظامی که بر پایه‌ی ترس و دلسردی استوار شده، و آدمی را به سوراخی زندگی مادی خود می‌راند و دورویی و ظاهرسازی را چنان یک اصل اساسی ارتباط با جامعه، به او می‌آموزد، چه تأثیراتی بر مردم دارد؟ حال بی‌آن‌که وسایل به کار گرفته شده و هزینه‌ی پرداختی به حساب آید، باید دید جامعه‌ای که تنها هدف رهبرانش، حفظ ظاهری نظم و اطاعت همگانی‌ است، به کجا خواهد رسید؟ فهمیدن این‌که اوضاع کنونی به کجا می‌رود، چندان دشوار نیست: از میان رفتن تدریجی همه‌ی ارزش‌ها و هنجارهای اخلاقی، نابودی معیارهای شایستگی و کاهش اعتماد به ارزش‌هایی چون حقیقت، پایبندی به اصول، درستی، نوع‌دوستی، حیثیت و شرافت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ناشر: بنياد عبدالرحمن برومند
مقدمه لادن برومند را با [کليک اينجا] بخوانيد

نامه سرگشاده واسلاو هاول
به گوستاو هوساک
دبير‌کل حزب کمونيست چکسلواکی
ترجمه رضا ناصحی

آقای دبير کل

در کارخانه‌ها و در ادارات ما نظم و انضباط حکمفرماست؛ کار و تلاش شهروندان نتايج محسوسی دارد: سطح زندگی به تدريج بالاتر می‌رود؛ مردم خانه می‌سازند، اتومبيل می‌خرند، زاد و ولد می‌کنند، سرگرمی دارند و روزگار می‌گذرانند. بديهی ا‌ست که اين واقعيت‌ها، معيار درستی برای سنجش کاميابی يا ناکامی سياستِ دولتِ فعلی چکسلواکی نيست. مردم چون می‌خواهند زندگی کنند همواره پس از هر تب و تاب‌ اجتماعی، به کار روزانۀ خود بازمی‌گردند. البته اين کار را سر آخر برای خودشان می‌کنند و نه برای پشتيبانی از اين يا آن جناح حاکم.

امّا فقط اين نيست که سرِ کار بروند، مصرف ‌کنند و به دلخواه خود زندگی ‌کنند؛ بيش از اين‌ها می‌کنند. آنان از پيش سقفی برای توليد اعلام می‌کنند که به آن خواهند رسيد و يا از آن درخواهند گذشت؛ هميشه و بدون استثناء در انتخابات‌ها شرکت می‌کنند و به نامزدهای از پيش تعيين‌شده، به اتفاق رأی می‌دهند؛ در تشکيلات‌های سياسی گوناگون [دولتی] فعاليت می‌کنند؛ در ميتينگ‌‌ها و تظاهرات‌های [فرمايشی] شرکت می‌کنند؛ از هر چيزی که از آنان خواسته شده حمايت کنند، حمايت می‌کنند؛ در هيچ کجا نشانی از ناسازگاری يا مخالفت با اقدامات دولت به چشم نمی‌خورد.

اين‌ واقعيت‌ها را ديگر نبايد ناديده گرفت. بايد به جدّ از خود پرسيد آيا همين واقعيت‌ها است که موفقيت شما را در جلبِ حمايتِ مردم و تحکيم اوضاع در کشور تأييد می‌کند؟

پاسخ به اين پرسش، بسته به درکی‌ است که ما از مفهوم تحکيم داريم. اگر فقط به آمارهای گوناگون اداری و گزارش‌های پليسی دربارۀ فعاليت سياسی شهروندان و از اين قبيل چيزها استناد کنيم، در اين صورت، البته بسيار دشوار بتوان در واقعيتِ تحکيم جامعه‌ ما ترديد روا داشت.

اما اگر از تحکيم چيزی بيش از آن، مثلاً وضع واقعی ذهنيت جامعه در نظر باشد، در اين صورت چه طور؟ اگر عوامل ديگری به پرسش کشيده شوند، عواملی شايد ظريف‌تر و پايدارتر که سنجش‌ آن‌ها چندان آسان نيست، اما به همان اندازه اهميت دارند، در اين صورت چه طور؟ در پس اين اعداد و ارقام، کدام تجربۀ اصيل فردی و انسانی پنهان است؟ به عنوان مثال اگر از خود بپرسيم برای بازسازی اخلاقی و معنوی جامعه، برای پيشرفت جنبه‌های واقعاً انسانی، برای اعتلای بيشتر شأن انسان و برای شکوفايی آزاد و واقعی او در جهان چه کاری صورت گرفته؟ اگر مشاهدۀ سادۀ ظواهر امور را کنار بگذاريم و به مجموعۀ علل و نتايج درونی‌شان، روابط و چند و چون آن‌ها بپردازيم، خلاصه اينکه اگر بخش پنهان واقعيت را که مفهومی انسانی به آن ظواهر می‌بخشند در نظر گيريم، چه خواهيم يافت؟ حال پس از تجزيه و تحليل اين عوامل، آيا باز هم می‌توانيم ادعا کنيم که جامعۀ ما استحکام يافته است؟

به جرئت می‌گويم که خير! من جسارت می‌ورزم و می‌گويم جامعۀ ما برخلاف ظواهر امر، نه تنها استحکامی ندارد، بلکه بيش از پيش در بحرانی عميق فرو می‌رود، بحرانی چنان خطرناک که می‌توان گفت از بسياری نظر در تاريخ معاصر بی‌مانند است.

می‌کوشم اين مطلب را بازتر کنم.

ترس

پرسش بنيادی اين است که چرا مردم چنين رفتاری دارند؟ چرا کاری می‌کنند که تصويری خيره‌کننده از جامعه‌ای کاملاً متحد و پشتيبان تمام عيار حکومت به دست ‌دهند؟ به نظر من برای هر ناظر بی‌طرفی، پاسخ روشن است: برای اينکه می‌ترسند.‌

آموزگار از ترس اينکه شغل‌اش را از دست بدهد، چيزهايی به دانش‌آموزان می‌آموزد که خود قبول ندارد؛ دانش‌آموزان از ترس آيندۀ خود، همان چيزها را تکرار می‌کنند؛ دانشجويان از ترس اينکه نتوانند تحصيلات‌شان را ادامه دهند، به عضويت «اتحاديه جوانان» درمی‌آيند و کاری می‌کنند که بايد بکنند؛ پدر از ترس اينکه مبادا فرزندش به دليل عدم صلاحيت سياسی نتواند وارد دانشگاه بشود، مشاغل بس گوناگونی را می‌پذيرد و آنچه از او می‌خواهند، «داوطلبانه» انجام می‌دهد. مردم از ترس پيامدهای احتمالی، در انتخابات شرکت می‌کنند و به نامزدهای تعيين‌شده رأی می‌دهند و طوری وانمود می‌کنند که اين مسخره‌بازی واقعاً انتخابات است؛ از ترس جان يا به خطر افتادن موقعيت و سابقۀ شغلی‌شان در نشست‌های جمعی شرکت می‌کنند و به هر چيزی که از ايشان خواسته شود رأی می‌دهند، و يا دست آخر، سکوت می‌کنند. از ترس، با سرزنش کردن خود، دست به انتقاد از خود می‌زنند و فرم‌های تحقير‌آميزی را با دروغ پُر می‌کنند. از ترس لو نرفتن، از عقايد واقعی خود نه در حضور جمع و نه گاه حتا در خلوت، سخن نمی‌گويند. کارکنان از ترس اينکه وضعيتِ زندگی‌شان از آسيب‌های احتمالی مصون نماند و يا به اميد بهبود وضعيت‌شان و يا برای خوش‌رقصی در مقابل ارگان‌های بالاتر، در بيشتر موارد، هدف‌هايی را که [از نظر ميزان توليد] قرار است بدان برسند، از پيش اعلام می‌کنند؛ همين دلايل، آنان را به ايجاد گروه‌های کار سوسياليستی[۱] وامی‌دارد، چراکه از پيش می‌دانند حُسن اصلی اين کار، گزارش شدن فوری به مقامات بالاتر است. مردم از ترس، در اجتماعات، تظاهرات‌ها و مراسم رسمی شرکت می‌کنند. بسياری از دانشمندان و هنرمندان از ترس اينکه مبادا مانع کارشان شوند، خود را هوادار افکاری نشان می‌دهند که قبول ندارند، چيزهايی می‌نويسند که ربطی به افکارشان ندارد و يا می‌دانند که خطا است، به عضويت نهادهای رسمی درمی‌‌آيند، در کارهايی که از آن نفرت دارند مشارکت می‌کنند، يا دست به خودسانسوری می‌زنند و آثار خود را مُثله و تحريف می‌کنند. برخی نيز برای حفظ خود تا آنجا جلو می‌روند که ديگران را لو می‌دهند، آن هم به دليل کاری که خود نيز دست اندر کار آن بوده‌اند.

ترسی که من از آن سخن می‌گويم، نبايد به معنای روان‌شناسانه و رايج آن فهميده شود، يعنی به معنای نوعی احساس مشخص؛ ما عموماً کسی را در اطراف خود نمی‌بينيم که از ترس بر خود بلرزد، بلکه شهروندانی را مشاهده می‌کنيم به ظاهر راضی و با اعتماد به نفس. ترسی که از آن سخن می‌گويم ترسی ا‌ست بسيار ژرف‌تر که مفهومی اخلاقی دارد: مشارکت کم و بيش آگاهانه در احساس جمعی از وجود خطری دايمی و همه جا حاضر، نگرانی از آنچه تهديد می‌شود و يا احتمالا خواهد شد، عادت کردن به تهديد به عنوان جزئی اساسی از واقعيت‌ زندگی، به کار گرفتن بيش از پيش کامل و آشکار شکل‌های متنوع همرنگِ جماعت شدن و کسب مهارت در آن، به عنوان تنها سيستم مؤثر دفاعی.

بديهی است که ترس تنها مادۀ شکل‌دهندۀ ساختار کنونی جامعه نيست، اما همچنان مهم‌ترين عنصر آن است. وحدت ظاهری، انضباط و اتفاق نظری که همه جا به چشم می‌خورد، و در اسناد رسمی به عنوان دليل استحکام جامعه مطرح می‌شود، بدون وجود اين ترس، حتا سايه‌ای از حقيقت نيز در خود ندارد.

حال در مقابل اين پرسش قرار می‌گيريم که پس مردم از چه می‌ترسند؟ از محاکمه؟ از شکنجه؟ از مصادرۀ اموال؟ از تبعيد؟ از اعدام؟ البته که خير. اين اشکال خشن سرکوب، دست کم در شرايط ما، مدت‌هاست که به تاريخ پيوسته اند. ، امروزه اشکال سرکوب ظريف‌تر‌ و بسيار گزينشی شده است و از محاکمه‌های سياسی نيز (که اعمال نفوذ دولت در آن‌ها معرّف همه‌گان است) جز به شکل شديد‌ترين تهديد سخنی در ميان نيست. در حالی که بار اصلی فشار به جای ديگر، به حوزه وضعيتِ زيستی افراد منتقل شده است. و اين البته در اصل، چيز زيادی را عوض نمی‌کند: می‌دانيم آنچه اهميت دارد، نه بار مطلق يک تهديد مادی، بلکه ارزش نسبی آن است. مسئلۀ اصلی برای انسان، در افق زندگانی‌اش، و با مراتب ارزشی مورد نظرش، اهميتی است که اين فشارها از نظر ذهنی و روانی برای او دارد که از اهميت آنچه در عمل از دست می‌دهد افزون‌تر است. به عنوان مثال، ترس انسان امروزی از اينکه از کار کردن در رشتۀ تخصصی‌اش محروم شود، می‌تواند به همان اندازه مهم باشد و او را وادار به همان کاری کند که در شرايط تاريخی ديگر در صورت تهديد شدن به مصادرۀ اموال می‌کرد. روش زير فشار گذاشتن وضعيتِ زيستی و هستی انسان، به يک معنا، حتا عموميت يافته است: در واقع، در کشور ما شهروندی نيست که هستی‌اش (به معنای وسيع کلمه) از اين فشارها مصون مانده باشد. چون برای هر کس اين امکان هست که چيزی از دست بدهد، پس هر کسی دليلی برای ترسيدن دارد. اهميتِ چيزهايی که می‌توان از دست داد، متفاوت است: از امتيازهای متنوعی که قشر حاکم می‌تواند از دست بدهد گرفته، مثل شغل راحت، ترفيع رتبه، درآمد خوب، کار در رشتۀ مورد علاقه، ادامۀ تحصيل، تا دست کم، امکان زندگی و برخورداری از حداقل امنيت قضايی به همان ميزان محدودی که فلان آدم عادی دارد. سخن کوتاه، قرار نگرفتن در زمرۀ قشر خاصی که حتا قانون شامل همگان نيز، شامل حال آن‌ها نمی‌شود، و به بيان ديگر، محسوب نشدن در زمرۀ کسانی که قربانی آپارتايد سياسی در چکسلاوکی هستند. آری، هرکسی ممکن است چيزی از دست بدهد، حتا کارگر ساده هم می‌تواند تنزل يابد، و با درآمدی کمتر به کاری دشوارتر گمارده شود؛ حتا او نيز می‌تواند از اينکه در يک نشست يا در يک کافه، آنچه را که به فکرش می‌رسيده به صراحت بيان کرده است، به تلخی پشيمان شود.

فساد

آشکار است که اين شيوۀ فشار آوردن بر وسايل معيشت انسان، که کل جامعه را به طور اعمّ و تک تک اشخاص را به طور اخصّ در بر می‌گيرد- چه روزانه و به طور مشخص، و چه به عنوان خطری بالقوه- نمی‌توانست، همچون اشکال خشن پيشين، با موفقيت به عمل درآيد هرآينه اگر متکی به نيرويی نبود که فراگيری، پيچيدگی و اين قدرت را برايش تضمين ‌کند: يعنی قدرت قاهر و حضور همه جا حاضر پليس. در واقع اين عنکبوت هولناک، پرده‌ای از تارهای نامرئی بر پيکر جامعه تنيده است؛ جامعه‌ای که در آن، تارهای تنيده از وحشت، آخرين دليل قطعی بيهودگی هرگونه تلاش عليه حاکميت را به شهروندان نشان می‌دهد. با اينکه اکثر مردم در اغلب مواقع اين تارعنکبوت را به چشم نمی‌بينند و برايشان ملموس نيست، اما ساده‌ترين شهروند هم می‌داند که اين تارها وجود دارند؛ و هميشه و همه جا، روی حضور خاموش آن‌ها حساب می‌کند و رفتار خود را طوری تنظيم می‌کند که از چشم و گوش پنهان آن در امان باشد. و دليل آن را هم به خوبی می‌داند: به هيچ وجه لازم نيست به دام عنکبوت بيفتد، بازجويی پس بدهد، متهم گردد و محاکمه يا محکوم شود. حتا صاحبان پست و مقام نيز در هر موقعيت و مقامی که باشند در تارهای اين عنکبوت گرفتار می‌شوند. زمانی که سرنوشت‌شان رقم ‌می‌خورد، کسانی يافت می‌شوند که [در پرونده‌سازی] به اختيار يا به اجبار با پليس همدستی کنند. اينکه پليس می‌تواند هر زمان که بخواهد در زندگی فرد مداخله کند، بی‌آنکه او توان ايستادگی داشته باشد، کافی است تا بخشی از وجود و شخصيت خود را قربانی کند و برای هميشه به موجودی ظاهرساز بدل شود.

وقتی در پس تلاش‌های دفاعی انسان برای حفظ موقعيت خويش، ترس لانه می‌کند، می‌توان مشاهده کرد که خودپرستی و جاه‌طلبی به طور روزافزونی به موتور اصلی اهداف فرد برای دستيابی به آنچه که پيش از اين نداشت بدل می‌شود.

به نظر می‌رسد که نظام اجتماعی در دورۀ اخير، به ندرت با چنين صراحتی موقعيت به کسانی داده باشد که حاضر اند به خاطر کسب منافع به هرکاری دست بزنند؛ کسانی فاقد اصول، بی‌مقدار و تشنۀ مال و مقام. در چنين وضعيتی، شگفت‌ نيست که امروزه بسياری از پست‌های دولتی توسط انواع جاه‌طلبان، فرصت‌طلبان، شيادان و افرادی مشکوک اشغال شده است. يا خيلی ساده، توسط «همدستان» معروف، يعنی توسط کسانی که هنر اين را دارند که برای حفظ مقام و موقعيت‌شان در هر شرايطی، خود را قانع کنند با کار کثيفی که می‌کنند، دارند چيزی را نجات می‌دهند و مانع بدتر شدن اوضاع هستند. اين نيز تصادفی نيست که در چنين وضعيتی، فساد شخصيت‌های مختلف دولتی، به ويژه امروز، به بالاترين ميزان در ده سال گذشته رسيده است. همين‌ها هستند که برای هرچيزی آشکارا رشوه می‌گيرند و بی هيچ عذاب وجدانی، طبق منافع گوناگون مادی و شخصی عمل می‌کنند.


واسلاو هاول

شمار کسانی که تبليغات رسمی را باور می‌کنند و با بی‌نيازی پشتيبان حاکميت‌اند، روز به روز کمتر می‌شود. به عکس شمار رياکاران و دروغگويان فزونی می‌گيرد. در حقيقت، همه ناچار به رياکاری اند.

اين وضعيت ناخوشايند، البته دلايل منطقی خودش را دارد: رژيم در سال‌های اخير، به ندرت به افکار واقعی شهروندان به ظاهر وفادار و به راستی سخنان آنان توجه داشته است. کافی است ملاحظه شود که به عنوان مثال، هنگام انواع انتقاد از خودها و اظهار ندامت‌ها، هيچ‌کس در واقع، علاقه‌ای به دانستن اين ندارد که آيا کار اين آدم‌ها از روی خلوص نيت است يا فقط منفعت‌شان چنين ايجاب می‌کند؟ حتا معمولاً گمان بر اين است که فرض دوم درست است، بی‌آنکه چيزی غيراخلاقی در آن ديده شود. به عکس، امتيازهای شخصی پيش‌گفته در خدمت توجيه اين انتقادها است. کسی به دنبال متقاعد ساختن «نادم» نيست که آيا اشتباه از خودش بوده يا اينکه او را به اشتباه انداخته‌اند؛ تمام همّ و غم‌شان اين است که به او بگويند راه نجات، ابراز ندامت است. امتيازهايی را که از اين راه به دست می‌آيد، با جلال و جبروت توصيف می‌کنند در حالی که تلخکامی ناشی از انکار خود را، تنها به خوابی آشفته فرومی‌کاهند. برحسب تصادف اگر کسی پيدا شود که بدون هيچ چشمداشتی صادقانه از خود انتقاد کند و در عين حال از پذيرفتن «پاداش‌های» اعطايی خودداری ورزد، بسيار محتمل است که رژيم او را مشکوک هم بداند.

از دلسردی تا بی‌اعتنايی

دست آخر، می‌توان گفت که همۀ ما آشکارا رشوه‌خواريم: اگر در مؤسسه‌ای تو بپذيری که اين يا آن کار را به عهده بگيری (البته نه به عنوان ابزاری در خدمت ديگر همکاران، بلکه به عنوان مأمور و در خدمت مديريت مؤسسه)، به تو امتيازات گوناگونی می‌دهند. اگر در "اتحاديه جوانان" عضو شوی، حق و امکان تفريح به شکل‌های گوناگون به دست خواهی آورد. اگر به عنوان هنرمند، در اين يا آن مراسم رسمی شرکت کنی، امکان و فرصت‌های واقعی خلاقيت خواهی داشت. تو می‌توانی در خلوت هر طور که بخواهی بينديشی به شرط اينکه در جلوت موافق باشی، مانع‌تراشی نکنی، هرگونه دلبستگی به حقيقت را به فراموشی بسپاری و وجدانت را خواب کنی، در اين صورت همۀ درها چهارطاق به رويت گشوده خواهند شد.

اما اگر انطباق دادن ظاهری خود با وضع موجود، عامل اصلی موفقيت در جامعه می‌شود، افرادی که پيش می‌افتند چه کيفيتی خواهند داشت و در اين صورت چه نوع شخصيت‌هايی می‌توانند به مقام و منصب برسند؟

جايی در ميان حس دفاع از خود در برابر جهان که ناشی از ترس است، و ميل حريصانه به تسخير جهان، که از عطش کسبِ بيشترين امتيازهای شخصی مايه می‌گيرد، طيفی از احساس‌ها و تمايل‌ها هست که نبايد آن‌ها‌ را دست کم گرفت؛

چرا که اين طيف احساس‌ها نيز، در مقياسی وسيع، در ايجاد فضای اخلاقی «جامعۀ متحد» امروز نقش مهمی‌ دارند؛ احساس‌هايی چون "بی‌اعتنايی" و همۀ آن چيزهايی که به همراه دارد.

مردم پس از شوک ناشی از سرکوب بهار پراگ و تثبيت نوعی نظام‌، طوری شده اند که گويی اميد خود را به آينده، به امکان بهبود اوضاع عمومی، و به اهميت مبارزه برای حق و حقيقت از دست داده‌اند.

به هر آنچه که فراتر از آسايش و امنيت شخصی‌شان باشد، بی علاقه شده‌اند؛ و در تلاش آن اند که از راه‌های گوناگون بگريزند. از روی دلسردی، به هر ارزشی که از موقعيت و منافع‌شان فراتر رود بی‌‌اعتناء اند و از توجه به همنوعان خود غفلت می‌ورزند؛ و اين يعنی دلسردی و افسردگی.

کسی که هنوز تلاش می‌کند مقاومت نشان دهد و به عنوان مثال، برای حفظ موجوديت ‌خود حاضر نيست ظاهرسازی کند و عقايد خود را کتمان نمايد، زيرا ترديد دارد که بتوان به بهای بيگانه شدن با خود، شخصيت خويش را حفظ کرد، چنين کسی در نزد اطرافيان بی‌تفاوت، همچون موجودی بيش از پيش عجيب و غريب، عقل‌باخته و دن‌کيشوت‌وار جلوه می‌کند. دست آخر، ضرورتاً، با نوعی اکراه با او روبرو می‌شوند، همچون کسی که رفتارش متفاوت با ديگران است- و امکان دارد با رفتارش به آيينۀ سنجش اطرافيان بدل شود. امکان ديگری هم هست، و آن اينکه جماعت بی‌تفاوت، او را در ظاهر از خود برانند يا همان‌طور که از ايشان خواسته شده، از او فاصله بگيرند، اما در عين حال برای آرامش وجدان‌شان، مخفيانه يا در خلوت با او همدردی کنند؛ چرا که نمی‌توانند رفتاری شايسته، چون رفتار او پيشه کنند.

آری، اين بی‌اعتنايی به نحو متناقضی، يک مؤلفۀ اجتماعی بسيار فعال است؛ مگر نه اين است که کسانی بسيار نه از ترس، بلکه از روی بی‌اعتنايی، پای صندوق‌های رأی می‌روند، در تظاهرات‌های دولتی شرکت می‌کنند و به عضويت ارگان‌های دولتی درمی‌آيند؟ مگر نه اين است که حمايت سياسی ظاهری که رژيم از آن بهره می‌گيرد، اغلب امری عادی، از روی عادت، خودکار و مشکل‌گشا است که در پشت آن، چيزی جز وادادگی کامل نخفته است؟ شرکت در مراسم سياسی‌ای که اعتقادی به آن نيست، البته بی‌معناست، اما اين کار دست کم، ضامن آسايش که می‌شود. امتناع از آن چه تأثيری می‌تواند داشته باشد؟ چيزی که به دست نمی‌آيد هيچ، تازه آسايش آدمی هم از دست می‌رود.

اکثريت مردم دوست نمی‌دارند که در وضعيت يک جنگ دايمی با حاکميت به سر برند، تازه چنين جنگی برای يک فرد تنها، عاقبتی جز شکست نخواهد داشت. بنابراين چرا نبايد همان کاری را بکند که از او می‌خواهند؟ اين که برای او هزينه‌ای ندارد و تازه با مرور زمان، به يادش هم نخواهد آمد آن کار. نه، به زحمت‌اش نمی‌ارزد.

نااميدی به دلسردی، دلسردی به دنباله‌روی و دنباله‌روی به اين کارهای عادی‌شده‌ای می‌انجامد که دولت آن را دليلی بر وجود فعاليت سياسی توده معرفی می‌کند. اين همه، نگرشی را می‌آفريند که امروزه نسبت به رفتار و ذهنيتِ به اصطلاح نرمال وجود دارد؛ نگرشی اساساً و عميقاً بدبينانه.

به تدريج که اميد به بهبود اوضاع عمومی از ميان می‌رود، و تسلط فرد بر ارزش‌ها و اهدافِ فراتر از منافع شخصی کاهش می‌يابد، به تدريج که از امکان عمل معطوف به «بيرون» او کاسته می‌شود، فرد انرژی خود را همواره در جايی به کار می‌گيرد که با مقاومت کمتری روبروست، يعنی انرژی خود را به «درون» معطوف می‌کند. بيشتر به فکر خويش است، به فکر خانه و خانواده‌اش. او در اينجا می‌تواند به صلح و آرامش برسد، می‌تواند غم دنيا را فراموش کند و به خلاقيت خود ميدان دهد. چنين است که مردم با نو کردن مبلمان، با سر و سامان دادن به خانه و زندگی، سعی می‌کنند زندگی دلپذيری فراهم آورند، خانۀ ييلاقی می‌سازند، به اتومبيل‌شان می‌رسند، به خورد و خوراک و لباس پوشيدن‌ و راحتی خانگی ‌توجه نشان می‌دهند؛ خلاصه آنکه، علايق اصلی‌شان به جنبه‌های مادی زندگی خصوصی معطوف می‌شود.

بديهی است که اين گرايش نتايج مثبت اقتصادی دارد: به گسترش بخش توليد لوازم مصرفی و خدمات که بسيار از آن غفلت شده، ياری می‌رساند؛ به بالا رفتن سطح زندگی مردم کمک می‌کند؛ و اين از نظر اقتصادی، منشاء مهم پويايی است و به نظر می‌رسد که بتواند دست کم تا حدودی، افزايش ثروت مادی را تضمين کند که جمود، بوروکراسی و بازدهی ضعيف اقتصاد دولتی شده، مشکل بتواند چنين کاری را انجام دهد (کافی است کم و کيف خانه‌سازی دولتی با بخش خصوصی مقايسه شود).

حذف زندگی اجتماعی و عقب‌نشينی به زندگی خصوصی

حاکميت خواهان سوق ‌دادن انرژی مردم به سمت سپهر «خصوصی» است و از آن پشتيبانی می‌کند.

چرا؟ آيا برای ايجاد تحرک در توسعۀ اقتصادی؟ حتما اين يکی از دلايل آن است. تمامی تبليغات و اقدام‌های سياسی، اين جهت‌گيری به سوی «درون» را، پنهانی اما نظام‌مند، اساس تحقق [شخصيت] انسان معرفی می‌کنند. اما اين آشکارا برخلاف آن دلايلی است که حاکميت را به تشويق اين جابه‌جايی وامی‌دارد: نخست و پيش از هر چيز، بدين دليل که نشان‌دهندۀ گريز به بيرون از عرصۀ زندگی عمومی است. حاکميت به درستی پيش‌بينی می‌کند که اگر اين نيروی آزادشده به عرصۀ «بيرون»، يعنی به مسائل جامعه بپردازد، دير يا زود عليه خود او وارد عمل خواهد شد (يا عليه ساختاری که امروز دارد و آمادۀ هيچ‌گونه تغيير هم نيست)، بنابراين حاکميت مصمم است زندگی رقت‌بار کنونی را به عنوان زندگی انسانی قلمداد کند. بدين ترتيب، برای تسهيل ادارۀ کشور، توجه جامعه از نگاه به خود، يعنی به امور جامعه، آگاهانه‌ منحرف می‌شود. با معطوف کردن توجه فرد به امور پيش پا افتاده و منافع مصرفی‌اش، مانع از اين می‌شوند که به انقياد فزايندۀ روحی، سياسی و اخلاقی خود آگاهی يابد. و فرد که نقش‌ او به حامل تک‌ساحتی ايده‌آل‌های جامعۀ مصرفی کاستی گرفته است، بايد خود را به مادۀ نرمی چون موم بدل کند، آمادۀ هرگونه دست‌کاری. خطر وسوسه شدن در اثر توانايی‌های بی‌شمار و پيش‌بينی‌نشده که بالقوه‌ در انسان نهفته است، با زندانی کردن او در چشم‌انداز حقيری که در چارچوب محدود يک اقتصاد برنامه‌ريزی‌شده، به او به عنوان يک مصرف‌کننده داده شده است، بايد در نطفه خفه شود.

شواهد موجود نشان می‌دهد که حاکميت در برابر موجودی که تنها هدف‌اش ادامۀ زندگی است روشی متناسب با آن در پيش گرفته است: يعنی برای حفظ قدرت، مقاومت در برابر خود را تا حد ممکن کاهش دهد؛ بی آنکه در اين کار نگران بهايی باشد که به ازای از ميان بردن منزلت و انسانيت آدمی بايد پرداخت.

در عين حال، به هر مناسبتی تلاش می‌کند مشروعيت خود را با به رُخ کشيدن ايده‌ئولوژی انقلابی‌اش، با تداومی وسواس‌گونه يادآوری کند؛ ايده‌ئولوژی‌ای که آرمان‌اش رهايی کامل انسان است! اما راستی کجاست آن انسانی که قرار است به شکوفايی پربار، موزون و واقعی فردی برسد؟ انسان رها شده از تسلط دستگاه‌های اجتماعی از خودبيگانه‌ساز، رها شده از سلسله‌مراتب فريبندۀ معيارهای ارزشی ناشی از آزادی‌های صوری، و آزاد از ديکتاتوری مالکيت خصوصی که از پول، بُت می‌سازد؟ کجاست آن انسانی که به عدالت اجتماعی و برابری دست‌يافته و خلاقانه در قدرت اقتصادی و سياسی شريک شده است؟ انسانی که با شأن و منزلت تربيت شده و خود را بازيافته است؟ اما به جای آزادی مشارکت در تصميم‌گيری‌های اقتصادی و سياسی، و به جای شکوفايی فکری، فقط به او امکان می‌دهند تا آزادانه تصميم بگيرد کدام مُدل يخچال يا ماشين رختشويی را خريداری کند.

کوتاه اينکه ظاهر والايی از آرمان‌های بزرگِ انساندوستانه، و در پس آن، خانۀ محقر خرده‌بورژوای سوسياليست! از يک سو، شعارهای پُر سر و صدا دربارۀ گسترش بی‌سابقۀ آزادی‌ها و غنای معنوی زندگی، و از سوی ديگر، زندگی خالی و اندوهناکی که به رفتن به خريد فروکاهيده است!

جايی در رأس اين سلسله‌مراتب فشار و فريبکاری که انسان را به گوسفند سربه‌راهِ گلۀ مصرف‌کنندگان بدل ساخته، قدرتی قاهر و پنهان کمين کرده است: اين نيرو، دستگاه پليس است. تصادفی نيست که شکاف ميان ظاهر ايده‌ئولوژيک و واقعيت روزمره را، اين نيرو بهتر از هر چيز ديگر نشان می‌دهد. هرکسی که اين امتياز غم‌انگيز را داشته باشد که «روش کاری» اين دستگاه را شخصا تجربه کند، با مشاهدۀ اهداف اعلام شده، نمی‌تواند از خنديدن خودداری کند: چگونه می‌توان پذيرفت که جاسوس‌بازی توسط هزاران خبرچين، پليس لباس‌شخصی، خرده‌بورژوا و بوروکرات‌های عقده‌ای، انتقام‌جو، حسود و مغرض، اين انبوه شامّه‌آزاری که از خيانت‌ها، بهانه‌تراشی‌ها، کلاهبرداری‌ها و دسيسه‌چينی‌ها جمع‌آوری شده، نماد کار کارگرانی باشد که از حکومت مردمی و دستاوردهای انقلابی آن در برابر توطئه‌های دشمنان پشتيبانی می‌کنند؟ زيرا بدترين دشمن يک حکومت به راستی کارگری، اگر دنيا اين چنين وارونه نمی‌بود،همين خرده‌بورژوايی هست که برای لو دادن ديگران، آماده است بدون هيچ عذاب وجدانی، دست به هرکاری بزند؛ در پشت اعمال روزمرۀ پليس مخفی، که در پيروی ازهمين «روش کاری» انجام می‌گيرد، به وضوح می‌توان او را باز شناخت.

من معتقدم که اين تناقض فاحش ميان تئوری و پراتيک را دشوار بتوان طور ديگری توضيح داد، جز اينکه آن را نتيجۀ منطقی مأموريت واقعی دستگاه پليس دانست. هدف اين دستگاه، حمايت از شکوفايی آزادانۀ انسان در برابر سرکوبگران اين شکوفايی نيست، بلکه به عکس، در مقابل خطری که فعاليت‌های انسانی واقعاً شکوفا کننده برای سرکوبگر دارد، از او، يعنی از سرکوبگر حمايت می‌کند.

تناقض ميان آموزش انقلابی دربارۀ انسان نوين و اخلاق نوين، با زندگی پوچ مصرفی، پرسش ديگری را پيش می‌کشد: حاکميت به چه دليل اين‌چنين سفت و سخت به ايده‌ئولوژی‌اش چسبيده است؟ کاملا روشن است، فقط به اين دليل که ايده‌ئولوژی، به عنوان مناسک و آدابِ مرسوم ارتباطی، ظاهری از مشروعيت، تداوم و ثبات به حاکميت می‌بخشد؛ و عملکرد پراگماتيستی او را با نقابی آبرومند می‌پوشاند.

منافع واقعی و مشخصی که موجب در پيش گرفتن اين روش می‌شود، در ايده‌ئولوژی رسمی در عرصه‌های مختلف تأثيرگذار است. حاکميت به طور دايم تلاش می‌کند با جمله‌بافی‌های ايده‌ئولوژيک و بالا بلند آسمانی، انسان بی‌اعتنا به معانی اين حرافی‌ها را زير نفوذ خود نگهدارد. و اين در واقع، حرف حساب و يک اندرز واقع‌بينانه در خود دارد: به سياست کاری نداشته باش، اين کارِ ماست؛ فقط آن کاری را بکن که از تو می‌خواهيم؛ بيهوده انديشه نورز و در اموری که به تو مربوط نيست دخالت نکن، کار خودت را در آن کنار انجام بده، به فکر خودت باش تا کامروا شوی.

آدمی به اين اندرزها عمل می‌کند: بالاخره ضرورتِ اينکه بايد به فکر سطح زندگی خود باشد، تنها چيزی ا‌ست که بر سر آن با حکومت‌اش توافق دارد. پس چرا نبايد از اين فرصت استفاده کند؟ به ويژه آنکه به هر حال، کار ديگری هم نمی‌توان کرد!

جامعۀ روحيه باخته

اين وضع به کجا می‌رود؟ اين نظامی که بر پایۀ ترس و دلسردی استوار شده، و آدمی را به سوراخی زندگی مادی خود می‌راند و دورويی و ظاهرسازی را چنان يک اصل اساسی ارتباط با جامعه، به او می‌آموزد، چه تأثيراتی بر مردم دارد؟ حال بی آنکه وسايل به کار گرفته شده و هزينۀ پرداختی به حساب آيد، بايد ديد جامعه‌ای که تنها هدف رهبرانش، حفظ ظاهری نظم و اطاعت همگانی‌ است، به کجا خواهد رسيد؟

فهميدن اينکه اوضاع کنونی به کجا می‌رود، چندان دشوار نيست: از ميان رفتن تدريجی همۀ ارزش‌ها و هنجارهای اخلاقی، نابودی معيارهای شايستگی و کاهش اعتماد به ارزش‌هايی چون حقيقت، پايبندی به اصول، درستی، نوعدوستی، حيثيت و شرافت.

بدين ترتيب، آدمی با روحيه‌باختگی عميق ناشی از نااميدی و بحران اعتقاد در معنای زندگی، به زندگی گياهی محض محکوم می‌شود. اين پديده، خصلت تراژيک وضعيت انسان را در تمدن تکنيکی از نو مطرح می‌کند؛ پديده‌ای که همراه است با از ميان رفتن تدريجی ارزش‌های مطلق در ذهنيت و وجدان آدمی؛ من اين را بحران هويت انسان می‌نامم؛ نظامی که چنين بی‌رحمانه از فرد می‌خواهد که خودش نباشد، آيا می‌تواند مانع از فروپاشی هويت او شود؟

نظم به بهای اسارت روح، بی‌حسی و خالی بودن هستی مستقر شده و حکومت به بهای بحران معنوی و اخلاقی جامعه به ظاهر تحکيم گشته است.

اما مسئله اينجاست که اين بحران عميق‌تر می‌شود: کافی ا‌ست از افق محدود زندگی روزمره، قدری دورتر بنگريم تا به هولناکی دريابيم که با چه سرعتی کلیۀ مواضع را از دست می‌دهيم؛ مواضعی که همين ديروز، نمی‌خواستيم ترک‌شان کنيم. چيزی که وجدان اجتماعی، زمانی پيش، آن را زشت و زننده می‌دانست، امروز به راحتی چشم‌پوشيدنی شده تا آنجا که فردا به امری پذيرفتنی و شايد پس‌فردا، همچون يک الگو معرفی شود. چيزی را که ديروز نمی‌خواستيم تبديل به عادت شود و آن را ناممکن می‌شمرديم، امروز بی هيچ شگفتی، همچون يک واقعيت می‌پذيريم. و به عکس، چيزی که تا چندی پيش به ديدۀ ما امری طبيعی می‌نمود، امروز به استثناء بدل شده و فردا، کسی چه می‌داند؟ چه‌بسا ايده‌آلی دست‌نيافتنی شود.

تغييراتی که در معيارهای «طبيعی» و «نُرمال» به وجود آمده، و گسست‌هايی که وجدان اخلاقی جامعۀ ما در طی ساليان گذشته به خود ديده است، وخيم‌تر از آن است که در نگاه نخست ديده می‌شود. زيرا بی حسی روزافزون، ظرفيت و توانايی وجدان آدمی را نيز برای اينکه بتواند واکنشی از خود نشان دهد، تضعيف می‌کند.

اين بيماری همچون آفت، از برگ و بار آغاز می‌شود تا به ساقه‌ها و ريشه‌ها گسترش ‌يابد؛ اين است چشم‌اندازی که وضعيت کنونی به دست می‌دهد و منشاء واقعی نگرانی‌ است. جامعه همواره با خودآگاهی هرچه ژرف‌تر، گسترده‌تر و ظريف‌تر، از درون توسعه می‌يابد، غنی‌ و بارور می‌شود. فرهنگ در اين ميان، ابزار اصلی اين خودآگاهی است. فرهنگ، ميدان مشخص فعاليت انسان است که از راه‌های گوناگون، بر وضعيت روحی جامعه تأثير می‌گذارد و خود نيز از جامعه تأثير می‌پذيرد.


گوستاو هوساک، دبير‌کل وقت حزب کمونيست چکسلواکی

خفقان فرهنگ

زمانی که تسلط همه‌جانبه بر جامعه، راه انواع توسعۀ درونی آن را مسدود می‌کند، در درجۀ نخست، فرهنگ است که خفه می‌شود. زيرا فرهنگ در ذات خود، پادزهر تحميق و فريفتن جامعه است. دليل ديگر، ترس قابل فهمی است از اينکه جامعه از ابعاد بيگانگی تحميل شده بر خود، به ويژه از طريق فرهنگ، آگاه شود. در واقع، فرهنگ اين امکان را به جامعه می‌دهد تا آزادی‌ خود را ژرفا بخشد و حقيقت را کشف کند. بنابراين، چرا بايد حاکميتی که کارش سرکوب آزادی و حقيقت است، نظر مساعدی به فرهنگ داشته باشد؟ چنين حاکميتی، فقط يک «حقيقت» را به رسميت می‌شناسد: حقيقتی که در لحظه نياز دارد. يک نوع «آزادی» را می‌پذيرد: آزادی بيان همين «حقيقت» را.

دنيای حقيقت اين چنينی، تابعی از منافع حاکميت است و به هيچ‌رو متأثر از فضای مبتنی بر ديالکتيک شناخت واقعی نيست؛ دنيايی است که مشخصۀ آن، نازايی فکری، جزم‌های منجمدشده، و آموزۀ خشک است که ناگزير به استبدادی بی‌آرمان می‌انجامد؛ دنيای ممنوعيت، محدوديت و نظم، که سياست فرهنگی در آن، پيش از هر چيز، «کار فرهنگی» پليس است.

دربارۀ سقوط حيرت‌انگيز فرهنگ معاصر در ورطۀ نابودی، دربارۀ صدها نويسنده و آثار ممنوعه، دربارۀ ده‌ها نشریۀ توقيف شده، دربارۀ تقريباً ناممکن شدن چاپ کتاب، دربارۀ قطع ارتباط در وضعيت فعلی، خالی بودن نمايشگاه‌ها و انواع سرکوب‌ها و تبعيض‌ها در اين زمينه، دربارۀ انحلال کلیۀ مجامع و انجمن‌های موجود هنری، دربارۀ برچيدن بسياری از مراکز تحقيقات علمی و جايگزين کردنشان با مراکزی قلابی که توسط گروه‌های جاه‌طلب و فرصت‌طلبِ خودی اداره می‌شوند، و دربارۀ تن‌پروران اصلاح‌ناپذير، بی‌صلاحيت و جاه طلبی که در اين قحط‌الرجال، فرصت طلايی تمام زندگی‌شان را به دست آورده‌اند، پيش از اين بسيار نوشته و گفته شده است. من نمی‌خواهم اين پديده‌ها را به درازی توضيح دهم، بلکه فقط به برخی از جنبه‌های عميق اوضاع، نظر خواهم کرد.

نخست اينکه در وضعيت امروز، هراندازه که دردناک باشد، نمی‌شود گفت که فرهنگ به کلی نابود شده است. تئاترها مشغول کار اند و تلويزيون همچنان برنامه پخش می‌کند، حتا کتاب‌هايی نيز منتشر می‌شود. با وجود اين، مجموعۀ اين فرهنگ دولتی و قانونی، مُهر و نشان آشکاری بر پيشانی دارد که عبارت است از خصلت سطحی (بيرونی) آن که ناشی از گسستن از جوهر واقعی‌ فرهنگ و سترونی کامل آن به عنوان ابزار آگاهی فرد و در نتيجه جامعه است. اگر امروز کار ارزشمندی، به عنوان مثال- چنانچه بخواهيم در حوزۀ هنری باقی بمانيم، اگر کار درخشانی از يک هنرپيشه به نمايش درآيد، فقط به اين دليل تحمل می‌شود که کاری است ظريف و والا، و از نظر حاکميت بس بی‌آزار. با اين حال، حتا در اين مورد، به محض اينکه تأثير کار آن هنرپيشه کم و بيش با استقبال مردم مواجه شود، حاکميت به طور غريزی وارد عمل می‌شود (مواردی سراغ داريم که يک هنرپيشۀ خوب فقط به اين دليل که زيادی خوب بوده است، گرفتار ممنوعيت شده است). اما اين امری ثانوی‌ است. مسئلۀ جالب توجه اين است که بدانيم اين سطحی‌ نگری و پرهيز از پرداختن به واقعيت‌ها در هنرهايی که ابزارهای مستقيم‌تری برای بيان تجربه‌های بشری و جهانی در اختيار دارند و نقش آگاه‌کنندۀ خودشان را خيلی آشکارتر ايفا می‌کنند...، چگونه خود را نشان می‌دهد.

اينک يک نمونه: وقتی يک اثر ادبی استادانه و هوشمندانه ای امکان انتشار می‌يابد (اين گاهی پيش می‌آيد)- فرض کنيد يک نمايشنامه-، صرف نظر از محاسن مذکور، می‌توان از يک چيز مطمئن بود: و آن اينکه، اين اثر ذره‌ای از چارچوب تعيين شده و رايج آگاهی کاذبِ جامعه، که تجربه‌ای غيرواقعی را به عنوان تجربه‌ای اصيل و واقعی معرفی و تأييد می‌کند، فراتر نمی رود. تجربه‌ای سرهم‌بندی شده از جزئيات سطحی و بی‌آزار، نوعی سایۀ مرده، تجربه‌ای که از مدت‌ها پيش در وجدان جامعه پذيرفته شده و لانه کرده است. اين نتيجۀ سانسور يا خودسانسوری تحميل‌شدۀ مؤلفی است که قادر است به خودش دروغ بگويد، هرآينه اگر از سرِ تسليم و يا حسابگری او نبوده باشد. عليرغم اين، يا شايد به رغم اين، حاصل کار نويسنده می‌تواند برای برخی مردم سرگرم‌کننده، شورانگيز و جذاب باشد، بی آنکه بر شناخت واقعی آنان نوری تازه بيفکند، يعنی امر ناشناخته‌ای را بشناساند، چيزی بگويد که پيش از اين گفته نشده، خواه بدين خاطر که چيز تازه‌ای‌ است، و خواه برای اينکه پيش از اين به فکر کسی نرسيده بوده است.

کوتاه اينکه در نهايت، اين اثر ضمن تقليد از دنيای واقع، واقعيت را مخدوش می‌کند. تصادفی نيست که با شکل مشخصی که دارد، خواه بورژوايی باشد و خواه پرولتاريايی، اغلب به اموری می‌پردازد که سنتاً در کشور ما - به علت ماهيت بی‌آزارشان- مورد توجه حاکميت است: می‌خواهم از "زيبايی‌شناسی ابتذال" بگويم که با اخلاق خرده بورژوايی، فلسفۀ احساساتی انساندوستی کافه‌ای، خوش‌خُلقی کدبانويی و با درکی محدود از جهان همراه است و بر پایۀ اعتقاد به ساده‌لوحی همگانی بنا شده است. زيبايی‌شناسی‌ای که محور اصلی آن، ستايش از ميانمايه‌گی دلخوش کننده و ازخود راضی بودن ديرينۀ ملی است؛ رضايتی که از گرايش به پُرزرق و برقی، و بی‌معنايی همه‌چيز مايه می‌گيرد و در خوش‌بينی کاذبی به اوج خود می‌رسد و مبتذل‌ترين تفسير از حکم «حقيقت پيروز خواهد شد!» را به پيش می‌کشد.

امروز، به ندرت بتوان تأليفی ادبی سراغ داشت که برپایۀ ايده‌ئولوژی حاکم نوشته شده باشد (تازه اگر هم باشند، از نقطه نظر حرفه‌ای بسيار بد اند). اين پديده را نمی‌توان فقط با اينکه کسی نيست بنويسد توضيح داد، بلکه به اين دليل نيز هست که در اصل، حاکميت به ويژه به اين نوع کارها روی خوش نشان نمی‌دهد. اگر تأليفاتی از اين نوع وجود داشت، اگر در سطح حرفه‌ای خوبی می‌بودند و خوانندگانی داشتند، با جلب نظر اينان- يعنی مصرف‌کنندگان- می‌توانستند به «بيرون» [به بيرون از زندگی شخصی، يعنی به زندگی جامعه] معطوف شوند؛ می‌توانستند زخم‌ها را تازه کنند، به دليل ماهيت سياسی راديکال خود واکنش‌هايی بسيار سياسی‌ و بنيادی برانگيزانند و آبی را که بايد راکد بماند، بياشوبند. زيبايی‌شناسی ابتذال، برای منافع واقعی حاکميت بسيار سودمند است: از کنار حقيقت به شکلی بی سر و صداتر، پذيرفتنی‌تر و موجه‌تری می‌گذرد؛ و عادت‌ِ ذهنی رايج نيز، به راحتی آن را می‌پذيرد. به علاوه، وظيفه‌ای را که نگرش زندگی مصرفی، به فرهنگ سپرده است، به خوبی به عهده می‌گيرد: يعنی اينکه با حقيقت مردم را تحريک نکند، بلکه با دروغ، آرامش و آسايش برای آنان فراهم آورد.

بيشترين آثار چنين بوده اند. اما در کشور ما تا به امروز، هميشه شکاف‌هايی وجود داشت و برخی از کارها که به اين يا آن شکل، در خدمت خودآگاهی انسان بود می‌توانست از لابلای آن شکاف‌ها بيرون بخزد. البته اين نوع آثار، هرگز در کشور ما روزگار آسانی نداشته اند. حاکميت، و نيز ذهن متعارف و راحت‌طلب، همواره با اين نوع آثار مخالفت می‌کنند. اما با اين حال تا به امروز موفق شده‌اند که سرانجام، به شکل غيرمستقيم و مرموزی، با فرد و جامعه- و البته نه به سرعت- رابطه بگيرند و به وظيفۀ آگاهی‌بخشی که فرهنگ دارد، جامۀ عمل بپوشانند.

اصل مطلب همين وظيفۀ آگاهی بخشی فرهنگ است؛ و به اعتقاد من مهم‌ترين چيز همين آزادی در زمينۀ فرهنگ است. زيرا سيستم دقيق اِعمال کنترل بوروکراتيک بر فرهنگ، نظارت کامل بر تمامی شکاف‌ها و منافذی که ممکن است با استفاده از آن، نوری به بيرون بتابد، وجود ترس از هنر در ميان رهبران مملکت که کليد همۀ درها را در دست دارند، چنان است که حکومت فعلی برای نخستين بار پس از بيداری ملی در قرن نوزده، موفق شده است دقيقاً همين امکان را نيز به کلی از ميان بردارد.

آشکار ا‌ست که در اينجا از فهرست طولانی نويسندگانی که کم و بيش و يا به کلی گرفتار ممنوعيت‌اند، صحبت نمی‌کنم، بلکه بدتر از آن، از «فهرست سفيد»ی سخن می‌گويم که از پيش، با مقوله‌هايی ممنوعه پُر شده است. مقوله‌ها و مباحثی که می‌توانند جرقه‌ای از فکری نو، و شناختی مؤثر را با صداقتی عميق و الهام‌بخش مطرح کنند: از حکم جلبِ پيشاپيش صادر شده‌ عليه همۀ آن چيزهايی سخن می‌گويم که در ذات خود آزادند و بنابراين به فرهنگ، در معنای عميق‌ آن تعلق دارند. از حکم جلبِ فرهنگ سخن می‌گويم که توسط حکومت شما، گوستاو هوساک، صادر شده است.

پرسشی که در آغاز نامه ام مطرح کردم اين جا دوباره مطرح می شود: اين حکم جلب به چه معناست؟ چه نتايجی دارد؟ تأثير آن بر جامعه چيست؟

[ادامه نامه را با کليک اينجا بخوانيد]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016