گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
29 آذر» نامه سرگشاده واسلاو هاول به گوستاو هوساک (آوريل ١٩٧٥)، ترجمه رضا ناصحی16 بهمن» رژيم ايران شهروندان مقيم خارج کشور را هدف قرار میدهد، رؤيا برومند، مجله هافينگتن پست 3 دی» در ستايش کنشهای کوچک ايستادگی، واسلاو هاول، برگردان از عمار ملکی 3 دی» گزارش سمپوزيوم "پايان دادن به دور باطل خشونت دولتی و مصونيت کيفری در ايران"، درباره کشتار زندانيان سياسی ايران در سال ۱۳۶۷ (همراه با عکس و چند 27 آذر» واسلاو هاول، نمایشنامه نویس و سیاستمدار معروف چک درگذشت
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! نامه سرگشاده واسلاو هاول به گوستاو هوساک (آوريل ١٩٧٥)، بخش دوم، ترجمه رضا ناصحی[بخش نخست نامه را با کليک اينجا بخوانيد] حافظۀ ممنوع مثالی میزنم: اغلب نشريههای فرهنگی [پس از مداخله نظامی در کشور ما] توقيف شدهاند؛ اگر برخی از آنها دوام آوردهاند، به اين دليل بوده است که به اجبار، با سياستهای رسمی دولت همگام شدهاند و بنابراين، از هرگونه ارزشی تهی گشتهاند. در نگاه نخست، اين تدابير چيزی را عوض نکرده است: بدون نشريات ادبی، هنری، تئاتری، فلسفی، تاريخی و غيره هم زندگی ادامه دارد؛ نشرياتی که حتا در دوران انتشارشان، پاسخگوی همۀ نيازهای نهانی جامعه نبودند، اما وجود داشتند و نقش خودشان را ايفا میکردند. اکنون چه شماری از مردم نبود اين نشريات را احساس میکنند؟ دهها هزار آبونه. يعنی بخش بسيار محدودی از جامعه. اما ابعاد خسارت به لحاظ کيفی، بینهايت بيش از آن است که به نظر میرسد. ابعاد واقعی آن پنهان است و دشوار بتوان ارزيابی دقيقی از آن داشت. نابودی يک نشريه- به عنوان مثال، يک مجلۀ تئوريک تئاتری- فقط به معنی جلوگيری از آگاهی خوانندگان و يا ضربتی سخت به فرهنگ تئاتر نيست؛ بلکه پيش از هر چيز، به معنی نابودی ابزار آگاهی جامعه و از اين طريق، مداخله در شبکۀ پيچيدۀ مبادلات و دگرگونی منابعی است که اين ارگانيسم لايهبندیشده، يعنی جامعۀ مدرن را، زنده نگهمیدارد: ضربه زدن به پويايی طبيعی اين ارگانيسم، برهم زدن همآهنگی پارههای مکمل هم، و برانداختن تعادل ميان کارکردهای گوناگونی است که به ميزان سازمانيابی درونی جامعه مربوط میشود. همچنانکه کمبود مداوم يک ويتامين که از نظر کمّی، جزء ناچيزی از مواد لازم برای بدن انسان است میتواند به بيماری فرد بينجامد، نابودی يک نشريه نيز در نهايت، میتواند چنان آسيبی بر پيکر جامعه وارد کند که در نگاه نخست به چشم نمیآيد. حال وقتی نه يک نشريه، بلکه کلیۀ اين نشريهها از ميان میروند، چه عواقبی خواهد داشت؟ به آسانی میتوان نشان داد که اين طور نيست که معنای حقيقی آگاهی، انديشه و خلاقيت، فقط برای حلقۀ اشخاصی «حقيقی» اهميت دارد؛ يعنی برای اشخاصی که در دنيای لايهبندی شدۀ جامعۀ متمدن ما، مستقيماً، چه فعالانه و چه منفعل، با اين مفاهيم سر و کار دارند. اين حلقهها و محافل، معمولا اعضای محدودی دارند؛ به ويژه در قلمروی علوم. با وجود اين، آگاهی ياد شده میتواند در مراحل بعدی از راه واسطههای گوناگون، عميقاً به کل جامعه منتقل شود؛ مثل سياست مربوط به تهديد اتمی که تأثير مستقيمی در ما دارد، در حالی که اکثريت ما، نظريهپردازیهای فيزيک تئوريک را که به ساختن بمب اتم انجاميده، مستقيماً تجربه نکردهايم. شواهد تاريخی گواه آن است که پديدۀ يادشده در زمينۀ علوم انسانی نيز صدق میکند. تحولات گوناگونی که در طی تاريخ، در عرصۀ فرهنگ، سياست و اخلاق رخ داده است، نشان میدهد که آغازگر اين تحولات، عمل «مستقيم» يک محفل کمشمار، اما خودآگاه بوده است. جامعۀ مورد نظر چه بسا از چند و چون اين اقدام که پيششرط ضروری حرکت بوده است آگاهی نيابد. در واقع، ما هرگز نمیدانيم چه زمانی يک اخگر ناپيدای آگاهی، که در سلولهای مغزی چند نفر شکل گرفته، شعله خواهد گرفت و ناگهان راه کل جامعه را روشن خواهد کرد، بی آنکه جامعه هرگز بداند که چگونه توانسته چنين راهی را در پيش گيرد. اما اين تمام مطلب نيست: حتا اخگرهای بیشمار شناخت و آگاهی که هرگز نوری فرا راه کليت جامعه نخواهند افکند، به صرف "وجود"شان هم که شده، ارزش اجتماعی گرانی دارند. اين اخگرها نشان دهندۀ امکان تحقق ظرفيتهای نهفته در جامعه- چه در زمينۀ خلاقيت و چه در عمل به آزادی- است و کمک میکنند به آفرينش بستر فرهنگی مساعد برای شکوفايی کانونهايی که در آنها، پديدههای والاتری نطفه میبندد. فضايی که بتوان در آن به خودآگاهی معنوی دستيافت، فضايی تقسيمناپذير است. گسيختن يک رشته، ضرورتاً هماهنگی کل شبکه را مختل میکند؛ و اين امر، وجود ارتباط متقابل را ميان تمامی روندهای آرامی که در پيکر جامعه جريان دارد تأييد میکند. اهميتی که هر يک از اين روندها دارد، از خودِ آن روند فراتر میرود. همين طور، آسيبِ ناشی از حملاتی که متحمل میشود، از سپهر خاص آن روند بسی افزونتر است. اين همه را نمیتوان فقط به اين جنبۀ به ظاهر ناچيز تقليل داد. با وجود اين، تأثير عميقاً مخربی را که اين حکم جلب عليه فرهنگ، بر روی وضعيت اخلاقی و روحی کليت جامعه دارد- و به ويژه در آينده خواهد داشت، نمیتوان ناديده گرفت؛ حتا اگر امروز اين تأثير را تنها در افراد معدودی بتوان مشاهده کرد. اينکه در ساليان اخير، در کتابفروشیهای ما هيچ رُمان تازهای ديده نمیشود که بتواند افق تجربۀ ما از جهان را به نحو محسوسی گسترش دهد، البته پيامد مشهودی نخواهد داشت. خوانندگان، تظاهراتی به اين دليل برپا نخواهند کرد؛ آنان همواره چيزی برای خواندن خواهند يافت. اما چه کسی جرئت میکند معنا و اهميت اين پديده را برای جامعۀ چک ارزيابی کند؟ چه کسی میداند که اين خلاء، چگونه خود را در فضای روحی و اخلاقی سالهای آينده نشان خواهد داد؟ توان خودشناسی ما را تا چه اندازه تضعيف خواهد کرد؟ اين فقدان خودآگاهی فرهنگی، بر روی کسانی که امروز آغاز به شناختن خود میکنند و يا فردا خواهند کرد، چه تأثيری خواهد داشت؟ فريبکاریهايی را که دارد به تدريج در وجدان فرهنگ عمومی جايگير میشود، چه قدر بايد درهم شکست، و برای يک شروع تازه، تا به کجا بايد بازپس رفت؟ چه کس میداند نيرو گرفتن برای احياء يک کانون جديد و کوچکِ حقيقت چگونه- و برای چه کسی، چه وقت، کجا- ميسر خواهد شد؟ در حالی که نه تنها امکان، بلکه احساس امکان چنين احيايی نيز نابود میشود؟ چند رمانی هم که هست جايی در کتابفروشیها ندارند و به صورت دستنويس، دست به دست میشوند. در اين زمينه هنوز نبايد قطع اميد کرد: در واقع، وجود اين قبيل رمانها که طی سالها، جز برای ده بيست نفری ناشناس ماندهاند، معنا و مفهوم ويژهای دارد. اينکه کتابی بتواند نوشته شود و دست کم، بتواند در حوزۀ محدودی از وجدان فرهنگی جامعه حضور داشته باشد، همين هم به خودی خود مهم است. اما در رشتههای ديگری که جز در چارچوبهای قانونی نمیتوان کار کرد تکليف چيست؟ ابعاد واقعی آسيبهايی را که اختناق به تئاتر و سينما زده و خواهد زد، اين فعاليتهايی که نقش و اهميت ويژهای در برانگيختن جامعه دارند، چگونه میتوان بازشناخت؟ خلاء فزاينده در عرصۀ علوم انسانی، تئوری و پژوهش در علوم اجتماعی، در درازمدت چه پيامدهايی خواهد داشت؟ چه کسی جرئت دارد پيامد قطع قهری روندهايی را که در درازمدت، به کسب شناخت در زمينۀ هستیشناسی، اخلاقی و تاريخی میانجامد محاسبه کند؛ شناختی که به دسترسی داشتن به منابع و تقابل آزادانۀ افکار در جريان تحقيق وابسته است؟ خلاصه، چه کسی میتواند عواقب عدم امکان گردش آزادانۀ اطلاعات، فکر، شناخت، ارزشها و هرگونه اعلام موضع علنی را بسنجد؟ پرسش کلی اين است: اين اخته کردن فرهنگ، فردا ملت را تا چه ميزانی در ژرفای ناتوانی اخلاقی و روحی فرو خواهد برد؟ بيم آن دارم که اين عواقب زيانبار اجتماعی، سالها بيش از منافع سياسی مشخص کسانی که سببساز آن بودهاند دوام آورد. در اين صورت، بار مسئوليت تاريخی کسانی که آيندۀ معنوی ملت را قربانی ماندن بر سر قدرت کردهاند، بس گران خواهد بود. آرامش گورستان اگر افول انرژی- آنتروپی[۲] (نابسامانی يا بینظمی)- قانون بنيادی کيهان است، قانون بنيادی زندگی به عکس، مبارزه عليه اين نابسامانی و تلاش برای توسعه و گسترش سامانيابی خود زندگی است. زندگی در مقابل يکسانی و يکشکلی مقاومت میکند. چشمانداز زندگی نه يکشکلی، بلکه گوناگونی و تنوع است؛ نوجويی، بیقراری و از خويشتن خويش فرارفتن و قيام عليه "وضع موجود" است. شرط اصلی بالندگی زندگی، گشودن مداوم رازهای آن است. جوهر نظام (که نخستين هدفش حفظ قدرت از راه تحميل يکسانی و گرفتن رأی موافق همگان است) بیاعتمادی نسبت به هرگونه تنوع، فرديت و تعالی، نوعی بيزاری از هر چيز ناشناخته، مبهم و اکنون رازآميز است؛ گرايشی در جهت همسانی هويت و جمود؛ دلبستگی عميق به "وضع موجود". اين نظام به دستگاهی مکانيکی بدل شده که زندگی و پويايی از آن رخت بربسته است. نظم مورد نظر حاکميت، به هيچ وجه اين نيست که در پی شکلهای خودسازماندهی همواره برتر جامعه باشد؛ بلکه به عکس، در پی «محتملترين وضعيت» است که به معنی زوال حداکثر انرژی است. حاکميت با حرکت به سمت اين زوال، "برخلافِ جهتِ زندگی» حرکت میکند. میدانيم که لحظاتی در زندگی انسان وجود دارد که ميزان سازمانيافتگیاش به ناگهان کاهش میپذيرد و به سمت تباهی انرژی و نابسامانی میرود. اين لحظهای است که انسان بنا به قانون کلی عالَم، از پا میافتد و آنگاه لحظۀ مرگ فرامیرسد. در بنيادهای نظامی که در حال بیحس شدن است (و ترجيح میدهد انسان را به صورت کامپيوتری ببيند که بتوان او را با اطمينان از اينکه هر برنامهای را به اجرا خواهد گذاشت، به دلخواه برنامهريزی کرد)، آری در بنيادهای اين نظام، "راه و رسم مرگ" خانه کرده است. از بستر چنين برداشتی از «نظم» که حاکميت مقرر میکند، نظم مرگ گسترش میيابد و به ناگزير هرگونه تجلی زندگی واقعی يا اقدامی اصيل، بيانی شخصی يا تفکری ويژه، فکری بکر يا نامنتظره را جز به عنوان «آنارشی»، «آشوب» و «بینظمی» نمیبيند. مجموعۀ رفتارهای حاکميت فعلی، که به شکل فشردهای در بالا آمد، تأييدی است بر اينکه تصور «آسايش»، «نظم»، «تحکيم»، «حل و فصل بحران»، «فرونشاندن آشوب»، «برقراری آرامش»، که از آغاز، محور برنامۀ سياسیاش بود، در نهايت همان محتوای کشندهای را برای او دارد که برای همۀ رژيمهای آنتروپيک (دستخوش فرآيند نابسامانی) داشته است. آری، نظم در اينجا حاکم است. اين نظم بوروکراتيک، همگونی غمانگيزی به وجود میآورد که نابودکنندۀ فرديت است؛ روندی است که خصوصيت فردی انسان را از ميان میبرد؛ بیحرکتی جانسختی است که هرگونه تعالی را ناممکن میکند. نظمی است " فاقد زندگی". آری، کشور ما آرام است. اما آيا آرامش گورستان جز اين است؟ در جامعهای که به واقع زنده است، همواره به طور طبيعی رويدادی رُخ میدهد: مجموعهای از فعاليتها و ماجراهای روزمره، جنبشهايی آشکار يا پنهان، اوضاعی نوين و بیمانند که به نوبۀ خود، فعاليتها و جنبشهای نوين ديگری را برمیانگيزند. قطبی شدن ميان آنچه پايدار میماند و آنچه تغيير میپذيرد، ميان معمول و نامعمول، ميان پيشبينی شدنی و ناشدنی، که رازآميز و حياتی است، در بستر وقايع شکل میگيرد و در مفهوم زمان تإثيرگذار است. زندگی اجتماعی هرچه سازمانيافتهتر باشد، زمان اجتماعی نيز سازمانيافتهتر میشود و خصلت يگانگی و «تکرارناپذيری» وقايع در بستر زمان فزونی میگيرد. افزون براين، راحتتر میتوان زمان اجتماعی را به عنوان روندی از دورههای بازگشتناپذير تصور کرد که جايگزينشدنی نيست، و سپس دربارۀ پيشرفت آن انديشيد و از اين طريق، قوانين تحول جامعه را به خوبی شناخت. هرچه حيات جامعه غنیتر باشد، آگاهی جامعه از اهميت زمان اجتماعی و اهميتِ تاريخ بيشتر میشود. به بيان ديگر، هرجا که ميدانی برای فعاليت اجتماعی گشوده است، ميدانی نيز برای حافظۀ اجتماعی فراهم میشود. جامعهای که زنده است، "تاريخ" دارد. تاريخی که در آن از يک سو، ميان عنصر استمرار و رابطۀ علت و معلولی، و از سوی ديگر، عنصر «تکرارناپذيری» و پيشبينی ناشدنی، پيوندی اساسی برقرار است، آری اين تاريخ، پرسشی در مقابل ما میگذارد: "تاريخ حقيقی" - اين منبع بیپايان «آشوب»، اين علت دايمی بینظمی، اين سيلی گستاخانه بر گونۀ نظم مستقر- آيا میتواند در دنيايی که رژيمی آنتروپيک بر آن چيره است وجود داشته باشد؟ پاسخ روشن است: [اين تاريخ] جايی در چنين دنيايی ندارد، و اين چيزی است که دست کم وقتی از بيرون بنگريم، مشاهده میکنيم: به محض بیحس شدن زندگی، زمان اجتماعی متوقف میشود و تاريخ از افق زندگی ناپديد میگردد. به نظر میرسد که در کشور ما نيز، از مدتها پيش، ديگر از تاريخ خبری نيست. ما مفهوم زمان را گرچه به تدريج، اما به يقين داريم از دست میدهيم- رويدادهای گذشته را فراموش میکنيم، زمانش را، ديروز و فردايش را نمیبينيم و اين احساس بر ما چيره میشود که دست آخر، اصلاً چه اهميتی دارد اين. معنا و مفهوم بیمانندی، همچنانکه مفهوم استمرار، از افق ديدِ ما رخت برمیبندد؛ همه چيز در تصوير يکسره خاکستری دوری باطل، ذوب میشود. انگار هيچ اتفاقی «رخ نمیدهد». نظم مرگزا، به اينجا هم رسيده است. زندگی کاملاً نظم گرفته و سازمانيافته، و بنابراين کاملاً بیحس شده است. بحران در جامعه، يعنی حس توقف زمان، به صورت اجتنابناپذيری به بحران زندگی شخصی میانجامد. وقتی نتواند تکيه گاه خود را در بستر تاريخ جامعه، يا تاريخ فرد در بطن تاريخ جامعه، پيدا کند، زندگی شخصی در سطح «پيش از تاريخ» سقوط میکند، به سطحی که تنها با تولدها، ازدواجها، وفاتها و رخدادهايی از اين دست زمانبندی و مشخص میشود. گويی اين حس توقف زمان اجتماعی، جامعه را هزاران سال به عقب بازمیگرداند؛ جامعهای که در آن، آگاهی از زمان تاريخی از محدودۀ حوادث کيهانی و جوّی فراتر نمی رفت؛ دورههای تکرار بینهايت، همچون مناسک مذهبی که در انطباق با اين حوادث شکل میگيرند. در پس «حذف» جنبههای نگرانکنندۀ تاريخ، حفرهای باز میماند که بايد آن را پُر نمود. بنابراين، بینظمی تاريخ واقعی بايد با نظم يک "شِبه تاريخ" جايگزين شود که نه از تحول جامعه، بلکه از ارادۀ برنامهريزان دولتی الهام گرفته است؛ "شبهتاريخی" که در آن رويدادها با شبهرويدادها جايگزين شده اند: گذر از اين سالروز به آن سالروز، از اين گرامیداشت به آن ديگری، از اين رژه به آن رژه، از اين کنگرۀ به اتفاق آراء به آن انتخاباتِ به اتفاق آراء، و از روز مطبوعات به روز ارتش، و از اينيک به آنيک. شگفتی نيست که با نيمنگاهی به تقويم، میتوان به تصويری اجمالی، نه تنها از گذشته بلکه از آينده نيز دست يافت! به یُمن محتوای به خوبی شناخته شدۀ مراسم و مناسک تکراری، میتوان انبوهی از اطلاعات کسب کرد که انگار شخصاَ تجربۀ شده است. بنابراين به بهای رجعت به دوران پيش از تاريخ، نظم کاملی حکمفرماست؛ با قيد يک احتياط: تکرار ادواری آيين و مناسک برای اجداد تاريخی ما، هر بار، معنا و مفهوم اساسی عميقی در خود داشت؛ در حالی که برای ما به صورت امری عادی و بیمعنا درآمده است. پايبندی حکومت به آيين و مناسک به دليل آن است که میخواهد وانمود کند که تاريخ در جريان است و با زمان پيش میرود. از سوی ديگر، شرکت مردم در اين آيينها از اين روست که خود را از دردِ سر مصون بدارند. وسيلهای که يک نظام آنتروپيک در دست دارد تا آنتروپی را در محيط خود افزايش دهد، اين است که هرچه بيشتر به يکدست شدن و مرکزيتمحوری رویآور شود و جامعه را در چفت و بست دستکاریهای ذهنی و ايدهئولوژيک يکجانبه گرفتار کند. امّا با هرگامی که در اين جهت برمیدارد، به ناگزير با افزودن به آنتروپی جامعه، آنتروپی خود را نيز افزايش میدهد[۳]. در واقع با ايجاد سکون و بیحرکتی در جهان اطراف، خود را نيز به موجودی بیحرکت بدل می سازد و توانايیهای خود را در رويارويی با هر پديدۀ نو و جريانهای طبيعی زندگی محدودتر می کند. در نتيجه، نظام آنتروپيک قربانی اصول مرگبار خود میشود. و از آنجا که نيروی حياتی درونی خود را نابود کرده است و هيچ پادزهری عليه نيروی مرگبار درونیاش عمل نمیکند، خود آسيبپذيرترين قربانی خويشتن میشود. از سوی ديگر، زندگی بنا بر طبيعيت خود در برابر تجاوز به زندگی با خلاقيت و موفقيت مقاومت میکند، و نظام سرکوبگر به دليل جمود و سکون خود از پا میافتد. در واقع، نظام در تلاش برای فلج ساختن زندگی، خود را فلج میکند و بنابراين توان رويارويی با زندگی را به تدريج از دست می دهد. به بيان ديگر، هميشه اين امکان وجود دارد که زندگی در اثر فشارها و سرکوبها زمانی دراز دچار ضعف و سستی شود، امّا از نيروی حياتی خويش تهی نخواهد شد، و نيروی زندگی گرچه به آهستگی و در سکوت و پنهانی، همواره راه خود را میگشايد. زندگی حتا اگر هزاران بار از خودبيگانه شود و نيروی حياتی در آن به تحليل رود، به هرحال راهی برای بازسازی خود خواهد يافت و فراتر از سرکوبگرانش خواهد زيست. در نظامهای آنتروپيک جز اين هم نمیتواند باشد. اين نظامها که کمر به نابودی زندگی میبندند، در نبود زندگی، خود نيز محکوم به مرگاند. در واقع موجوديت اين نظامها در گرو وجود نوعی زندگی در جامعه است. امّا به عکس، زندگی هيچ نيازی به نظامهای آنتروپيک ندارد. تنهای نيرويی که میتواند زندگی را در کرۀ خاکی نابود کند، اصل مسلمی است به نام اصل دوم ترموديناميک. بنابراين اگر زندگی را نمیشود برای هميشه از ميان برد، پس تاريخ نيز نابودشدنی نيست. زندگی در زيرلايههای ضخيم سکون و انبوه شبهرويدادها، پنهان و آرام راه خود را باز میکند و لايههای ضخيم را از زير بیآنکه ديده شود به تدريج نازک و نازکتر میکند. زمانی که آخرين لایۀ نازک ترک برمیدارد، فروريختن آن در برابر چشمان همگان امری ناگهانی جلوه میکند. در اينجاست که چيزی بینظير، مشهود و واقعاً تازه رُخ میدهد که در تقويم رسمی «وقايع»، پيشبينی نشده است؛ چيزی که نمیشود در برابر آن بیتفاوت ماند؛ رويدادی واقعاً تاريخی. چرا که تاريخ بار ديگر مجال سخن میطلبد. در وضعيت مشخصی که ما داريم، تاريخ چگونه میتواند «مجال سخن» بطلبد؟ چنين مطالبه ای چه پيامدهايی دارد؟ من نه تاريخدانم و نه پيامبر. با وجود اين، نمیتوانم از بيان ملاحظاتی دربارۀ ساختار و شکل گرفتن چنين اوضاعی خودداری کنم. آنجا که، تا حدودی، رقابتِ آشکار بر سر قدرت وجود دارد- به عنوان تنها ضامن واقعی نظارت مردم بر اين قدرت (و به عنوان تنها تضمين برای آزادی بيان)-، حاکميت بايد خواه ناخواه نوعی گفتگوی آشکار و مداوم با جامعه داشته باشد. او مجبور است که همواره مسائل گوناگونی را که زندگی پيش میکشد، حل نمايد. اما آنجا که رقابت آشکاری برای قدرت موجود نيست (و بیترديد، آزادی بيان غايب است و يا دير يا زود برچيده میشود)، و اين در مورد همۀ رژيمهای آنتروپيک صادق است، حاکميت خود را با زندگی وفق نمیدهد بلکه تلاش میکند تا زندگی را با نيازهای خود همراه کند. اين به طور مشخص به معنای آن است که به جای حل علنی و مداوم تناقضها، مطالبهها و مسائلی که مطرح میشوند، صاف و ساده بر آنها سرپوش میگذارد. اما اين تناقضها و مطالبههای پنهان شده، بر روی هم انباشته میشوند. زمانی که مقاومتِ سرپوش به انتها میرسد، لحظۀ انفجار فرا رسيده است. در اين لحظه، سدّ سکون و بیحرکتی فرومیريزد و تاريخ واردِ صحنه میشود. حال، چه اتفاقی میافتد؟ البته هنوز حاکميت به اندازۀ کافی نيرو در اختيار دارد تا مانع از آن شود که اين تناقضها به رويارويیها و رقابت آشکار بر سر قدرت منجر شود. با اين حال از چنان ابزارهايی برخوردار نيست که بتواند کاملاً در برابر اين فشار، مقاومت ورزد. پس زندگی، دست کم آنجا که بتواند، يعنی در راهروهای مخفی قدرت، نخست بحثهای سرّی، و سپس رقابتِ پنهانی بر سر قدرت را تحميل میکند. اما حاکميت برای اين تنشها آماده نيست، توانايی ديالوگ و گفتگوی واقعی با زندگی (جامعه) در او نيست. پس دستپاچه میشود. توطئههای پشت پرده، درگيری ميان دستگاههای مختلف و رقابتهای شخصی موجب به هم خوردن نظم در هيئت دولت میشود و اين بینظمی تا حلقۀ رهبران امتداد میيابد. نقاب سرد و بیروح و بیهويتی که آپاراتچيکها از همهويتی خويش با حاکميتِ يکدست داشتند، به ناگهان فرومیافتد؛ در پشت اين نقاب، موجودات زندهای نمودار میشوند که هر يک چنان که در طبيعت آدمی است، در مسابقۀ قدرت درگير میشوند و هريک عليه ديگری، و به سود خود مبارزه میکنند. اين همان لحظهای است که شاهد کودتاها، انقلابهای کاخی، جابجا شدن ناگهانی مقامات و تغيير مفاهيم کليدی در گفتارهای رسمی میشويم که فهم چرايی آنها برای ناظر بيرونی، اغلب دشوار است. اين همان لحظهای است که توطئههای واقعی يا احتمالی، جنايات واقعی يا وهمی، و خطاهای يافته شده در گذشتههای دور برملا میشوند. لحظۀ برکنار کردنها، تهمتهای متقابل، و شايد حتا دستگيریها و محاکمههاست. درحالی که تا اين لحظه، همۀ رهبران در مورد يکسانی اهداف و موفقيت اقداماتشان، يکدل و يکزبان بودهاند؛ اما به ناگهان، سامان يکپارچۀ حاکميت به اشخاص متمايزی تجزيه میشود که، چنانچه زبان هميشگی و مشترک ميان خودشان را به کار گيرند، از اين پس، از آن برای متهم کردن يکديگر استفاده میکنند. مردم هم با شگفتی میشنوند که بسياری از رؤسای سابق- شکست خوردگان مسابقۀ قدرت- هرگز به اهداف مقرر معتقد نبوده و در کارهاشان موفق نبودهاند، در حالی که ديگران- برندگان قدرت- واقعاً به اهداف نظام ايمان دارند و تنها کسانی هستند که میتوانند با موفقيت به آن هدفها دست يابند. تقويم رسمی شِبهرويدادها طی ساليان، هرچه با عقلانيت بيشتر تنظيم شده باشد، به صحنه آمدن ناگهانی تاريخ واقعی غيرعقلانیتر میشود: «تکرارناپذيری» سرکوبشدۀ اين تاريخ، خصلتِ بیمانندی و پيشبينیناشدنی آن و همۀ آن اسراری که اين همه سال نفی شده بود، به ناگهان برملا میشوند. مردم در حالی که ساليان دراز در زندگی روزانۀ خود محروم از ديدن رويدادی غيرمنتظره بودند، به ناگهان خود زندگی را همچون رويدادی غيرمنتظرۀ تجربه میکنند که ارزش زيستن دارد! «بینظمی» تاريخ، که مدتها توسط نظمی تصنعی سرکوب شده است، به ناگهان فوران میکند. چندين مورد از اين گونه حوادث را قبلاً مشاهده کردهايم .... دستگاه شکستناپذيری را که يک شبه فرو ريخت به ياد آوريد! نظامی را به ياد آوريد که به نظر میرسيد بايد به همان شکل تا آخرالزمان برقرار بماند (چون در اين نظامِ اتفاق آراء، نيروهايی که بتوانند آن را به پرسش کشند وجود ندارند)، يکباره متلاشی شد. ما با شگفتی دريافتيم که واقعيت جز آن بوده که ما میپنداشتيم! برای ما ناظران غيرخودی، ديدن آن لحظه که توفان از راه میرسد و ساختار منجمد قدرت را میلرزاند، فقط مایۀ سرگرمی نيست؛ چرا که ما نيز، اگرچه غيرمستقيم، درگير ماجرا هستيم. مگر جز اين است که فشار زير زمينی اما نيرومندِ زندگی، فشار نيازهای سرکوبشده اما پايدار اجتماعی، فشار منافع متضاد و تنشها، سرانجام بنيان حاکميت را به لرزه در میآورد؟ بنابراين چرا بايد حيرت کرد از ديدن اينکه جامعه همواره در چنين اوضاعی بيدار میشود، به حرکت درمیآيد، با تيزبينی به پيشواز آن میرود، شاهد پيشرفت آن است و میکوشد از اين وضعيت استفاده کند؟ اين قبيل زمينلرزهها، تقريباً هميشه، اميدها و نگرانیهايی برمیانگيزند و قلمرويی از امکان فعاليت برای نيروها و گرايشهای گوناگون، به شکلی ظاهری يا واقعی میگشايند؛ و همين است که تقريباً همواره به تحولات گوناگون جامعه سرعت میبخشد. اما اغلب در وضعيتی که تغيير و تحول در رأس قدرت پيامد مقابله غيرطبيعی با زندگی است، خطراتی بیشمار و پيشبينی ناشدنی در پی دارد. دربارۀ يکی از اين خطرها توضيح میدهم. اگر کسی بی هيچ اعتراضی از دستورهای روازنۀ مافوق بیلياقت خود اطاعت کند؛ اگر در مراسم روزانهای که احمقانهاش میشمارد شرکت کند؛ اگر پرسشنامهها را با پاسخهايی که عقايد واقعیاش نيست بیدرنگ پُر کند و حاضر باشد شخصيت خود را در برابر همگان انکار کند؛ اگر اشکالی نبيند که در مواردی دلسوزی و اظهار علاقه کند که اهميتی برايش ندارند يا حتا از آنان بيزار است؛ اين همه، دليل آن نيست که اين فرد به کلی از عواطف اصلی انسانی، يعنی از حس داشتن شأن و منزلت محروم شده باشد. به عکس آدمی همواره هزينۀ آسايش و امنيت خود را کم و بيش ارزيابی میکند و تخمين می زند؛ حتا اگر در اين باره سخنی بر زبان نياورد. فرد هرچه کمتر مقاومت کند و آسايش خود را با فراموش کردن مسائل يا خودفريبی و ناچيز شمردن آن کارهای تحقيرآميز تأمين کند، و يا [آگاه از اهميت آنها] بغض خود را فرو خورد، به همان نسبت نيز اين تجربه، عميقتر و پايدارتر در حافظۀ عاطفی او جايگير میشود. کسی که در برابر تحقير مقاومت ورزد، به آسانی آن را به فراموشی خواهد سپرد؛ اما کسی که تحقير را زمان درازی تحمل کند، زمان درازی نيز به يادش خواهد داشت. واقعيت اين است که هيچ چيز فراموش نمیشود. ترسی که به فرد تحميل شده، دورويیها و ظاهرسازیهايی که به ناچار کرده، دلقکبازیهای تحقيرآميزی که بدانها تن داده، و از همه بدتر تلخکامی از اينکه بزدلی نشان داده، در اعماق وجدان اجتماعی رسوب میکند و آرام آرام تخمير میشود. چنين وضعيتی آشکارا وضيعت سالمی نيست. اين کانونهای عفونت، چنانچه مداوا نشوند چرک میکنند و بی آنکه دفع شوند، به سراسر بدن [جامعه] سرايت میکنند. وقتی احساسات طبيعی آدميان راه به ابراز شدن و تحقق يافتن ندارند، تا مدتهای طولانی در کنج حافظۀ عاطفی محبوس میمانند، و سپس تغيير ماهيت میدهند و به مادهای سمّی بدل می شوند که بیشباهت به مونواکسيد کربن حاصل از احتراقی ناقص نيست. يک تراژدی ملی زمانی که دريچۀ اطمينان منفجر میشود و مادۀ مذاب زندگی راه به بيرون میيابد، و شاهد تشنگی برای حقيقت و در آرزوی تغيير هستيم، در کنار تلاشهای معقولی که برای جبران اشتباهات گذشته میشود، از ديدن کينۀ عميق، خشم انتقامجويانه و ميل آتشين به جبران فوری همه تحقيرهای روا شده طی ساليان، نبايد دچار حيرت شويم. اين واکنشها تا حد زيادی ناشی از اين احساس مبهم است که اين انفجار حالا ديگر خيلی دير است و اهميتی ندارد. آن چه که ممکن بود سببساز چنين چيزی شود، حالا ديگر وجود ندارند، و اين فقط جايگزين آن انفجاری شده است که میبايست پيش از اين [زمانی که وقتاش بود] به وجود میآمد. بنابراين عجيب نيست زمامدارانی که طی سالها عادت کرده اند به اتفاق آراء تأييد شوند، مورد حمايت بی قيد و شرط قرار گيرند، و آن وحدت کاملی را داشته باشند که در يکدستی ظاهری نظام جلوه میکرد، حالا در چنين وضعيتی که از انفجار احساسات فروخوردۀ مردم به شدت تهديد میشوند، اين چنين دچار شگفتی شوند. و از آنجا که خودشان را تنها ضامن هستی جهان میدانند، اين وضعيت را تهديدی هولناک برای تمام دنيا تلقی کنند و برای نجات خود (و صد البته برای نجات جهان)، ميليونها سرباز خارجی [پيمان ورشو] را به ياری طلبند! ما اخيراً چنين انفجاری را تجربه کرديم. کسانی که طی ساليان دراز مردم را تحقير کردند و به آنان توهين روا داشتند، از اظهار وجود اين مردم دچار وحشت شدند. و به همين دليل است که امروز آن زمان را دوران «انفجار عواطف» مینامند. اما اين چه عواطفی بود که منفجر شد؟ کسی که از ميزان تحقير اِعمال شده تا آن زمان اطلاع دارد و ساز و کار روانی- اجتماعی واکنش نشان دادن به تحقير را در طی اين همه سال میشناسد، از آرامش نسبی، خصلت روشن و حتا صادقانهای که اين «انفجار» داشت، بيشتر بايد شگفت زده شود. با اين حال، ما در مقابل اين «روز امتحان»، بهای سنگينی پرداختيم. حاکميت فعلی، تفاوت بسياری با حاکميت پيش از «بهار» دارد. زيرا از يک سو، حاکميت پيشين مُدلی «اصلی» بود، در حالی که حاکميت فعلی، تقليدی صوری از آن است و در فريبکاری به پای مدل «اصلی» نمیرسد. از سوی ديگر، و به ويژه، مدل پيشين از حمايتی همراه با اعتماد- اگرچه مدام رو به کاهش- از طرف پایۀ اجتماعی واقعی و چشمگيری برخوردار بود که بخشی از مردم را بسيج میکرد[۴]؛ و در ترسيم و القای چشماندازهای اجتماعی از قدرتی مؤثر برخوردار بود. حاکميت فعلی به عکس، فقط بر غريزۀ حفظ اقليت حاکم و هراس از اکثريت محکوم تکيه دارد. در چنين شرايطی، اگر چنانچه امکان فرارسيدن «روز امتحانی» در آينده فراهم شود، تصور اينکه جامعه در ازای تحقير اجتماعی چنين پيچيده و آشکار، به چه نحوی خواهان جبران مافات خواهد شد، بسيار دشوار است. ارزيابی ابعاد و عمق پيامدهای تراژيکی که اين «روز» برای دو ملت ما (چک و اسلواک) خواهد داشت و شايد بايد داشته باشد، به کلی ناممکن است. انسان حيرت میکند وقتی میبيند حاکميت از درک ابتدايیترين قوانين نحوۀ کارکردش ناتوان است و از تاريخ خويش درس نمیگيرد؛ آن هم حاکميتی که خود را از همه علمیتر میداند. همان طور که ملاحظه میکنيد، ترس من از اين نيست که رهبران کنونی، "زندگی" را در چکسلواکی از صحنۀ روزگار حذف کنند و تاريخ را برای هميشه متوقف گردانند؛ تجربه ثابت میکند که در هر دورانی، هر وضعيتی جای به وضعيتی ديگر میدهد و دوران جديد، يعنی وضعيت نوين- خواه به سود انسان و خواه به زيان او- هميشه متفاوت است از آنچه که حاکمان دورۀ قبل پيشبينی میکنند. اما ترس من، ترسی که اساس اين نوشته است از چيز ديگری است: من از نتايج درازمدت، دردناک و نامعقولی میترسم که اختناق فعلی برای مردم در پی خواهد داشت. من ترسم از بهايی است که برای حذف تاريخ بايد بپردازيم؛ بهای اين لگام زدن ظالمانه و بيهودۀ زندگی، زندگی واپس رانده به زيرزمين جامعه و به پستوی وجدانها، و بهايی که در برابر اين تعويق خشونتبار هرگونه امکان زندگی کم و بيش عادی جامعه بايد پرداخت. چنانکه می بينيد ترس من فقط از تلخکامیهای روزمره و تحقيرهای رايج نيست، حتا ترس من از بهای گزافی هم نيست که در درازمدت به علت انحطاط فکری و اخلاقی جامعه میپردازيم. بلکه افزون بر اينها، ترسم از بهای سنجشناپذيری است که در آينده بايد پرداخت، زمانی که تاريخ و زندگی حق خود را طلب میکنند. مسئوليت يک رهبر سياسی هرگز تام و تمام نيست: هيچکس به تنهايی حکم نمیراند، اطرافيان او نيز هريک سهمی از مسئوليت را به دوش میکشند. هيچ کشوری نيز در خلاء به سر نمیبرد؛ و از اين رو، سياستی که در پيش میگيرد، همواره از کشورهای ديگر تأثير میپذيرد؛ اوضاع حاکم در هر کشور معين نيز از جمله نتيجۀ اعمال رهبران پيشين آن کشور است؛ و سرانجام اينکه در شکلگيری اوضاعی مشخص، شهروندان نيز مسئوليت خود را دارند؛ خواه به عنوان فرد از طريق تصميمات شخصی و روزمره، و خواه به شکل يک مجموعۀ تاريخی-اجتماعی که هم مشروط به آن اوضاع است و هم تأثيرگذار در آن. عليرغم اين توضيحات که در اوضاع ما نيز صادق اند، مسئوليت شخص شما، گوستاو هوساک، به عنوان رهبر سياسی، بسيار بزرگ است. شما به عنوان کسی که مسئول شکلگيری فضای زندگی همۀ ما هستيد، در ميزان بهايی که جامعه بايد برای «تحکيم» کنونی خود بپردازد، تأثيری مستقيم داريد. چکها و اسلواکها؛ همچون مردمان ديگر، امکانات بالقوۀ بسيار گوناگونی دارند: ما قهرمانانی داشتيم و همچنان خواهيم داشت، بدان سان که خبرچين و خائن نيز داشتيم و خواهيم داشت. ما قادر هستيم به خلاقيتها و آرزوهايمان ميدان دهيم، و از خلال اعمالی پيشبينی نشده، به مراتب روحی و اخلاقی والاتری دست بيابيم، در راه حقيقت بجنگيم و برای همنوع خود فداکاری کنيم. همچنانکه قادريم به بیاعتنايی کامل بيفتيم، به چيزی جز شکم خود نينديشيم و عليه يکديگر عمل کنيم. و هرچند که جان آدمی، جامی تهی نيست که بتوان آن را با هر چيزی پُر کرد (اين نگاه متفرعنانه نسبت به مردم، اغلب در گفتارهای رسمی و در فرمول هولناک «در کلّۀ مردم زورچپان میکنيم»، وجود دارد)، اما مسئوليت رهبران در انتخابی که ميان جامعههای بالقوه گوناگون و متناقض، برای بسيج و شکوفايی برخی و سرکوب برخی ديگر خواهند کرد، امری اساسی است. اکنون بدترين خصلتها در ما از قبيل خودخواهی، دورويی، بیاعتنايی، بزدلی، ترس، وادادگی و فرار از مسئوليت شخصی، بدون توجه به پيامدهای عمومی آنها به نحو نظاممندی تشويق میشود. در حالی که دولت شما از نظر سياسی میتواند کاری کند که بهترينها در ما تحقق يابد و نه بدترينها. درحال حاضر، شما راحتترين راه برای دولت و خطرناکترين راه را برای جامعه انتخاب کردهايد: راه ظواهر فريبنده را به بهای انحطاط درونی؛ راه نابودی انرژی حياتی پيکر جامعه را با خفه کردن زندگی؛ راه حفظ قدرت را، با تشديد بحران اخلاقی و روانی جامعه و نابودی نظاممند شأن و منزلت انسان. اما شما امکان اين را داريد، حتا در چارچوب محدوديتهايی که داريد، برای بهبودِ، حتا نسبی اوضاع، بسياری کارها انجام دهيد: اين راه شايد دشوارتر و کمتر خوشايند باشد؛ نتايج آن فوراً به چشم نمیآيد؛ بارها با مقاومت روبرو میشود، اما از نظر منافع و چشماندازهای واقعی جامعه، حتماً مثمر ثمر خواهد بود. به عنوان شهروند اين کشور، صريح و آشکار از شما، از شما گوستاو هوساک، و از ديگر رهبران فعلی میخواهم به مسائلی که کوشش کردم توجهتان را جلب کنم، بپردازيد تا شايد بتوانيد اهميت مسئوليتِ تاريخیِ خود را بسنجيد و متناسب با آن عمل کنيد. واسلاو هاول ـــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|