یکشنبه 3 دی 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

روزها و روزگار يک زندانی، يادداشت های روزانه نازنين ديهيمی از زندان

کلمه ـ نازنين ديهيمی از روزهای اوين نوشته است؛ از روزهايی که می آيد و می رود و از زنانی که بايد بمانند. جوان و پير دل به دل هم داده اند، شايد صفحه سفيدشان يکی دو لک سياه هم پيدا کند؛ اما پشت به پشت هم ايستاده اند، محکم و مهربان.

به گزارش کلمه، اين زندانی سياسی بند زنان در بخشی از روزنوشته های خود که مربوط به آبان ماه است؛ نوشته: “روز‌ها، روز‌های خوبی نيست بچه‌ها. خبر‌ها، خبر‌های خوشی نيست. ديوار به ديوار ما “ستاری” می‌ميرد و ما هاج و واج به بلندی ديوار نگاه می‌کنيم و به هم که: “چه کنيم؟ چه می‌توانيم بکنيم؟”ديوار به ديوارمان “ابوالفضلی” را می‌برند اهواز بی‌خبر و ناگهان و ما می‌مانيم که چه کنيم؟ چه می‌توانيم بکنيم؟ و با نگاه به هم جواب می‌دهيم: “يک نفس بده تو، يک نفس بيرون. من با تو‌ام و تو با من و ما می‌توانيم اين روز‌ها را با‌هم از سر بگذرانيم.” و همين که صدايمان را به گوششان برسانيم، که بگوييم با‌هم ايم و هستيم، تکيه‌گاهی است که به آن نياز داريم.”

نازنين ديهيمی از شادی ها و غم ها نوشته است، از روزی که نسرين ستوده از انفرادی ۲۰۹ به بند بازمی گردد و همه خوشحال می شوند و از صبحی که متوجه می شوند دادستان بی هيچ دليلی دستور قطع تلفن ها و ملاقات های حضوری شان را داده است: “با اين خبر نحس از خواب بيدار شديم که دادستان محترم، بی مقدمه و بی‌هيچ شرح و توضيح اضافه، در دستوری قاطع همه‌ی ملاقات‌های حضوری، همه‌ی تلفن‌های تک و توک به زحمت تاييد شده و… همه‌ی دلخوشی‌های کوچکمان را تا اطلاع ثانوی لغو کرده است. به ياد جمله‌ی نسرين افتادم در مورد تنهايی. آنچه دارند با ما می‌کنند همين است. تنگ و تنگ‌تر کردن حصار تنهايی‌مان. سرد کردن فضا و بردنش به سمت کرختی، بيگانگی و تلخی… و نشانه‌هايش کم نيست…”

نازنين ديهيمی متولد ۱۳۶۷ دانشجوی رشته تئاتر دانشگاه تهران، ۱۲ مهر ماه برای اجرای حکم ۴ ماهه خود روانه زندان اوين شد.

به گزارش کلمه، نازنين ديهيمی ، ۲۵ بهمن سال ۹۰ بازداشت و به مدت دو ماه در زندان اوين در بازداشت موقت بسر برد. او به اتهام اخلال در نظم عمومی و اقدام عليه امنيت ملی به ۸ ماه حبس تعليقی و ۴ ماه حبس تعزيری محکوم شد که اين عين حکم در دادگاه تجديد نظر هم تاييد شد. نازنين ديهيمی دختر خشايار ديهيمی مترجم و نويسنده که خود نيز مترجم ادبيات کودک است، تا امروز کتاب‌های بسياری را برای کودکان ترجمه کرده است.

متن اين روزنوشته ها که در اختيار کلمه قرار گرفته به شرح زير است:

روزها و روزگار يک زندانی

در اين يادداشت که می‌نويسم حرف‌های مهم و بزرگی نمی‌خواهم بزنم. از خواست‌های دور و دراز و شيرين، يا از ظلم و جور‌های ناروا و پرشمار، که از اين‌ها زده‌اند و می‌زنيم و می‌زنند پر بيراه هم نيست. شکوايه هم دلم نمی‌خواهد بنويسم. اصلا من با مدت کوتاه حبسم در برابر همبندی‌های صبوری که با آغوش باز از من استقبال کردند و صد افسوس که احتمالا موقع رفتن من هم می‌مانند و بدرقه‌ام می‌کنند، چه جای گله گذاری و آه و ناله دارم؟ اين نوشته‌ها فقط تلاشی‌ست برای اين‌که اگر شده يک ذره از فاصله‌ای که اين ديوار‌ها بين‌مان انداخته کم شود. که از حال و روزمان بگويم تا اگر شد و به دستتان رسيد دلمان به هم نزديک‌تر شود.

*البته هر چه می‌نويسم نظر شخصی من و از نگاه خودم است*

اينجا، بند کوچک زنان زندانی سياسی اوين، اين جامعه‌ی جمع و جور، آنقدر ديدنی و شنيدنی دارد که تا مدت‌ها می‌توانی فقط چشم شوی و گوش و گاهی هم قلم. اين بند کوچک پر است از زن‌هايی از همه رنگ، همه جا، از جوان تا ميانسال و مسن، با هزار جور سودا و عقيده و آرزو که زمين تا آسمان با هم فرق می‌کنند بعضی‌شان. اما اين زنان با افکار مستقل‌شان، خواسته‌های فردی و جمعی‌شان، و کوه‌های نگرانی و غصه که هر کدام روی دلشان دارند، نفس به نفس هم زندگی می‌کنند، دل به دل هم داده‌اند و پشت به پشت هم ايستاده‌اند. راه به اغراق نمی‌برم، نمی‌گويم لکه‌ای بر صفحه‌ی سفيد روابط نيست، اما محکم و بی‌ترديد می‌گويم که اينجا سر آخر مهربانی‌ست که غالب است و هم‌دلی.

۲۴ آبان ۹۱



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


***

اينجا وقتی تختی خالی می‌شود، معمولا هلهله است و شادی و خنده. خالی شدن يک تخت اغلب به معنای مرخصی است، يا در آن بهترين حالت رويايی، به معنی آن کلمه‌ای‌ست که اينجا هر روز هزار بار در ذهن همه‌مان چرخ می‌زند. آزادی! اما اين روز‌ها، دو هفته است که يک تخت خالی در بند، دل هر کس را که از کنارش می‌گذرد می‌آشوبد. چند روز پيش طبقه‌ی بالای اين تخت هم خالی شد و راحله‌مان رفت تا نفسی تازه کند. چه حال غريبی بايد داشته باشد اين تخت دو طبقه. طبقه‌ی بالايش شب‌ها لبخند به لب و با فکر راحله و شادی او به خواب می‌رود و طبقه‌ی پايين، با چشم‌های گود رفته، بيدار به انتظار نسرين نشسته.

ديشب سردم بود و تختم‌هم کوهی بود از تير و تخته و کتاب و کاموا. ساعت از خاموشی گذشته بود و من از ترس بيدار کردن کسی، پتو و ملحفه‌ام را برداشتم و با حسی آميخته از عذاب وجدان و دلتنگی، به تخت نسرين پناهنده شدم. دراز کشيدم و رديف کتاب‌هايش را نگاه کردم. به اعلاميه‌ی جهانی حقوق بشر که چند نسخه‌ی مختلفش (روزگار غريبی است!) به کتاب عروسک‌های بافتنی اش که نگاهم افتاد، -هر روز يکی می‌بافت برای پسرش- بغضم گرفت. ياد دو هفته پيش افتادم. ده روزی از اعتصابش می‌گذشت. خواستندش. گفته بودند برای محبت و مذاکره انگار… خسته بود. اما مصمم. رفت. شب شد نيامد. دلشوره‌ای افتاد در بند و پچ‌پچ‌هايی که بلندتر شدند کم‌کم. شدند يک جمله‌ی خبری نحس. نسرين را برده‌اند انفرادی ۲۰۹.

“چه کنيم؟ چه می‌توانيم بکنيم؟” چشم اميدمان را دوختيم به بيرون. به شما که می‌دانيم هر چه در توان داريد می‌کنيد. خوب می‌دانم که اين چند خط من او را زود‌تر بر نمی‌گرداند، آنهايی که بايد کک‌شان بگزد، اگر گزيده شدنی بودند احتياجی به اين چهار خط نبود.

روز‌ها، روز‌های خوبی نيست بچه‌ها. خبر‌ها، خبر‌های خوشی نيست. ديوار به ديوار ما “ستاری” می‌ميرد و ما هاج و واج به بلندی ديوار نگاه می‌کنيم و به هم که: “چه کنيم؟ چه می‌توانيم بکنيم؟”

ديوار به ديوارمان “ابوالفضلی” را می‌برند اهواز بی‌خبر و ناگهان و ما می‌مانيم که چه کنيم؟ چه می‌توانيم بکنيم؟ و با نگاه به هم جواب می‌دهيم: “يک نفس بده تو، يک نفس بيرون. من با تو‌ام و تو با من و ما می‌توانيم اين روز‌ها را با‌هم از سر بگذرانيم.” و همين که صدايمان را به گوششان برسانيم، که بگوييم با‌هم ايم و هستيم، تکيه‌گاهی است که به آن نياز داريم.

پ ن: پی‌نوشتی برای “دوستان”‌ای از جنس ديگر: نه بيانيه‌ای صادر کردم، نه خواسته‌ای را فرياد کردم و نه به اعتراض به بی‌عدالتی‌ها در هوا مشت تکان دادم. فقط خواستم به دوستانم بگويم دلواپس و دلتنگ نسرينم، کام‌مان تلخ است و دل‌هايمان سنگين از مرگ نا‌حق ستار، و جای ابولفضل پشت ديوار حياط کوچک بندمان خاليست. همين.

۲۹ آبان ۹۱

***

امروز صبح، هوا سردتر از هر روز بود. با چهار تا لباس که روی هم پوشيده بودم رفتم تا اولين سيگار روزم را در حياط بکشم، که صدای فرياد‌های شادی و جيغ‌های ذوق بلند شد. نسرين‌مان را بعد از بيست روز بازگردانده‌اند. بچه‌ها دوره‌اش کرده بودند و يک لحظه ديدمش که (هر چند صورتش کوچکتر شده و رنگ‌پريده تر) همان آرامش خدشه ناپذير بر چهره‌اش نشسته و آرام شدم.

از ميان تمام حرف‌ها و درد‌دل‌ها و سوال و جواب‌های امروز، يک جمله نسرين در ذهنم ماند. “تنهايی اين روز‌ها سنگين بود.”

تنهايی سنگين است. تنهايی در جايی که هر گوشه‌اش يک چشم کروی می‌پايدت، در جايی که در خصوصی‌ترين لحظات هم بار نگاهی را بر دوشت حس می‌کنی، سنگين است. تنهايمان نگذاريد.

۶ آذر ۹۱

***

دو روز. فقط دور روز از بازگشتن نسرين گذشته بود. اول آذر. و با اين خبر نحس از خواب بيدار شديم که دادستان محترم، بی مقدمه و بی‌هيچ شرح و توضيح اضافه، در دستوری قاطع همه‌ی ملاقات‌های حضوری، همه‌ی تلفن‌های تک و توک به زحمت تاييد شده و… همه‌ی دلخوشی‌های کوچکمان را تا اطلاع ثانوی لغو کرده است. به ياد جمله‌ی نسرين افتادم در مورد تنهايی. آنچه دارند با ما می‌کنند همين است. تنگ و تنگ‌تر کردن حصار تنهايی‌مان. سرد کردن فضا و بردنش به سمت کرختی، بيگانگی و تلخی… و نشانه‌هايش کم نيست…

مامور‌هايی که اين زندانيان و مشکلات و خلق و خويشان را می‌شناختند، کسانی که چند سال اينجا کار کرده بودند، بی‌مقدمه عوض می‌شوند. بله، خطی که زندانی و زندانبان را از هم جدا می‌کند هرگز کاملا محو نمی‌شود، اما همان نگاه و چهره‌ی آشنا، و همان اندک همدلی که در ته آن نگاه می‌بينی فضا را تحمل‌پذير‌تر می‌کند.

ساعات مجاز برای مراجعه‌ی ما به بهداری چنان سخت‌گيرانه از نو خط‌کشی شده‌اند که مبادا نگاه يکی از ما با نگاهی آشنا و همدل از زندانيان آن سوی ديوار در راهروی بهداری، يا در فاصله‌ی کوتاه بند و ساختمان بهداری تلاقی می‌کند و دلمان خوش شود که آشنايی يا آشنای آشنايی را صحيح و سلامت ديده‌ايم.

قانونی (لفظی؟) به پزشکان بهداری ابلاغ می‌شود که بيمار بنا به آن، از طبيعی‌ترين حق اش يعنی اين‌که چند دقيقه خصوصی و بی‌حضور نفر سومی با پزشکش حرف بزند محروم می‌شود.

آن بار تنهايی که نسرين می‌گفت -نسرينی که امروز چهل و يکمين روز اعتصابش را گذراند- برای من دارد کاملا معنا پيدا می‌کند. معنايی ملموس و تلخ: در زندانی پر از دوربين‌هايی کروی که در هرگوشه می‌پايندت، و هر که را به جز هم‌بندانت می‌بينی با چشمانی بی‌حالت و سرد، انگار از فرسنگ‌ها دورتر نگاهت می‌کند و هيچ چيزی شما را به هم پيوند نمی‌دهد، بار تنهايی اين است که گرفتن دست عزيز‌انت، لمس کردن پوستشان، بوييدنشان را از تو دريغ می‌کنند. که تو را از سلام بی‌صدا و تکان سری از دور از يک زندانی هم‌دل محروم می‌کنند و که حتی اجازه نمی‌دهند بدون حضور شخصی غريبه در مورد درد کمر يا سر يا هر‌جای ديگرت با پزشکی حرف بزنی و در نگاهش همدردی بجويی. باز تنهايی يعنی وقتی بغض و نگرانی دارد خفه‌ات می‌کند، حق نادر تماس گرفتن با خانه‌ات و شنيدن صدای عزيزت را از تو می‌گيرند.

بله. ما سی نفر با‌هم‌ايم، و با هم است که سنگينی اين تنهايی را می‌چشيم. و به هم می‌گوييم زمان از حرکت نمی‌ايستد و جهان از چرخش. کاسه صبر ما بايد که بزرگ باشد و بايد که بزرگتر شود، پس گرد‌هم پياله‌های صبرمان را يکی می‌کنيم در کاسه‌ای بزرگ که لبريز نشوند يکوقت. به همدلی و صبر زنده بوده‌ايم و هستيم و تا هستيم زور می‌زنيم برای کاستن فاصله‌ها.

پی‌نوشتی خطاب به آقای دولت آبادی، دادستان محترم.

امروز دوشنبه بود. اولين روز کاری بعد از آن تماس شوم و مبهم شما. بنا به گفته‌ی خودتان امروز ما چشم به در دوخته‌ بوديم تا بياييد، تا حداقل کسی را بفرستيد که بيايد، و حرف‌های ما را بشنويد. با ما حرف بزنيد. که بپرسيم چه شده که با زندانيانی که جرمشان، دوره‌ی محکوميت‌شان و الی آخرشان برتان معلوم شده، مثل زندانيان امنيتی رفتار می‌کنيد؟ که بپرسيم چرا زندانيانی در اين بند هستند که ماه‌هاست بی‌آنکه به پرونده‌شان رسيدگی شده باشد زندانی‌اند و هفته‌هاست که قرار وثيقه برايشان صادر شده ولی به خانه نمی‌روند؟ که بپرسيم چرا فشار روانی روز زندانيان را به حدی می‌رسانيد که هر روز کار کسی به فروپاشی عصبی، يا اعتصاب غذا، يا حتی خودکشی می‌رسد؟ نگران چه هستيد؟ چرا دم به دم دل ما را نسبت به خودتان سخت‌تر و تنش فضا را بيشتر می‌کنيد؟ نگران چه هستيد آقای دادستان؟

۹ آذر ۹۱

***

سلام، نمی‌دانم چند تا از سلام‌های قبلی‌ام تا به‌حال به گوشتان رسيده؟ اصلا رسيده يا نه؟ اولين باری که تصميم گرفتم نوشتن اين يادداشت‌ها را شروع کنم، اولين باری که نوشتم سلام، در ذهن خودم هم کاملا روشن نبود که چرا نياز به برقرار کردن ارتباط با بيرون يا حداقل تلاش برای آن، گاهی انقدر در من بزرگ می‌شود. نيازی که پيش‌تر، آن بيرون، هيچ‌وقت به اين شدت حس‌اش نکرده بودم. اولين يادداشت را که می‌نوشتم، آنچه پيشم می‌برد احساسم بود؛ احساسی که سعی کردم در همان مقدمه يادداشت برايتان توضيحش دهم؛ نيازی روانی، برای کاستن فاصله‌ها. طبيعتا در مواردی هم اين اضطرار شنيده شدن به دليل اتفاقات بيرونی ايجاد می‌شد و می‌شود. اتفاقاتی که مستقيما به زندگی و سرنوشت ما مربوطند و ناگزيريم از واکنش نشان دادن نسبت به آنها و خوب دلمان می‌خواهد ديگران را، شما را، از آن‌ها باخبر کنيم. از حال و روز و شرايطمان. در چند روز گذشته اما دليل بيرونی تازه‌ای که احساس کنم يا معتقد باشم بايد به هر طريق به بيرون ديوار‌ها منتقلش کنم رخ نداده. البته نه از نوع مثبت و نه منفی. روال همان است که بود و وضع همان که احتمالا می‌دانيد. پس چه بود که مرا اين‌طور برای نوشتن حرف‌هايی خطاب به شما به سمت دفتر و خودکارم می‌کشيد؟ برای نوشتن خطاب به آدم‌هايی که اينجا نيستند. اول سعی کردم در برابر اين وسوسه مقاومت کنم و بعد به فکر افتادم که ببينم اين ميل از کجا آب می‌خورد. اولين دليلی که به ذهن می‌رسد اين است که ما ذاتا وقتی از کاری منع می‌شويم، به همان نسبت بيشتر به انجام دادنش تمايل پيدا می‌کنيم. از رنگ کردن نرده‌های خانه‌ی عمه‌ی تام ساير بگير تا ناخنک بعد‌از‌ظهر به کيک تولدی که قرار است شب سرو شود. خب اگر ريشه‌ی اين نياز فقط همين باشد، قطعا مقاومت در برابرش عقلانی‌تر خواهد بود تا راه دادن به آن. اما کمی بيشتر که فکر کردم لايه‌ی ديگری هم در زير اين دليل ديدم که مجابم کرد خودکار را بردارم. از اول گفتم که قصدم به هيچ رو زدن “حرف‌های مهم” نيست. اما می‌بينم که صرفا احتياج دارم حرف بزنم. که شنيده شوم. اين حق حرف زدن آزاد، هر حرفی و با هر قالبی به شکل عمومی در کشور ما خيلی سفت و سخت از زندانی سلب می‌شود که دليلش هم لابد همان شفافيتی است که چند شب پيش يکی از مسئولين قوه‌ی قضائيه در رسانه‌ی ملی اصرار داشت در زندان‌های ما برقرار است. خب البته در اين صورت سلب اين حق بيان از زندانی کاملا عقلانی است؛ چيزی که عيان است چه حاجتی به بيان دوباره‌ی آن؟ وقتی همه‌ی ملت شريف می‌دانند در زندان‌ها چه می‌گذرد تکرار و دوباره نوشتن، اتلاف وقت گرانبهای مردم و صد‌البته اسراف کاغذ و خودکار يا به عبارتی سرمايه‌ی ملی است! اما با وجود صحت تمام اين حرف‌ها و ضرر‌های هولناکی که نوشتن و حرف زدن زندانی‌ها دارد، درست نيست فوايدش را هم ناديده بگيريم. ما به دلايلی نا‌معلوم از کودکی عادت کرده‌ايم که تا می‌توانيم علنی و روشن از عقايد و طرز‌فکر و راه و رسم زندگی‌مان حرف نزنيم. به تظاهر خو کرده‌ايم و شده بخشی از وجودمان. اما حالا که ديگر می‌دانيم که در دموکراتيک‌ترين کشور منطقه زندگی می‌کنيم، افت دارد که بلد نباشيم دو کلمه حرف بزنيم و بشنويم. سعی کنيم، تمرين کنيم و کم کم ياد بگيريم که بدون چسب و قيچی و علامت آشنای [...] با هم حرف بزنيم. ظاهرا می‌گويند زندان جايی‌ست برای اصلاح شدن. من از اين‌که فرهنگ راحت و باز حرف زدن را هنوز ياد نگرفته‌ام، در ندامتگاه اوين احساس ندامت می‌کنم، و کجا بهتر از اينجا برای جبران مافات؟

سخن کوتاه، صدايم را اين بار نه برای روايت ماجراهای تلخ، نه برای روشنگری و آگاه‌سازی! و نه به دليل هيچ رخداد خاصی به گوشتان می‌رسانم. من صدا دارم پس هستم. تا سلام بعدی.

سلام. امروز ۱۴ آذر است. در رسانهی ملی گفتند شما مردم تهران در دود و دم غرق شدهايد. غلط نکنم باز اين دانشجوها چند روز مانده به ۱۶ آذر دوباره آلودگی هوا را به اوج رساندند. يکی نيست بگويد انصافتان را شکر. ديگر هر سال؟ ولی اينبار ما بالايشهرنشينها هم که هوايمان هوای کوه و کمر است، غرق خاکوخُلايم. ديوار ميکوبند و ديوار ميسازند و تغيير ميدهند (و ميخواهيم خوشبين باشيم و بگوييم) که می خواهند برای ما فضايی بازتر ايجاد کنند، نه برای جادادن زندانيهای بيشتر. امروز شلوغ بود و پر اتفاق. راحله، شيطانک بندمان برگشت و با خودش يک عالم انرژی و شور و شوق از جنسی که ما نداريم و بلدش نيستيم آورد. عصر سه نفر از بچهها بعد از مدتهاااا توانستند با عزيزان زندانيشان در رجاييشهر، ملاقات کنند و آنها هم که برگشتند، وای که چه برقی داشت چشمهاشان. هر کدام تکهای از عزيزشان را با خودشان آورده بودند تا مدتی آن حفره خالی پرناشدنی دلشان را پُر کند.

دم غروب بود که نسرين را بردند برای ملاقات حضوری با خانوادهاش و او هم با چهرهای بازتر از هميشه و با لبخندی پهن برگشت و با خبری که ۴۹ روز بود انتظارش را ميکشيديم. بالاخره مسئولان سايهی امنيتی ممنوعالخروجی را از سر دختر ۱۲ سالهی همبنديمان برداشتند و با کنار رفتن اين سايه باری سنگين از دوش او و ما که هر روز کوچک و کوچکتر شدناش را ميديديم برداشته شد. نسرين اعتصابش را شکست و با آن بخشی از ترس و واهمهی ما (من) برای ايستادن بر سر خواستههايمان. حرف و حديث و نقل و داستان بر سر هر خواسته و اعتراضی هميشه زياد است و اصولاً هم نميشود کسی را از قضاوت کردن منع کرد، اما اگر بتوانيم لحظهای آنها را کنار بگذاريم ميبينيم که مبارزهی مسالمتآميز با صبر و مقاومت، هنوز و همچنان، در خفقانآورترين شرايط ميتواند تغيير ايجاد کند. پس صدايمان کمی قوت ميگيرد و با دلی قرصتر و عزمی راسختر بر سر خواستههايمان ميايستيم تا “يه روز خوبی” که به جای مبارزه با هموطنانمان برای برقراری صلح و آزادی بيشتر، دست در دست آنها “ما خشت بگذاريم و آنها سيمان.”

نازنين ديهيمی ۱۴ آذر ۹۱


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016