پنجشنبه 24 مرداد 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
9 مرداد» مادران غمگين تنها، ناهيد کشاورز
29 خرداد» نتيجه بازی، ناهيد کشاورز
22 اردیبهشت» دو زن، يک اضطراب، ناهيد کشاورز
15 اردیبهشت» انتظار، ناهيد کشاورز
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نگاه خورشيد، ناهيد کشاورز

ناهيد کشاورز
...به همراه آشنای قديمی که حالا با عصا راه می‌رود دختر جوانی آمده است. نامش خورشيد است و موهای قهوه‌ای بلند و چشمانی که از بس مرا نگاه نمی‌کند، نمی‌دانم چه شکلی دارند. هر وقت چيزی می‌پرسم نگاه خورشيد سوی ديگری است و بی‌توجه جوابی می‌دهد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

در خيابان پر چناری در شمال شهر تهران کافه کوچکی درکنار جوی گل آلودی پنهان شده است. در بيرون پنجره ها و جلوی در آن گلدانهای بزرگی گذاشته اند که پر از گلهای شمعدانی رنگارنگ هستند. گلهائی که از گرما بی رمق در خود خم شده اند. در چوبی قهوه ای هلالی شکلی را که باز می کنی، درون کافه چهار ميز کوچک است که دور هر کدام سه صندلی لهستانی گذاشته شده .دو پنجره کوچک آن با حصير پوشانده شده اند که هم از گرمای هوا می کاهند وهم فضای درون کافه را امن تر می کنند. خنکی هوا در بعد ازظهر گرم مرداد ماه تهران که بر روی همه وسائل آنجا نشسته است، خوشايندترين حسی است که می توانم در آنجا تصورکنم.

در سمت راست کافه پيانوی سياه رنگی گذاشته شده وگيتاری بر روی لبه بالای آن . مناظری از صحنه های گاوبازی و طبيعتی که به جنوب اروپا می ماند درقابهای قديمی به ديوارها آويزان شده اند. نوای موسيقی دهه هفتاد اروپا از يک گرامافون قديمی و عطر رزهای قرمزی که با گردش پنکه سقفی در هوا پخش می شوند حس عاشقانه ای را در من بيدار می کنند و نياز اينکه ساعتها در آنجا بنشينم و به جبران همه سالهائی که فرصت نداشتم روياهای جوانی را دنبال کنم .

بر سر دو ميز چند دختر و پسر جوان نشسته اند. يکی از دخترها با چشمهای بسته به همراه موزيک سرش را به آرامی تکان می دهد . فکر می کنم که آنها اين آهنگ ها را از کجا می شناسند؟ حسوديم می شود، او دارد حس های آهنگهای زمان ما را می دزد.

صاحب کافه با خوشروئی خوشامد می گويد ومن از روی ليست نوشيدنی هائی که اسم های فرنگی دارند يکی را انتخاب می کنم که نمی دانم چيست ولی نامش به نظرم شيک می آيد. در تمام مدت دلشوره دست از سرم برنمی دارد. اينجا اينقدر دلايل مختلف برای دلشوره هست که نمی دانم اين يکی را به کدام حساب بگذارم. ديدن دوستی بعد از سی سال هم کاری نيست که آدم هر روز آنرا انجام بدهد، اين اضطراب حتما به اين ديدار برمی گردد.

نمی دانم بخاطر من يا خودش اين کافه را انتخاب کرده.شايد هم هنوز يادش مانده که من چقدر کافه های کوچک را دوست داشتم.

چند روز بعد از رسيدنم به تهران با همکاری دوستان قديمی شماره تلفنش را پيدا می کنم. بعد از زنگ دوم صدای هراسانی از آنسوی خط جواب می دهد. نامش را می پرسم که مطمئن شوم اين صدای ناآشنا خودش است . ميخواهم نامم را بگويم که با اشتياق فريادی می کشد و بلافاصله می پرسد که کجائی؟ درست مثل سی سال قبل که به هم تلفن می زديم . هميشه اولين سئوال اين بود که کجائی ؟ قرار امروز را بلافاصله گذاشتيم. می خواست همديگر را بيرون ببينيم به قول خودش در منطقه بی طرف.

در تحسين ليوان زيبای نوشيدنيم هستم که می رسد.روسری ساده و روپوشی ساده تر بر تن دارد. اندام بالا بلندش فرقی نکرده.صورت بی آرايشش زيبائی طبيعی دلنشينی دارد .زير چشمهايش چروکهای ريزی افتاده و دوشيار عميق کنار لبانش به يادم می آورند که هر دوی ما از سالهای جوانی فاصله گرفته ايم . به صورتش خيره می شوم و تلاش می کنم تصويری را که درذهنم دارم با آنچه که روبرويم می بينم مقايسه کنم .به نظرم می آيد درصورتش چيزی که نمی دانم چيست کم شده است...

همان اول گفت که تنهاست و از من قول گرفت که سئوالی در مورد سالهائی که نبودم نپرسم. می گويم پس چی بپرسم ؟ می گويد ما به اندازه کافی روزهای خوب با هم داشتيم که درباره شان حرف بزنيم. در مورد اوضاع سياسی، اجتماعی هم که می توانيم تا صبح حرف بزنيم و چيزی سردر نياوريم . حالا می بينی که موضوع کم نداريم. بعد مرا با حرفهايش می برد به خاطرات نوجوانی و جوانيمان . وقتی حرف می زند چشم هايش برق می زنند ولی بازهم درچهره اش چيزی هست يا چيزی نيست که مرا با آن غريبه می کند.
خيلی از خاطراتی که تعريف می کند يادم نمی آيد . اينقدر درسالهای مهاجرت کسی نبوده تا آنها را با هم مرور کنيم که بخش بزرگی از آنها فراموش شده اند، يا به ميل خود آنها را دوباره ساخته ام. می گوييم و دوره می کنيم و هر دو می دانيم که سی سال سکوت ميانمان دره عميقی انداخته است. او مثل گذشته چای سفارش می دهد و برای اينکه منصف بماند از من هم چيزی نمی پرسد.

برای ديدارهای بعدی بهانه های مختلف می آورد و من تنها يکبار ديگر او رامی بينم.

به آلمان که برمی گردم هفته ها خيالم در تهران می ماند .حس عجيبی که بی تعلقی به هر دوجاست حالم را دگرگون می کند .با بی حوصلگی سر کار می روم و خوابهايم به کابوس های شبانه بدل می شوند.

چند ماه بعد به خواست آشنائی قديمی قراری در کافه ای درشهر کلن می گذاريم.

کافه بزرگی در خيابان پهن پردرختی که برگهای آنها تک و توک بر شاخه مانده اند و باقی آنها اسفالت خيس خيابان را پر کرده اند. درشيشه ای را که باز می کنم گرمای دلچسبی به صورتم می خورد. صندلی ها وميزهای چوبی متعدد دررديف های مختلف چيده شده اند. به ديوارهای آن عکس های مختلف مناظری از ايران و در کنارشان سازهای ايرانی آويخته شده اند و موسيقی ملايم ايرانی که بعداز ظهر پائيزی را غمگين تر می کند. چطور آدم در هر کجا که هست دلش هوای جای ديگری را دارد؟!

به همراه آشنای قديمی که حالا با عصا راه می رود دختر جوانی آمده است. نامش خورشيد است وموهای قهوه ای بلند و چشمانی که از بس مرا نگاه نمی کند نمی دانم چه شکلی دارند.

هروقت چيزی می پرسم نگاه خورشيد سوی ديگری است و بی توجه جوابی می دهد. پاهايش را به شکل عصبی زير ميز چنان تکان می دهد که ميز هم تکان می خورد وقتی متوجه می شود جای پاهايش را عوض می کند و دقايقی بعد دوباره شروع می کند. با انگشتانش روی ميز آرام رنگ موزيکی را می گيرد که ربطی به آهنگ سوزناکی که در کافه پخش می شود ندارد ،معلوم است در ذهنش نوای ديگری جاريست.

آشنای قديمی توضيح می دهد که خورشيد به تنهائی به آلمان آمده و پدرش چندی بعد و حالا می خواهند به هم بپيوندند و بمانند. و ليست بلند بالائی از مشکلات اداری که جلوی رويشان است.

خورشيد جوان چنان از من روی می تابد که در حرکتی غافلگيرانه هم نمی توانم چشم هايش را ببينم.
از کافه که بيرون می آيم بی حوصله ام، نمی دانم چقدر جوابهای مفيدی برای کار آن دختر جوان داده ام. قرار است که به محل کارم بيايد و می دانم که روزها مشغول کارش خواهم بود. دلم هوای کافه ايران را می کند و آن نوشيدنی شيکی که نمی دانم چه نام داشت.

پدرخورشيد چندين بار تلفنی با من حرف می زند و می گويد که مادر خورشيد در ايران دختر را ترک کرده ، زندگی دوباره ای شروع کرده و تمايلی به ديدن دخترش ندارد.

کارهای اداريشان خيلی با دردسر پيش می رود.خورشيد هر بار که می آيد همچنان از نگاه کردن به من طفره می رود .تنها يکبار جرئت کردم و گفتم که دلم می خواهد ببينم چشم هايش که حتما زيبا هستند چه رنگی دارند که با تغير گفت چشم های همه دخترهای ايرانی شبيه هم هستند.

بعد از چند ماه وکيل آنها برای گرفتن سرپرستی دختر به دادگاه مراجعه می کند. مشکل نداشتن مدارکی است که رابطه آنها را با هم ثابت کندو قرار است اين مدارک از ايران برسند. يکروز مانده به تاريخ دادگاه پدر خورشيد برای اولين باربه محل کارم می آيد.

صورت کشيده استخوانی دارد و ته ريشی که به ناآراستگی ظاهرش می افزايد. عينکش را مرتب روی دماغش جابجا می کند .کتابی را همراه دارد که آنرا با روزنامه محلی جلد کرده است و چنان با مهارت آنرا استتار کرده که حتی نمی شود فهميد به چه زبانی است .هر موضوعی را بايد چند بار توضيح داد و بعد می توان از نگاهش فهميد که به درستی همه آنها شک دارد. خورشيد ساعتی ديرتر می رسد ، سلام سردی به پدرش می کند و جوری می نشيند که نيم رخش به من باشد و می پرسد که من هم فردا همراهشان به دادگاه می روم ووقتی جواب مثبت می دهم بازهم نگاهم نمی کند، ولی من حس می کنم که چهره ا ش از هم باز می شود.

فردا ساعت ۱۰صبح بعد از يک شب پر باران آفتاب پائيزی زيبايی می تابد.ساختمان دادگاه عمارت قديمی است با سرسراهای بزرگ و راهروهای پهن روشن. بر سردر هر اتاق نام کسانی که آنجا در جريان محکمه ای هستند نوشته شده و مدت زمانی که برای دادرسی درنظر گرفته شده است .

خورشيد وپدرش ووکيلشان با هم می رسند. مترجمی از قبل در آنجا منتظر است . پدر خورشيد کلافه و درهم و ناآراسته پاکت بزرگ کاغذی را به دستم می دهد و با لحنی نيمه تند می گويد که اين هم مدارکی که لازم بود، ديروز رسيدند.

منشی دادگاه صدايمان می کند .خورشيد و پدرش و وکيل و مترجم در رديف اول می نشينند و من با فاصله تنها روی رديف صندلی های پشتی .قاضی مرد مسنی است که هنوز به احترام آمدنش بلند نشده ايم می گويد بنشينيد. پرونده کلفتی را همراه دارد ، نخ کنفی دور آن را که باز می کند پدر خورشيد عصبی سرش را به عقب برمی گرداند و منتظر مرا نگاه می کند. من همزمان پاکت بزرگ کاغذی را باز می کنم و از دستپاچگی هر چه درون آن است بيرون می ريزد. با عجله خم می شوم که کاغذها را جمع کنم و مدارک مهم را به وکيل بدهم که چشمم بر عکسی خيره می ماند .سالن دادگاه دور سرم می چرخد ووقتی سرم را بلند می کنم نگاهم در نگاه خورشيد گره می خورد که به من خيره شده است .

کاغذها را به وکيل می دهم، از قاضی عذرخواهی می کنم و نمی دانم چطور و بعد از چه مدت خودم را در خانه با سرگيجه و تهوع باز می يابم . به سراغ کاغذهايم که از ايران با خود آورده بودم می روم و در ميان ليست خوراکی ها و شماره تلفن های جوراجور تلفنش را پيدا می کنم.

با زنگ اول گوشی را برمی دارد. مثل اينکه هميشه منتظر تلفن است .فرياد می زنم که چرا نگذاشتی بپرسم. تو اجازه ندادی ولی من جواب سئوال نپرسيده ام را پيدا کرده ام . دخترت اينجاست .

سکوت و بعد صدائی که در ميان گريه می گويد هشت سال منتظر اين تلفن بودم. همان وقت سی سال دره سکوت ميان ما پر می شود.

دوماه بعد در فرودگاه کلن می بينمش. چهره اش دوباره آشنا شده. خيره نگاهش می کنم، در صورتش چيزی کم نيست. خنده گمشده اش در جای خودش روی صورتش نشسته است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016