الاهيات آزادی (قسمت پنجم و پايانی)، احمد فعال
هم تصويری که بنيادگرايی از خدا ارائه میدهد و هم تصويری که منتقدين دينی ارائه میدهند، بيگانه با تصويری است که قرآن ارائه میدهد. تصويری که قرآن از خدا ارائه میدهد، تصوير موجودی بيرون از انسان و بيگانه با حقوق و استعدادهای انسان نيست
پوزش و توضيح: به خوانندگان محترم يک پوزش بدهکارم. پوزش اينکه، میدانم که مقالات بلند در فضای اينترنت ملالتبار هستند. فکر نمیکردم که کار به اينجا بکشد. اما مقدمه چينی بحث بگونهای بود که نويسنده را به اين وادی کشاند. توضيح اينکه، آخرين مبحث که لازم بود تصويری از خدا ارائه شود، کار را به وادی سختی کشاند. گرچه کوشش کردم که با ترجمه کردن و روان کردن وژاهها و مثالها و استفاده مکرر از پرانتز و حتی شکستن جملات در چند جمله، مقاله را نسبتاً همه فهم کنم، با اين وجود موجب سلب انتقاد نمیشود. در ضمن نويسنده در موقعيتی نبود که به منبعی دسترسی داشته باشد، از اين رو بجز طرح و ايده اصلی مقاله که مربوط به اينجانب است، اطلاعات آن يکراست از محفوظات ودانستههای اوسرچشمه گرفتهاند. چند منبعی هم که در پاورقی میآيند، ارجاع دقيق ندارند.
آيا صفات خداوند قابل تسری در انسان است؟
هر يک از صفات منتسب به خداوند، و نوع رابطهای که انسان با خداوند بر اساس اين صفات برقرار میکند، در دو بيان قدرت و بيان آزادی، پيامدهای اخلاقی بس متفاوتی ايجاد میکنند. بطوريکه در يک بيان صفات خداوند اسباب ايجاد نظام اخلاقیای میشود که توجيهگر نظام بندگی است و در بيان ديگر، نظام اخلاقیای بوجود میآيد که اسباب آزادی انسان میشود. به علاوه در اين قسم از بحث توضيح خواهم داد که چگونه و چرا پارهای از صفات و افعال خداوند قابل تسری (سرايت دادن) در صفات و افعال انسان نيستند. صفاتی چون قدرت و جباريت و قاهريت از جمله اين صفاتاند. و پارهای از صفات و افعال نيز وجود دارد که خداوند به مؤمنان خود نسبت داده و رابطه خود را با مؤمنان بر اساس اين صفات و افعال تنظيم کرده است، ليکن اين صفات و افعال از معنای واقعی خود خارج شده و در قاموس ادبيات روزمرگی ما چنان در آميخته است که هيچ نسبتی ميان اين معانی با معانی متن قرآن نمیيابيد. در بحث قبل به سه واژه اطاعت، کفر و عبد اشاره کردم و نشان دادم که چگونه اين واژهها از معانی واقعی خود تهی شدند و بجايی رسيدند که هم از سوی کسانی که خواهان سلسله مراتب قدرت هستند و هم از سوی منتقدين دين مورد استفاده و بهرهبرداری قرار گرفتند. اين قبيل واژهها که معنای آنها دستکم با روح رحمانی و عدالتخواهانه قرآن منافات دارند، فراوان هستند. به عنوان مثال واژه "سلطان" در قرآن دقيقاً به معنای دليل آمده است، و با معنايی که ما در ادبيات با آن سروکار داريم به کلی متفاوت است. بطوريکه در هر جا و يا هر آيه که دو واژه "سلطان مبين" آمده است، اگر معادل آنها "دليل آشکار" بگذاريد، با معنای متن و ترجمه صريح آيه يا عبارت سازگار است. واژههايی چون قدرت، جباريت و قاهريت نيز از آن جملهاند که نه تنها اين اسماء و صفات قابل تسری (تسری دادن) به صفات انسان نيستند، بلکه بطور روشن با آنچه که در ادبيات سياسی رايج شده است، بکلی دارای تفاوت معنايی هستند. اکنون برای آنکه در اين بحث تصويری از خدا که میتواند در بيان آزادی وجود داشته باشد، ارائه دهم، بناگزير به پارهای از مباحث فيزيک و فلسفه رجوع میکنم. چون بدون ارجاع اين تصوير در فلسفه و فيزيک، نمیتوانم بيان خود را بدرستی توضيح دهيم.
خدا آن وجودی است که وجود آزادی است
معتقدم که آزادی در وجه هستی مطلق است. آزادی جوهر هستی است، و جوهر هستی ذات شعورمندی است بنام خدا. وقتی از آزادی مطلق دفاع میشود، در حقيقت از قلمرويی دفاع میشود که جوهره انسان و جوهره هستی است. اين قلمرو، قلمرو بينهايت است، زيرا شامل همه هستی است. اگر بخواهيم به زبان تجربیتر سخن بگوييم، سراغ فيزيک میرويم. امروز چرا فيزيکدانان میگويند، الکترونها در رفتار خود آزاد هستند؟ وبعد گروهی از فيزيکدانان فلسفی موسوم به نئوگنوستيگها (گنوستيکهای جديد، کسانی که معتقدند ذات پديدهها را میتوانيم از راه فيزيک جديد شناسايی کنيم) پديد آمدهاند که برای الکترونها شعور قائل شدهاند؟ اکنون اگر بخواهيم باز تجربیتر سخن بگوييم، اشاره به همين جسم مادی خواهيم داشت که کنار ما قرار دارد. روابط درون و بيرون اجزاء آن از قوانين علّیای (علت و معلولی) پيروی میکنند. اما هر چه درون جسم را بشکافيم و جلوتر برويم تا به هسته اتم برسيم و از آنجا به نوترينوها و از آنجا به ذرات بنيادی ديگر، ديگر قوانين علّیای (علت و معلولی) پاسخ نمیدهند. تحت نظام علّیای اشياء مُتعیّن هستند (تعين شده، از قبل تعين شده)، اما تحت نظام غيرعلّیای اشياء غيرمُتعیّن میشوند. چرا؟ چون رفتار ذرات، قابل پيشبينی نيستند. سرعت در ذرات بنيادی به حدی میرسد که گويی تمام محيط خود را در لحظه درمینوردند. ژرژ گاموف در کتاب خود مینويسد، کشف و به دام انداختن نوترينوها در فيزيک شبيه يک داستان پليسی بود۱. چون نوترينوها بقدری فرّار هستند که اگر تمام زمين را از سرب پُر کنيم در طول يک ميليونم ثانيه از يک طرف وارد و از طرف ديگر خارج میشوند. به همين دليل چون پيشبينیپذير نيستند، میگويند از قوانين علّی و يا حتمیَّت پيروی نمیکنند، بلکه از قوانين احتمالات پيروی میکنند. هر چند وجود احتمالات در پديدههای فيزيکی بنا به ابزارهای غيردقيق و غيرقابل اندازهگيری است که در اختيار ما قرار دارند. اگر از ابزارهای خيلی خيلی دقيق و ظريفی استفاده کنيم، ممکن است وضع تغيير کند. اما بايد توجه داشت که دقت اين ابزارها نمیتوانند از ظرافت ولطافت ذرات بنيادی فراتر روند، چون در اين صورت براساس تأثيرات متقابلی که ميان ابزار و دستگاه شناسنده با موضوع شناسنده پديد میآيد، امکان اندازهگيری را از بين میبرد. مثل اين میماند که ما با يک ميکروسکوپ به مطالعه يک ميکروب بپردازيم، اما تأثير ميکروسکوپ بر روی ميکروب به حدی باشد، که آنچه مطالعه میکنيم اثری از ميکروب بجا نگذارد. حاصل اين میشود که چيز ديگری بجز ميکروب از مطالعه ما بگذرد. بدين معنا که ابزار شناسنده با تأثير گذاشتن برروی موضوع شناخت، روند شناسايی را مختل میکند.
فرض کنيم تا اينجا هم موفق شويم و بالاخره به ابزارهايی به شدت لطيفی دسترسی پيدا کنيم که ذرات بينادی را اندازهگيری کنند و از احتمال اينکه آنها از زير دستگاه ما فرار کنند و به خيال خود از قوانين علّیای پيروی نکنند (غير مُتعیّن باشند)، اجازه چنين کاری به آنها ندهيم. به عبارتی، اين ذرات را در تله علّيت گرفتار کنيم. اما اگر جريان تجزيه ذرات بنيادی را حتی از گازهای فوتون و پوزيترونها که گفته میشود در دل همين ذرات با سرعتی بيش از ۱۰ ميليارد کيلومتر در ثانيه در حرکتاند و درجه حرارتی بيش از ۱۰ تا ۱۰۰ ميليارد درجه روبرو هستيم، باز هم اين جلوتر برويم، در آنجا با چه پديدهای مواجه میشويم؟ در اينجا خوب است اشارهای به بحثی که از ارسطو تحت عنوان جزء لايتجزا (جزء تجزيه نشدنی) مطرح بود در ميان بگذارم. در آن زمان بحث بود که جزء نهايی جهان چيست؟ يعنی اگر ماده جهان را تجزيه کنيم، در تجزيه نهايی به چه جزئی میرسيم؟ به عبارتی، سنگ زيرين يا آجری که ساختمان جهان بر آن پیريخته شده است چيست؟ بحث اتم يا جزء تجزيهناپذير از همان ايام پيش آمد. اما از ميان بحثها، ارسطو موضوع "جزء لايتجزا" را در دو سطح ذهنی و عينی مطرح کرد. در سطح عينی يا آنچه که در واقعيت وجود دارد، ما به اتم يا جزء لايتجزا میرسيم، ولی در سطح ذهنی، میتوانيم ميان طول و عرض يک جزء، يا يک ذره، يک برش مورّب يا عمودی ايجاد کنيم. ذره يا جزء مورد نظر به دو نيم تقسيم میشود. پس میتوان به همينترتيب اجزاء را تا بينهايت به دو جزء تقسيم کرد. اين است که ارسطو جزء يا ماده نهايی جهان را در سطح ذهن (يا بطور بلقوه) تجزيهپذير و در سطح تجربه واقعی (در عمل) تجزيهناپذير شمارد. براساس همين نظرات بود که پارهای از سوفسطائيان حرکت را انکار کردند. زيرا حرکت از نقطه A به نقطه B مستلزم طی کردن بينهايت جزء است و اگر فاصله هر جزء تا جزء بعدی T ثانيه طول بکشد، زمان طی شدن يک محرک از نقطه A به نقطه B بينهايت طول میکشد و اين غير ممکن است. پس لاجرم بايد هيچ حرکتی در جهان وجود نداشته باشد. اين آن نتيجهای بود که سوفسطائيان و در رأس آنان زنون، از مباحث مربوط به جزء تجزيهپذير گرفتند.
امروز يک دانشآموخته دبيرستانی هم میداند، از سرنوشت اتم که زمانی به عنوان جزء تجزيهناپذير تلقی میشد، چيزی باقی نمانده است. زيرا اتم تجزيهناپذير اکنون در بيش از صد ذره بنيادی تجزيه شده است. اين درحالی است که اتم در مقايسه با ذرات بنيادی و فضای ميدانی و الکترومغناطيسی که بيرون و درون اين ذرات بنيادی را احاطه کرده است، مانند يک جهان بزرگ در برابر جهان بينهايت کوچک میماند. هر چند جزء لايتجزای قديم به دهها جزء ديگر تجزيه شد، اما هنوز بحثهای قديمی در غالب تئوریها و نظريات جديد ادامه دارد. بدين معنا که سرانجام تجزيه اجزاء تا کجا پيش میرود؟ آيا ذرات نور يا فوتونها ذرات نهايی هستند؟ ماهيت اين ذرات چيست؟ هنوز بحث درباره ماهيت موجی و ذرهای بودن ذرات نور وجود داشت که فيزيکدانان دريافتند که خود فوتونها، به ويژه فوتونهايی که حاصل پديد آمدن اشعه گاما هستند، مرکب از دو ذره پوزيترون مثبت و منفی هستند. ماجراهای پوزيترونها و نوترينوها ديری است که جهش بزرگی در دنيای فيزيک ايجاد کردهاند. فيزيکدانان و فيلسوفان بزرگی گرد هم جمع شدند و نظريات جديدی در حوزه فيزيک نظری ابراز کردهاند. ژان شارون و تياردوشاردن، دو تن از نامآورانی هستند که در مکتب نوگنوستيکها گرد هم آمدند. بنا به اظهار نظر ژان شارون، پوزيترونها فضای چهاربعدی جهان را برروی ما باز میکنند۲. او پوزيترونها را به يک ذره بسيار تپندهای تشبيه میکند که مانند حباب صابون، در دل ذرات تجزيهناپذير منشاء ضربان ماده بشمار میآيند، آنجا که مرز ميان ماده و غير ماده محسوب میشود. به گفته ژان شارون، وقتی وارد اين حباب میشويم ديگر هيچيک از قواعد فيزيکی وجود ندارند، با دنيای چهاربعدی مواجه هستيم که قلمرو بينهايتهاست. ميلياردها درجه حرارت و ميلياردها درجه سرعت، همه چيز را از قالب حتمیّت، جبر و تَعیُّن خارج و به دنيای نامُتعیّن مرتبط میسازد. پوزيترونها را ضد ماده يا ضد ذره مینامند. دليل اين نامگذاری وجود بار مثبتی است که در مقابل الکترون قرار میگيرند. تفاوت پوزيترونها با الکترونها در ناپايداری آنهاست.
من فکر میکنم اين نامگذاری، يعنی ضد ذره و ضد ماده ناميدن پوزيترون هم غلط است و هم غلط انداز. غلط است زيرا ضد ناميدن آنها تنها به موجب بار الکتريکی مخالفی است که با الکترونها دارند. واژه مثبت و منفی نيز غلط اندازه است، زيرا اين دو واژه دارای بار ارزشی هستند. بخصوص وقتی با واژه ضد ذره و يا ضد ماده مواجه میشويم، با آن توصيفی که فلافسفه فيزيک نئوگنوستيکها از پوزيترونها بدست دادهاند، اين بهانه بدست طرفداران ثنويتگرايی میدهد که از تقابل ماده و ضد ماده، و ضد ذره بودن پوزيترونها، به دوگانگی يا ثنويت روح و ماده دست پيدا کنند. ثنويتگرايی، دلايلی که از سوی نئوگنوستيکها ابراز میشوند، دلايلی در اثبات وجود دنيايی ورای ماده يا ماوراء طبيعت معرفی میکنند. اما واقعيت اين است که توصيف نئوگنوستيکها هرچند میتواند درست باشد، اما لفظ مثبت و منفی غلط است. وجه تسميه يا نامگذاری مثبت و منفی تنها عاريتی است و به نظر پارهای از فيزيکدانها تنها به وضعيت تقعُّر و تحَدُّب ذرات بنيادی بستگی دارد. مانند کوهها و درهها که دارای تعقُّر مثبت و منفی هستند.
وقتی واژه عدم قطعیّت يا عدم تَعیُّن توسط هايزنبرگ وضع شده، هدف او توصيف وضعيت نامُتَعیّن يا نا معلوم محاسبه رفتار الکترونها بود. نيازی به توضيح نظريه هايزنبرگ در اينجا نيست، چون قصد ندارم تا به خوانندگان درس فيزيک بدهم و اصلا صلاحيت اينکار با من هم نيست. تنها کوشش دارم تا بعضی از مفاهمی که در فيزيک میتوانند به ما در ارائه و توصيف تصويری از ذات ذیشعور (دارای شعور) هستی، کمک کنند، مورد استفاده قرار دهم. برابر با آنچه پديدههای فيزيکی محسوب میشود، در پديدهای موسوم به پديده پِراش، الکترونها زمانيکه که از يک ديافراگم (روزنه) خارج میشوند، تصوير آنها برروی يک صفحه، شگفتی فيزيکدانان را برمیانگيزد. زيرا زمان اصابت کردن الکترونها برروی صفحه، گويی که خود آنها تعين میکنند که در کدام نقطه فرود بيايند. اين تصاوير پارهای از فيزيکدانان را برآن داشت تا برای رفتار الکترونها آزادی و پارهای ديگر، برای الکترونها شعور در نظر بگيرند. از آن زمان به بعد مسئله شعور و انتخاب يکی از مباحث مهم در فيزيک فلسفی محسوب شد. هر چند زود است تا اينجا مسئله شعور را تا سطح الکترونها تعميم دهيم، ليکن وضعيت عدم تَعیُّن ذرات بنيادی، مسئلهای نيست که بتوان از آن چشم پوشی کرد. هنوز بحث قديمی جرء لايتجرا به ميان است. هنوز اگر نه برای همه فيزيکدانان اما برای فيزيکدانان نظری و بيشتر از آن برای انديشهگران فلسفی اين مسئله اهميت دارد که جزء نهايی جهان، يعنی جزئی که اساس و بنياد همه اجزاء است کدام است؟ آيا پس از کشف بيش از صد ذره بنيادی در دل اتمها و از آنجا کشف ذره نوترينوها با آن همه داستانهای پليسی، باز ممکن است به مباحث هزاران سال پيش برگرديم؟ بدين معنا که يک اتم فرضی ديگر، يا يک جزء تجزيهناپذير فرضی ديگر قائل شويم؟ و آنوقت در گرماگرم بحث جزء تجزيهناپذير آيا ارسطويی پيدا شود که مدعی شود : اگر در واقعيت عملی و عينی قادر به تجزيه آن جزء نيستيم، دليلی برآن نيست که به لحاظ ذهنی امکانپذير نباشد. سپس سالها و يا قرون بايد بگذرد که آن جزء نيز به عينه تجزيه شود؟ با اين وجود، اگر ابزارهای اندازهگيری و تجزيه ذرات بنيادی تا اينجا محدود هستند، اما هم اکنون فکر فلسفی انسان کمتر از ارسطو نيست که لايهها و سطوح بيرونی هر ذره را پس نزند و از پس اعماق ذرات، جهانی را نيابد که تفاوتهای بنيانی با جهان ما دارد، آنچنانکه طرفداران نئوگنستيکها از جهان چهاربعدی ياد میکنند. زمانيکه مباحث فيزيک کوانتميک به تازگی مطرح بودند، اين مسئله نزد فيزيکدانان مطرح بود که آيا ذرات بنيادی به ويژه وقتی به شکل پديده نور ظاهر میشوند، دارای ماهيت ذرهای هستند و يا موجی؟ نيلزبور که نمیدانم شايد بخاطر همين مسئله برنده جايزه نوبل شد، اصل تکميلگری را وضع نمود. از اين مسئله بگذريم که اين اصل چه غوغايی در علوم مختلف پديد آورد۳. اصل تکميلگری میگويد، در بعضی از رويدادها، فوتونها به شکل موج ظاهر میشوند و در بعضی از رويدادهای ديگر به شکل ذرهای نشان داده میشوند. به عنوان مثال، در پديده فتوالکتريک [پديدهای که بر اثر تابش انرژی بر سطح يک فلز، پس از ذخيره شدن يک کوانتم (يا يک بسته انرژی) در هر الکترون، موجب آزاد شدن الکترون از سطح فلز میشود]، فوتونها ماهيت ذرهای دارند و در پديدهای موسوم به پراش (پراندن يک الکترون از يک روزنه به روی يک صفحه روبرو) که پيشتر اشاره نموديم؛ فوتونها ماهيت موجی از خود نمايش میگذارند.
ماهيت موجی يا ذرهای بودن ذرات بنيادی ما را به عدم تعیُّن اين ذرات میکشانند. اگر ارسطو امروز ميان ما بود میگفت : هرچه لايههای بيشتری از ذرات را پس میزنيم و به وضعيت درونیتر آنها دست پيدا میکنيم، ذرات، بيشتر از ماهيت ذرهای بودن خود دست میکشند و ماهيت موجی پيدا میکنند. و هر چه به اعماق و لايههای درونیتر ذرات دست پيدا میکنيم؛ اين ذرات رفته رفته بيشتر از حالت تکاثف (فشردگی) خارج میشوند، ماهيت لطيفتری پيدا میکنند و در نتيجه بيشتر فرّار میشوند. باز هر چه بيشتر به درون ذرات سير میکنيم، بيشتر به عدم تعیُّن رفتاری آنها دست پيدا میکنيم. سرانجام در موشکافی خود در دنيای ذرات بنيادی تا آنجا پيش خواهيم رفت که موضوع عدم تعیُّن از حد و اندازه هر نوع ابزار محاسبه خارج میشود، بطوريکه هر ذره ممکن است دردم جهانی را درنوردد. اينجاست که موضوع عدم تعیُّن ذرات، چيزی است که از محدوده اندازهگيری و محاسبه هر کسی و هر ابزاری خارج میشود. اين قلمرو، قلمرو آزادی است.
بحث تَعیُّن يا عدم تَعیُّن چيزها به توانايی اندازهگيری و محاسبه انسان بستگی پيدا میکنند. هرگاه رفتار يک پديده قابل پيشبينی باشد، از نظر فيزيک مُتعیّن است. اما اگر يک پديده پيشبينی پذير نباشد، غيرمُتعیّن میشود. تَعیُّن و عدم تَعیُّن چيزها امرهای نسبی هستند. يعنی به اندازهای که انسان يا هر موجودی ورای انسان، بتواند به پيشبينی چيزها بپردازد، چيزها نزد او مُتعیّن میشوند. اگر مطلقاً بتواند رفتار چيزها را پيشبينی کند، مطلقا نزد او مُتعیّن میشوند. خود انسان موجود غيرمُتعیّنی است، چون پيشبينیپذير نيست. اما وقتی از حوزه فيزيک به سطح مقياسهای جامعه شناختی و علوم سياسی میرسيم، پيشبينی و عدم پيشبينی رفتار انسان معنای ديگری پيدا میکند. میگويند رفتار افراد غيرخردگرا پيشبينیپذير نيستند، يعنی هر لحظه معلوم نيست که چه رفتاری از آنها سر میزند. اما انسانهای خردگرا به موجب پيشبينیپذير بودن است که معقول و خردگرا نشان میدهند. با اين وجود، پيشبينیپذيری ناقض آزادی انسان است. پيشبينیپذيری حکايت از نوع رفتار جبری است. با اين تعريف، انسان خردگرا انسانی نيست که تسليم جبر شود. پس وقتی از پيشبينیپذيری رفتار انسان خردگرا ياد میکنيم، پيشبينی از جنس تَعیُّن و جبر نيست، بلکه از جنس روشنايی است. رفتار و انديشه خردگرا از اين جهت که روشن است، پيشبينیپذير است.
وقتی از نوترينوها صحبت به ميان آمد اين مسئله را با خوانندگان درميان گذاشتم که چگونه نوترينوها به دليل کاهش بيش از اندازه درجه تکاثف (فشردگی) و يا تراکم ماده درونی خود، تا آن اندازه به لطافت میرسد که از دسترس هرچيز گريزان میشود. بطوريکه يک واحد نوترينو در کسری از يک ميليونم ثانيه، از چه فضايی عبور میکند. در نتيجه تا آنجا که با وضعيت رويدادهای فيزيکی و تأملات فلسفی در اين رويدادها با اطلاع هستم، دستکم نمیتوانم ترديد کنم که در اندرون ذرات بنيادی، وقتی يک به يک پرده از چهره ذرات بنيادی برمیداريم، سرانجام به جايی میرسيم که قلمرو هستی محض است. يعنی از تجزيه يک ذره کوچک در بينهايت، يک مرتبه با خود همه هستی روبرو میشويم. در مثال ساده اگر مجاز به تشبيه باشيم، اگر يک نفر در يک گوشه از جهان شروع کند به تجزيه يک ذره بنيادی، و جريان تجزيه را مدام تا بينهايت ادامه دهد، و در سمت ديگری از جهان شخص ديگری هم همين کار را انجام دهد، در نتيجه دو ذره بينهايت کوچکی که اين دو نفر در دو نقطه مختلف جهان بدست میآورند، تعجبی ندارد اگر مشاهده کنيم، که هر دو نفر در آخرين تجزيه، دستشان به يک چيز متصل میشود. اين همان چيزی است که میتوان از آن به عنوان من متصله کيهانی ياد کرد. در اين قلمرو با ذرهای روبرو هستيم که تمامت هستی را در بیزمانی طی میکند. به عبارتی، اين جوهر نهايی هستی است که از دل خود همين ذره مادی بدست میآيد (رفع کردن ثنويت ميان ماده و شعور و يا رفع کردن ميان ماده و روح و...). فکر نمیکنم ديگر بتوان ترديد کرد که اگر جريان تجزيه ذرات را همچنان تا بينهايت پيش ببريم، سرانجام به جوهر هستی جهان میرسيم. جايی که جايگاه و قرارگاه نور محض و آزادی محض است.
جباريت و قدرت در دو بيان آزادی و قدرت
در اينجا از ميان صفاتی که به خداوند نسبت داده میشود، به دو صفت قدرت و جباريت اشاره خواهم کرد. اما پيشتر لازم است توضيح بيشتری در باره قاعده جبر و آزادی در همين جهان فيزيکی خودمان ارائه دهم. در سطور پيش قاعده جبر را به تَعیُّن و قاعده آزادی را به عدم تَعیُّن توضيح دادم. رويدادهای جبری، رويدادهای مُتَعیّن (تعين شده) و رويدادهای غيرجبری رويدادهای غيرمُتَعیّن (تعين نشده) هستند. فيزيک مکانيک يا فيزيک نيوتنی، به فيزيک جبری شهرت دارند. بنا به فيزيک مکانيک، رويدادهای طبيعت دارای حرکت جبری هستند. بدين معنا که هرگاه با ترکيب و يا برخورد دو رويداد الف و ب مواجه شويم، اگر تمام شرايط و علل ترکيب و برخورد مساوی باشند، بطور جبری منجر به ظهور پديده سومی بنام ج خواهيم شد. تمام قوانين و رويدادهای طبيعت از قاعده جبر تبعيت میکنند. به عنوان مثال، عمليات کشت در زمينهای کشاورزی، هرگاه تمام شرايط و علل کشت مساوی باشند، حجم معينی از يک محصول بدست میآيد. اين قانون در طبيعت تخطیناپذير است. لاپلاس نظريه جالبی دارد که از آن به عنوان جبر لاپلاسی ياد میشود. بنا به نظر لاپلاس، اگر ما به کل اطلاعات جهان دسترسی پيدا کنيم، میتوانيم حرکت و تغييرات جهان را تا ابد پيشبينی کنيم. فکر نمیکنم پس از شنيدن اين عبارت از لاپلاس نياز به توضيح اضافی در بيان حرکت جبری جهان وجود داشته باشد. اگر بخواهيم سخن لاپلاس را با يک پديده خاص مثلا يک قطعه سنگ، يک گياه و يا يک حيوان مقايسه کنيم، بنا بر نظريه لاپلاس، اگر کليه اطلاعات قبلی و بعدی مربوط به علل و شرايط درونی و بيرونی آن پديده را در اختيار داشته باشيم، میتوانيم تا پايان جهان، حرکت وتغييرات آن پديده را پيشبينی کنيم.
پس از ورود نظريه نسبيت انيشتاين و نظريههايی چون اصل عدم قطعیّت هايزنبرگ، و ورود نظريه احتمالات در مکانيک موجی، جريان فيزيک از مکانيک به فيزيک کوانتميک تغيير پيدا کرد. فيزيک احتمالات و فيزيک موجی نامهای ديگری بودند که در برابر فيزيک جبری در صحنه علم ظهور کردند. در فيزيک کوانتميک، جبر از ميان رفت. اين مسئله بسياری از فيزيکدانان را نگران کرد. زيرا با رخت بستن جبر از فيزيک، يکی از شرايط مسلم قوانين علمی که همين مسئله پيشبينیپذيری رويدادها بود، مورد ترديد قرار گرفت. وضعيت جديد، فيزيکدانان را به دو دسته تقسيم کرد. عدهای تمايل داشتند که بار ديگر به موجب يک اتفاق جديد، هر چه زودتر فيزيک به جبر بازگردد و عدهای ديگر کماکان از روندی که فيزيک در پيش گرفته بود، راضی بودند، چه آنکه بنا به رويدادهای نسبی و احتمالی، و بنا به قاعده عدم قطعیّت هايزنبرگ، بسياری از فيزيکدانان میتوانستند با استمداد از رويدادهای فيزيکی نقبی به دنيای فلسفه بزنند. با وجود آنکه خود انيشتاين آنچنانکه کارناپ در کتاب خود شرح میدهد۴ تمايل به بازگشت فيزيک به جبرگرايی داشت، ولی از زمان او تا کنون چنين اتفاقی در فيزيک روی نداد.
نگاه فيزيک به مسئله احتمالات و از نظر بعضی فلاسفه فيزيک به مسئله آزادی انتخاب، محدود به ذرات بنيادی است، اما در حوزه سيستمهای بزرگ رخدادهای فيزيک کماکان از مکانيک نيوتنی و جبر لاپلاسی تبعيت میکنند. در دنيايی که به ذرات بنيادی مربوط میشود هر چه به لايههای درونیتر نفوذ کنيم، رويدادها بيشتر و بيشتر قلمرو جبر را ترک و نامُتعیّن میشوند. همچنانکه توضيح دادم، بحث جزء لايتجزا، يا دستيابی به نهايیترين ذره جهان هنوز ادامه دارد. در آنجا چه خبر است و رويدادها از کدام قاعده تبعيت میکنند؟ وقتی دامنه عدم تَعیُّن رويدادهای فيزيک از يک لايه به لايههای درونیتر بيشتر و بيشتر از عدم تَعیُّن پيروی میکنند، آيا در درونیترين لايههای پنهان جهان به عدم تَعیُّن کامل نمیرسيم؟ اما چرا به يک پديده، و يا بنا به آنچه فيزيک میگويد به يک رويداد، لفظ عدم تَعیُّن نسبت میدهيم؟ واقعيت اين است که يک رويداد نسبت به بضاعت علمی و توانايیهای ابزاری که در اختيار ما قرار دارند، نامُتَعیّن هستند. در اين حال اگر فرض کنيم انسان به بينهايت توانايی علمی و ابزاری دست پيدا کند، باز وقتی يک رويداد فيزيکی در بينهايت عدم تَعیُّن قرار داشته باشد، تنها نسبت به ما که ناظر رويدادها هستيم، نامُتَعیّن است. ليکن اگر به شعور قاهر و قادر مطلقی قائل باشيم، و آنرا حداقل در اين متن فرض بگيريم، آيا امر نامُتَعیّن نزد اين شعور قاهر و قادر مطلق يعنی خداوند، مُتَعیّن نمیشود؟ ديديم که نوترينوها به عنوان يکی از لطفترين ذرات بنيادی، چگونه کُرات آسمانی را با همه پُری و مملو بودنشان در کسری از ثانيه طی میکنند. گفته میشود که فوتونها به عنوان ذرات نوری هر ۳۰۰ هزار کيلومتر را در يک ثانيه طی میکنند. اکنون وقتی يک فوتون مربوط به اشعه گاما به دو ذره بنيادی الکترون و پوزيترون تقسيم میشود، ديديم که چگونه قلب تپنده پوزيترونها با سرعت ميلياردها کيلومتر در ثانيه پهنه طبيعت را در مینوردند. فيزيکدانان میگويند پوزيترونها ذرات ناپايدار هستند و به محض پديداری محو میشوند. اما کجا و چرا و چگونه محو میشوند؟ پوزيترونها از ديد فيزيکدانان محو میشوند، اما واقع اين است که اين ذرات، در مدت زمانی که نزديک صفر است، مسير جهان را طی میکنند. اکنون ذهن خود را از تعلقات آزاد کنيد و در دل تاريکترين نقطه پنهان جهان فرو رويد. تاريک، اما چرا تاريک؟ چرا وقتی به لطافت محض میرسيم، آنجا که بايد سرشار از درخشش و نور باشد، به تاريکی میرسيم؟ مگر خبر مربوط به سياهچالهها را در کرات آسمانی نشنيدهايم؟ سياهچاله چيست؟ گفته میشود، کراتی که به سياهچالهها موسوم شدهاند، دريايی از نوترينوها هستند۵. اما چرا تاريک؟ باز گفته میشود که سياهچالهها از اين رو تاريک هستند که رابطه آنها با بقيه جهان يکسويه است. اين بدان معناست که اگر فرضاً شما با يک چراغ قوه بالای سر يک سياهچاله نور بتابانيد تا با روشن کردن آن به ديدن سياهچاله مشغول شويد، نور تابيده شده ديگر برنمیگردد. ميدان جاذبهای سياهچالهها بحدی سنگين است که همه چيز را در خود جذب میکند و هيچ چيز برگشت نمیشود. گفته میشود که اگر يک جسم در اين ميدان قرار گيرد، با آخرين فرياد خود و تجزيه شدن در باران نوترينويی، جهان را ترک و در سياهچالهها بلعيده میشوند. و الا خود سياهچالهها اوج درخشندگی هستند. اکنون میتوانيد تصور کنيد که در دل نوترينوها و در دل پنهانیترين ذره جهان چه غوغايی از درخشندگی است. آنجا لطافت محض است (هو الطيف). آنجا تصفيه شده از همه چيز است (سبحان = تصفيه). و همه چيزها در گرد او در حال تصفيه و شناوری هستند (کل شيئی فی فلک يسبحون). آنجا به ذاتی خواهيد رسيد که ديگر زمان و مکان بر او نمیگذرد، زيرا تمامت هستی را در بیزمانی و بیمکانی سير میکند. لذا اويی که در آنجا قرار دارد، در دم و هر دم پهنه گيتی را در می نوردد (هو سريع الحساب) و حساب اطلاعات آن را در اختيار دارد (هوالخبير) اويی که در آنجا قرار دارد، درخشندگی محض است، نوری است که بر پهنه گيتی میدرخشد (الله نور ما فی السموات و الارض). اويی که در آنجا قرار دارد اول و آخر هر چيز است، و اويی که در آنجا قرار دارد، ظاهر و باطن هر چيز است، و سرانجام اويی که در آنجا قرار دارد، تماميت حق است (هوالاول هولآخر، هوالظاهر، هوالباطن و هوالحق).
همه رويدادهای مُتَعیّن تحت تَعیُّن و قاعده جبری او قرار میگيرند؟ در بيانی که بيان آزادی است، جباريت خدا اينگونه تفسير میشود، ليکن در بيانی که بيان قدرت است، جباريت خداوند به يک امر محدود کننده و مجبور کننده انسان و جامعهها تفسير میشود. در بيانی که بيان آزادی است، صفت جباريت جز خداوند به هيچ موجود ديگری قابل تسری نيست. زيرا تنها اوست که در سراسر هستی نامُتَعیّن و تَعیُّن بخش چيزهاست، و تنها اوست که در شرايط مطلق علم و آزادی، چيزها تحت جبر او هستند. اما در بيانی که بيان قدرت است، در سلسله مراتبی که نظام بندگی در روابط قدرت ساخته میشود، زنجيرهای از جبرهای متوالی بوجود میآيد، که هر چيز از دايره تَعیُّن خارج شود، از دايره تدَیُّن نيز خارج شده است. اگر قاعده جبر تعیُّن بخش چيزهاست، قاعده قدرت تحديد کننده (محدود کننده) چيزهاست. رابطه قدرت رابطهای محدود است که از يک قدرت به قدرت ديگر محدود میشود. رابطه قدرت، مدار بسته است. مداری که ديگران را در وجهی که قلمرو اقتدار است، محدود میکند. قلمرو قدرت در هر حوزهای که تشکيل شود، قلمرو محدود کردن ديگری است. اين قلمرو وقتی در حوزه زندگی اجتماعی تشکيل میشود، بدون ايجاد رابطه سلطه دوام نمیآورد. شما نمیتوانيد هيچ قدرتی را که در زندگی بشری تشکيل شده بيابيد که بدون رابطه سلطه دوام بياورد. رابطه سلطه جزء ذاتی و جدايیناپذير رابطه قدرت در زندگی بشری است. رابطهای که نمیتواند بدون محدود کردن آزادی، بدون رقابت و بدون سانسور و بدون تضاد و تبعيض، لحظهای دوام بياورد. دستکم اين رابطه، رابطهای است که انتخاب و تصميم ديگری را در حوزه سلطه محدود میکند. تشکيل قدرت در خدا، محدود کردن و مُقدّر شمردن چيزها در حقوق و در استعدادهای ذاتی چيزهاست. بدينترتيب است که هرگاه اين صفات را که منحصر به خداست به انسان و در رابطه ميان آدميان تسری دهيم، نتيجهای جز در مقام خدا نشستن و خدايی کردن بدست نمیدهد.
بدينترتيب، صفت جباريت رابطهای است که خداوند با جهان طبيعی برقرار میکند. اما آيا رابطه انسان با خدا بر اساس اين صفت صورت میگيرد؟ میدانيم که انسان تنها موجودی است که آزاد و دارای عقل و انديشه است. اکنون اگر به مسامحه و يا به تحقيق قطع مسلم پيروان مکتب نئوگنستيسم (میدانم چيست انگاران جديد) بخواهيم برای تمام موجودات از جمله الکترونها، قوه آزادی انتخاب و شعور قائل شويم، همه موجودات در نهايیترين دنيای درونی خود، در زوايای پنهانی که به دنيای ذرات بنيادی مربوط میشود، ديگر از قواعد دنيای سه بعدی تبعيت نمیکنند. بلکه از قواعد جهانی تبعيت میکنند که دارای شعور و آزادی است. انسان نسبت به شعور و آزادی خويش نيز دارای خودآگاهی است. به عبارتی، انسان مضاعف آزادی است. اگر از اين بحث بگذريم، رابطه انسان با خداوند، رابطه نسبی در مطلق است. توجه داشته باشيد، نگفتهام رابطه نسبی با مطلق، تأکيد من روی رابطه نسبی در مطلق است. رابطه نسبی در مطلق، مثل رابطهای میماند که موجود نسبی در زمينهای مطلق سير میکند و افق خويشتنی را در بينهايت باز میگشايد. جلوتر در بحث فطرت به اين بحث باز میگردم. اما با يک مثال میتوانم رابطه مطلق در نسبی را روشنتر توضيح دهم. ژان پل سارتر بخوبی توضيح میدهد، که انسان تنها موجودی است به لحاظ ماهيت نامُتعیّن. خداوند نامُتعیّن است، در وجود، ليکن انسان در ماهيت نامُتعیّن است. منظور از نامتعیّن همين وضع شخصيت ماست که نمیتوان از ابتدای تولد پيشبينی کرد که ما در آينده چه شخصيتی پيدا میکنيم. اما نسبت اين نامُتعیّن با نامُتعیّنی که خداست، نسبت نامُتعیّن نسبی (عد م تَعیُّن ماهيتی) در نامّتعیّن مطلق (عدم تَعیُّن وجودی) است. به همين دليل است که وصف جباريت خداوند را نسبت به انسان، وصف رابطه نامُتعیّن مطلقی چون خدا میشناسم که وضعيت نامُتعیّن نسبی چون انسان، برای او مُتعیّن است. به عبارت ديگر انسان بنا به اينکه موجودی نسبی است، عدم تَعیُّن او (آزادی او) نسبت به ساير موجودات آزادی است، ليکن برای خدا که مطلق است، مُتعیّن (مجبور) است.
با وصفی که گذشت صفت جباريت، صفتی است که تنها وصف ذات آگاه خداوند است. تسری صفت جباريت به انسان، ستمگری انسان در حق انسان است. صفت قدرت نيز تنها وصف ذات نامحدود خداست که میتواند محدوده چيزها را معين و مقدر سازد. اگر خداوند موجودات را تحت جبر يا تقدير خويش در میآورد، اين به حيث آگاهی و حتی به حيث تمشيت و دخالتی است که او میتواند در سرشت و سرنوشت چيزها ايجاد کند. به اين دليل که چيزها نسبت به او که آزادی مطلق است و او قادر مطلق است، و او در همه چيز و در همه جا و در سراسر هستی حضور نامُعیّن و نامحدود دارد، چيزها همه تحت جبر، تحديد و تقدير او قرار دارند. اما مگر انسان جز در اقتدار، جز در چيرگی بر چيزها، میتواند و حق دارد که ديگران را تحت جبر و تقدير خود قرار دهد؟ انسان جبار، انسان مقتدر، حاشا و کلا که چنين جبری و چنين اقتداری جز ستمگری نخواهد بود.
گشودگی انسان در خدا
انسان به موجب آگاهی وخودآگاهی و به موجب آزادی، موجودی است گشوده در ذات خدا. «فطرت الله و التی فطر الناس عليها» (قرآن سوره روم آيه ۳۰). فطرت خدا بگونهای است که فطرت انسان برآن بنا نهاده شده است. فطرت در لغت به معنای گشودگی است. خداوند گشودگی محض است. حضور او در سراسر هستی در آنواحد است، تا آن اندازه که سراسر هستی جز حضور او نيست. گويی ثغل همه هستی در ذات وجود او بار شده است و بقيه جز سايهای از او نيستند. اين توضيح لازم است که بنا به فيزيک هر جسم مادی مرکب است از يک رشته فضاهای خالی که از درون و بيرون او را احاطه کردهاند. اين فضا در فيزيک ميدان ناميده میشوند. ميدانها در عين حال نيروهای حاکم در طبيعت هستند. چهار نوع ميدان شناخته شده، چهار نيرويی هستند که چفت و بست زمين و آسمان را از ريزترين ذره بنيادی تا خوشههای کيهانی، بهم و درهم جفت و جور کرده است۶. گفته میشود اگر اين فضای خالی از درون و بيرون چيزها گرفته شود، تمام ماده جهان در هم فرو میريزد، بطوريکه تمام جهان در يک تخم مرغ متراکم میشود. تا جايی که گفته میشود همين چيز باز ميان تهی است. واقع اين است که همين چيز که شامل همه هستی است، ميان تهیِ ميان تهی است، سايهای بيش نيست. هستی واقعی اوست که همه هستی است، اوست که مالامال از هستی است. اوست که صمد است (صمد = پُری) و اول و آخر، و ظاهر و باطن هر چيز است. اوست که تماميت جهان را با نوردش آنی از هم میگشايد «آيا کافران يعنی آنها که حق را میپوشانند، نمیبينند که چگونه زمين و آسمان بهم متصل بودند و ما آنها را باز گشوديم» (سوره انبياء آيه ۳۰). پس او گشودگی محض است و گشودگی آزادی است. ذات انسان گشوده در چنين وجودی است: گشودگی در آزادی و آزادی گشودگی در هستی است.
رابطه انسان با خداوند رابطه مستقيم و بیواسطه است. يکی از نقشهای تاريخی که کاهنان و اربابان ايفاء کردند، همين بود که خود را در نقش واسطه ظاهر کنند. اين کوشش موفق نمیشد جز در پيچيده کردن و دشوار گرداندن رابطه انسان با خدای خويش. در حالی که خدا همه چيز را به آسانی گرفته است و نه به دشواری «الله يريد بکم الیُسر و لايريد بکم العُسر = خداوند اراده کرد همه چيز را برای شما در آسانی و نه در دشواری» (سوره بقره آيه ۱۸۵)، آنها که در نقش واسطه ظاهر شدند، چنان دين را بر مردم سخت و پيچيده گرفتند، که عمل به دين نياز به نقش واسطه پيدا کرد. مسئله به همينجا ختم نمیشود. اگر عدهای دين خدا را چنان سخت و دشوار کردهاند تا آن اندازه که عمل کردن به دين نياز به تعليم و آموزشهای سخت و دشوار داشته باشد، واسطهها بايد در نقش معلم و آموزگار وارد رابطه انسان با خدا میشدند. میدانيد که نقش معلم و آموزگار، تعليم و آموزش است، يعنی انتقال و آموزش علم از دانا به نادان. چنين رابطهای به هيچ رو گزارشگر رابطه قدرت و سلطه نيست. هيچ معلمی و هيچ آموزگاری نمیتواند علم را وسيله کسب سلطه قرار دهد. اينکه گفته میشود علم قدرت توليد میکند، خطاست. يکم، به دليل خطايی است که پديده قدرت را (که يک رابطه است) با نيروی محرکه توانايی انسان (که يک استعداد است)، از هم تميز ندادهاند. دوم، به اين دليل است که علم از رسالت و هدف خود تهی شده است. هدف و رسالت علم حقيقت است، اما هرگاه علم با تکنيک و يا هر عنصری که به نحوی از خودبيگانه کننده انسان است، ترکيب شود، علم از کشف حقيقت به کسب قدرت تغيير ماهيت میدهد. و گرنه علم تا ماداميکه از درون ميان تهی نشده است، هدفی جز نشر و انتقال پيدا نمیکند.
واسطهها خود را در نقش وکيل، حفيظ، وصی و نائب و يا جانشين خدا در زندگی بشر ظاهر میکنند. اما هرگاه بدانيم خداوند در هيچ جا نقش وکالت، حفاظت و وصايت را به احدی نداده است، بلکه به عکس با اين عبارت که : «اگر خدا میخواست کسی شرک نمیورزيد، خدا تو حافظ و نگهدارنده آنها نگرداند و خدا تو را برآنها وکيل نساخت»(قرآن سوره انعام ۱۰۷). و يا اين عبارت : «تو را بر عابدين من تسلطی نيست، وکالت خدا بر آنها کفايت می کند ....» (سوره اسراء ۶۵)، حتی امکان ايجاد چنين نقشی را هم از ميان برده است. طرفداران وساطت، وقتی از آيات صريح قرآن مأيوس میشوند، به تفاسير قدرتباور روی میآورند. مسئله خلافت و جانشينی را که قرآن به آشکار به انسان نسبت داده است، به واسطهها ميان انسان و خدا نسبت میدهند. اين تفاسير، وساطت را فرض میگيرند، سپس ويژگیهای خلافت را به واسطهها نسبت میدهند، تا آنگاه آنان را ميان انسان و خدا جای دهند. اما اگر اشتباه نکرده باشم، واقعيت اين است که به جز حضرت داوود، خداوند امر خلافت و جانشينی را صرفاً به انسان به حيث اينکه انسان است، واگذار کرده است. به هيچ پيامبر ديگری حتی پيامبر اکرم، لفظ خلافت را بکار نبرده است. و اگر لازم بود حتماً اينکار را میکرد. خداوند انسان را خليفه يا جانشين خود قرار داده است، از اين رو که او تنها موجودی بود که بار امانت الهی را بر دوش گرفت. همه فرشتگان از پذيرفتن چنين باری سرباز زدند. میدانيم که حضرت داوود و حضرت اسماعيل به عصر اساطيری تعلق داشتند. خداوند کوهها و پرندگان را به تسخير حضرت داوود در میآورد، پيامبری با اين حد از توانايی به خلافت میرسد، تا به گفته قرآن ميان مردم به حق داوری کند. با وجود اين توانايی و خلافت، حضرت داوود مبرا از خطا نمیشود. خلافت او صرفاً در محدوده داوری است که خداوند به او عطا میکند. او در همان محدوده مرتکب خطا میشود. بنابراين، خلافت چيزی نيست که اولاً، کسی را مصون از خطا کند. دوماً، بنا به همين دليل، و بنا به محدودهای که خداوند برای خلافت حضرت داوود قرار میدهد، خلافت نمیتواند جانشين تصميم انسان شود. سوماً، خود انسان به حيث ذاته و بیاطلاق به هيچ فردی، خليفه خداست. وقتی انسان بیاطلاق به هيچ فردی، تنها به حيث حقوق و استعدادهای خود و به حيث گشودگی خدا در خويشتنی او، جانشين خداست، پس چگونه خليفه علیاطلاق (يعنی اطلاق خلافت به يک فرد خاص) میتواند جانشين ميان خدا و انسان قرار گيرد؟ پيامبر خدا آنچنانکه قرآن میگويد تنها در نقش يک اسوه و راهنما نزد مسلمانان ظاهر شد و نه بيش.
حاصل سخن
اميدوارم با مطالعهای که از نظر خوانندگان گذشت، نشان داده باشم که مهمترين مشکل تأويل و تفسير متون دينی در کجاست؟ مشکل از آنجا آغاز میشود که عدهای و يا جوامعی خدای را به اربابی میگيرند، و پيرو آن يک نظام اربابی و سلسله مراتبی از روابط قدرت بر سرنوشت خود هموار میکنند. در اين ميان کار عدهای و يا جماعتی از دينداران به بنيادگرايی و افراطگرايی میکشد. سرانجام بنا به اينکه سرشت بنيادگرايی و افراطگرايی هويتگرايی و هويتانديشی است، کار آنها در دفاع از خود، به تجاوز به ديگری و از آنجا تجاوز به مرزهای اخلاقی منجر میشود. اين تفاسير خود دستآويز نقدهای دينی و پارهای از جهات دستاويز دينستيزی میشوند. هم دفاع دينی و هم نقدهای دينی، تصويری از خدا و رابطه انسان با خدا بدست میدهند که برساخته نظام بندگی و اربابی است. خدا در بيرون از انسان و در بلندای عرش کبريايی فرمان به اطاعت وانقياد انسان صادر میکند. اما در تصويری که ما ارائه داديم خداوند، چيزی نيست که در بيرون از انسان قرار داشته باشد. آقای دکتر آرامش دوستدار، خدا را يک عامل خارجی میشناسد، با اين تصوير معلوم است که اطاعت از خدا و پيروی از او، پيروی از يک امر خارجی تفسير شود. اين عامل خارجی با احکام و يا اوامر و نواهیای که صادر میکند، ذهن مؤمنان خود را از پرسيدن تهی میکند. ناپُرسايی جزئی از سرشت دينخويی جامعه میشود. ديخويی، يعنی خوی ناپُرسايی، و خوی ناپُرسايی يعنی خوی ناانديشگی، اين آن انسانی است که کارگاه دين در جامعه توليد میکند.
هم تصويری که بنيادگرايی از خدا ارائه میدهد و هم تصويری که منتقدين دينی ارائه میدهند، بيگانه با تصويری است که قرآن ارائه میدهد. تصويری که قرآن از خدا ارائه میدهد، و تصويری که تا اين سطور شرح داديم، تصوير موجودی بيرون از انسان و بيگانه با حقوق و استعدادهای انسان نيست. شايد اين تصوير که از قول حضرت علی (ع) نقل میشود، يکی از بهترين تصاويری باشد که در متون دينی يادداشت شده است. او میگويد : «خداوند در درون انسان است نه به يگانگی و در بيرون از انسان است نه به بيگانگی». هم او در جای ديگر اشاره می کند که «درد تو در درون توست، ليکن آن را نمیبينی، و دوای تو در درون توست، آن را درک نمیکنی .... درون تو همان لوح محفوظ و همان کتاب مبين است». اين عبارات را وقتی از قول يک عرب، حالا برای ما امام، اما برای منتقدين يک عرب لابد بيابانگرد، میشنويم، انسان در شگفت میماند که آيا تصويری روشنتر از اين در بيان آزادی وجود دارد؟ چگونه است که اين تصاوير ناديده گرفته میشوند و متقابلاً تصاويری از خدای اربابی که جريانهای بنيادگرا و ستيزهجو ارائه میدهند، مبنای نقد دينی قرار میگيرد؟ چه سودی در اين تصاوير وجود دارد که آن تصاوير ناديده گرفته میشوند؟ خداوند به صراحت می گويد که راه او راه شماست، اگر راه او را برويد، راه خود را رفتهايد. اگر از او سربپيچيد به نفس خود ظلم کردهايد. چيست که میگويد: هرکس نفس خود را شناخت خدای خود را میشناسد؟ چگونه است که: فراموش کردن خدا، فراموش کردن نفس تلقی میشود (سوره حشر ۱۹). چگونه است که: او از رگ گردن به انسان نزديکتر ( سوره ص آيه ۱۶) و گاه: از خود انسان به انسان نزديکتر است، در حالی که ما او را نمیبينيم (سوره واقعه ۸۵). و يا چگونه است که میگويد: بدانيد و علم داشته باشيد که او حائل ميان انسان و قلب او قرار دارد (سوره انفال ۲۴). خدا آن وجودی است که وجود آزادی است. اين تصوير، آن تصويری است که خدا را در آزادی، و رابطه انسان با خدا را در گشودگی به نمايش میگذارد. اين تصوير، آن تصويری است که نه تنها فکر کردن و پرسيدن را ممتنع نمیکند، بلکه مبنايی در پُرسايی و روشنفکری است. اين تصوير، آن تصويری است که رحمت است و دوزخ را تنها به اهل شقاوت و شکنجه وعده داده است.
www.ahmadfaal.com
ahmad_faal@yahoo.com
فهرست منابع:
۱- کتاب سرگذشت فيزيک نوشته ژرژ گاموف
۲- کتاب اين شعور ناشناخته نوشته ژان شارون
۳- کتاب علم و فلسفه نوشته کارناپ
۴- کتاب کتاب علم و دين نوشته ايان باربور
۵- کتاب سرنوشت جهان
۶- کتاب نيروها در طبيعت جلد اول و دوم