پنجشنبه 28 شهریور 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

۳۸۰ کليه = يک مرسدس، جواد طالعی

جواد طالعی
در فرودگاه فرانکفورت انتظار خروج مسافران پرواز هواپيمائی ملی ايران را می‌کشم. اين، از سال‌ها پيش به عادت من تبديل شده است. هرگاه به دليلی گذارم به فرانکفورت می‌افتد، اگر مجالی باشد به فرودگاه اين شهر می‌روم، مسافران ايرانی را برانداز می‌کنم و اگر در ميان آن‌ها کسی باشد که حدس بزنم می‌شود با او وارد گفت‌وگو شد پيش می‌روم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا

برخی دلنوشته هايم سال ها است لابه لای کتاب ها و پرونده ها و پوشه های رنگ پريده پراکنده اند و مجالی نيافته ام که آن ها را مرتب کنم يا اگر ديگر به درد نمی خورند دور بريزم. ديشب، در ميان انبوه کاغذهای سياه شده، مطلبی را يافتم که از سال ۲۰۰۰ ميلادی تاکنون در گوشه ای خاک خورده است. آن را خواندم و فکر کردم در ايران، چيزی عوض نشده است. تنها مرسدس های ۳۸۰ ميليون تومانی به ماساراتی ها و پورشه ها و لامبورگينی های چند ميليارد تومانی تبديل شده اند. اما قيمت کليه چقدر بالا رفته؟ نمی دانم. حتما در ميان شما که اين مطلب را می خوانيد، کسی هست که پاسخ اين پرسش را بداند. اين شما و اين هم مطلب ۱۳ سال خاک خورده من:

در فرودگاه فرانکفورت انتظار خروج مسافران پرواز هواپيمائی ملی ايران را می کشم. اين، از سال ها پيش به عادت من تبديل شده است. هرگاه به دليلی گذارم به فرانکفورت می افتد، اگر مجالی باشد به فرودگاه اين شهر می روم، مسافران ايرانی را برانداز می کنم و اگر در ميان آن ها کسی باشد که حدس بزنم می شود با او وارد گفت و گو شد پيش می روم.

اين بار، مردی حدود ۵۰ ساله و تقريبا هم سن و سال خودم توجهم را جلب می کند: تيپی نسبت به بقيه مدرن، با کت و شلوار برازنده، موهای مرتب يکدست نقره ای و صورت سه تيغه.

- سلام آقا!
يکه می خورد، سراپای مرا برانداز می کند و با ترديد سلامم را پاسخ می گويد:
- سلام. امری داشتين؟
- عرض خاصی نداشتم. پرواز خوب بود؟
- بد نبود. اقای اورنگ شما رو فرستاده ؟
- نخير. قراره کسی برای رسوندن شما به اينجا بياد؟
- قاعدتن نه. اما ديشب قبل از پرواز با دوستم اورنگ تلفنی حرف زدم. گفتم شايد او محبت کرده و شما رو فرستاده که من رو به خونه برسونيد.
- خونه؟
- بله.
- مقيم آلمان هستين؟
- بله. فرانکفورت.
- از قضا من هم به فرانکفورت می رم. می تونم شما رو به ايستگاه مرکزی قطار برسونم.
- لطف دارين. خيلی ممنون. اما واسه من سئوالی پيش اومده.
- بفرمائين، چه سئوالی؟
- چی شده که من رو مورد مرحمت قرار می دين؟
- کنجکاوی. فقط همين. ۱۵ ساله به ايران نرفتم. مشتاقم درباره زادگاهم کسب اطلاع کنم.

لبخندش، به همراه چينی ميان ابرو مرا برای دريافت يک کنايه دوستانه آماده می کند:
- خيلی ببخشيد. اميدوارم ناراحت نشين. جاسوس که نيستين؟ (حالا با صدای بلند می خند) واکنش او برای من غيرمنتظره نيست. وقتی آدم توی فرودگاه بدون هيچ آشنائی قبلی سر راه يک مسافر خسته و از راه رسيده قرار می گيرد و با صراحت می گويد که می خواهد به کنجکاوی های خودش پاسخ بدهد، بايد انتظار چنين واکنشی را هم داشته باشد. به شوخی او با لبخندی دوستانه پاسخ می دهم و می گويم:
- اگه دوست ندارين حرف نزنين. اصل موضوع فرقی نمی کنه. بازهم با کمال ميل شما رو به مرکز شهر می رسونم.
و پيش از آن که پاسخ دهد، کيفم را از جيب بغل بيرون می آورم، کارت عضويت اتحاديه روزنامه نگاران آلمان را در برابرش می گيرم و با لبخندی ديگر می گويم: "خبرنگارم. کم نيستند دولت هائی که امثال مرا جاسوس معرفی می کنند."

اين بار لبخند صميمانه تری تحويلم می دهد و با هم راه می افتيم به سوی پارکينگ فرودگاه. از پارکينگ که خارج می شويم سر صحبت باز می شود:

- چه مدت ايران بودين؟
- سه هفته. خبر داده بودن که حال مادرم خوب نيست. ترسيدم اتفاقی بيافته. اين بود که فورا مرخصی گرفتم و رفتم.
- چند سال بود که به ايران نرفته بوديد؟
- ۱۸ سال. از وقتی که ايران را ترک کرده بودم.
- خوش گذشت؟
- بابت مادرم خيالم کمی راحت شد. اما کاش نرفته بودم.
- چرا؟
- شرم آوره آقا. آدم از خودش و زندگی بيزار می شه. فکر نمی کنم به اين زودی ها دوباره روحيه عادی پيدا کنم.
- چی شرم آوره؟
- همه چی. از اخلاق چيزی نمونده. اعتياد و فحشاَء بيداد می کنه. کلاهبرداری شده قانون زندگی. آدم ها بی ارزش و بی رحم شدن.
- شما توی سه هفته تونستين همه اين ها رو بفهمين؟
- آدمی که چشم ديدن و گوش شنيدن داشته باشه، تو يک هفته هم اين ها رو می فهمه. صحنه هائی ديدم که تا زنده هستم فراموش نمی کنم.
- مثلا؟
- مثلا يه روز رفتم داروخانه ای نزديک ميدان انقلاب که واسه مادرم دارو تهيه کنم. زن نسبتا جوونی رو ديدم که کنار داروخانه نوشته بود و يک مقوا آويزون کرده بود به گردنش. فکر می کنيد روش چی نوشته بود؟
- که بچه هاش نون ندارن؟
- کاش اين بود.
- که مريضه و احتياج به پول واسه دارو داره؟
- از اين هم بدتر.
- که اجاره خونه ش رو دستش مونده و کمک می خواد؟
- اگه اينطور بود که اينقدر رنج نمی بردم. يه هزار تومنی می ذاشتم کف دستش و با وجدان راضی رد می شدم.
- پس چی نوشته بود؟
- روی مقوا فقط يه جمله کوتاه نوشته شده بود: "کليه يک ميليون تومن"
- يعنی چی؟
- متوجه نشدين؟ زن رسما و علنا اعلام می کرد که حاضره کليه ش رو به يک ميليون تومن بفروشه.
- درباره خريد و فروش اعضای بدن بارها خونده بودم، فقط قيمتش رو نمی دونستم.
- می دونين قيمت يه مرسدس بنز که به فراوونی تو خيابون های تهرون ديده می شه چنده؟
- چنده؟
- ۳۸۰ ميليون تومن. يعنی برابر با ارزش کليه ۳۸۰ انسان.
- می فهمم. مقايسه هوشمندانه ای کردين. واقعا دردناکه. اما واقعا مرسدس های ۳۸۰ ميليونی زيادن؟
- بله. زيادن. بيشترشون هم ضدگلوله ن و شيشه های دودی دارن. فکر می کنين چه کسانی پشت اين شيشه های دودی می نشينن و بدون اين که از ديدن فلاکت آن زن و ميليون ها انسان درمانده نظير او خم به ابرو بيارن تکتازی می کنن؟
- کی ها؟
- همون هائی که اين روزها دائما شعار می دن بايد قانون "از کجا آورده ای" رو اجرا کرد.
- خب مگه شما نمی دونين بهترين راه فرار يک دزد چيه؟
- چيه؟
- اين که توی خيابان بدوه و فرياد بزنه: آی دزد! آی دزد!

جواد طالعی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016