پنجشنبه 14 آذر 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

رابطه توانائی نسبی با توانائی مطلق، ابوالحسن بنی‌صدر

ابوالحسن بنی‌صدر
استقلال و آزادی انسان و جامعه وجود نمی‌‌داشتند هرگاه انسان، به‌طور خودانگيخته، در رابطه با خداوند نمی‌شد. در حقيقت، لحظه استقلال و آزادی، لحظه اين‌همانی جستن با هستی است و آن استقلال و آزادی به‌طور کامل درونی اين ‌استقلال و آزادی است. بدين رابطه مستقيم است که انسان گرفتار جبر نمی‌شود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پاسخ به پرسشهای ايرانيان از ابوالحسن بنی‌صدر

سلام آقای بنی صدر، خسته نباشيد

من گفت و گوی شما با خانم وفا رو در مورد تعريف آزادی گوش کردم. نامه من دارای دو بخشه، بخش اول که بايد محرمانه بمونه، تجربه شخصی منه که از سال ها خداپرستی به اين عقيده رسيدم که خدايی وجود نداره، بخش دوم هم چند پرسش چالشی در مورد تعريف شما از آزادی است.

من جوانی هستم که ...

من مثل بيشتر انسان ها، دين و خداباوری موروثی داشتم و... از ۱۵سالگی مطابق دين موروثی‌ام، روزی چند ساعت عبادت و دعا می کردم... اين مسئله برام حکمی بسيار بسيار بالاتر از مرگ و زندگی داشت، ماه رمضان ها تا صبح بيدار بودم و نماز شب ميخوندم و دعا می کردم و واقعا عاشق خدا بودم. تا اين که سال ها گذشت و دقيقا همونقدر نتيجه گرفتم که يک بت پرست از بت خود نتيجه ميگيره! اول به اين نتيجه رسيدم که خدا ظالمه، اما بعد دقت کردم به منبع اعتقادم به خدا و ديدم ميرسه به پدران و مادرانم و اصلا منبع موثقی نيست! اگه دقت کنيم می بينيم که هر چه به گذشته ميريم خرافات بيشتر ميشه و مثلا تا سه- چهار نسل پيش، وقتی فرزندی متولد ميشد، پدر بايد در شب اول تا صبح با يک چوب بالای سر فرزندش نگهبانی ميداد تا «از ما بهترون» نيان ببرنش! من در نهايت به اين نتيجه رسيدم که چون عدالت وجود نداره (يک فرد بی پا اگه بخواد قهرمان دو بشه بايد چند برابر افراد عادی تلاش کنه و اين عادلانه نيست) و چون خدا ثابت نشده و فقط يک ادعا از طرف افرادی در گذشته های بسيار دور و «در منطقه ای خاص» که ادعای پيامبری داشتن است (البته اگه سری به تيمارستان ها بزنيم، هنوز هم افرادی هستند که ادعای پيامبری کنن!)، خدا وجود نداره و يک خرافه مثل بت پرستی و... است.

شما اگر حق محور هستين، پس حتما قبول داريد که خدا رو بايد با حق سنجيد و نه برعکس.

...

بخش اول نامه من به نوعی مقدمه بخش دوم بود.

۲ با توجه به تجربه من و با توجه به اين که شما معتقديد برای رسيدن به آزادی مطلق بايد به وجود خدا باور داشت و با او موازنه عدمی برقرار کرد، چند پرسش مطرح ميشه:

۲/۱ آيا کسانی که به خداعقيده ندارند به آزادی مطلق نميرسند؟ در اين صورت آيا مشروط کردن رسيدن به آزادی مطلق به خداباوری، خود نوعی تعين نيست؟

۲-۲ آيا بنده برای تجربه آزادی مطلق، بايد به وجود اثبات نشده خدا ايمان آورده و ظلم يا عدم توانايی اش رو به وسيله عقلم «توجيه» کنم؟

۲/۳ اگر شما معتقد باشيد که بنا بر وعده قرآن، گناهکاران پس از مرگ مجازات خواهند شد، در اين صورت خدا زورمدار و مستبد است، زيرا اعمال زور فقط در صورت ضرورت و به مقداری که فرد متجاوز به حقوق ديگران رو از ادامه اين کار بازدارد مجاز است، حال فرض کنيم چند پسر دختری را ربوده و قصد تجاوز به او را دارند و خدا هم به دلايلی چون مسئول بودن انسان در تعيين سرنوشت خويش، هيچ دخالتی نکنه، مجازات کردن اين پسران متجاوز پس از مرگ چيزی جز خالی کردن حرص و اعمال استبداد نخواهد بود، زيرا اون پسران پس از مرگ ديگر امکان تجاوز نخواهند داشت که با اعمال زور متوقف شون کنيم. حال پرسش اين است که چطور ميشه به وسيله موازنه عدمی برقرار کردن با اين خدای مستبد، به آزادی مطلق رسيد؟

٭ تعريف من از آزادی اينه که به مقدار بی ‌محل کردن زور، آزادی به دست مياد و با از بين رفتن کامل زور، آزادی مطلق به دست مياد و اين مسئله ميتونه در رابطه انسان با خود يا ديگری، يا در روابط اجتماعی يا... اتفاق بيفته.

البته ممکنه نظر من هم مشکل داشتن تعين رو داشته باشه اما نظريه شما هم همين مشکل رو داره.

٭ اين بحث سر دراز خواهد داشت و بنابراين، هر جا که شما صلاح ديديد اين بحث رو تموم می‌کنيم.

ببخشيد که نامه طولانی شد، برای اجتناب از چندباره گويی، لازم بود که به همه جوانب بپردازم.

بدرود

ــــــــــــــــــــــــ

با سلام

۱ – از اين‌جا شروع می‌کنم که شما هستيد. و بنابر فرض شما، خدا نيست. حال که خدا نيست، پس دليل وضعيت شما را در قوانين حاکم بر طبيعت بايد جست. شما خود دليل را يافته‌ايد و در قسمت اول نامه خود آورده‌ايد. پس تا اين‌جا، قانون طبيعت عمل کرده‌است. می‌ماند اين پرسش: آيا اگر خدائی بود، هربار که آفريده‌ای قانون او را رعايت نکرد، بايد بسود قربانی رعايت نشدن قانون و به زيان قانون عمل کند؟ اگر پاسخ ما به اين پرسش آری باشد، شيرازه هستی از هم نمی‌گسلد؟ اگر خدائی وجود داشته ‌باشد و استقلال و آزادی مطلق باشد، بنابر اين‌که از حق جز حق صادر نمی‌شود، از اين استقلال و آزادی مطلق، جز استقلال و آزادی صادر می‌شود؟ اگر نه، پس، آفريده‌ها لاجرم مستقل و آزاد آفريده شده‌اند. حال اگر قرار باشد، هربار که آفريده‌ها، بدين‌خاطر که مستقل و آزاد هستند، قانون را برهم زدند، خداوند دخالت کند، اين دخالت را جز از راه سلب استقلال و آزادی می‌تواند بکند؟

می‌بينيد که ولايت مطلقه فقيه خدا فرموده نيست. آن‌را طرز فکری پديد آورده ‌است که شما داريد و بسيارتر از بسيار انسانها دارند. از اتفاق، استدلال آقای خمينی نيز اين بود که آزادی داديم لايقش نبوديد پس گرفتيم. اين «پس گرفتن آزادی» - که دروغ است زيرا آزادی ذاتی حيات انسان است و کسی نمی‌تواند آن را بدهد و بگيرد. انسان خود از آن غافل می‌شود – که جز استقرار استبداد ولايت مطلقه فقيه نبود، ميليونها قربانی داشت و تا هست دارد. يکی از آنها شما هستيد. باوجود مسئوليت سنگين آقای خمينی، مسئول تنها اومسئول نيست. همه آنها که اين طرز فکر را دارند و می‌پندارند وقتی پای سود و زيانشان بميان می‌آيد، استقلال و آزادی و قوانين حاکم برهستی آفريده بايد جای خود را به قدرت جباری بسپارند و بسود تصوری – و زيان واقعی - آنها عمل‌‌کند، مسئول هستند.

۲ – باز فرض می‌کنيم خدا نيست. شما هستيد و می‌گوئيد خدا نيست و مدعی می‌شويد دليلی بروجود او نيست. خدا باوری از پدر و مادرها به فرزندان رسيده‌ است. اما اگر خداوند نيست، پس ماده اصالت دارد و ماده متعين است. اگر ماده اصالت دارد، استقلال و آزادی بی‌محل می‌گردند و جبر با محل می‌شود. به سخن ديگر، در هستی متعين و دربند جبر، انسان و هيچ موجود ديگری نمی‌تواند استقلال و آزادی را تصور نيز بکند. دورتر خواهيم ديد که متعين بدون نامتعين وجود نيز پيدا نمی‌کند. حال برشما است بگوئيد: چگونه توانسته‌ايد آزادی را حتی تعريف نيز بکنيد؟ تعريف شما اين‌است که آزادی نبود زور است و گمان کرده‌ايد اين تعريف نياز به وجود خداوند ندارد. حال اين‌که با کمی تأمل، در می‌يابيد که تعريف شما متناقض، بنابراين، ناصحيح است و صحت آن نياز به رفع تناقض دارد:

۲-۱. بر اصل موزانه عدمی، ملموس ترين‌تعريف از آزادی، نبود زور می‌شود. اما نبود زور، بود خدا است. چرا که در هستی آفريده، شما هيچ حدگذاری و متعين کننده‌ جباری جز زور نمی‌توانيد پيدا کنيد چون وجود ندارد. در حقيقت، در طبيعت زور وجود ندارد، نخست می‌بايد رابطه قوا برقرار شود و نيرو تغيير جهت بدهد و در تخريب بکار افتد تا ما آن را زور بخوانيم. پس پيدايش زور (در معنای تغيير جهت يافتن نيرو) منوط به وجود روابط قوا است. پيش از آن وجود ندارد. شما می‌توانيد بپرسيد: دو موجود می‌توانند رابطه‌ داشته باشند، بی‌آنکه زور درکار‌‌ آيد. چه نياز به خدا؟ پاسخ اين‌است: وجود رابطه حق با حق ميان آفريده‌ها دلالت می‌کند بر وجود خدا. چراکه بدون وجود خدا، هرموجود فاقد نامتعين خويش، می‌گردد. درجا، با انکار خدا، بنابر اين که هستی متعين می‌شود، مدار انسان باخود او نيز مدار بسته می‌گردد. به سخن ديگر، او باخود زور بکار می‌برد و خويشتن را از هستی مطلق محروم می‌کند. بدين‌سان، خداناباوران متعين شدگان به زور هستند. هيچ فرقی نمی‌کند وضعيت اين کسان با کسانی که خداوند را قدرت (= زور ) می‌انگارند. از اين‌رو، همه آنها که «بنام خدا و بخاطر او» زور درکار می‌آورند، دانسته و يا نادانسته، منکران خداوند هستند. حال اگر بخواهيم تناقض تعريف شما را از آزادی رفع کنيم، تعريف چنين می‌شود: نبود زور آزادی است و نبود مطلق زور مساوی می‌شود با رابطه انسان با خدا و مساوی می‌شود با مدار باز انسان ↔ خدا و آزادی حد ناپذير. توجه شما را جلب می‌کنم به تناقض ديگری و آن اين‌که قائل شدن به مطلق، قائل شدن به خدا است. خدا نيست، يعنی مطلق نيز نيست و اگر مطلق نيست، آزادی نيز نيست.

موازنه عدمی، نبود حد، بنابراين، نبود زور، لااکراه، است. در دين اکراه نيست، زيرا اگر باشد، خدا نيست. بدين‌قرار، پاسخ پرسش اول شما، اين‌است:

۲.۲. اگر کسی بگويد خدا نيست و بداند که چه می‌گويد، او به جبر قائل است. اصل راهنمای عقل او، ثنويت تک محوری است که ضد کامل موازنه عدمی است. بديهی‌است چنين کسی نمی‌تواند به آزادی قائل باشد. و البته از استقلال و آزادی ذاتی حيات خود نيز غافل است.

من نگفته‌ام برخورداری از آزادی مشروط به خداباوری است. گفته‌ام: غافل شدن از خداوند، غافل شدن از استقلال و آزادی خويش و، درجا، زندانی مدار بسته و گرفتار جبر گشتن است. با وجود اين، اگر از خود بپرسيد چرا اين حکم به عقل شما رسيده‌است و در باره پاسخی که به اين پرسش می‌دهيد، تأمل کنيد، در می‌يابيد، شرطی به‌ميان نيامده‌ است و در ميان نيست. شرط را شما خود ساخته‌ايد وگرنه، رابطه نسبی (انسان) با مطلق (خدا)، مشروط به هيچ شرطی نيست. بطور فطری وجود دارد. به يمن وجود اين رابطه است که انسان، در هستی بی‌کران، آزاد و مستقل است. اين رابطه نيز ذاتی حيات است و آفريده، با غفلت از آن، از استقلال و آزادی خويش غافل می‌شود. استقلال و آزادی، در اصل، اينهمانی جستن با هستی محض در مقام خلق هستند. عقل مستقل و آزاد، اين استقلال و آزادی را بهنگام خلق می‌جويد. عقل غافل از استقلال و آزادی خويش، عقل قدرتمدار است و ناتوان از خلق و کارش توجيه‌گری است. اين عقل توجيه‌گری را نيز با تخريب آغاز می‌کند. زيرا عقل قدرتمدار نمی‌تواند کارش را با تخريب آغاز نکند.

اين واقعيت که شما بر آزادی وجدان داريد و آن را تعريف نيز می‌کنيد، گويای اين واقعيت و حقيقت است که هر متعينی در نامتعينی است. نيازی نمی‌بينم به دست آوردهای فيزيک کوانتيک مراجعه کنم، زيرا بنابر قاعده، خودشناسی خدا شناسی است. اگر نامتعين نبود، متعين چگونه پديد ‌می‌آمد؟ چگونه حياتمند می‌شد؟ انسانی که ما هستيم، اگر جرم مادی خود را از غير مادی که در فيزيک esprit می‌خوانند، جدا کنيم، به اندازه نوک انگشت نيز نمی‌شود. تازه، همين جرم نيز نياز دارد به فضا که، هرگاه نباشد، نيست. اينک اگرتمامی گيتی را يک موجود بشماريم. اين هستی نيز، لاجرم، در هستی ديگری است که نامتعين است. وارد اين بحث نيز نمی‌شوم که آيا نامتعين خالق متعين است و يا از آغاز، متعين در نامتعين، بوده‌است. تا اين‌جا، هستی مادی، مطلقا متعين نمی‌تواند باشد و نيست. وجود متعين همراه است با وجود نامتعين و اولی دليل است بر وجود دومی و دومی دليل است بروجود اولی. آيا اين نامتعين خدا است؟ همچنان، بنا را بر قول شما می‌گذاريم و می‌گوئيم نه. اما بمحض اين‌که می‌گوئيم نه. خود را با يک‌چند تناقض روبرو می‌يابيم: انسان شعور‌مند است. استعدادها، از جمله استعداد خلق دارد و حقوقی دارد که ذاتی حيات او هستند. از جمله مستقل و آزاد است. اگر نامتعين را فاقد شعور و استعدادها و استقلال و آزادی، حق، بيانگاريم، چگونه بتوانيم اين‌همه را متعلق به «اپسيلنی» بدانيم که جرم مادی است و دروجود نيز همچنان نيازمند نامتعين است؟ رفع تناقض به اين‌است که نامتعين را حق، شعورمند و خلاق و...، خدا، بدانيم. قاعده خود را بشناس تا خدای خود را بشناسی، راست از کار در می‌آيد. بدين‌قرار، هرگاه خود را اين‌سان بنشناسيد، نقص روی‌داده را در مقايسه با توان رشد خود در استقلال و آزادی، بس ناچيز می‌يابيد و به يمن رشد کردن و شتاب گرفتن در رشد، شگفتی بر شگفتی می‌افزائيد. به آنها می‌پيونديد که رنجوری و سختی‌ها را انگيزه کردند و جهانيان مديون دست‌آوردهای آنها هستند.

۲-۳. عدل ميزان است. ميزان تميز حق از ناحق است. مفهومی که شما از عدل در سرداريد، گويای بيان قدرتی است که انديشه راهنمای شما شده ‌و قولی متناقض است. از جمله اين تناقض: غير از اين‌که کردن کاری که مستلزم نقض قانون طبيعت است، ظلم است و نه عدل، عدل برآوردن خواستی نيست. هدفی که بايد تحقق يابد نيست. چراکه

الف - هدف در وسيله بيان می‌شود، يعنی اين‌که وسيله می‌گويد هدف واقعی کدام است و

ب - برای سنجش حق يا ناحق بودن هدف و وسيله، نيازمند ميزان هستيم. حال اگر تناقض را رفع کنيم، عدل را ميزانی می‌يابيم که حق را از ناحق تميز می‌دهد.

و از راه فايده تکرار، خاطر نشان می‌کنم که تنها وقتی انديشه راهنمائی بيان استقلال و آزادی است، عدل، بمثابه ميزان، محل عمل پيدا می‌کند. اگر بيانهای قدرت اين تعريف از عدل را بدست نداده‌اند، بدين‌خاطر بوده‌است که نمی‌توانسته‌اند. نمی‌توانسته‌اند زيرا عدل بمثابه ميزان تميز حق از ناحق، با بيان قدرت خوانائی ندارد و ناقض آن نيز هست.

و اما حق، ويژگی‌ها دارد. اين ويژگی‌ها را، از جمله در مصاحبه با تلويزيون سپيده استقلال و آزادی، برشمرده‌ام. از جمله اين ويژگی‌ها جاذبه و دافعه است. چنانکه عنصرهائی با يکديگر ميل ترکيبی دارند و عنصرهائی اين ميل ترکيبی را ندارند. ميزان عدل برما معلوم می‌کند ترکيبی که انجام گرفته ‌و يا نگرفته است، بنابر بود و يا نبود ميل ترکيبی بوده‌است يا خير. اگر، بنابر ميل ترکيبی، ترکيبی انجام گرفته‌باشد، عمل به حق انجام گرفته‌است. پس معيار عدل خداوندی، نه ميل و دلخواه ما آدميان، که حق بودن و يا نبودن رويداد است. ميان يک زن و يک مرد، وقتی رابطه‌ای که برقرار می‌شود حق است که اين دو يکديگر را دوست بدارند. اگر، بی‌آنکه يکديگر را دوست بدارند، برآن شوند يکديگر را وسيله ارضای هوسی و يا رسيدن به هدفی بکنند و يا يکی در مقام تصرف ديگری، زور درکار آورد، بنابر ميزان عدل، اينگونه رابطه‌ها، ويرانی ببار می‌آورند. وجود ويرانی، گويای عدل خداوند است. زيرا از ترکيبها، نوعی توحيد ببار می‌آورد و نوع ديگری، تضاد و ويرانی. هردو ترکيب نتيجه‌هائی را بايد ببار می‌آوردند که ببار آورده‌اند. مداخله خداوند برای اين‌که ترکيب دومی روی ندهد، نقض قانونی است که خود مقرر کرده و ناحق است. پس نارضائی شما از خداوند بخاطر آنچه روی‌ داده، نابجا است و اين روی‌داد دليل ظالم بودن خداوند نيست بلکه گويای توقع عمل خلاف از خداوند است. می‌بينيد تناقض در قول شما بس آشکار است:

شما می‌گوئيد: به علت نقص ناخواسته، خداوند يا نيست و يا هست و ظالم، و گرنه، ناتوان است. نوعی ترکيب سبب نقص شده‌است. نوع ديگری از ترکيب سبب سلامت تن می‌گشت. پس دو نوع ترکيب ممکن بوده‌اند. بموقع نرسيدن عنصری يکی را ناممکن کرده‌است. برابر ميزان عدل، رويداد حاصل عمل و عمل متقابلی است که انجام گرفته‌است. پس آنچه واقع شده‌است، حق است و دليل بر عدل خداوند. حال اگر بخواهيم تناقض موجود در قول شما را رفع کنيم، اين می‌شود: چون امکان ديگری وجود داشته‌است و بطور طبيعی، آن امکان می‌بايد رخ می‌داده‌است، پس نرسيدن بموقع عنصر، طبيعی نبوده و سبب نقص شده‌است. پس چون عمل خلاف عدل است، ظلم است. هم به قربانی و هم به خانواده و هم به جامعه و هم... و ظالم انسانهائی هستند که خداوند به آنها هشدار داده‌است: آفريده‌ها حقوقمند هستند. با اين‌حال، از حقوق خويش غافل می‌شوند و زور درکار می‌آورند و ويرانی بر ويرانی می‌افزايند. باز خداوند به انسانها فرموده‌است استعدادها، از جمله استعداد دانشجوئی دارند و بايد به دانش زندگی خويش را به سامان آورند و اين انسانها درپی دانش نمی‌شوند. زور درکار می‌آورند و همچنان ويرانی بر ويرانی می‌افزايند.

۲-۴. فيزيک دان و فيلسوف فرانسوی، شارون، فضای غير مادی را esprit و جرم مادی را ماشين او می‌داند و براين‌است که او اين ماشين را بنابر موقع، تغيير می‌دهد. اگر هم او نمی‌گفت، در رابطه متعين با نامتعين، هرگاه بنارا براين بگذاريم که نامتعين وجود ندارد و اگر هم وجود دارد ناتوان و تابع متعين است (طرز فکر شما)، خود را ناتوان می‌بينيم. هرگاه، بنا را براين بگذاريم که متعين در رابطه با نامتعين توانا می‌شود، خويشتن را توانا می‌يابيم و با بکار انداختن استعدادها و فضلهای خويش، مدام، بر اين توانائی می‌افزائيم.

۲-۵. حال، از عقل بخواهيم هستی را تعقل کند و از او بپرسيم: چند هستی را تعقل کرده‌است؟ پاسخی که می‌دهد اين‌است: يک هستی. و اگر از او بپرسيم، به ما خواهد گفت: هرگاه هستی يکی نبود، نبود. نيستی بمعنای نبود آنچه هست، قابل تصور نمی‌شد. نيستی را عقل تصور می‌کند، برای اين‌که تصديق کند هستی هست و يکی است. هگل، نيستی را با هستی مجرد برابر نشاند و غافل شد که می‌گويد: نيستی هست. اما اين هست، همان هستی مجرد است. سارتر، به‌جا، به او خاطر نشان کرد: هستی مجرد هست و نيستی نيست و ساخته شما صرف خيال است. اينک، می‌توانيم تجربه‌ای را انجام دهيم: خدا هست، عقل در رابطه با او، از بی‌کران هستی، برخوردار و بدان توانا است. خدا نيست، عقل از اين بی‌کران، محروم و ناتوان است. چراکه خدا نيست، يعنی هستی متعين و محدود است. عقل نيز متعين و محدود و مدار او بسته، بنابراين، ناتوان است.

از پاسخ به پرسشی در باره جبر و نيز از کتاب در دست انتشار «ارکان دموکراسی»، قسمتهائی را نقل می‌کنم که پاسخ به پرسش شما را روشن‌تر می‌کنند:

● هر گاه پرسش کننده گرامی در عمل خويش که انديشيدن در باب استقلال و آزادی و جبر و جستن پرسشها است، تأمل کند، دعوی خود را با عمل خويش نيز در تناقض می‌يابد. توضيح اين‌که انديشيدن عملی خود انگيخته است و خود انگيختگی استقلال و آزادی است. انديشيدن ناقض جبر است. خلق ناقض جبر است. جای پرداختن به فرض «خدا نيست و هستی متعين است» اين جا است:

جبری‌ها نخست از تناقض توان نظر سازی خويش با نظريه جبری که ساخته‌اند، غافل می‌شوند و از خود نمی‌پرسند: اگر جز ماده وجود ندارد، بنابراين، هرچه شده‌است و می‌شود و خواهد شد جبری است، عقل آنها چرا از اين جبر رها است و آنها می‌توانند بيانديشند، بيشتر از آن، نظريه خلق کنند؟ می‌توانند بگويند خود انگيختگی صفت ماده‌است. چون چنين بگويند، می‌پذيرند که خودانگيختگی استقلال و آزادی نيست. و اين پذيرفتن آنها را با تناقض ديگری روبرو می‌کند: «مجبور خالق نمی شود». در حقيقت، اگر هستی را متعين بشماريم و بپنداريم که، بطورخود انگيخته، فراوان تعين‌ها و شکلها به خود بخشيده‌است، پذيرفته‌ايم که خلاقيت با استقلال و آزادی همراه است. از اين‌رو، مادی‌ها «معتقد» به خودانگيخته بودن ماده هستند. و با وجود فاحش بودن تناقض اين اعتقاد، آن را نمی بينند:

خدانيست، يعنی تعين مطلق هست. اما اگر وجود تعين مطلق را ممکن بدانيم، با خودانگيختگی تناقض پيدا می کند. زيرا، به سخن روشن، مطلقا متعين نمی تواند جز آن شود که هست. و اگر، ناگزير، تعين را نسبی فرض کنيم، پذيرفته‌ايم که متعين نسبی در رابطه با‌ نامتعين مطلق، خدا است. زيرا، دست‌کم، هم در درون و هم در بيرون، نيازمند «فضا» است تا حرکت و زندگی بجويد. اما فضای هستی متعين، به ضرورت، نامتعين می شود. بدين قرار، تناقض جز از راه قائل شدن به وجود خدا، حل نمی شود: تناقض فرض «متعين بودن هستی و نبودن خدا»، يک حل دارد و آن قائل شدن به وجود خداوند است.

● استقلال و آزادی انسان و جامعه وجود نمی‌‌داشتند هرگاه انسان، بطور خود انگيخته، در رابطه با خداوند نمی‌شد. در حقيقت، لحظه استقلال و آزادی، لحظه اين همانی جستن با هستی است و آن استقلال و آزادی بطور کامل درونی اين‌استقلال و آزادی است. بدين رابطه مستقيم است که انسان گرفتار جبر نمی‌شود:

● هرگاه جبر واقعيت می‌‌داشت، هيچيک از استقلال‌ها و آزاديهای بر شمرده در اين تحقيق، واقعيت نمی‌‌يافتند و عقل نمی‌توانست آنها را شناسائی کند. هرگاه جبر واقعيت می‌‌داشت، غفلت از جبر و بدان مستقل و آزاد شدن، نيز معنی نمی‌داد. هرگاه جبر واقعيت می‌‌داشت، تغيير جهت دادن به نيرو و آن را زور گرداندن و در ويرانگری بکاربردن نيز، ميسر نمی‌گشت. اما چون استقلال و آزادی و ديگر حقوق ذاتی حيات هستند و واقعيت دارند، آدمی می‌تواند از آنها غافل شود. نظامهای اجتماعی امروز گويای اندازه غفلت انسانها از استقلال و آزادی ذاتی خويش هستند.

: ۳-پرسش سوم

تناقض نظر شما که شالوده پرسش خود کرده‌ايد، هنوز، آشکارتر است. می‌نويسيد :

«اگر شما معتقد باشيد که بنا بر وعده قرآن، گناهکاران پس از مرگ مجازات خواهند شد، در اين صورت خدا زورمدار و مستبد است، زيرا اعمال زور فقط در صورت ضرورت و به مقداری که فرد متجاوز به حقوق ديگران رو از ادامه اين کار بازدارد مجاز است، حال فرض کنيم چند پسر دختری را ربوده و قصد تجاوز به او را دارند و خدا هم به دلايلی چون مسئول بودن انسان در تعيين سرنوشت خويش، هيچ دخالتی نکنه، مجازات کردن اين پسران متجاوز پس از مرگ چيزی جز خالی کردن حرص و اعمال استبداد نخواهد بود، زيرا اون پسران پس از مرگ ديگر امکان تجاوز نخواهند داشت که با اعمال زور متوقف شون کنيم. حال پرسش اين است که چطور ميشه به وسيله موازنه عدمی برقرار کردن با اين خدای مستبد، به آزادی مطلق رسيد؟»

٭پاسخ به پرسش سوم:

۳/۱. مرگ در هستی روی می‌دهد و هستی هست. در هستی، هر عملی، برخود افزا است. در مثال شما، چند پسری که دختری را می‌ربايند و به او تجاوز می‌کنند، عقلهای زورمداری دارند که کار خود را با تخريب، باتخريب خود شروع می‌کنند. زيرا نه تنها از حقوق خود بمنزله انسان غافل می‌شوند و نه تنها حقوق و کرامت زن را نمی‌بينند و نه تنها نمی‌دانند که با تجاوز به حقوق و کرامت زن، به حقوق و کرامت خود تجاوز می‌کنند، بلکه غافل از اصل «تا تخريب نشوی تخريب نمی‌کنی»، نمی‌دانند که عمل برخود افزا است. تخريب آنها تخريب می‌زايد و اين تخريب نيز بنوبه خود تخريب می‌زايد. حال اگر اين تخريبها زمانی از رهگذر ترميم و جبران، خنثی نشوند، محيط زيست غير قابل زيست می‌شود. خطری که، هم اکنون، موضوع روز است. پس مجازات پس از مرگ، به ترتيبی که شما می‌پنداريد، در کار نيست. به قول مولوی، «ازمکافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو زجو‌». جريان تخريب شدن است که ادامه می‌يابد و متوقف نمی‌شود مگر به ترميم و جبران:

۳/۲. از توانائی‌های طبيعت، يکی ترميم و جبران است: از قانونهايی که ادامه زندگی هستی آفريده را ميسر می‌سازند، يکی قانون ترميم و جبران است. می‌دانيد که طبيعت آلودگی‌ها را می‌زدايد. مگر اين‌که ويرانی بدانحد باشد که طبيعت را از ترميم و جبران ناتوان سازد. برای مثال، هرگاه بمبهای اتمی موجود منفجر شوند، کره زمين را غير قابل زندگی خواهند کرد. زمان ترميم و جبران اگر قابل محاسبه باشد و محاسبه شده‌ باشد، من از آن بی‌اطلاع هستم.

خاطر نشان می‌کنم که دانش امروز، در جستن دانش و فن و بکاربردنشان، بنايش بر خود افزائی عمل و ترميم و جبران است. چنان‌که بيماری برخود افزا است اگر درمان نشود. وجود قانون ترميم و جبران، انسانها را بر می‌انگيزد به يافتن دانش و فن برای ترميم و جبران ويرانی روی داده. بدين‌قرار، از امروز تا روز واپسين، قانونی که خداوند مقرر فرموده‌است، قانون ترميم و جبران است. بديهی‌است هراندازه ويرانگر ديرتر در صدد ترميم و جبران ويرانگری خود برآيد، کارش سخت‌تر و طاقت فرساتر می‌شود.

بدين‌قرار، رابطه انسان با خدا، رابطه توانائی نسبی با توانائی مطلق است. توانائی نسبی اگر خود را از توانائی مطلق محروم کند، جز محکوم کردن خويش به ناتوانی نکرده ‌است. چرا که توانائی نسبی، بريده از توانائی مطلق، در مدار بسته زندانی می‌شود و، در اين مدار، همان که هست می‌ماند. پس، چون رشد نمی‌کند، تباه می‌شود.

شما چرا به جستن دانش و فن پيشگيری از وقوع نقص و درمان آن روی نمی‌آوريد تا راه و روش ترميم و جبران را بجوئيد؟ برادر‌زاده من، مادری و پدری مبتلا به بيماری قلب داشت. اين بيماری او را برانگيخت به يافتن دانش پزشکی. متخصص قلب طراز اولی شد و بنگريد به فراوانی بيمارانی که درمان‌کرده ‌است و می‌کند. من خود معلولی بزرگ را، زورباوری و گريز از حقوق ذاتی و به بندگی قدرت در آوردن عقل دانستم و همه عمر کوشيده‌ام و همچنان می‌کوشم حقوق ذاتی را به انسانها خاطرنشان کنم. روشهای عقل قدرتمدار و روشهای عقل مستقل و آزاد را بيابم و در دسترس قراردهم. مبتلايان به قدرت باوری، دور می‌شوند، شماری از آنها ناسزاگوئی و دروغ سازی را کار همه روز خود کرده‌اند. و من می‌دانم که اعتياد به قدرت باوری و پيروی از اوامر و نواهی قدرت، آنها را از افتادن به ياد حقوق خود نيز، می‌ترساند. از اين‌رو، به جای شکستن بت قدرت که تسخيرشان کرده و برده‌شان گردانده‌است، از کسی دوری می‌کنند که توانائی‌ها و حقوقشان را بيادشان می‌آورد. و می‌دانم که بايد بر حق ايستاد و حقوق را همچنان خاطرنشان کرد تا در درون هر انسان، حقوقمندی جای قدرت‌باوری را بگيرد و رابطه‌های زور با زور، جای به رابطه‌های حق با حق بسپارند.

: و انسانهای طراز اولی هستند که از تمام بدن، تنها يک عضو آنها کار می‌کند و با بکارانداختن آن، استعدادهای خويش را بارور کردند و خدمت‌گزاران بزرگ به انسانها گشتند. دو نمونه

● استيون هاوکينگ Stephen Hawking
از هر گونه تحرک عاجز است. نه می تواند بنشيند نه برخيزد. نه راه برود. حتی قادر نيست دست و پايش را تکان بدهد يا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانايی سخن گفتن را نيز ندارد. زيرا عضلات صوتی او که عامل اصلی تشکيل و ابراز کلمات اند مثل ۹۹ درصد بقيه عضلات حرکتی بدنش در يک حالت فلج کامل قرار دارند. مشتی پوست و استخوان است روی يک صندلی چرخدار که فقط قلبش و ريه هايش و دستگاه های حياتی بدنش کار می کنند و بخصوص مغزش فعال است. يک مغز خارق‌العاده که دمی از جستجو و پژوهش و رهگشايی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمی ماند. تنها دو انگشت دست چپ او کار می‌کنند.

اين اعجوبه مفلوج استيفن هاوکينگ پرآوازه ترين دانشمند دهه آخر قرن بيستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبريج همان کرسی استادی را در اختيار دارد که بيش از دو قرن پيش زمانی به اسحق نيوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت. همچنين وی را انيشتين دوم لقب داده اند زيرا می کوشد تئوری معروف نسبيت را تکامل بخشد و از تلفيق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جديدی ارائه دهد که توجيه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ريز اتمی تا کهکشان های عظيم باشد. اينشتين معتقد بود که چنين فرمول يا قانون واحدی می بايست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفيقی نيافت.

● پروفسور محمدرضا پرورش که ۶ سالی است چشم از جهان پوشيده‌است. او رئيس انستيتوهماتولوژی و غدد لنفاوی دانشگاه شهر کيل در المان بود. گرفتار فلج شد باوجود اين، سرتاسر عمر خود را در کسب علم و انجام تحقيقات گذراند و موفق به کسب مدارک و مدارج عالی از نقاط مختلف جهان شده‌است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016