گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
18 بهمن» انقلاب بهمن: دو روح در يک کالبد، محمدرضا نيکفر11 آذر» "رژيم کشتار" يا "سالامی کردن" جزئی جداناپذيرِ همه انقلاب ها! نگاهی به "متن" و "حاشيه"ی گفتگوی گنجی و نيکفر، تهمورث کيانی 30 آبان» راستی آقایان ملی مذهبی، هاله سحابی و هدی صابر برای چه کشته شدند؟ فواد تابان 30 آبان» در ضرورت عبور از “ستیز” به “تفاوت”، فرخ نگهدار 22 آبان» "رژيم کشتار" با علامت سوال يا بدون علامت سوال؟ گزارش از يک جلسه بحث در تهران، سياوش آگاهی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! انقلاب بهمن: دو روح در يک کالبد (بخش پايانی)، محمدرضا نيکفرتحول در جريانها نظام اسلامی ايران، يک شرکت سهامی است. حلقه ميانیای که گروهها و محفلهای سازنده اين شرکت تشکيل میدهند، نسبتاً بسته است. در آن رابطههای خويشاوندی، مريد و مرادی، شراکت اقتصادی و همبستگیهايی ناشی از همسابقگی، همرازی و به طور مشخص همدستی در آدمکشی و فسادکاری برقرار است. از روز نخست در اين حلقه تنش وجود داشته است. نوعی از تنش که مدام اهميت بيشتری میيابد، از يک منطق ابنخلدونی برمیخيزد: تنش ميان سابقه و خاستگاه و منشِ نخستين با منشی که برخاسته از عادت به امتيازوری و تعلق به اشرافيتِ پرورده شده در دورهی ولايی است. اين خلدون در "مقدمه" برنموده است که چگونه باديهنشينان با تصرف قدرت در ملکی آباد و تأسيس امارت، از چادرنشينی به کاخنشينی میرسند و اين گذار چه الزامها و پيامدها و سرانجامی دارد. در ايران هم ما شاهد ورود خيلی عظيم به يک چرخهی تمدنی هستيم که در درازمدت، آنچنان که اشاره شد، فايدهای تاريخی دارد، اما کسب اين فايده به بهايی سنگين تمام میشود. کاملاً ممکن بود که اين ورود به شکلی بسامانتر و کمتنشتر صورت گيرد. حکومت اسلامی با مشکل حفظ رابطه با تودهی مردمی مواجه است که با انقلاب آنها را به پويش اجتماعی سيلابوار کشاند. رژيم در هدايت اين پويش وامانده است و افزون بر مشکل مديريت، دچار اين مشکل نيز هست که خود بنابر آن منطق ابن خلدونی رابطهاش با پايگاه اجتماعیاش مدام سستتر میشود. رابطه را با دستگاههای ميانجی (همانند "بسيج")، اعطای پول و امتياز و آوازهگری حفظ میکند. دامنهی نفوذ اين شيوهها محدود است و باز هم محدودتر میشود. پديدهی احمدینژاد حاصل تلاشی بود برای احيای پايگاه تودهای پيشين به روال پيشين. سرانجام اين پديده نشان داد که چرخهی ابن خلدونی به عقب برنمیگردد. احمدینژاد تلاشی بود برای اصلاح بر خلاف چرخهی تمدنی؛ موافق اين چرخه تلاش خاتمی بود که زمينهی آن را دولت سازندگی رفسنجانی فراهم کرده بود. با حسن روحانی تلاشِ محمد خاتمی، از سر گرفته شد، اين بار به شکلی محتاطانهتر و کنترل شدهتر. جريانی که از آن به نام جريان دوم يا جريان مذهبی نام برديم، جريانی در حال تجزيه است. بخشی از آن به جريان سوم گرايش دارد، چيزی که در جنبش سبز تجلی بارزی يافت. حتا بخشی از فرزندان مقامات رودرروی پدرانشان ايستادهاند. جريان دوم تجزيه میشود اما از ميان نمیرود. کلاً میتوان گفت که در ايران همواره يک جريان قوی سياسی شيعی وجود خواهد داشت، و اين تنها به دليل باورمندی دينی مردم نيست. رکنی از بورژوازی ايرانی بورژوازی شيعی است. شيعه و کلاً اسلام، نوعی عقيده، نوعی اجراگری و ايفای نقش، و همچنين نوعی کارکرد و نهاد اقتصادی است و به اين اعتبار يک موضوع اقتصاد سياسی است. اسلام با اين مختصات و با رابطهای که از راه حکومتگری با جهان گرفته، محمل نوپدرسالارانهی روابط بورژوايی در ايران است. اين را نيز بايد در نظر گرفت که از اِعمال ولايت حکومت اسلامی بخشهای قابل توجهی از رعايا بهره بردهاند. پشتيبانی از حکومت اسلامی به ايادی مستقيم و رانتخواران و امتيازوران محدود نمیشود. جفت ولايت، صغارت است و صغارت بيانی از فلاکت اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی ماست. ما مردم مفلوکی هستيم. اما جريان سوم که آن را با نظر به واژهی خلق که در گفتار سياسی جريان مدام تکرار میشد و تا حدی قابل مقايسه با دين در گفتار جريان دوم يعنی جريان مذهبی بود، "خلقی" ناميديم. "خلق" و سازمانهای سياسیاش در سال ۱۳۶۰ شکست قطعی خوردند و در اواخر دههی ۶۰ رنگ باختند. با بيانی نمادين میتوانيم بگوييم که خلق در خاوران مدفون شد. فصلی از يک نبرد و مقاومت تاريخی به پايان رسيد. با نظر به گسترهی سرکوبگری حکومت در رويارويی با اين جريان رقيب، و با نظر به اينکه اين سرکوبگری نظاميافته و برآمده از ايدئولوژی و انگيزههای عميق نابود کردن هر کسی است که بر مرامی ديگر است، حکومت ولايی سزاوار عنوان "رژيم کشتار" است. کادرهای رژيم پس از جنايتهای بزرگ دهه نخست انقلاب به همدستان يک باند تبهکار تبديل شدند. بخشی از چسبيدگی آنان به يکديگر به مشارکت در قتل برمیگردد. پس از سرکوب سازمانهای سياسی، حضور جريان سوم نمادين شد. در اين جريان تجربهی دوران شاه وجود داشت: حفظ حضور خود در تشکلهای مدنی و پوششی و در نمادهای ادبی و هنری. اين حضور محدود بود اما آن قدر بود که رژيم به آن حساس باشد. با قتلهای زنجيرهای به مقابله آن پرداختند. افزون بر اينکه زندان کردند و کشتند، بخش بزرگی از نيروی انسانی کشور را راندند و به تبعيد فرستادند.
گروههای اجتماعی مدرن که پايهی طبقاتی جريان سوم را تشکيل میدادند، مدام بيشتر درگيرِ مشکل بقا شدند. شأن طبقاتی آنان عمدتاً به سرمايهی اجتماعی و فرهنگی و سمبليکشان برمیگشت که پس از انقلاب مدعيان غدار متجاوزی يافته بود. کانون قدرت به روحانيت و کادرهايی برآمده از بازار، ميدان و گروهی از مهندسان جوان مذهبی سودازده منتقل شده بود. با اين تغيير، بازار سرمايهی اجتماعی دستخوش تغييری اساسی شد. مثلا ديگر رابطه با يک روضهخوان يا يک پاسدار، که احيانا تا ديروز لات سرگردان محل بود، اهميتی بيشتر از نسبت با يک استاد نامدار دانشگاه را داشت. تلاش سنگينی شد برای نابود کردن سرمايهی فرهنگی و نمادين مدرن، تلاشی که "انقلاب فرهنگی" جلوهای از آن است و در همان حال بیسرانجامی آن را نشان میدهد. در ايران گهگاه از زوال يا حتا مرگ طبقه متوسط سخن میرود. چنين چيزی واقعيت ندارد، در عين حال که هر کس میتواند نمونههای فردی بسياری از شکست در نگه داشتن خود روی آب يا دست کم ناتوانی در ارتقای وضعيت خود بربشمارد. در بسياری از مواردِ اختلاف نظر، مشکل به تعريف طبقه متوسط برمیگردد. ما در اينحا به سادگی آن را دربرگيرندهی افرادی تعريف کنيم که زندگیشان در حد متوسطی تأمين است (به دليل برخورداری از ترکيب تأمينکنندهای از سرمايهی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، يعنی مال، رابطه، و تخصص و مدرک تحصيلی، و همه اينها البته با در نظر گرفتن معنای تأمين که جامعه به جامعه فرق میکند و صرفا عينی نيست و به برداشت ذهنی هم بستگی دارد. ناگفته پيداست که بخشی از طبقه کارگر هم با اين تعريف در طبقه متوسط قرار میگيرد، مثلا آن بخش که تکنسين ناميده میشود با توجه به مکالمهای اين چنين: "تو کارگری؛ نه، من تکنسينام!") با توجه به تعريف سادهی کارکردیای که عرضه شد، میتوانيم با نظر به آمار در دسترس بگوييم که در دورهی پس از انقلاب قدر مطلق کمّی طبقه متوسط ايران رشد داشته است، چيزی که تا حدی در ادامهی رشد دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ است؛ اما شتاب رشد پايين آمده، يعنی نسبت رشد طبقه ميانی به رشد جمعيت سير نزولی داشته است. بخشِ از ديرباز شهرنشين و دارای تحصيلات جديد در حد دو-سه نسل بنياد و سازنده و پردازندهی اصلی مدنيت ماست. کسانی که با تحرک جمعيتی و پويش اجتماعی پس از انقلاب به طبقهی ميانی پيوستند، نتوانستند در ارزشهای آن تغييری اساسی دهند. يک خصلت اين طبقه باز بودن به روی جهان است و نگاهی که به غرب دارد، اگر چه گاهی زير چشمی. يک ارزش چشمگير در اين طبقه ارج برخورداری از سرمايه سمبليک مدرک تحصيلی دانشگاهی است. ابواب جمعی حکومت اسلامی با حرص و ولع خاصی شروع به کسب چنين سرمايهای کردند. در نبرد ارزشهای سمبليک عليه يکديگر ميان سنتگرايان و متجددان، ارزش تحصيل در نهاد جديد دانشگاه نه تنها ضربه نخورد بلکه مقبوليت فراگيری يافت، امری که حکايت از غلبه گرايش بورژوايی (بورژوايی در اينجا بيشتر در معنای "مدنی" جديد) در جامعه ايران دارد. طالبان در افغانستان علاقهای نداشتند که پا به دانشگاه نهند و مدرک دکترا کسب کنند. غلبهی ارزش آموزش عالی جديد و مجموعه ديگری از ارزشهای جديد يا سنتیِ نوگشته، زمينههايی ايجاد کرد برای تماس و درهمآميختگی بيشتر پايهی طبقاتی جريانهای دوم و سوم. با اين روند و کلاً با رشد و تحول طبقه ميانی، بخشی که بنياد جريان سوم بود، در تودهی جمعيتی وسيعتر و متنوعتری به لحاظ خاستگاه و فرهنگ قرار گرفت و تا حدی رنگ باخت. اين امر در ترکيب با تجربهی تلخ شکست سياسی و تمرکز تلاش افراد بر روی بقا و حفظ شأن طبقاتی در جامعهای متحول، و همهی اينها در شرايط سانسور و سرکوب، گسستی در ذهنيت جريان سوم پديد آورد، آن هم در وضعيتی که نسل جديد داشت به شدت زير تأثير فرهنگ چيرهی جهانی برپايهی فرآيند جهانی شدن و انقلاب رسانهای قرار میگرفت. در مجموع تجربه و آگاهی اندکی از نسل قديم به نسل جديد منتقل شد. اين امر بدیها و خوبیهای خود را دارد. بدی آن از جنس فراموشکاری تاريخی عمومی ايرانيان و سست شدن ارزشهای همبستگی و از-خود-گذشتگی است. آنچه نسل جديد ياد گرفت تلاش برای حفظ خود و سامان دادن به يک زندگی مطلوب در فراسوی عرصه زندگی جاری علنی بود. نسل جديد مثل نسل انقلابی قديم از-خود-گذشته نيست. تمرکز بر خود توجه به حق خود را تقويت میکند. اين بار حقخواهی، کمتر حقخواهی جمعی و بيشتر حقخواهی فردی است و از اين نظر بر بستر مناسبات بورژوايی اصيلتر است. در ايران ديگر ذهنيت شکلگرفته با حقخواهی فردی، رکن مهمی از حقخواهی جمعی است و اين موضوع تحول مهمی در فرهنگ سياسی کشور است. (اشاره به وجهی از منشأ اين تحول طبعا فقط سويه معينی از آن را برمینمايد.) خلقگرايی، سست شده و در برابر، فردگرايی نيرو گرفته است. اين خوبیای است که در آينده بهتر میتوان قضاوت کرد با خود چه بدیهايی دارد. اين را اما میدانيم که خودخواهی بورژوايی همواره پايهی ليبراليسمی رزمنده برای آزادیهای فردی نيست و به سادگی محافظهکار هم میشود. تحول مثبتی که میتوانست زمينه را کمتر برای رشد محافظهکاری مساعد کند، پيوستگی جريان سوم به يک جنبش گستردهی جوانان و رواج سبک زندگی آلترناتيو بود. تجربياتی از نسل انقلابی جريان سوم به حرکتهای زنان، حرکتهای دانشجويی و تشکلهای کارگری منتقل شد اما گسترهی آنها چنان نيستند که بخواهيم حکم گسست را تعديل کنيم. جريانشناسی امروزين آيا ممکن است که يک گسست انقلابی پيش آيد و گسست تاريخی را جبران کند، يعنی در گسست گسست پديد آورد؟ به سخن ديگر، آيا موجه است که انقلاب ديگری را انتظار بکشيم؟ انقلاب تحول پرقدرت فراگيری است که ظاهرا به ناگهان رخ میدهد. آنچه به ناگهان رخ میدهد، حاصل رزونانس است، حاصل طنينافکنی پياپی است بدانسان که هر طنينی از طنين پيشين پرقدرتتر باشد. دو جريان دوم و سوم در سال ۱۳۵۶ در مجموع به لحاظ ايجاد صدا برابر بودند. حتا میتوان گفت که از جريان سوم، جريان غير دينی، صدای بيشتری برمیآمد تا از جريان دوم (در عرصههای شناخته شده ابراز وجود: کتاب و رسانه، دانشگاه، محافل روشنفکری، خارج از کشور، عرصه حرکت گروهی). صدای جريان مذهبی ولی طنين بيشتری داشت و اين طنين از خيزش قم در ۱۹ دی ۱۳۵۶ پيوسته نيرومندتر شد. اينک صدای نيروی مذهبی طنين طبيعی پيشين خود را از دست داده است. جز اين حکم کلی که مردم ايران به هر حال مذهبی هستند، هيچ دليل ديگری در دست نداريم برای اينکه تصور کنيم اگر دستگاه تقويتکننده دولتی دينی دچار اختلال شود، صدای مذهب اقتدارگرا باز توان پيشين خود را خواهد داشت. در مقابل، روا نيست استناد کنيم به اينکه صدای مخالفان از زمان افت جنبش سبز کمطنين يا حتا بیطنين است و بر پايهی آن برنهيم که در مسابقهی صدا باز رژيم و جريان مذهبی پشتيبان آن پيش است. صدای مخالف همواره در وضعيت خاصی طنينافکن میشود. تا پيش از آن حرفی و اشارتی است که دهن به دهن میگردد. آن وضعيت خاص کدام است؟ به اين پرسش پاسخی کلی نمیتوان داد به اين دليل ساده که کلی، خاص نيست. وقتی خاص بُروز کند، تازه پس از آن است که بُروزش را درمیيابيم. اما میتوان دربارهی شرطهای امکانِ بُروز پرسيد و به آن پاسخی داد به قول هگل "عمومیِ مشخص". پاسخ کلیِ مشخص به مسئله چيست؟ درهای که صدای مخالف در آن طنينافکن میشود، شکاف ميان حکومت و مردم است. تجربهای از ابعاد اين شکاف در جنبش سبز پيدا کردهايم. در اين فاصله رژيم منفورتر شده است و بعيد به نظر میرسد که اصلاحات حسن روحانی شکاف را ترميم کند. يک روال معمول اصلاح در رابطهی حکومت و مردم، گرفتن از گروهی و دادن به گروهی ديگر است، و آن هم با دست و دلی لرزان و ناکامی در حفظ توازن. با اين رويه شکاف ترميم نمیشود. اما هنگام سخن گفتن از شکاف حکومت مردم فورا بايد دو نکته مهم تکميلکننده را ذکر کرد: اين که مردم يک دست نيستند و اين که همپوشیهايی وجود دارد ميان حکومت و بخشهايی از مردم. در اين گرهگاهها میتوان شکافهای جامعه ايران را آشکارا ديد: ۱. گرهگاه معيشت و اشتغال: شکاف عظيمی ايجاد شده ميان دارايان و نداران که بيکاری توده بزرگی از جوانان (دست کم ۳۰ درصد) در پيوند با آن قرار دارد. ۲. گرهگاه همبستگی کشوری: حس همبستگی در کشور رو به کاهش گذاشته است. علت بلافصل آن حاکميت ايدئولوژيکی است که يک نظام تبعيض برقرار کرده است. اين نظام بیپيشينه و بیزمينه نيست و ازجمله بر پايه شکافهايی است که از پيش در ايران وجود داشته و خاص کشورهايی است با تنوع قومی و مذهبی و اقليمی، و بدون سامان دموکراتيکی که مانع تبديل تنوع به تبعيض شود. ۳. گرهگاه ارزشی و فکری: در ايران اکنون تنوع بیسابقهای از گرايشهای ارزشی و فکری و سبک زندگی وجود دارد. گرايشها با تعصب و خودآگاهی همراه هستند و در برابر تلاش برای غلبه برآنها ايستادگی میکنند. ۴. گرهگاه سياست: حکومت نقش مجتمع کنندهی خود را در ميان توده مردمی که زمانی به آنان اتکا داشت (سنتگرايان، “مستضعفان”)، از دست داده و در درون خود نيز با مشکل مجتمع کردن و متحد کردن مواجه است. اختلاف سياسی فقط اختلاف در درون حاکميت و در رابطه حاکميت و مردم بروز نمیکند. مردم نيز در درون خود اختلاف دارند. يک وجه مهم اختلاف به رابطه با حاکميت برمیگردد. آنانی که طرفدار بی چون و چرای حکومت و به سخن دقيقتر ولايت هستند، در اقليتاند. مسئلهی اصلی، کسانی است که دارای نقش و گرايشی دوگانهاند: در جايی با رژيم همسو هستند در جايی نه. چيزی که بر روی اين دسته تأثير مهمی میگذارد اختلاف در درون حاکميت است. به تجربه میدانيم هر گاه شکافی در سد حکومت ايجاد شود بعيد نيست که سيلابی راه افتد. توجه کافی به اين گرهگاهها باعث میشود که جريانشناسی سياسی کشور را به برداشتی ساده از وجود دو جريان موافق و مخالف حکومت، يا مذهبی و غير مذهبی، و يا ولايتخواه و آزادیخواه محدود نکنيم. تنها در وضعيت خاصی محور رويدادها رويارويی بیابهام دو جريان موافق قطعی و مخالف قطعی خواهد بود. شرط امکان آن اين است که شکافها، از نظر شدت و نحوهی ترکيب شدن با هم، چنان باشند که صدای مخالف در آنها طنينی نيرومند و تکرار شونده بيابد و با هر تکراری رساتر و فراخوانندهتر و مجتمعکنندهتر شود. در اين حالت ويژه شايد انقلابی ديگر بروز کند. تحول در حالتهای ديگر مرحلهای پيش میرود و هر مرحله کيفيت خاصی از نظر آرايش نيروها و شدت و نحوهی درگيریها دارد. اين که در پايان يک روندِ شايد طولانی روا باشد که از انقلاب سخن گوييم، نبايستی موجه کند که پيشاپيش همه چيز را در قالب آن صحنهی تعيينکنندهای بريزيم که در آن حوادث به صورتی بازگشتناپذير دفتر ولايت را میبندند. اکنون اگر معتقد به وجود دو جريان اصلی سرنوشتساز برای آيندهی سياسی کشور زير عنوان موافق و مخالف باشيم، بايستی پرهيز کنيم از اين که کل جريان مخالف را غير مذهبی بدانيم، اگر منظور از غير مذهبی کسانی باشد که مخالف دولت دينی هستند. دولت دينی ممکن است در دو شکل ظاهر شود: مشروعه، يعنی حکومت مطلقه فقيه، و مشروطه، يعنی سلطنت فقيهی که گويا در حکومت دخالت نمیکند يا دستگاهی که حق وتويی را برای فقه در نظر میگيرد (بازگشت به ماده دوم متمم قانون اساسی مشروطه). کاملا محتمل است که خامنهای آخرين ولی مطلق باشد. پس از او، اگر نظاميان به قدرت نرسند، دوران کشاکش برای حفظ حکومت اسلامی در قالب مشروطه شروع میشود. مشروطهخواهان آن کسانی خواهند بود که منفعتی در حفظ اين نظام دارند. در هواداری از مشروطيت اسلامی، محافظهکاری ايرانی، که در ميان مخالفان اسمی امروزين ريشهی قویای دارد، تعيين کننده خواهد بود. نبرد اصلی نبرد تحولخواهان است با محافظهکاران؛ و شاخص تحولخواهی سکولاريسم است، سکولاريسم در معنای باور به لزوم جدايی دين و دولت. اگر بخواهيم جريانها را با نگاهی تاريخی يعنی با توجه به اصل و نسب و آيندهی محتمل آنها تشخيص دهيم و نامگذاری کنيم، با توجه به توضيح بالا میتوانيم از دو جريان اصلی محافظهکار و تحولخواه سخن گوييم. همهی محافظهکاران موافق ولايت فقيه نيستند و همه مخالفان ولايت مطلقهی فقيه لزوما تحولی را نمیخواهند که حاصل آن دولت سکولار دموکراتيک باشد. ولايتمداری به لحاظ فکری و سياسی در بستر مرگ است. مبارزه سياسی و فکری و اخلاقی با آن به پيروزی رسيده و اينک مسئلهی اصلی محافظهکاری است، نيرويی که هم دربرگيرنده محافظهکاران عقيدتی است هم کسانی که به هر دليل خواهان حفظ وضع موجود هستند، حتا اگر در خلوت ضد ولايت باشند و فراتر از آن ضد دين. نبرد طبقاتی در ايران امروز نبرد ميان امتيازوران و تودهی بزرگ محرومان است. ولايتمداران امروز بر جايگاه جريان سلطنت نشستهاند. نشسته بر جايگاه جريان مذهبی، جريان دوم، جريان بزرگ محافظهکار است که يک سرش در حکومت و حوزه است و سر ديگرش در ميان بخشی از مخالفان رژيم. جريان سوم، جريان تحولخواه سکولار است. پيروزی اين جريان تابع آن است که بخشهای عظيم جمعيت، امکان تأمين اجتماعی را در آن پيروزی بينند، يعنی حس کنند که جريانِ ولايتستيز میتواند زندگی خوب در کشور را تأمين کند و زيستجهانشان را برای آنان مطمئن سازد. در جهان جديد متحول همه بايد امکان مشارکت داشته باشند، همه بايد در آن انتگره شوند. سخن گفتن از سکولاريزاسيون بايد با تأکيد بر انتگراسيون يعنی رفع تبعيض و به هم پيونداندن و مشارکت همراه باشد. سکولاريزاسيون بايستهی ايرانی يعنی جداسازی قطعی دين و دولت به عنوان گامی اساسی در جهت رفع تبعيض در همهی عرصهها. بر بُعد دموکراتيک آن تأکيد شايستهای میکنيم اگر بگوييم سکولاريسم ايرانی يعنی پايان دادن به ولايت در همه شکلهای آن که شکل نخست طبعاً در حوزهی سياست دولتی است. بهمن ۱۳۹۲ انتشار نخست در [سايت زمانه] Copyright: gooya.com 2016
|