روحانيت و فکرهای جمعی جبار، ابوالحسن بنیصدر
فکر جمعی جبار ميان مدتی که ولايت فقيه است، ترجمان بيگانه شدن معنی ولايت در اختيار بکار بردن قدرت است. ولايت يعنی قدرتمداری، فرآورده اصالت قدرت و حاکميت از آن قدرت است. و هربار که برای يکديگر تکليف تعيين میکنيم، اين قدرتمداری و در موضع حاکم نشستن و تعيين تکليف کردن است که باز توليد میکنيم. جبر تعيين تکليف و عمل کردن به تکليف، بازگو کننده باور به فکر جمعی جباری است که اصالت قدرت و حاکميت آن است
پاسخ به پرسشهای ايرانيان
از ابوالحسن بنيصدر
روحانيت و فکرهای جمعی جبار
٭پرسش اول در باره فقه:
با سلام خدمت آقای بنی صدر
اينجانب دانشجويی از ايران تاقبل از آشنايی با سايت انقلاب اسلامی درهجرت نگاهی بسيار منفی به شخص شما داشتم و شما را فردی ضد انقلاب اسلامی و ملی ايران در۵۷، وطن فروش و خائن می دانستم اما اکنون با مطالعه سايت انقلاب اسلامی در هجرت و برخی از کتب شما چنين نظری را ندارم و با اقتدار و بدون ترس از عواقب بيان حق حتی به نام شما در محافل علمی و دينی دفاع می کنم. اگرچه بر برخی از ابعاد فکری شما انتفادات جدی دارم. اما مسئله ای که مرا به خود مشغول کردهاست اين است که ميخواهم نظر شما را در باره فقه و فقاهت در انديشه اسلامی و در مذهب شيعه بدانم. آيا اساسا شما چيزی به عنوان دانش فقه و فقه حقوق مدار نه تکليف گرا را قبول داريد، فقهی که بر مدار و محوريت حقوق ذاتی انسانها بنا نهاده شده است و يا اينکه شما فقه و فقهات در اسلام را از اساس رد ميکنيد با توجه به اينکه در تاريخ ايران مجتهدان و فقيهان آزاد انديش و بزرگی مانند ميرزای شيرازی بزرگ، علامه نائينی، آيت الله بروجردی، آيتالله مدرس، آيتالله سيد نصرالله بنيصدر پدر عليم و فرزانه شما، آيتالله طالقانی، آيتالله شريعتمداری وآيت الله منتظری وجود داشتند که از فقه حقوقمدار، آزادی انديشه و کرامت انسانی واستقلال ايران براساس انديشه توحيدی دفاع کرده اند؟ با تشکر
● پاسخ پرسش اول:
۱ – موضوع پرسش و پاسخ شخصيتهائی که پرسش کننده گرامی نامبرده است و شخصيتهای والاقدر بسيار ديگر، نبايد باشد. زيرا اصل ايناست که نبايد حق را به شخص سنجيد بلکه بايد شخص را به حق سنجيد. جا دارد اين عيب را خاطر نشان کنم که در مقام تعريف يک شخصيت او را تا عرش بالا بردن و در مقام تکذيب او را به اسفلالسافلين راندن، ناشی از اين وارونه انگاری رابطه انسان با حق است. هرگاه بنابر سنجيدن رابطه شخص با حق باشد، شخصيتها نزديک به همان که هستند، شناسائی ميشوند و نيازی هم به مقايسه و بکاربردن صفت تفضيلی « تر و ترين» پيدا نميشود. بتازگی، متنی انتشار يافتهاست و در آن، درباره زنده ياد مهندس بازرگان و بنيصدر، صفت «ترين» بکار رفته است. غير از اينکه تاريخ ايران شخصيتهای بس والاقدر به خود ديدهاست، مقايسه ميان آنان نه سزاوار و نه با سنجيدن شخص به حق خوانائی دارد.
بدينقرار، در يافتن پاسخ پرسش، مبنا حق است و نه شخص. هرچند شخصيت شخص نيز، در بخشی، مديون انديشه راهنمای او است. اما، دربخشی ديگر، ساخته محيط زندگی است. نقشی است که او پيدا ميکند، بنوبه خود، پرورنده شخصيتش ميشود. انديشه راهنما بسی مهم است زيرا اگر بيان استقلال و آزادی باشد، رابطهای که آدمی با محيط زندگی برقرار ميکند و نقشی که مييابد، ترجمان قاعده «تغيير کن تا تغيير دهی» ميگردد.
۲ – هرگاه در مقام يافتن پاسخ، بنا را بر حق بگذاريم، ويژگی اول و بنيادی فقه و حوزهها را دوگانگی حق و تکليف و محور گشتن تکليف مييابيم. از نظر فقه، هر تکليف عمل به حقی نيست. غافل از اينکه تکليفی که عمل به حقی نباشد، به ضرورت، عمل به حکم زور ميشود و نفس عمل به حکم زور، غفلت از خداوند است. اين دوگانگی، حاصل شيوه زندگی نيز هست. توضيح اين¬که هرگاه رابطه نظر با عمل قطع شود، يعنی انديشه راهنمائی را آدمی بياموزد اما عمل کردن بدان را تمرين نکند و عمل او بيانگر بيان قدرت باشد، طولی نمی¬کشد که عمل بيان قدرت بيانگر خود را جانشين انديشه راهنمائی می¬کند که آدمی می¬پذيرد. چه بسيار کسان که، در نظر، موازنه عدمی را پذيرفته¬اند اما چون بن¬مايه عملهاشان، قدرت (= زور)است، در عقلهاشان، ثنويت تک محوری جانشين موازنه عدمی شده¬است.
۲/۱. اما اين دوگانگی و تقدم تکليف بر حق بيانگر اصل راهنمائی است که ثنويت است. بيانگر ثنويت تک محوری، آن نوع از ثنويت است که انکار صد در صد توحيد است. اما ثنويت تک محوری، اصل راهنمای فلسفه يونانی، افلاطونی و ارسطوئی، است. بدينسان، مشکل حوزهها يونان زدگی است. آشکارترين فرآورده اين ثنويت، ولايت فقيه از مطلقه و غير مطلقه است. چراکه يک محور که فقيه باشد، فعال و محور ديگر که «عوام» باشند، فعل پذير و مطيع انگاشته ميشوند.
نتيجه رها کردن توحيد و اصل راهنما کردن ثنويت تک محوری، از خود بيگانه کردن اصول راهنمای ديگر نيز هست. انکار، اگرنه، غفلت از خودانگيختگی انسان ( = استقلال و آزادی و ديگر حقوق) است. حاصل انکار و يا غفلت از خودانگيختگی انسان، از خود بيگانه کردن معانی اصول ديگر، پيامبری و امامت و عدالت و معاد گشتهاست. ايناست که انسان فعل پذير و تسليم جبر قدرت تقدير ساز، فرآورده فقه گشته¬است. و آنها هم که عصيان ميکنند، از جبر قدرت بيرون نميروند، چرا که خويشتن را تجسم قدرت تقدير ساز ميانگارند و به آتش خشونت، هستی خود و ديگران را ميسوزانند.
اما چرا فقه بيان قدرت، دينی بيگانه از بيان استقلال و آزادی و حقوقمندی هستی، گشته است است؟ زيرا:
۲.۲. فلسفه توجيهگر احکام دينی که فقيه استخراج ميکند فلسفه ارسطوئی است و منطق صوری او روش کار فقيهاست. اصل راهنما کردن ثنويت و بکار بردن منطق صوری آدمی را نه تنها از محتوا غافل ميکند، بلکه ناگزيرش ميکند تنها بخشی از صورت را ببيند که عقل را به خود محدود و مشغول ميکند. فقيه نه اصول راهنمای دين را، آن سان که قرآن، تعريف ميکند، ميشناسد و نه به اين مهم توجه دارد که امرهای واقع مستند قرآن، امرهای واقع مستمر هستند. و نه به فرعونيتی (= استبداد فراگير) که قرآن نفی ميکند، می¬پردازد و نه در قرآن حقوق انسان را مييابد و نه جامعه الگوئی که تشريح ميکند و نه زبان آزادی را ميشناسد که در قرآن بکار رفتهاست. از اينرو،
۲/۳. در فقه، سخن از مجازاتها و حدود ميشود بيآنکه اصول راهنمای قضاوت شناختهآيد و دانسته باشد که قاضی – با صفاتی که بايد داشته باشد – در قضاوت و تعيين مجازات، ميبايد از آن اصول پيروی کند. احکام دستگاه قضائی امروز ايران، مواردی که فقه نيز تصويب نميکند بکنار، گويای جهل از اصول راهنمای قضاوتند. از خود بيگانه کردن دين در بيان قدرت بدانحد است که قواعد خشونت زدائی ديده نميشوند و تا بخواهی احکام در باره کاربردهای خشونت «استخراج» ميشوند:
۲/۴. بنابر اين که فقه مجموعهای از توجيهها است و توجيهگری وقتی ناگزير ميشود که انديشه راهنمای موضوع کار فقيه، بيان قدرت است، فقيه نميتواند خود را از آن برهد، مگر به بيرون رفتن از فقه. شماری از فقيهان به يمن بيرون رفتن از فقه است که عقلهاشان خلاقيت خود را، کم يا بيش، بازجستهاند. طرفه اينکه آرای آنها صفت فقهی نجسته¬اند.
۲/۵. آشکارترين و وخامت بارترين فرآورده فقه، زور و خشونت را تنظيم کننده رابطهها شناختن و گرداندن است: رابطه زن با شوهر و والدين با فرزند و رابطه «وليامر» با «عوام» و رابطه مسلمان با غير مسلمان و رابطه انسان با خود، و رابطه او با دين، رابطه انسان با اخلاق (الزامهای زورفرموده)، رابطه انسان با طبيعت، رابطه انسان با خدا (عبادت از ترس). در يک کلام، در دين اکراه نيست، جای خود را به در دين جز اکراه نيست، سپردهاست. علت نيز ايناست که اختيار، بکاربردن قدرت تعريف ميشود و حق و تکليف و مصلحت نيز به قدرت تعريف ميگردند.
۲/۶.حاصل ايناست که مدار انديشه و عمل مسلمانی که به فقه عمل ميکند، مدار بستهای است: مدار بسته انسان و خدا چراکه خداوند را قدرت (= زور) مطلق ميداند و خود را بيزور. در حقيقت، توانائی نيز به قدرت تعريف ميشود. از اينرو، رابطه انسان با خداوند رابطه توانائی نسبی با توانائی مطلق نيست. رابطه بی زور با مطلقا زورمند است. مدار بسته مصلحت و حق و حقيقت و تقدم و تفوق مصلحت بر حق، مدار بسته ديگری است. مدار بسته فاسد و افسد و دفاع افسد به فاسد، مدار بسته سومی است و... ايناست که کار فقه نه بازنگاه داشتن مدار عقل آدمی و تنظيم رابطه انسان با خدا که بستن اين مدار و تنظيم رابطه او با قدرت است.
۳ – هرگاه بنا بر پرداختن به بيان استقلال و آزادی باشد و بخواهد از بيگانه کردن دين در بيان قدرت بازايستد، بر حوزهها است که به انقلاب تن در دهند:
۳/۱.ساخت بنياد دين (روحانيت) را که درحال حاضر، محور آن قدرت است، براصل موازنه عدمی، تغيير دهد. به سخن ديگر، از خدمت قدرت استعفاء کند و به خدمت خدا درآيد. همزمان، رابطه خود با مردم راکه به ناروا عوام کل الانعامشان ميخواند، تغيير دهد. به سخن ديگر، کارخود را تذکار مداوم حقوق انسان به انسانها و فراخواندن انسانها با عمل به حقوق خويش و رعايت حقوق ديگری و دفاع متقابل از حقوق يکديگر و خاطر نشان کردن مدار باز مادی ↔ معنوی به آدميان بگرداند.
۳/۲.قرآن را بيانگر اصول راهنمای دين و در بردارنده حقوق فردی و جمعی انسان بشناسد و مبنای تفقه بگرداند. در حال حاضر، قرآن به قول صاحب الميزان هم، مبنا نيست.
۳/۳.ثنويت را بمثابه اصل راهنما و منطق صوری را بعنوان روش ترک گويد. موازنه عدمی را اصل راهنما کند و روش شناختی را بشناسد و بکاربرد که به فقيه امکان ميدهد واقعيت را همانسان که هست بشناسد و حق را نيز به قدرت تعريف نکند و آنرا به ويژگيهايش بشناسد. همواره بياد داشته¬باشد که نيايش پيامبر (ص) اين بود: خداوندا به من آن توانائی را ده که واقعيت را همان¬سان که هست بينم.
۳/۴. امرهای واقع مستمر را از رويدادهای ناپايدار تميز دهد و، در تفقه، امرهای واقع مستمر را بکاربرد.
با اين سه تغيير، قرآن را بس شفاف مييابد و ميتواند:
۳/۵. در هر مورد، (قضاوت، خشونت¬زدائی، امامت، جامعه برخوردار از جمهوری شهروندان، زبان آزادی، اخلاق) اصول راهنما و قواعد حاکم بر آن مورد را بيابد و با بيانی شفاف، در اختيار جامعه بگذارد.
۳/۶. از بند دوگانگيهای حق و تکليف، حق و مصلحت و مدارهای بسته بد و بدتر و فاسد افسد و... برهد و بداند که «امر داير است بين»، تنها وقتی بنابر تنظيم رابطه انسان با قدرت ميشود، بکار توجيه تن دادن به حکم زور ميآيد. وگرنه، در مدار باز و باوجود رابطه حق با حق، هيچگاه آدمی مجبور نميشود به يکی از دو جبر تن دهد. هرگاه انديشه راهنما، بيان استقلال و آزادی باشد، انسان برخوردار از عقل مستقل و آزاد ميداند که در مدار بسته بد و بدتر و فاسد و افسد، بحکم جبر قدرت، ميبايد از بد به بدتر و از بدتر به بدترين گذر کرد و جز اين، سرنوشتی نيست.
۳/۷.دين را روش حقوقمند زيستن انسان، بنابراين، برای انسان بشناسد و نه انسان را برای دين و بپذيرد که اصل رابطه انسان با خدا است. پس اختيار دين هرکس بايد باخود او باشد. داوری با خداوند است. نه با بنياد دينی. کار بنياد دين تفتيش عقايد انسانها نيست تبليغ دين بمثابه راه و روش، مستقل و آزاد، با خدا و در رابطه مستقيم با خدا زيستن است. و
۳/۸.باز بودن مدار واقعيت پيدا نمی کند مگر به رها شدن انسان از مداربسته رابطه با قدرت. پس پرداختن به معنويت مهمترکارها است. چرا که استقلال و آزادی انسان به رابطه او با نامتعين، دقيق بخواهی، با خدا، نياز دارد. از اينرو، ضرورترکارها بازيافتن مقام خليفةاللهی است. نياز به اصل و انديشه راهنمائی است که به آدمی امکان دهند، از راه عمل به حقوق ذاتی و بکار انداختن همساز استعدادها و فضلهای خود، اين مقام را بازجويد و در اين مقام، «رسد به جائی که به جز خدا نبيند»، به سخن ديگر، استقلال و آزادی کامل خويش را بازجويد. پرداختن به اين مهم کجا و سلاخی حيات کجا؟
۳/۹. ما درجامعه آرمانی که، درآن، رابطه¬ها، همه، رابطههای حق با حق باشند، نيستيم. در دموکراسيهای کنونی هم، بنابر اين که رابطهها، بيشتر رابطههای قوا هستند و اصل بر کثرت منافع و آراء است، هرگاه فراخواندن به عدالت اجتماعی، به حقوق انسان و حقوق شهروندی و اين واقعيت که «بنيآدم اعضای يک پيکرند» در کار نباشد، هرگاه وجدان اخلاقی هر انسان و جامعه غنی و حساس نباشد و هرگاه مدار بسته مادی ↔ مادی، مدار زندگی بگردد، جامعه متلاشی ميشود. بدينقرار، رشد بدون معنويت اگر هم ممکن باشد نه رشد انسان که رشد قدرت – در زمان ما، سرمايه سالاری – ميشود و انسان را شئی ميگرداند. از اين رو بانيان دموکراسی، نقش دين را در حفظ دموکراسی از انحطاط و ممانعت جامعه از افتادن در کام مرگ، واجب شمردهاند. اينکار بس بزرگ است که بايد تصدی کرد. الااينکه تصدی چنين کاری، دينی را ميطلبد که بيان حق، بيان استقلال و آزادی انسان و گشاينده افق عقل او بروی هستی، خدا، باشد. در جامعههای برخوردار از دموکراسی براصل انتخاب، کليسای ضد کرامت انسان و حقوق او و بيگانه از عدالت اجتماعی، اينک جانبدار کرامت و حقوق انسان و مروج عدالت اجتماعی شدهاست. باوجود اين، دين را هنوز بيان استقلال و آزادی، بيان معنويت نگردانده و نتوانستهاست راه و روش رشد انسان برخوردار از بعد معنوی را به انسان امروز پيشنهاد کند. در جامعههای اسلامی، روحانيت بمثابه بنياد، بيان قدرتی را همچنان بازتوليد ميکند که هنوز خود را از تعريف افلاطونی و ارسطوئی از عدالت رها نکرده و حقوق انسان را نميشناسد و در بند اين يا آن نوع «وليامر»ی که بر «عوام» بسط يد دارد، مانده است. هنوز نپذيرفته است که نسبت دين به قدرت، نسبت پنبه به آتش است و بايد که نه تنها بنياد دينی (= روحانيت) که دين نيز از دولت مستقل باشد. وگرنه آميزش اين دو سبب فساد هر دو است. از مسئلههائی که در دوران انقلاب از آقای خمينی، خواستم درباره آنها نظر شفاف اظهار کند و کرد اما به عهد وفا نکرد، دو مسئله مربوط به خطر استقرار فاشيسم دينی و يکی شدن دو بنياد دين و دولت بود. از آن پس نيز، در باره جدائی بنياد دين و بنياد دولت، مرتب هشدار دادهام. در يکی از نخستين هشدارها، در مرداد ۱۳۵۸، خطاب به روحانيت نوشتهام (سرمقاله انقلاب اسلامی، ۱۸ مرداد ۱۳۵۸، زير عنوان «جهاد سازندگی»:
«شما علمای دين بدانيد که هرکس شما را به تصدی قدرت اداری ميخواند، دلش با شما و اسلام نيست. ميخواهند شما و دين شما را بياعتبار سازند و بعنوان مانع، از سرراه مقاصد خويش بردارند. اين دستگاهها برای رهبری شاه تحت سلطه امريکا ساخته شدهاند. شما وقتی ميتوانيد اين سازمانها را رهبری کنيد که خود مهرهای درخور آنها بشويد. در مواضع خود بمانيد. آن معنويت انقلاب آفرين را در جامعه، زنده نگاه داريد».
هشدار صادقانه و صميمانه شنيده نشد و امروز، کلمه آیةالله خشونتگری معنی ميدهد و بسياری از دينداران ديروز دين ستيزان امروز شدهاند. با اينهمه، پيش رفتن در بيراهه ادامه دارد. چون «روحانيت» در بيراههاست، نميتوان پيشنهاد کرد راه صد ساله را يک روزه طی کند، اين تن دادن به انقلاب است که بايد پيشنهاد کرد و پيشنهاد ميکنم.
۳/۱۰.زبان قدرت همان نيست که زبان آزادی است. زبان قدرت زبان توجيه است و زبان آزادی زبان خلق است. پس زبانی که با دين بمثابه بيان استقلال و آزادی سازگار است، زبان آزادی است. کسی که کار خود را ترويج اين بيان ميکند، عقل مستقل و آزاد بايدش و زبانش زبان آزادی بايد باشد.
هرگاه چنين شد، چون توجيه نميکند، خرافه نيز نميسازد و با خرافهها و عرف و عادت و رسمها که قدرت برقرارکرده و فکرهای جمعی جبار که ديرپا گشتهاند، مرتب مبارزه ميکند. او ميداند که جامعه باز و تحول پذير، نياز به انسانهائی دارد رها از خرافهها و عرف و عادت و رسمهای قدرت فرموده و ديرپا. اين انسانها، آينده را، تا بی¬نهايت، بروی خود باز ميبينند و عقلهای مستقل و آزادشان، به يمن خلاقيت، در اين فضای بيکران اوج ميگيرند.
بدينقرار، ترک روشهائی که عقل قدرتمدار بکار می¬برد و تمرين روشهائی که عقل مستقل و آزاد بکار ميبرد و رها کردن خويش از زبان قدرت و از آن خود کردن زبان آزادی، کاری است که هر انسان بايدش کرد. اگر انسانهائی که کار خود را ترويج دين بمثابه بيان استقلال و آزادی می¬کنند و شيوه وارستگی بر می¬گزينند، باز گردان عقلها به فطرت که همان بازجستن خودانگيختگی است و تمرين زبان آزادی، سخت بکارشان ميآيد.
٭ پرسش دوم: در باره روش رهائی انسان از بند فکر جمعی جبار:
بنام خدای موسی وعيسی ومحمد
جناب سيد ابوالحسن بنی صدر. باسلام ودرود
ازديدگاه شما اسلام می بايست بيان استقلال وآزادی وحقوق انسان باشد اما درحوزه های علميه ما چنين موضوعی مطرح نيست. قرآن درحاشيه است ومبنا احاديث وروايات هستند وازبحث حقوق انسان هم خبری نيست البته دراين اواخرمطالبی ازسوی آيت ا...منتظری مطرح گرديد اگر اشتباه نکنم تنها درجهان اسلام است که جنابعالی درمورد حقوق انسان درقرآن واسلام کتاب نوشته ايد مشخصا" سوالم اين است که آيا فکرنمی کنيد که حوزه ها نيازبه يک تغيير وتحول دارند وراه اين تغييروتحول کدام است؟
۲- دررابطه با موضوع " فکرجمعی جبار" که هفته پيش صحبت فرموديد؛ اين انسان يا جامعه است که خود را به اسارت چنين فکری درآورده است آيا برای رهايی ازاين اسارت نيازبه زمان ميباشد يا به يکباره ميتوان ازاين زندان واسارت رهايی يافت؟ شاد و پيروز و رستگار باشيد.
٭ پاسخ به پرسش در باره روش رهائی از بند فکر جمعی جبار:
پاسخ به پرسش هموطن ديگری در باره روحانيت و حوزههای دينی، پاسخ پرسش اول اين هموطن نيز هست. اما در پاسخ به پرسش دوم او، خاطر نشان ميکنم:
۱ – سه نوع فکر جمعی جبار موضوع گفتگوی مورد اشاره پرسش کننده گرامی هستند: فکرهای جمعی جبار کوتاه مدت چون مد و فکرهای جبری جبار ميان مدت چون ولايت فقيه و اين يا آن دين و مرام ستيزی و هراسی و فکرهای جمعی جبار ديرپا، چون انتخاب ميان بد و بدتر و تقدم و تفوق مصلحت بر حق و حقيقت و «تا ويران نشود کار به سامان نرسد» و «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» و «اگر ميخواهی نامآور شوی مخالفت کن» و...
اين سه در رابطه با يکديگرند و يکديگر را بازتوليد ميکنند. به ميزانی که عقلهای مردم قدرتمدارند، فکرهای جمعی جبار بر پندارها و گفتارها و کردارها حاکمتر هستند. از اينرو، عقلهائی که بخواهند از فکرهای جمعی جبار، رها شوند، نخست، خود انگيختگی ( = استقلال و آزادی) خويش را باز مييابند. روشهائی که عقلهای قدرتمدار بکار ميبرند و نيز روشهائی که عقلهای مستقل و آزاد بکار ميبرند را در کتاب عقل آزاد تشريح کردهام. در اينجا خاطر نشان ميکنم که عقل قدرتمدار، ولو به او بگوئی که مواظب باش! عقل قدرتمدار کار خود را با تخريب شروع ميکند، غير ممکن است بتواند، کار را با تخريب آغاز نکند. ممکن نيست فرآورده خود را در زبان قدرت اظهار نکند. و از آنجا که از ويژگيهای فکرهای جمعی جبار يکی مخرب بودنشان است، عقلهای قدرتمدار آسان ميپذيرندشان و فرمانبرشان ميشوند. پس برای اينکه ميزان توليد و مصرف فکرهای جمعی جبار کاهش پذيرد، نخست روشهائی را ترک بايد گفت که عقل قدرتمدار بکار ميبرد و روشهائی را تمرين بايد کرد که عقل مستقل و آزاد بکار ميبرد. کار را اين¬سان بايد آغاز کرد:
مستقل و آزاد کردن عقل نياز دارد به عمل را بيانگر بيان استقلال و آزادی کردن. پس بايد کار را با منطبق کردن عمل با اين انديشه راهنما کرد. چرا که الف – بدون اين تمرين، عمل قدرت فرموده عقل را معتاد قدرتمداری نگاه می¬دارد و چنين عقلی از فکرهای جمعی جبار پيروی می-کند. و ب - عقلهای خودانگيخته گرفتار جبر فکرهای جمعی جبار نميشوند.
۲ – فکرهای جمعی جبار ديرپا اعتياد ميآورند و اين اعتياد از نسلی به نسل ديگر منتقل ميشود. نفس پيروی از فکر جمعی جبار اعتياد ميآورد و اين اعتياد در جامعههای استبداد زده، شديدتر و درمانش هرچه سختتر است. هرگاه جامعه امروز ايران را با جامعههائی مقايسه کنيم که، درآنها، در نظر و تاحدودی در عمل، حقوق و منزلت و کرامت انسان پذيرفته شدهاست، ميزان فکرهای جمعی جبار حاکم بر عقول را، درجامعه ايرانی بسيار بيشتر مييابيم. بخصوص فکرهای جمعی جبار ديرپا و فکرهای جمعی جبار ميان مدت. بنابراين، درمان، در سطح فرد، از راه بازيافت خود انگيختگی و درسطح جامعه، از راه شناسائی فکرهای جمعی جبار ديرپا و بنمايه آنها که زور ويرانگر و پيشه کردن خشونت است و تخريب زدائی مداوم، ميتوان اميدوار شد که فکرهای جمعی جبار ميان و کوتاه مدت توليد نشوند و ميزان مصرف (= تخريب) را در جامعه بالا نبرند.
بخصوص ميبايد دانست که اگر، در جامعهای، قدرت نقش اول را داشته باشد، ارزشها و فضلها و حقوق نيز دستمايه ساختن فکرهای جمعی جبار ميشوند:
۳ - حتی دين و دولت دينی و حقوق انسان و جدائی دولت از دين و مرام و رشد و عدالت اجتماعی و استقلال و آزادی، درجا، بر محور قدرت، به يک فکر جمعی جبار بدل ميشوند. چماق ميگردند و بر سرها فرود ميآيند. ايران، از دوران انقلاب بدين سو، کارگاه توليد اينگونه فکرهای جبری جبار گشته¬ است. چنانکه دين چماق است در دست مدعيان پاسداری از آن و باز چماق است در دست دين ستيزان و دين هراسان و لائيسيته چماق است در دست مخالفان دين و باز چماق است در دست طرفداران دولت دينی. رشد و سازندگی خود انگيختهاست، اما اگر بنام رشد يا سازندگی، سازمانی دولتی ايجاد کنی، چماق ميشود. چنانکه در بهار انقلاب، جهاد سازندگی سازمان جست و وسيله مهار جامعه و بازداشتن از شرکت خودانگيخته جامعه جوان در رشد گشت. درواقع، کاری که بايد ميشد، پذيرفتن جوان بمثابه نيروی محرکه و نيروی محرکه ساز بود. اما کاری که شد مهارکردن جوان و جوان را وسيله مهار کردن، توسط «جهاد سازندگی» و ديگر «نهادهای انقلاب» بود. در باره جهاد سازندگی، در سرمقاله ۱۸ مرداد ۱۳۵۸ هشدار دادهام:
«در حقيقت، طبيعت هر سازمان ايناست که حرکتهای اجتماعی آزاد را جذب و مهار و باخود منطبق سازد. در اين دوران که دوران بازسازی ملی است، بجای آنکه دستگاه اداری با حرکت آزاد تودههای جوان، که با عشق و شور، داوطلب کار و تلاش شدهاند، همآهنگ گردد، بحکم طبيعت خويش، خواستار مهار اين حرکت شد و اينک در همه جا مشکل ايجاد کرده است».
تمامی ديگر پيشنهادها نيز، همين گونه، به فکر جمعی جبار بدل شدند (بسيج که سازمان بسيج شد و شرکت نيروهای مسلح در سازندگی کشور که به صاحب اقتصاد کشور شدن انجاميد). پس، برای اين که هر ارزش و فضل و اصل و حق و پيشنهادی دستمايه ساختن فکر جمعی جبار نگردد، دانستن اين رابطه حق با روش است:روش عمل به حق بکاربردن حق بدون مداخله دادن به قدرت است و آويزه گوش کردن اين دانسته است. وگرنه، بمحض اينکه به قدرت مداخله بدهی، سازندگی سازمان جهاد سازندگی ميشود و استقلال «گروگانگيری و انقلاب دوم، بزرگتر از انقلاب اول» ميگردد و بسيج جمهور مردم برای تصدی رشد خودانگيخته و زيستن در حقوقمداری، در سازمان بسيج از خود بيگانه ميشود و انقلاب دستمايه تشکيل سپاه و بسيج و دادگاه انقلاب و کميته و بنياد شهيد و... برای پاسداری از انقلاب ميشود و شرکت نيروهای مسلح در رشد اقتصادی، تصاحب اقتصاد از سوی سپاه ميگردد و... بدينقرار، قدرت زدائی، هم در سطح فرد و با هدف خودانگيخته ماندن و عمل کردن عقل، و هم در سطح جامعه، باهدف راه نيافتن قدرت به خرد جمعی و کاربرد پيدا نکردنش در تنظيم رابطه فرد با فرد و گروه باگروه، کاری ضرور و دائمی است.
۴ – همانطور که در بند (۱) خاطر نشان کردم، فکرهای جمعی جبار ديرپا و ميان مدت و کوتاه مدت، با يکديگر مجموعهای را تشکيل ميدهند و يکديگر را بازتوليد ميکنند. همچون يک بافت سرطانی در عقل فردی و عقل جمعی، بسط پيدا ميکنند. بعنوان مثال،
● فکر جمعی جبار ميان مدتی که ولايت فقيهاست، ترجمان بيگانه شدن معنی ولايت در اختيار بکار بردن قدرت است. ولايت يعنی قدرتمداری ، فرآورده اصالت قدرت و حاکميت از آن قدرت است. و هربار که برای يکديگر تکليف تعيين ميکنيم، اين قدرتمداری و در موضع حاکم نشستن و تعيين تکليف کردن است که باز توليد ميکنيم. جبر تعيين تکليف و عمل کردن به تکليف، بازگو کننده باور به فکر جمعی جباری است که اصالت قدرت و حاکميت آناست.
● مدها، که کارشان جلوهگر کردن «سکس» است، ترجمان فکر جمعی جباری هستند که «الگوی زيبائی و جاذبه جنسی» است. اين الگو خود نيز بيانگر فکر جمعی جبار ديرپائی است که فيلسوف فرانسوی، فوکو، «ديکتاتوری سکس»ش ميخواند. اين¬است که، بنوبه خود، هر مد سکسی الگوی سکس و ديکتاتوری سکس را بازتوليد ميکند.
● رابطه دو همسر و ميان اين دو با فرزند، بر محور قدرت، مثال ديگری از رابطه سه نوع فکر جمعی جبار است: فکر جمعی جبار ديرپا، مادونی زن و مافوقی مرد است که بازگو می کند مافوقی با قدرت و مادونی بیٍ¬قدرت را. در شماری از خانواده¬ها، شيوههای رفتار اين سه با يکديگر، از مد روز پيروی ميکند و در شماری ديگر، از «سنت». باوجود اين، تنظيم رابطه روزانه (فکرجمعی جبار کوتاه مدت)، تابع آن فکر جمعی جباری است که رابطه ميان مدت را راهبری ميکند. و اين فکر نيز تابع فکر جمعی جباری ديرپا است. چنانکه، اختيار دادن به همسر (زن) و فرزند، ميتواند از مدل روز پيروی کند. پذيرفتن توزيع قدرت (= توزيع اختيار) فکر جمعی جبار ميان مدتی است که قدرت را قابل تقسيم و توزيع ميداند و اين فکر جمعی جبار فرآورده فکر جمعی جبار ديرپائی است که تنظيم کننده رابطهها را نه حقوق که قدرت ميشناسد.
فکر جمعی جباری که قدرت را قابل تقسيم ميداند، ميان مدت است. نه تنها بدين خاطر که در دوران معاصر پديدار گشتهاست، بلکه از اين نظر که بگاه عمل به اين فکر، اگر نه در کوتاه مدت، در ميان مدت معلوم ميشودکه قدرت قابل تقسيم و توزيع نيست و رابطهها تغيير ميکنند. بدين ترتيب که، باز، رفتاری که مد ميشود، فکرجمعی جبار ميان و دراز مدت را باز توليد ميکند.
بدينقرار، رها شدن از مجموعهای که فکرهای جمعی جبار ميسازند، نيازمند تمرين مداوم عمل به حق و جانشين کردن رابطه قدرت با قدرت، با رابطه حق با حق است.