پنجشنبه 29 اسفند 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نوروز در زندان‌های دهه‌ ۶۰، ایرج مصداقی

ايرج مصداقی
عید ۶۹ اوین - در سالن ۶ «آموزشگاه» زندان اوین بودیم و سبزه‌ها در اتاق‌ها می‌روئیدند و سفره‌های هفت‌سین چیده می‌شدند و دوباره ما لباس نو می‌پوشیدیم، اتاق به اتاق می‌رفتیم و سال نو را تبریک می‌گفتیم و جای خالی «موسی» و همه‌ی شهدا و به ویژه بچه‌هایی را که در قتل‌عام تابستان ۶۷ پر- پر شده بودند، گرامی می‌داشتیم و مثل هرسال، به همدیگر نوید پیروزی می‌دادیم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

عید ۶۱ اوین
خون از در و دیوار می‌بارید و داس مرگ همچنان قربانی می‌گرفت. نوروز از راه می‌رسید و ما همچون «تنبورنواز» داغدار میهنمان که به گاه «نوروز» در کنار ویرانی شهرها و خانه‌های سوخته و در میان اجساد عزیزانش که به شمشیر خلیفه‌ی عباسی پشته شده بودند، با چشمانی اشکبار تنبور خویش بر گرفته و نغمه‌ سر داده بود: «ابا تیمار اندکی شادی باید، که گاه نوروز است» دل به نوروز سپرده بودیم.

سال نو نیمه شب تحویل می‌شد. اسدالله که زبانش مار را از سوراخ بیرون می‌آورد از مسئولان زندان اجازه گرفته بود که هنگام سال تحویل بیدار باشیم اما نزد پاسداران صحبتی از مراسم نکرده بود. با این حال آن‌ها را راضی کرده بود که چای و پنیر اضافه بر جیره‌ی غذایی روزانه بدهند. این اولین نوروز زندان پس از شروع سرکوب خونین ۳۰ خرداد بود و هنوز مسئولان زندان تجربه‌ی لازم برای برخورد با چنین‌ روزهایی را کسب نکرده بودند.

در راهروی سالن یک «آموزشگاه» اوین سفره‌ای سراسری چیده شده بود و در دو طرف آن بچه‌ها نشسته بودند.

در چندین نقطه از سالن، سفره‌های هفت‌سین پهن شده بودند. اسدالله و چند نفر از بچه‌ها با لنگ حمام، کراوات زده و در طول بند رژه می‌رفتند و به شوخی با این و آن پرداخته و به جشن و پای‌کوبی و شعرخوانی شور بیشتری می‌بخشیدند. یک نفر نیز اسدالله را همراهی می‌کرد که او را «آقای فتو» صدا می‌زد. او با اشاره‌ی اسدالله از افراد مختلف با دوربین ساختگی‌ای که درست کرده بود، عکس می‌گرفت و تحویل‌شان می‌داد. عکس‌ها چیزی به جز نقاشی‌های ساده و ابتدایی نبودند. مثلاً عکسی که ظاهراً از تواب‌‌ها می‌گرفت و به دست‌شان می‌داد، کره‌خری بود که چهار دست و پایش را هوا کرده بود.

در آن دوران لاجوردی به منظور فشار هرچه بیشتر روی زندانیان کشیدن سیگار را نیز ممنوع کرده بود.

سیگار‌های ساختگی به وسیله‌ی کاغذ، با استادی تمام درست شده و در میان سفره‌ی هفت‌سین بند گذاشته شده بودند. تعداد زیادی از بچه‌ها یک نخ از آن‌ها را بر گوشه‌ی لب داشتند.

تا ماه‌ها بعد نیز از این شبه سیگارها استفاده می‌کردیم. با پک زدن به این شبه‌ سیگار‌ها احساس سیگار کشیدن به من دست می‌داد و از آن لذت می‌بردم. چند بار هم پاسدار که از چشمی روی در، سلول‌مان را می‌پایید به تصور این که مچ ما را هنگام سیگار کشیدن گرفته در را با سرعت باز کرد اما دست از پا درازتر برگشت.

بچه‌ها به طور دست‌جمعی ترانه‌ی «شکوفه می‌رقصد از باد بهاری» را به رهبری اسدالله می‌خواندند. رقص و آواز و شادی تا پاسی از شب ادامه داشت. اسدالله کوچک و بزرگ و غریبه و آشنا نمی‌شناخت، به سرعت با افراد اُخت می‌شد و به شوخی و بذله‌گویی می‌پرداخت.

اسدالله با استعداد منحصر به فردش، میرحسین میرنجات قوامی، یکی از توابان منفور را که از انجام هیچ زشتی‌ای فروگذار نکرده بود واداشته بود تا با ترانه‌ی «عمو سبزی فروش» که اسدالله خودش آن را می‌خواند، در میان جمع برقصد. دیدن صحنه‌ی آواز با عشوه‌هایی که اسدالله می‌آمد، و رقص «میرنجات» که از یک پا می‌لنگید دل و روده برای کسی باقی نمی‌گذاشت. «سیدشله» مانند خرسی که در میان جمع به رقص آورده باشند، رقاص مراسم شب عید بود و همین دست پاسداران را برای برخورد با افراد بند می‌بست و توابان هم نمی‌توانستند برعلیه ما نزد پاسداران سوسه بیایند.

روزهای بعد نیز اسدالله با راه‌اندازی دسته‌ای در بند و در حالی که اتاق به اتاق می‌رفت، دست‌افشان و پای‌کوبان «شکوفه می‌رقصد از باد بهاری» را خوانده و دیگران را نیز به همراهی با گروه ارکستر خود وا می‌داشت.
گزارش مراسم نوروز به لاجوردی یکی از دلایلی بود که باعث شد در‌ اتاق های سالن یک را ببندند و اتاق‌ها به صورت مجرد در بیایند.


عید ۶۲ گوهردشت
از اواخر دی‌ماه، در جلسه‌ی هفتگی سالن ۱۹ زندان گوهردشت مقرر شده بود هر اتاقی یک مسئول فرهنگی جهت تهیه‌ی مقدمات برگزاری جشن نوروز معرفی کند تا زیر نظر جلال ماهر‌النقش که در خانواده‌ای هنرمند به دنیا آمده بود و دارای لیسانس نقاشی و فوق لیسانس معماری داخل ساختمان بود و در دانشکده هنرهای زیبا نیز تدریس کرده بود، به کار بپردازند.

مسئول صنفی بند موظف شده بود کاغذهای بسته‌بندی پرتقال و سیب‌ خریداری شده از فروشگاه را که رنگی بودند، به جلال تحویل دهد. این کاغذها به رنگ‌های مختلف سفید، زرد، قرمز و نارنجی بودند. بچه‌ها با بریدن این کاغذها به شکل نوارهای کوچک و چسباندن آن‌ها به یکدیگر با چسب برنجی که خود تولید می‌کردیم، کاغذ‌رنگی‌هایی تهیه می‌کردند که برای تزئین سالن مورد نیاز بود.

درختی از کاغذ نیز درست شده بود که در انتهای بند خودنمایی می‌کرد. مسئولان فرهنگی روزها در تهیه‌ی آن‌چه که جلال فرمان می‌داد، مشغول بودند: فانوس‌های رنگی برای آویزان کردن از چراغ‌های راهرو، توپ‌های مقوایی با رنگ‌های شاد و متنوع، ماهی‌های تزئینی زیبا برای آویزان کردن از سقف، لوستر‌هایی از مقوا و کاغذهای رنگی که به شکل چرخ‌ گاری‌های فیلم‌های وسترن بود ، انواع و اقسام مجسمه‌ها و کارهای دستی با خمیر کاغذ و ...

حوالی ساعت هشت بامداد سال تحویل می‌شد و ما شب قبل اجازه گرفته بودیم که مقررات خاموشی رعایت نشود و بچه‌ها تا صبح بیدار باشند. پاسدار بند ساعت ۱۱ شب بند را ترک کرد و از همان موقع بچه‌ها هر آن‌چه را که طی ماه‌ها تهیه و پنهان کرده بودند، بیرون آورده، مشغول نصب آن‌ها شدند. از در و دیوار بند کاغذهای رنگی به شکل‌ها و طرح‌های گوناگون، همراه با نوشته‌های زیبایی مبنی بر «بهاران خجسته باد» و «نوروزتان پیروز» و... از سقف آویزان شده بود. ماهی‌ها و توپ‌ها و فانوس‌ها به چراغ‌ها آویزان شده بودند. جای خالی روی دیوارهای بند دیده نمی‌شد. چرخ‌‌های تزیینی نیز جلوه‌ای خاص به اتاق‌ها بخشیده بودند. گویی که کارناوالی عظیم در بند جریان دارد. دو طرف بند دو پتوی رنگی سفید و سبز کم رنگ به دیوار زده شده بود و روی آن‌ها عکس‌های زیبای کودکان چسبانده شده بود. سفره‌ی هفت سین بزرگی در بند چیده شده و در گوشه‌و کنار آن مرغابی‌های نقره‌ای رنگی که با زرورق سیگار درست شده بودند، خودنمایی می‌کردند. به ابتکار بچه‌ها شمع‌های زیبایی تهیه شده بودند. شیشه‌های دارو را از وسط بریده و در قسمت تحتانی آن روغن غذا ریخته و یک فتیله میان آن قرار داده و روشن می‌کردیم. از آن‌جایی که رنگ شیشه قهوه‌ای مات بود، بسیار زیبا جلوه می‌کرد. این کار به سادگی امکان پذیر است. بالا و پایین محلی را که قصد بریدنش ‌را دارید، با کش محکم بسته و سپس یک رشته پلاستیکی را بر سطح آن محکم می‌کشید. از اصطکاک حاصله، آن قسمت شیشه داغ می‌شود. کافی است شیشه را در آب قرار دهید تا به راحتی از محل مورد نظر ‌بشکند. لیوان‌های چای‌مان را نیز به این صورت تهیه می‌کردیم.

صبح‌هنگام که پاسدار بند برای دادن چای در بند را باز کرد، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. فکرکرده بود از سر شب تا صبح همه‌ی این‌ها را ساخته و پرداخته کرده‌ایم. به ذهن‌اش خطور نمی‌کرد که این‌ همه محصول چند ماه کار و انرژی است.

مراسم به شکل جمعی در بند برگزار شد و مسئولان اتاق‌ها و بند، کارگریِ روز و پذیرایی را انجام می‌دادند. محمود آنوش که سن بالاتری نسبت به بقیه داشت، از قبل به تعداد افراد بند، از مسئول صنفی بند اسکناس۲۰ تومانی تحویل گرفته بود و همه‌ی بچه‌ها بعد از سال تحویل، ضمن روبوسی و تبریک سال نو به او، یک اسکناس ۲۰ تومانی از دست وی عیدی می‌گرفتند. سرود «بهاران خجسته باد» بعد از تحویل سال نو به شکل گروهی اجرا شد و سپس افراد مختلف به هنرنمایی پرداختند. کیک بزرگی نیز تدارک دیده شده بود که به همراه شربت و چای سرو می‌شد. نمایش‌های پانتومیم و تئاترهای گوناگون تا چند روز پس از عید نیز شب‌ها در بند اجرا می‌شدند.

برگزاری شکوهمند مراسم نوروز باعث چرخش نگاه مسئولان زندان به بند ما و افزایش حساسیت‌ها‌یشان شد. چیزی نگذشت که تاوان برگزاری مراسم نوروز را مسئول بند و من با رفتن به سلول انفرادی و ... پس دادیم.

عید ۶۳ سلول انفرادی
برای تجلیل از بهار و رسیدن نوروز، سلول‌های مختلف مراسم ویژه تدارک می‌دیدند. البته کیفیت آن بستگی داشت به حال و روز زندانی و نگاهش به زندگی. با بهار دوباره زنده می‌شدی و به قلب زمستان شلیک می‌کردی.
در فضای سلول انفرادی زندانیان به فراخور حال، سفره‌ی هفت‌سینی بدیع فراهم می‌کردند. یکی که یک سین کم آورده بود، چون نامش با حرف سین شروع می‌شد، خودش در میان سفره نشسته بود! و دیگری خود سلول را سین گرفته بود. یکی از بچه‌ها قطعه شعری به جای هفت سین سروده بود:

سین اول سلام؛ سلام به بهار و باران و یاران، سلام به پاکی چشمه‌ساران
سین دوم سحر؛ سحر که مرغ می‌خواند، سحر که آوازش را سپیدار بیدار می‌داند
سین سوم، سادگی؛ ساده باشیم مثل بنفشه کنار جوی با پاکی هم‌کاسه باشیم
سین چهارم، سرود؛ سرود شقایق و شعر و شور، سرود پرواز به دور
سین پنجم، سپید؛ دست‌مان سپید، قلب‌مان سپید، مثل پرنده‌ای که به آسمان پرید
سین ششم، سفر؛ سفر کنیم با سیمرغ و صبح و شکوفه‌ی سیب، به سرزمین آب و نسترن و نی

سین هفتم، سلام؛ دوباره سلام، سلام به صبح و سپیده و سحر، سلام به پرواز و پر

هفت‌سین سلول انفرادی اگرچه غیرمتعارف بود ولی تلاش می‌شد که حتماً از هفت «سین» تشکیل شده باشد، مثلاً سطل که با پلاستیک و کیسه‌ی نان درست کرده بودی؛ سفره‌ که با پلاستیک دوخته بودی؛ سنگریزه که در کف سلول و یا راهرو و حمام پیدا کرده بودی؛ سبد که از پلاستیک و مشمع درست شده بود؛ ساک اگر داشتی یا خودت درست کرده بودی و سوزن و ساعت اگر با خود ‌داشتی. سینی که می‌توانست به هرچیز مسطحی اطلاق شود. بعضی‌ سفره‌ها سبزه و ماهی هم داشتند! ماهی را می‌شد با حفاظ آلومینیومی قالب کره ساخت.

قسمت آلومینومی و نقره‌ای رنگ آن را از پوسته‌‌اش جدا کرده و بعد آن را روی یک تکه مقوا که به شکل مثلاً ماهی در آمده بود، می‌کشیدی. مهم نفس عمل بود. البته مهارت در امور هنری و داشتن سلیقه می‌توانست به ماهی مورد نظر شکل زیبایی بدهد. سبزه را می‌توانستی از خسیاندن هسته‌خرما در آب ته آفتابه و سپس قرار دادن هسته‌ها در پلاستیک و جای گرم برویانی. من سبزه‌‌هایی داشتم که ماه‌ها همراهم بودند و از طریق آن‌ها با طبیعت ارتباط بر قرار می‌کردم. گاه علفِ کوچک کنار دیوار که در مسیر بازجویی و ملاقات و دادگاه و ... جسته بودی، زینت‌بخش سفره‌‌ی هفت‌سین‌ات می‌شد و گاه سبزی رسته بر پیاز کوچکی که به سلول راه‌یافته بود. هر سبزه‌‌ای که نشان از رویش داشت خجسته بود و گرامی.

آن‌چه در سلول انفرادی تهیه می‌شد، نه فقط هفت ‌سین سفره‌ی عید بلکه هفت سلاح آتشین بود در رزم با دشمنی که به غارت همه چیزمان کمر بسته بود؛ هفت کفش آهنین بود که به پا می‌کردی و با آن از هفت دریای خون و شکنجه می‌گذشتی؛ هفت شمشیر آخته بود که با آن هفت دیو خطرناک‌تر از اکوان دیو را در هفت‌خوانی مهلک‌تر از هفت‌خوان رستم به خاک می‌افکندی و ترنم هفت سرود عاشقانه بود در هفت گنبد مینا به یاد هفت پیکر زیبا!

نوروز ۶۳ در زندان قزلحصار، دردناکترین و غم‌بارترین نوروز زندان بود. «جان‌های شیفته» در «قبر» و «قیامت» و «واحد مسکونی» به بیرحمانه‌ترین شکل مدفون شده بودند و به بندکشیدن ده‌ها نفر در یک سلول ۴ متر مربعی در بندهای مجرد قزلحصار روی دیگر نوروز ملالت‌بار ۶۳ بود. افزون بر این‌ها زندانبان‌هایی که به جنگ بهار و نوروز رفته بودند و با رویش و سبزی دشمنی داشتند در هنگام سال تحویل فرصت را مغتنم شمرده زندانیان واحد ۳ را به اجبار در راهرو واحد نشاندند تا شاهد خودزنی دوستان سابق‌شان باشند که زیر فشار و یا به خاطر شرایط عمومی زندان درهم‌شکسته و بعضا به خدمت رژیم درآمده بودند. آن‌ها ساعت‌های متوالی برعلیه خود و دیدگاه‌های سیاسی و ایدئولوژیک‌شان صحبت می‌کردند و این مراسم غم‌انگیز از طریق سیستم ویدئوی مرکزی و بلندگوهای زندان برای زندانیان واحد ۱ پخش می‌شد تا غم و اندوه آنان را در لحظه‌ی سال تحویل دوچندان کنند.

عید ۶۴ قزلحصار
با همه‌ی تلاشی که زندانبانان به خرج دادند اما بالاخره در مقابل هجوم بهار و نوروز تسلیم شدند. اولین مراسم عید بعد از برکناری لاجوردی و حاج داوود رحمانی رئیس زندان قزلحصار با شور و شوق خاصی در بند یک واحد سه زندان قزلحصار برگزار شد. از مدت‌ها قبل اتاق‌ها با رویاندن سبزه‌های مختلف و برپا کردن سفره‌های هفت‌سین، به استقبال بهار و نوروز رفته بودند. قوطی‌های شامپو به مانند کوزه‌های سبزی در آمده بودند. بچه‌های اتاق ما «بهاران خجسته باد» زیبایی را به شکل یک تابلو رویانده بودند. تخم شاهی و خاکشی بهترین دانه‌ برای رویاندن بودند و به سرعت رشد می‌کردند. یکی از بچه‌ها تابلو‌ی زیبای گل‌های بنفشه را با رنگ و روغن کشیده بود. موادش را از بخش فرهنگی بند که پس از برکناری حاج‌داوود رحمانی تعطیل شده بود برداشته بود.

بخش فرهنگی برای اعمال فشار هرچه بیشتر روی زندانی و شکستن او راه‌اندازی شده بود و حالا با ذوق و ابتکار یکی از بچه‌ها از ابزاری که پیشتر خمودی و مرگ را تبلیغ می‌کرد برای نشان دادن رویش و زندگی استفاده می‌شد.
مراسم نوروز به شکل عمومی برگزار نشد، ولی دائم درحال آمد و شد به اتاق‌های یکدیگر برای بازدید عید و روبوسی بودیم. اتاق به اتاق به میهمانی می‌رفتیم و مورد پذیرایی قرار می‌گرفتیم.

اولین عید بعد از شرایط دهشت بار زمان حاج داوود، در من احساس فرح‌بخش اولین بهار آزادی را تداعی می‌کرد که بس کوتاه بود و زود گذر. در روزهای بعد رقص‌ زیبای لری و کردی در یکی از اتاق‌های بند در حالی که بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند اجرا شد. به مناسبت نوروز، من و همایون سماطی شعری فکاهی‌گونه درباره‌ی بچه‌ها‌ی اتاق سروده بودیم. سال قبل «قبر»های حاج‌داوود رحمانی و «قیامتی» که برپا کرده بود ما را در خود می‌فشرد. می‌خواستند مدفون‌مان کنند، اما توفیقی نیافتند. ما برخاسته بودیم ، نوروز آمده بود و زندگی همچنان ادامه داشت و قهقهه‌های سرمستانه‌ی ما فضا را پر می‌کرد.

عید ۶۵ قزلحصار
نوروز نزدیک می‌شد و همه آن را به فال نیک گرفته بودند. نسیم بهاری در راه بود و انجماد زمستانی رخت بر می‌بست. درگیری و تنش در بند ۲ واحد یک قزلحصار که در دوران حاج‌داوود شرایط بسیار سختی داشت به حداقل رسیده بود. همه چیز حکایت از آب شدن یخ‌های موجود در روابط بین زندانیان مجاهد در این بند داشت. من و تعداد دیگری از بچه‌ها ۵ ماه بود که به این بند منتقل شده بودیم. قرار بود از سال نو مخالفت‌ها به کنار نهاده شده و همه در ورزش و دیگر حرکات جمعی بند شرکت کنند.

مجتبی قدیانی که بعدها در کشتار ۶۷ به دار آویخته شد، مسئول فرهنگی اتاق بود و تمام تلاش‌ خود را به خرج می‌داد تا تزیینات داخلی اتاق برای سال نو، به نحو احسن انجام گیرد. تجربه‌ی برگزاری مراسم نوروز در گوهردشت به کمک‌مان آمده بود. ستونی از کاغذ رنگی به شکل آبشار تهیه کرده بودیم که در وسط اتاق از سقف آویزان بود. دور تا دور قفسه‌های اتاق را با کاغذهای رنگی به شکل زیبایی آراسته بودیم. جنب و جوش در اتاق ما تأثیر به سزایی در سطح بند گذاشته بود و به تلطیف روابط میان زندانیان کمک شایانی می‌کرد. کاغذ رنگی‌ها مثل سابق، تشکیل یافته از کاغذهایی بود که دور میوه‌های زمستانی می‌پیچیند. پیش از نوروز، جشن چهارشنبه سوری را نیز طی مراسمی در اتاق‌ گرامی داشتیم. برگزاری جشن‌های ملی همچون شب یلدا و چهارشنبه سوری و نوروز جدا از شور و نشاط و شادابی که به محیط زندان می‌بخشید تأکیدی بود بر هویت ملی‌ و سرشت جداگانه‌ی فرهنگی ما با حاکمان بر میهن‌مان.

عید ۶۶ گوهردشت
در بند ۲ زندان گوهردشت به سر می‌بردیم و سال تحویل حوالی هشت بامداد بود. کیک بزرگی که تهیه آن را مصطفی اسفندیاری برعهده‌ داشت، با مرارت زیاد آماده شده بود. مسئولیت اجرای برنامه‌های هنری، از جمله تئاتر و میان پرده با حمید لاجوردی بود که به کارش مسلط بود. گروه‌های سرود فارسی و آذری نیز به تمرین مشغول بودند. گروه‌های تزیین سالن که مسئولیت آذین‌بندی حسینیه بند و دکوراسیون صحنه تئاتر را به عهده داشتند نیز همچنان فعال بودند.
فریدون فم تفرشی یک زندانی توده‌ای که در دوران شاه نیز سالیان زیادی را در زندان به سر برده بود سال‌خورده‌ ترین فرد بند بود و نیازمند شارژ روحی. او از نظر جسمی بسیار ضعیف بود و به شدت لاغر و تکیده می‌نمود. عصب‌های کف پاهایش، در اثر ضربه‌های کابل، آسیب دیده بودند و به همین دلیل هنگام راه رفتن تعادل نداشت و از عهده‌ی انجام کارهایش برنمی‌آمد. او برای ما، پیش از تمامی تضاد‌های سیاسی و ایدئولوژیکی که با او داشتیم، یک انسان رنج‌دیده بود و در کنار ما و در زیر یک سقف به سر می‌برد. به هنگام تحویل سال و به هنگام ورود به سالن حسینیه، تک به تک بچه‌های اتاق‌مان به سمت او که روی زمین نشسته بود رفته و با بوسیدن رویَش فرا رسیدن عید را از صمیم قلب به او تبریک گفتیم. مصطفی اسفندیاری که مسن‌ترین‌مان بود جلو و من که مسئول اتاق بودم پشت سر او قرار داشتم. هیچ‌گاه صورت پیرمرد را فراموش نمی‌کنم. چشمان بی‌فروغ‌اش، درخشش عجیبی یافته بود. تلاش می‌کرد هر بار از زمین بلند شود و تمام قد در برابرمان بایستد. من یا شاید همه‌ی ما، در آن لحظه‌ به آن‌چه که او و دوستانش بر ما روا داشته بودند، فکر نمی‌کردیم و بیش‌تر به وظیفه‌ی انسانی خود، فارغ از مرزبندی‌های رایج سیاسی می‌اندیشیدیم.

کاغذ‌های رنگی و «عیدتان مبارک» که به زبان‌های مختلف فارسی، آذری و کردی نوشته شده بودند از سقف حسینیه آویزان بودند. سن زیبایی تهیه شده بود. گروه سرود فارسی و آذری، با انگیزه و احساس بسیار قوی ترانه «بهاران خجسته باد»، «آزادی» فرخی یزدی و نیز سرودهای زیبا، دل انگیز و ماندگار آذری را اجرا کردند. آن روز مصطفی اسفندیاری »الهه ناز» را به زیبایی خواند. احمدرضا محمدی مطهری نیز حاجی فیروز بود و محمود سمندر پانتومیم اجرا کرد. در حین اجرای مراسم، سیدحسین مرتضوی رئیس زندان و پاسدارانش از بیرون به شیشه‌های سالن سنگ پرتاب می‌کردند و با فریاد می‌گفتند: نخوان! منافق نخوان! مرگ بر منافق! ولی حمله و یورشی به بند صورت نگرفت. در بندهای دیگر بچه‌ها آلات موسیقی هم درست کرده بودند. علی بلوریان با لیوان‌های آب سنتور درست کرده بود و به زیبایی می‌نواخت.

عید ۶۷ گوهردشت
زندانیان مذهبی و غیرمذهبی مدتی بود که در بندهای جداگانه تقسیم شده بودند. گویا مقدمات پروژه‌ی «پاکسازی» زندان‌ها چیده می‌شد. زندان مانند جامعه در تک و تاب بود. این بار اثرات جنگ شهرها در زندان هم احساس می‌شد. در آسمان هواخوری، موشک «اسکاد بی» را که به سمت تهران می‌رفت دیده بودیم. چند صباحی از اصابت موشک هواپیماهای عراقی به دیوار زندان نگذشته بود. هرچند هرگونه حرکت جمعی در سطح بند ممنوع شده و امکان برگزاری مراسم نوروز را به شکل عمومی نداشتیم اما با هماهنگی‌ای که از پیش در سطح بند شده بود مراسم را برگزار کردیم. بند به چند مجموعه تقسیم شده بود و هر مجموعه جداگانه مراسم نوروز را اجرا می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند این آخرین نوروزی است که در کنار هم برگزار می‌کنیم.

عید ۶۸ اوین
جان ‌به در بردگانی بودیم که کشتار ۶۷ را به تازگی پشت سر گذاشته و از گوهردشت به اوین منتقل شده بودیم. در روزهای تابستان نحسی که از سر گذرانده بودیم، هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم شاهد آمدن بهاری دوباره باشم. ولی بهار از راه رسیده بود و دوباره خانه را از طراوت و شادابی می‌آکند. مسئول بند بودم، مثل سال‌های قبل دوباره تمام‌ اتاق‌ها، راهرو، حمام‌، توالت و حیاط زندان را شستیم و گرد و غبار از چهره‌ی زندان زدودیم. پاسداران با تعجب ما را نگاه می‌کردند، انتظار نداشتند بعد از آن کشتار دوباره کمر راست کنیم.
دل و دماغ هر ساله نبود و مراسم عید مانند قبل گسترده برگزار نشد. با این حال فرصت را غنیمت شمرده در اتاقمان مراسم ساده‌ای را برگزار کردیم. به جایش بچه‌ها درصدد بودند با سابیدن سکه‌‌های ۵ تومانی و تبدیل آن به قلب و شمع، گردن‌بندهایی طلایی برای مادران شهدا تهیه کنند.

به‌ مناسبت نوروز و سال نو، «عواطف» زندانبانان نیز گل کرده و دژخیمان بالاخره به مادر صونا اجازه دادند تا دو فرزندش هوشنگ و عباس(ابراهیم) محمد رحیمی را ملاقات کند. مادر به همراه دو دخترش سهیلا و مهری در اوین اسیر بود و در خلال قتل‌عام‌، دو دخترش به جوخه‌ی اعدام سپرده شده بودند. پیرزن تا مدت‌ها نمی‌دانست بر سر هوشنگ و عباس‌ چه رفته است؟ یک فرزند و نوه‌اش را در سال ۶۰ از دست داده بود و عمو جلیل همسرش و روح‌انگیز دخترش نیز مدت‌ها در اسارت رژیم بودند. هوشنگ بعد از آزادی در سال ۷۰، دوباره دستگیر و در سال ۷۱ جاودانه شد. بدون آن که رژیم حتا مسئولیت دستگیری‌اش را بپذیرد. هوشنگ از عواطف مادر می‌گفت و این که او چگونه آن‌ها را در آغوش گرفته و مویه کرده بود. بدون شک حتا یادآوری آن‌چه که بر او رفته، دردناک است و فاجعه‌بار. هوشنگ و عباس با هدایای مادر بازگشتند. من هر بار که هوشنگ را می‌دیدم، بی‌اختیار به یاد مادر صونا می‌افتادم و مصیبتی که متحمل شده بود. ما را گریزی از عواقب آن‌چه که در قتل‌عام‌ها گذشته بود، نبود و نیست.

عید ۶۹ اوین
در سالن ۶ «آموزشگاه» زندان اوین بودیم و سبزه‌ها در اتاق‌ها می‌روئیدند و سفره‌های هفت‌سین چیده می‌شدند و دوباره ما لباس نو می‌پوشیدیم، اتاق به اتاق می‌رفتیم و سال نو را تبریک می‌گفتیم و جای خالی «موسی» و همه‌ی شهدا و به ویژه بچه‌هایی را که در قتل‌عام تابستان ۶۷ پر- پر شده بودند، گرامی می‌داشتیم و مثل هرسال، به همدیگر نوید پیروزی می‌دادیم و آرزوی سالی خوش می‌کردیم.

محمود رویایی با لنگ کراواتی زده و در بند رژه می‌رفت. امیرانتظام نتوانست خوشحالی خود را پنهان کند و گفت: بعد از سال‌ها چشم‌مان به جمال کراوات روشن شد! واقعاً دلش برای کراوات تنگ شده بود ...

خمینی مرده بود و ما همچنان زنده بودیم. یادش به خیر موقع روبوسی ابوالحسن مرندی بغل دست من ایستاده بود و پیراهنی نو به تن داشت، سرش را بغل گوشم گرفت و گفت از وقتی این پیراهن نو را پوشیدم نمی‌دونم دست‌هام رو کجا بذارم. از خنده غش کرده بودم. بعد از مراسم روبوسی، همه‌ی بچه‌های بند در یکی از اتاق‌ها جمع شدند. بقیه نیز در راهرو نشسته بودند. آدم بود که از سرو کول هم بالا می‌رفت.

موضع‌گیری سیاسی نداشتیم به همین دلیل منطقی نبود که نوروزمان را نیز در خفا جشن بگیریم و آن را نیز از خودمان دریغ بداریم.

مراسم با خواندن شعر «جان نامیرا» توسط من آغاز شد که وصف حال ما پس از کشتار ۶۷ بود.

چه شکوهی دارد
جان نامیرای دریاها
هرچه از آبش می‌نوشند
هر چه از ماهیش می‌گیرند
باز دریا آبی‌ست
باز دریا لبریز ماهی‌ست

چه راز شیرینی‌ست
در سرسبزی ما
هرچه خزان
سبزمان را می‌گیرد
باز سرسبزیم
هر چه تاریکی از ما
ستاره می‌چیند
باز هر شب
بر شاخه گل داریم

چه شکوهی دارد
راز سرسبزی و سرشاری ما

بعد شعر «هفت‌سین» [که در بالا آمده] خوانده شد. ... مرحوم دکتر یحیی نظیری چند ترانه‌ی زیبای قدیمی را با صدایی دلنشین اجرا کرد. گویی که پیرانه سر، جوانی از سر گرفته بود.

سرانجام محمود رویایی شعر «نوروز» را خواند که به تازگی در زندان سروده شده بود و من آن را از حفظ کرده بودم.

نگرانم
اگر چه پنجره باز است و برگ گل آبی‌ست
اگر چه در رگان مرگ
حبابی شکفته می‌شود و شب آفتابی‌ست
با این همه نگرانم
در تمام فصول
کسی مغلوب می‌شود و کسی پیروز
کسی عریان‌تر از خدا به زیر باران می‌دود
کسی در بازار جهان نانی می‌خرد و جانی می‌دهد
و کسی برای دلبرکش نی‌لبک می‌زند

در تمام این فصول
من نگرانم
نوروز
امروز یا دیروز
یا هر روز ابری و آفتابی
که جهان پوشیده‌ی شرمی عنابی‌ست
من نگران چشم‌های تو هستم
که کی گشوده می‌شوند

مراسم نوروز تا پاسی از شب با شعر و آواز ادامه یافت.

نوروز ۷۰ را هم در زندان بودم و هنوز آنان که دل‌شان برای آزادی میهن می‌تپد نوروز را در زندان جشن می‌گیرند.

ایرج مصداقی

نوروز ۱۳۹۳


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016