پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

يک آرتيست واقعی، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
آن روزعبدی شيشه ودکا را ساعت دو بعد ازظهر باز کرد و بيشتر آن را خود نوشيد . دوستانش که باور نمی کردند عبدی و همسرش جدا شده باشند با سئوالات خود اورا کلافه کرده بودند . اظهارنظرهای جوراجوری هم می کردند مثل اينکه اين زن های آلمانی فقط قصد سوء استفاده دارند و از اول هم می دانستند که کلوديا از عبدی استفاده می کند و يا اينکه اين هنرمندان اصلا بی وفا هستند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


قد بلندی دارد با موهای فرفری مشکی، صورت تيره ،چشمان ريز ولبهای باريک . کاپشن چرم سياهی بر تن دارد که زير آن پليور زرد خوش رنگی پوشيده با شلوار جين آبی و ادوکلن خوش بويی که با ورودش به اتاق همه جا را معطر می کند.خوشرو و لبخند زنان وارد اتاق می شود.

دستش را دراز می کند و خودش را عبدی معرفی می کند. من نام خانوادگيش را می گويم و او دوباره می گويد همان عبدی خوب است . توضيح می دهم که من بهرحال او را با نام خانوادگيش می نامم. لبه مبل می نشيند و با لحنی خودمانی از من احوالپرسی می کند.بعد دستهايش را بهم می مالد و می گويد می توانيم شروع کنيم.

برايش توضيح می دهم که جلسه امروز برای پاسخ دادن او به سئوالهايی است که قرار است تعيين کنند که آيا او مشکلات روانی که ناشی از شرايط زندگی گذشته اش باشد دارد يا نه ؟می خواهم توضيح بيشتری بدهم که زل می زند به چشم های من وبا لحنی جدی و قاطع می گويد:«می دانم» . به ذهنم می رسد بپرسم از کجا می دانيد ولی فکرمی کنم که چه بهتر مجبور نيستم زياد حرف بزنم .

وقتی کاغذ و قلم را بر می دارم او بالاتنه اش را جلو می دهد و خودش را مثل کسی که قرار است در مسابقه ای شرکت کند آماده نشان می دهد.

سئوالها به حالات و احساسات او در چند روز گذشته برمی گردد و تاکيدمی کنم که در پاسخ ها دقت کند و با حوصله جواب بدهد. می گويد:« بله خودم واردم » ،هوش چندانی نمی خواهد تا آدم فکر کند که سر کار گذاشته شده، نفس عميقی می کشم و کمی عقب تر روی مبل می نشينم ، تا از نگاهش که به صورت من خيره شده فاصله بگيرم.

قبراقی وسرحاليش آدم را ياد هر چيزی می اندازد غير از کسی که مشکل جدی روحی داشته باشد . می گويم :«می دانيد که برای گرفتن اقامتتان راه ديگری نمانده و اگر بشود ثابت کرد که افسردگی شما که می گويد گرفتار آن هستيد، ناشی از شرايط زندگيتان در ايران بوده ،شايد بشود کاری کرد.» بازهم می گويد : « می دونم بابا، پدرم در آمده لامصبا هيچ جوری باور نمی کنن که من مشکل داشتم حالا شما ببين چکار می کنی » از اينکه توپ را در زمين من انداخته و مسئوليت کارش را به گردن من می گذارد کفرم در می آيد دوباره نفس عميقی می کشم و می گويم:« خوب شروع کنيم ».

باز دستهايش را بهم می مالد .می پرسم :« شمادر روزهای گذشته احساس افسردگی کرده ايد؟ مثلا اينکه دلتان بخواهد گريه کنيد؟» در صندلی جابجا می شود و بازهم سرش را جلوتر می آورد مثل کسی که بخش هيجان انگيز مسابقه ورزشی را نگاه می کند و می گويد:« بله صدبار، اصلا صبحها با گريه بلند می شوم.چشم درد گرفتم از بس گريه کردم» يادداشت می کنم و می پرسم :« احساس بی اشتهايی هم کرده ايد ؟»، آب دهانش را قورت می دهد و می گويد: « بله من مدتهاست که نمی تونم غذای درست و حسابی بخورم، اصلا انگار راه گلوم بسته شده ». به چهره سرحال و چشمان براقش نگاه می کنم و فکر می کنم کاش همه آدمهای بی اشتها اينجوری بودند.سئوال بعدی را با احتياط می پرسم: « به خودکشی هم فکر کرده ايد؟» زل می زند به چشم هايم تا عکس العمل مرا از جوابی که می خواهد بدهد ببيند « من تا بحال چند بار خودکشی کرده ام » با تعجب و کمی تغير می گويم « خودکشی کرده ايد؟» او هم نگاه متعجب و ناراضی اش را به سمتم پرتاب می کند و می گويد: «منظورم اقدام به خودکشی بوده که متاسفانه نجاتم دادند.»بعد چهره اش حالت ناراضی به خود می گيرد، سرش را بطرف ديگری می چرخاند و معلوم نيست از من دلخور است يا از کسانی که نجاتش دادند.

سئوالها را می خوانم و او جوابهای اغراق آميزی به همه آنها می دهد تا می رسم به سئوال اينکه آيا در چند هفته های اخير ميل جنسی اش کاهش پيدا کرده است ؟ مرا وامی دارد که سئوال را تکرار کنم وبعدصافت تر و راحتتر می نشيند، پشتش را به مبل تکيه می دهد، کمی دور وبرش را نگاه می کند و همينطور که چشمش به اطراف می چرخد می گويد:« نه اين مسئله هيچ فرقی نکرده نه اصلا فرق نکرده خوشبختانه ».ترديد ندارم که سرکارم گذاشته است .نفس عميقی می کشم و ياد مرحوم سعدی می افتم که نمی دانست اين نفس غير از مفرح ذات بودن امکانی است برای جلوگيری از فرياد کشيدن.

چند روز بعد در ديداری دوباره برايش توضيح می دهم که نتيجه پرسش ها آن چيزی نيست که برای کار او مفيد باشد . بی چون و چرا می پذيرد و می پرسد:«خوب اگه عروسی کنم چی ميشه ؟» من می روم روی منبر مشاوره و همه راه ها و مشکلات احتمالی را برايش توضيح می دهم . و او باز هم می گويد که ميدانم.

چند ماهی از او بی خبر می مانم تا اينکه اينبار به همراه کلوديا می آيد دوباره می آيد .يک زن جوان آلمانی .زنی با اندامی کشيده ، موهای خرمايی رنگ بلند وچشمانی که نمی شود رنگ آنها را درست تشخيص داد ترکيبی از سبز و آبی و خاکستری با لبهای درشت و صورتی کشيده و خوش تراش. کلوديا شلوار گشاد کتانی سبز رنگی پوشيده با بلوزی نازک که زيبايی بدنش را نشان می دهد. کيف چرمی بزرگی بر شانه دارد و گوشواره ها و گردنبندی با سنگهای بزرگ . خنده اش دلنشين است و زيبا و حرکاتی موزون دارد.

کلوديا راحت و خودمانی می نشيند و راست می رود سر اصل مطلب « من هنرپيشه تئاترم و چندی پيش با عبدی آشنا شدم و حالا داريم ازدواج می کنيم . چند سئوال داشتم که می خواستم از شما بپرسم » عبدی پيراهن گشاد سفيدی که دور يقه و آستين های گشادش گلدوزی شده بر تن دارد شلوار کتانی آبی پررنگ مدل شلوار کلوديا پوشيده و موهايش بلند تر از بار قبل است و با اينکه هوا ابری است عينکی آفتابی بالای سرش گذاشته و کفش صندلی پايش کرده است . عبدی خنده پررنگ پيروزمندانه ای بر لب داردو يک صندلی تنگ مبل کلوديا می گذارد و می نشيندو چشم از او بر نمی دارد.

کلوديا توضيح می دهد که می خواهد نمايشی را اجرا کند ولی پول ندارد و عبدی هم مشکل اقامت دارد برای همين با ازدواجشان مشکل هر دوی آنها حل می شود. توضيحات را به آلمانی می دهم به اميد اينکه عبدی نگويد می دانم ، ولی اوعين جمله را اين بار به آلمانی می گويد. وقت رفتن عبدی در را برای کلوديا باز می کند و خودش رو به من می کند ، ابروهايش را درهم می کشد و می گويد:«نگران نباشيد درست ميشه»، جوابش را با نفس عميقی که می کشم می دهم و سرجايم می نشينم.

روز ازدواج در شهرداری عبدی کت وشلوار آبی خوش دوختی پوشيد با پيراهن سفيد و پاپيون نارنجی. کلوديا را هم واداشت که لباس سفيد بپوشد وهمه دوستانش را هم دعوت کرد که به مراسم ازدواجش بيايند. از ميان دوستانش دو نفر را به کار عکاسی و فيلمبرداری واداشت و کلوديا را که تمام روز از رفتار عبدی کفرش در آمده بود مجبور کرد که در حالتهای مختلف با او و دوستانش عکس بگيرد.يک گروه کوچک موزيک را هم دعوت کرد تا وقتی آنها از شهرداری بيرون می آيند آهنگهای شاد محلی بنوازند.

تبريک پياپی دوستان عبدی بخاطر يافتن زن هنرمند و زيبا يش در ايجاد احساس خوشبختی او بی اثر نبود. عبدی با نوشيدن شامپاين مرغوبی که دوستانش بهمراه آورده بودند چنان غرق سعادت بود که خودش هم بکل داستان عروسيش را فراموش کرده بود .بعد از تمام شدن مراسم همگی به رستورانی رفتند که عبدی در آنجا کار می کرد. وقتی بعد از چند ساعت کلوديا به عبدی گفت که می خواهد به خانه اش برود،او چشمانش را خمار کرد و گفت آدم روز عروسی که تنها به خانه نمی رود ، همانجا کلوديا او را به گوشه ای کشيد گل دستش را به صورت او پرتاب کرد و به خانه رفت. عبدی هم مجبور شد به دوستانش بگويد که عروس از هيجان زياد دچار سردرد شده و به خانه رفته است ولی او می خواهد با آنها جشن را ادامه بدهد . شب وقتی عبدی به خانه رسيد از زور مستی تنها توانست کتش را در بياورد و با همان پاپيون نارنجی رنگش روی کاناپه اتاق نشيمن خوابش برد.

ازدواج مصلحتی عبدی با کلوديا زندگی او را بکل عوض کرد. لباس پوشيدنش تغيير کرد و مدل موها و همينطور رفتارش. اوزبان آلمانی را بشکل محاوره ای ياد گرفت ، تند و غلط حرف می زد ولی از آنجا که منظورش را می رساند در رابطه با آلمانی ها مشکل پيدا نمی کرد. بيشتر وقتش را با چند دوست آلمانيش می گذراند که به واسطه کلوديا با آنها آشنا شده بود. با دوستان ايرانيش هم بيشتر در کافه تئاتری که کلوديا کار می کرد قرار می گذاشت و با آنها بحث های هنری می کرد که خسته شان می کرد ولی عبدی می گفت که اگر آنها هم با محافل هنری آلمان که او آشنا شده تماس داشته باشند در زندگيشان تغييرات اساسی بوجود می آيد.گاهی که خود عبدی هم از نقش هنردوست بودنش خسته می شد دوستانش را به خانه اش که به همه گفته بود زندگی مدرن و هنرمندانه معنايش اين است که زن و شوهر جدا از هم زندگی کنند دعوت می کرد.

دکوراسيون خانه عبدی بعد از ازدواجش تغيير کرده بود. به جای عکس ابی عکسی از برتولت برشت به ديوار زده بود و طرف ديگر خانه عکسی از مارلون براندو در فيلم پدرخوانده در حاليکه گربه ای در بغل داشت را چسبانده بود. در گوشه ای از اتاق هم قفسه ای کتاب گذاشته بود با چند کتاب آلمانی و به همه می گفت که کتابها را بايد آدم به زبان اصلی بخواند. بيشتر از همه عکس های کلوديا بود که در گوشه و کنار خانه قرار داشتند.

عبدی از وقتی که برای گذران زندگی و پرداختن پول به کلوديا در يک رستوران کار می کرد، دست پخت خوبی پيدا کرده بود ووقتی دوستانش را دعوت می کرد برايشان غذاهای خوشمزه می پخت ، ودکايی در جا يخی می گذاشت و بعد از آن تا دير وقت شب تخته نرد و حکم بازی می کردند و آخر شب عبدی به خواست دوستانش آوازهای سوزناک محلی می خواند.

همه چيز خوب پيش می رفت تا اينکه مادر عبدی تصميم گرفت برای ديدن پسر و عروسش به آلمان بيايد. کلوديا که هنوز نمی دانست چه چيزی در انتظارش است در گرفتن دعوتنامه به عبدی کمک کرد.عبدی نداشتن ماشين را بهانه کرد تا کلوديا او را با ماشين خودش به فرودگاه ببرد. برخورد گرم مادر عبدی و سوغاتی های جوراجوری که از ايران برايش آورده بود کلوديا را چند ساعتی در خانه عبدی نگه داشت ووقتی آخر شب می خواست به خانه اش برود مادر عبدی کلی ناراحت شد که بخاطر آمدن اوست و اينکه خوب نيست زن و شوهر دور از هم بخوابند.

فردای آنروز که عبدی دنبال بهانه ای می گشت تا کلوديا را دوباره به آنجا بکشد متوجه شد که کلوديا تصميم دارد به همراه دوست پسرش که در شهر ديگری زندگی می کرد دو هفته ای به سفر بروند.برای اولين بار عبدی اصلا نمی دانست چه بايد بکند و به قول خودش کم آورده بود. تنها وقتی کلوديا در جواب درخواستهای او برای اينکه بماند چون او نمی داند به مادرش چه بگويد گفت بگو که مرده ، جرقه ای در ذهن عبدی زده شد. او به مادرش گفت که مادر کلوديا درکشور ديگری فوت کرده واو می بايد برای انجام مراسم به آنجا برود و چون کلوديا تنها فرزند خانواده است بايد مدتی بماند و از پدرش مراقبت کند.

مادر عبدی که از وضعيت پيش آمده سخت ناراحت بود و خودش را بد قدم می دانست به عبدی اصرار می کرد که او هم برود چون بهرحال مادر زنش بود و درست نيست که او درمراسم شرکت نکند. اوحتی يکروز هم گفت که می توانند با هم برای مراسم بروند. دوستان عبدی که از طريق مادرعبدی از داستان مطلع شده بودند به سر سلامتی آمدند و از اينکه عبدی نتوانسته بود برای برگزاری مراسم برود اظهار تاسف کردند. مادر عبدی و دوستانش که می خواستند عکسی از متوفی ببينند عبدی را مجبورکرد تا به سراغ کارمند تئاتری که کلوديا در آنجا کار می کرد برود و از او عکسی از يک هنرپيشه مسن بگيرد ، قاب کند و در اتاقش بگذارد.

دو هفته بعد وقتی کلوديا از سفر برگشت به خانه عبدی رفت تا چند نامه اداری را به او بدهد ، مادر عبدی با ديدن کلودياخودش را در آغوش او انداخت و گريه را سر داد و از مواهب مادر می گفت و مصيبت از دست دادنش . کلوديا که گيج شده بود مرتب می پرسيد چه اتفاقی افتاده و عبدی که از شرايط پيش آمده بکلی دست و پايش را گم کرده بود و مثل همه وقتهايی که عصبی می شد و آلمانی حرف زدنش مشکل پيدا می کرد ، چيزهايی می گفت که کلوديا نمی فهميد .وقتی مادر عبدی آرام گرفت چشم کلوديا به عکس قاب گرفته ای افتاد که نوار سياهی دور ش کشيده شده بود. فريادی کشيد و گفت :«عکس بتينا اينجا چکار می کنه نکنه برايش اتفاقی افتاده ؟»همينطوری حيران به عبدی و مادرش و عکس نگاه می کرد که عبدی داستان را در چند جمله ناقص توضيح داد.

کلوديا از شنيدن داستان آنقدر خنديد که اشک از چشم هايش روان شدو عبدی به مادرش که حيران او را نگاه می کردتوضيح می داد که هميشه وقتی خيلی ناراحت می شود می خندد.

مادر عبدی که از شرايط بوجود آمده ناراضی بود تصميم گرفت بازگشتش به ايران را جلو بيندازد.

عبدی مدتی بعد از بازگشت مادرش به ايران با کلوديا سرسنگين بود و کلوديا علت آن را نمی فهميد و برايش مهم هم نبود. اوماههای آخررا برای تمام شدن سه سال قرارداد با عبدی روزشماری می کرد. روزی که برای گرفتن طلاق به دادگاه رفته بودند کلوديا خوشحال و سرحال بود او تصميم داشت با دوست پسرش زندگی کند . تمام مراسم طلاق کمتر از نيم ساعت طول کشيد و بعد از آن کلوديا با عجله رفت تا به تمرين تئاترش برسد و عبدی به خانه رفت تا چند ساعت بعد دوستانش به ديدنش بيايند.

آنروزعبدی شيشه ودکا را ساعت دو بعد ازظهر باز کرد و بيشتر آنرا خود نوشيد . دوستانش که باور نمی کردند عبدی و همسرش جدا شده باشند با سئوالات خود اورا کلافه کرده بودند . اظهار نظرهای جوراجوری هم می کردند مثل اينکه اين زنهای آلمانی فقط قصد سوء استفاده دارند و از اول هم می دانستند که کلوديا از عبدی استفاده می کند و يا اينکه اين هنرمندان اصلا بی وفا هستند. و آخرين دلداری اينکه عبدی شانس آورده که بچه دار نشده اند .

مدتی طول کشيد تا عبدی از نقش همسر شکست خورده بيرون بيايد ،او دوباره به زندگی قبليش بازگشت، اما چيزی در درون او عوض شد ه بود و آنهم علاقه اش به تئاتر بود.

سال بعد در يک شب پاييزی روی صحنه تئاتر عبدی در حاليکه دست کلوديا را در دست داشت همراه چند نفر ديگر تا کمر خم شده بود تا از تماشاچيان زيادی که برايشان دست می زدند تشکر کند. در ميان تماشاچيان دوستان عبدی بيشتر و محکم تر از همه دست می زدند و چند باری هم سوت زدند و همسر کلوديا که کنار يکی از آنها نشسته بود گفت : « کلوديا هميشه می گفت که او يک آرتيست واقعی است.» وقتی عبدی پشت صحنه لباسش را عوض کرد به کافه تئاتر رفت وسر ميز دوستانش که با يک بطری ودکا منتطرش بودند، نشست و گيلاسش را به سلامتی کلوديا که در جای ديگری نشسته بود بالا برد.

http://azmoun.wordpress.com/


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016