گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
1 خرداد» دولت، روشنفکران و توسعه در گفتوگو با سروش دباغ24 اردیبهشت» قناعت و معيشت، گفتوگو با سروش دباغ 20 اردیبهشت» از داروسازی تا سهراب سپهری، گفتگو با سروش دباغ درباره کتاب جديدش 18 اردیبهشت» باده با محتسب شهر ننوشی زنهار...، احسان ابراهيمی 13 اسفند» نوبت عاشقی، سروش دباغ
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مرگ در ذهن اقاقی جاری است، سروش دباغکورمرگی پيشه کردن و از سرشت زندگی و سرنوشتی که در انتظار همه آدميان است، غفلت کردن، زيبندۀ يک زندگی عقلانی نيست. مرگ هراسی و ترسيدن از مرگ نيز راهی به جايی نمیبرد و کمکی به شکوفايی روحی و روانی نمیکند. مرگ انديشی امری مبارک است و از نشانههای بلوغ فکری و روانی؛ در عين حال، چنانکه در میيابم، روايتی از مرگ انديشی که دنيا را زندان میپندارد و يا در پی خاتمه دادنِ اختياری به زندگی است، مواجهۀ موجه و رهگشايی با اين مقولۀ مهيب نيست
«مرگ» از غامضترين و حيرت انگيزترين مقولاتی است که هر انسانی در زندگی خود با آن دست و پنجه نرم میکند. عموم انسانها از دست دادنِ عزيزی، خويشاوندی، دوستی، همکاری… را تجربه کرده و روزهای ماتم زده و تلخ و سرد را چشيده اند؛ ايامی که آسمان ضمير ابری است و انسانِ مستأصل و بیپناه، مويه میکند تا مگر خاطر پريشان و درمانده اش تسلی يابد. همچنين، برخی انسانها، به تعبير فيلسوفان اگزيستانسياليست، «موقعيتهای مرزی»[۱] را تجربه کردهاند. در اين موقعيت ها، شخص خود را در چند قدمی مرگ میبيند، فی المثل در آستانۀ سقوط هواپيما يا غرق شدن در دريا قرار میگيرد؛ يا به نحو معجزه آسايی از يک سانحه رانندگی جان سالم به در میبرد؛ يا ناگهان با دزدی مواجه میشود که با اسلحه سرد به او حمله ور شده، به نحوی که اگر اندکی مقاومت کند و در صدد مقابله برآيد، جان خود را از دست میدهد؛ يا روزها و ساعات آخر عمر خويشاوندان و دوستان نزديک را تجربه کرده است. ما هيچ تجربه و درکی از مرگ خويش نداريم؛ بلکه شاهد مرگ ديگرانيم و روی در نقاب کشيدنِ انسانهای گوشت وپوست و خوندار در جهان ما اتفاق میافتد. آگهی ترحيم ديگران را در روزنامه میخوانيم و در مجلس خاکسپاری و ترحيم ايشان شرکت میکنيم؛ اما درک و تلقی ای از مرگ خويش نداريم؛ چرا که به تعبير اپيکور، تا هستيم و زنده ايم و زندگی میکنيم، مرگ در نرسيده؛ وقتی هم مرگ در میرسد، ديگر ما در اين عالم نيستيم تا آنچه را تجربه کرده و چشيده ايم، باز گوييم و تلقی و روايت خويش از اين پديده را پيش چشم ديگران قرار دهيم. به تعبير ويتگنشتاين: « پس با مرگ هم جهان تغيير نمیکند، بلکه خاتمه میيابد… مرگ رويدادی در زندگی نيست. ما زندگی نمیکنيم تا مرگ را تجربه کنيم».[۲] هيچکس مرگ خويش را تجربه نمیکند، بلکه ناظر و راوی مرگ ديگران است. در عين حال، تأمل در اين پديدۀ منحصر به فرد که مطمئناً به سراغ هر يک از ما خواهد آمد، عبرت آموز و معرفت بخش است: « مرگ من روزی فرا خواهد رسيد/ در بهاری روشن از امواج نور/ در زمستان غبارآلود و دور/ يا خزانی خالی از فرياد و شور».[۳] همۀ موجودات میميرند و دنيای فانی را ترک میکنند، در عين حال ظاهراً انسان، تنها موجودی است که میداند که میميرد و به مرگ خويش متفطن و آگاه است. زنبور، مگس، دلفين، زرّافه، گراز، سگ، گربه، طاووس و… ديگر موجودات نيز میميرند، اما مرگآگاه نيستند؛ بلکه در طول زندگی تنها به محرکهای محيطی واکنش نشان میدهند؛ واکنشهايی که به تعبير زيست شناسان «ارزش ابقايی»[۴] دارد؛ فی المثل از خطر میگريزند و يا برای رفع گرسنگی از پی شکار روان میشوند. اما، انسان، علاوه بر اينکه به محرکهای محيطی پاسخ میدهد و نظير ديگرِ موجودات کنشهای غريزی دارد، میداند که میميرد و هر از گاهی و به بهانههای مختلف بدان میانديشد و زوال خويش را فرا ياد میآورد. عموم عرفا و فلاسفه معتقدند «مرگ»، آيينهای است که شخص میتواند در آن خود را ببيند و سرزمين پهناور ضمير خويش را بشناسد. به نزد ايشان، آدميان میکوشند به علل و بهانههای مختلف از «خودی» در «بيخودی» بگريزند و با خويشتن مواجه نشوند و لختی در سايه سار درخت وجودِ خود نياسايند: می گريزند از خودی در بيخودی داند او خاصيت هر جوهری قيمت هر کاله میدانی که چيست مواجه شدن با خويش و خودکاوی پيشه کردن که متضمنِ عريان شدن در برابر خود است، مقوّماتی دارد؛ شناختِ خويشتن در آيينۀ مرگ يکی از اين مؤلفه هاست. نسبت ويژه و منحصر به فردی که هر کس با اين پديده برقرار میکند، او را بهتر به خود میشناساند: مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست آنک میترسی ز مرگ اندر فرار روی زشت تست نه رخسار مرگ در اين جستار بر آنم با مدد گرفتن از مفاهيم چهار گانۀ «کورمرگی»، «مرگ هراسی»، «مرگ انديشی» و «مرگ آگاهی»، از منظر پديدار شناسانه، تلقیها و واکنشهای مختلفِ نسبتِ به اين پديدۀ غريب و محتوم را به روايت خويش به بحث بگذارم. برای نسبت سنجیِ ميان اين واکنشهای گوناگون، میتوان از واژه طيف و پيوستار بهره برد. به ديگر سخن، اين مقولات چهارگانه، طيفی را تشکيل میدهند و به تعبير منطقيون، قسيم يکديگر نيستند؛ از اينرو میتوان، به رغم تفاوتها و اختلافات پررنگ و برجسته، برخی تشابهات را نيز ميان آنها سراغ گرفت، خصوصا ميان «مرگ انديشی» و «مرگ آگاهی». در عين حال، چنانکه در میيابم، مفترقات و اختلافات در اين ميان به حدی است که میتوان آنها را ذيل چهار مقولۀ مستقل گنجاند و صورتبندی کرد. برخی آدميان نسبت به پديدۀ مرگ، کورمرگی پيشه کرده و ترجيح میدهند آن را نبينند و به فراموشی سپارند. برخی ديگر نيز از مرگ میهراسند، چون تعلقات دنيوی زيادی دارند و فرو نهادنِ تعلقات و رها کردن آنها، به نزد ايشانبه غايت سخت مینمايد؛ جماعتی نيز مرگ انديشاند و در انديشۀ رهايی و گسستنِ در زندان و هم نورد افقهای دور شدن و يا رهسپار ديارِ نيستی و عدم گشتن هستند. گروهی نيز مرگ آگاهند؛ بدين معنا که تفطن و عنايت به زوال و نيستیِ هستی دارند و ناپايداری جهان و گذر عمر را جدی میگيرند، در عين حال، اين امر مانع از پرداختنِ سهم بدن و بهره بردن و تمتع جستنِ معنویِ ژرف از دنيا و زندگی نشده است؛ از اينرو ايشان «در حال» و «حوضچه اکنون» زندگی کرده و « زندگی ابدی» را در همين دنيا تجربه میکنند. کور مرگی عدهای ترجيح میدهند به سرنوشت محتومی که در انتظار ايشان است، فکر نکنند و نينديشند. به نزد ايشان، درست است که تمام انسانها آخرالامر گل کوزه گران میشوند، اما بهتر است به اين مقوله فکر نکرد تا روزی که در میرسد. در مقام تمثيل، فرض کنيد در يک روز سرد زمستانی داخل اتاق نشسته ايد و با دوستی مشغول گفتگو هستيد. شما در حين گفتگو، به بارش برف اشاره میکنيد و دوست خود را دعوت میکنيد که او نيز مانند شما از پنجره، صحنۀ بارشِ برف را ببيند. اگر دوست شما نخواهد به هر علت و دليلی بارش برف را مشاهده کند و دربارۀ آن سخن بگويد، حتی در مقابل اصرار شما بر اين امر، بکوشد بحث را عوض کند، و اگر موفق نشود، اتاق را ترک کند تا در معرض چنين امری نباشد. در واقع، او عالماً و عامداً میکوشد اين امر را به محاق ببرد و به حاشيه براند؛ بدون اينکه لزوماً در مقام انکارِ بارش برف باشد. کسانی میکوشند بی اعتنايی به پديدۀ مرگ پيشه کنند و نام و ذکر آن را از خاطر خويش و احياناً ديگران بزدايند؛ هر چند میدانند که بدون اعتنای ايشان، مرگ در کار خويش است و بخشی از جهان اطراف ما را میسازد: «مرگ گاهی ريحان میچيند/ مرگ گاهی ودکا مینوشد/ گاه در سايه نشسته است به ما مینگرد/ و همه میدانيم/ ريههای لذت، پر اکسيژن مرگ است».[۷] برای ايضاح بيشتر اين امر، خوبست از مفاهيم دوگانه مدد بگيريم: زيبايی و زشتی، فقر و غنا، جنگ و صلح، عشق و نفرت، بلندی و پستی، دوستی و دشمنی، روشنايی و تاريکی… در زمرۀ مفاهيم دوگانهاند. زشتی عبارتست از نبودِ زيبايی، همانطور که زيبايی را نيز میتوان نبودِ زشتی قلمداد کرد؛ روشنايی و تاريکی نيز چنين اند، روشنايی نبود تاريکی است، و تاريکی نبود روشنايی. بر همين سياق است دوگانۀ مرگ و زندگی؛ زندگی نبود مرگ است و مرگ نبود زندگی. وقتی سپهری میگويد: «زندگی وسعتی دارد به اندازه مرگ، پرشی دارد به اندازه عشق/ زندگی چيزی نيست که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود»[۸]، به همين امر اشاره میکند. زندگی وسعتی به اندازۀ مرگ دارد، چه کسی بدين امر عنايت داشته باشد، چه نداشته باشد؛ چه درباره آن سخن بگويد، چه سخن نگويد؛ چنين رابطهای ميان مرگ و زندگی برقرار است. کورمرگی متضمن پشت کردن به آفتاب حقيقت و از آن روی برگرفتن و عطف نظر کردن به جانب ديگر است. به نزدِ فرد کورمرگ، گويی به مصداق «الباطل يموت بترک ذکره»، با نپرداختن به مقولۀ مرگ، اين امر از اذهان میگريزد و به فراموشی سپرده میشود؛ هر چند اتفاق محتومی است که در انتظار همۀ ابناء بشر بر روی کرۀ خاکی است. مرگ هراسی از «کورمرگی» که در گذريم، نوبت به «مرگ هراسی» میرسد. برخی از آدميان، مرگ هراس اند، بدين معنا که بر خلاف کورمرگان، دربارۀ مقولۀ مرگ میانديشند و بدان التفات و عنايت میکنند؛ در عين حال مهابت و غرابت اين پديده برای شان هراس انگيز است. به نزد ايشان، زندگی اين جهانی شيرينی و جذابيت بسيار دارد، از اينرو رها کردنِ آن تلخ مینمايد. ريشۀ اصلی چنين واهمهای از مرگ، تعلقاتِ بسيار است. کسی که تعلقات عديده، او را تخته بند زمان و مکان کرده، به سختی میتواند بند تعلقات را بگسلد، و بگذارد و بگذرد و در فضای بيکران به پرواز درآيد و رهايی و سبکباری و سبکبالی را تجربه کند: هر که شيرين میزيد او تلخ مرد تا تو تن را چرب و شيرين میدهی تن پرستی پيشه کردن و دلخوش بودنِ به اصناف تعلقاتی که زندگی ما را آکنده و پر کرده، مجال چندانی برای عبور کردن و هم نورد افقهای دور شدن فراهم نمیآورد. از اينرو کسی که جز زرق و برقهای پيرامونی، منظرههای انفسیِ فريبا و دل انگيزی را در ضمير خويش سراغ نمیگيرد و نمیشناسد، از مرگ میهراسد؛ چرا که فرا رسيدن مرگ را هم عنان با دست شستن از تمام اين امور خواستنی و دل انگيز میبيند. پذيرشِ عجالی و موقتی بودنِ زندگیِ اين جهانی و تصديق اين امر که ما برای رفتن آمده ايم نه ماندن، کار سادهای نيست و امری است متوقف بر ممارست و ورزۀ درونی. به قول سپهری: «آدم چه دير میفهمد. من چه دير فهميدم که انسان يعنی عجالتاً».[۱۰] در مقابل، کسی که چندان دلمشغول تعلقات خويش در جهان پيرامون نيست و يا برخورداریهای زيادی ندارد، با رفتن و پر کشيدن و پای نهادن از عالم کون و فساد به «خلوت ابعاد زندگی» و «هيچستان» مشکلی ندارد و زودگذر بودنِ زندگی را وجدان کرده و از آن نمیترسد: « و نترسيم از مرگ/ مرگ پايان کبوتر نيست/ مرگ وارونۀ يک زنجره نيست…/ مرگ در حنجرۀ سرخ ـ گلو میخواند/ مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است».[۱۱] اگر فرد مرگ هراسی نتواند بر ترس خود از مرگ فائق آيد، امکان دارد برای رهايی از اين ترسی که در جان او رخنه کرده، خود را به غفلت زند و زندگی غافلانه اختيار کند و رفته رفته در وادی کورمرگی در غلتد. مرگ انديشی مرگ انديشان، نه مانند کورمرگان نسبت به اين امر مهيب و مهم غافلند و خود را به فراموشی میزنند، و نه مانند مرگ هراسان، از مرگ میهراسند و تعلقات دنيوی ايشان را از انديشيدن به اين مقوله باز میدارد. به نزد مرگ انديشان، زوال و فنا حقيقیترين حقيقتِ اين عالم است؛ انسان نيامده است که بماند؛ بلکه قرار است چند صباحی بر روی اين کرۀ خاکی بزيد و سپس صحنه را ترک کند و منزل به ديگری بسپارد. چنين کسی، ناپايداری و نامانايیِ جهان پيرامون را به عيان میبيند و در آن دل نمیبندد، که:«آنچه را که نپايد، دلبستگی را نشايد». حافظ شيرازی که از سست بودنِ قصر امل و بر آب بودنِ بنياد عمر سخن گفته، اين مهم را به تصوير کشيده است: بيا که قصر امل سخت سست بنياد است مجو درستی عهد از جهان سست نهاد جهانِ سست نهاد به هيچکس وفا نکرده و پيمان شکنی، شيوۀ جاری و هميشگی آن بوده است. مولوی بر اين باور است که يکی از آموزههای پيامبران، القاء «مرگ انديشی» است؛ بدين معنا که اديان مقولۀ مهمِ زوال و فنای انسان را تذکار میدهند و تمام انسانها را بدين امر مهيب و غريب و سرنوشت سازمتوجه میسازند: طوطی نُقل شکر بوديم ما بنا بر سخن مولانا، قوم سبا به پيامبران گفتند که تا پيش از ظهور شما، ما اهل طرب و دلمشغولیهای اين جهانی بوديم؛ تحت تاثير آموزههای عافيت سوز دينی، اکنون مرگ انديش گشته و دربارۀ سرنوشت محتوم خود فکر میکنيم.[۱۳] به تعبير قرآن: «کل نفس ذائقه الموت»[۱۴] و «کل من عليها فان و يبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام».[۱۵] مرگ به سر وقت تمامِ نفوس میرود و گريبان هيچکس را رها نمیکند. علاوه بر اين، مرگ انديشی در ميان کسانی که نگرش دينی و معنوی به جهان ندارند و عالم را عاری از ساحت قدسی و معنا و غايت میبينند و دچار یأس فلسفی میشوند، نيز يافت میشود. دغدغههای عميق وجودی گريبان اين افراد را رها نمیکند، بطوری که سردی و فسردگی را در عمق جان تجربه میکنند. صادق هدايت و ارنست همينگوی از اين سنخ اند؛ فروغ فرخزاد هم از چنين احوالِ اگزيستانسيل خويش پرده برگرفته و زير و زبرها و تلاطمهای روحی خود را به تصوير کشيده است: «ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﺩ/ ﻧﺮﻡ ﻣﻲﺷﻮﻳﻨﺪ ﺍﺯ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺳﻨﮓ/ ﮔﻮﺭ ﻣﻦ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ/ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﻨﮓ».[۱۶] ﻓﺮﻭﻍ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ «ﺗﻮﻟﺪﻱ ﺩﻳﮕﺮ» ﺩﺭ ﺍﺷﻌﺎﺭ «ﺩﺭ ﺁﺑﻬﺎﻱ ﺳﺒﺰ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ» ﻭ «ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺩﺭ ﺷﺐ» ﺑﻪ ﻣﻘﻮﻟﻪ «مرگ» ﻣﻲﺍﻧﺪﻳﺸﺪ؛ ﺩﺭ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ، ﻓﻨﺎ، ﺑﻴﻬﻮﺩﮔﻲ، ﺳﺮﺩﻱ، ﺯﻭﺍﻝ ﻭ ﻫﺮﺯﮔﻲﺍﻱ ﺳﺨﻦ ﻣﻲﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻣﺮﮒ ﻣﺤﻘﻖ ﻣﻲﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﮐﻪ «ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﻳﮏ ﺑﺮﮒ» ﺍﺳﺖ، «ﺩﺭ ﺁﺑﻬﺎﻱ ﺳﺒﺰ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ»، «ﺗﺎ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻣﺮﮒ» ﻭ «ﺳﺎﺣﻞ ﻏﻢﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻴﺰﻱ» ﺁﺭﺍﻡ ﻣﻲﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ «ﺳﺎﻳﻪ ﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ» ﻣﻲﮐﻨﺪ ﻭ «ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ» ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ «ﺭﻋﺸﻪ ﻫﺎﻱ ﺭﻭﺡ» ﺧﻮﺩ ﺳﺮ ﻣﻲﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻲﺍﻧﮕﺎﺭﺩ ﮐﻪ «ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻫﺮﺯﻩ» ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺭﻳﺪﻩ ﻭ «ﻫﻴﭻ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩﻫﺎ» ﺩﻳﺪﻩ ﺍست، ﮔﻮﻳﻲ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﺧﺪﺍﺩﺵ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ : « ﻣﻦ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ/ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺋﻴﻨﻪ ﺑﻨﮕﺮﻡ/…ﺍﻓﺴﻮﺱ/ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ/ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ/ ﮔﻮﺋﻲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﺳﺖ/…ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ/ ﻭ ﺑﺎﺩﻫﺎ ﺧﻄﻮﻁ ﻣﺮﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ/ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﮐﺴﻲ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ/ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻥ/ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻓﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺧﻮﻳﺶ/ ﻭﺣﺸﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ ».[۱۷] تمام مرگ انديشانِ معنوی که به ساحت قدسیِ هستی باور دارند، بر اين امر متفق القولند که جهان فناپذير است و اين زوال پذيری مهمترين خصوصيت اين عالم است. عدهای در اين ميان، در اين انديشهاند که زودتر رخت از اين سرای فانی به ديار باقی کشند و به سمت بی سو پرواز کنند؛ چرا که زرق و برق و تمتعات اين جهانی چندان چنگی به دل نمیزند و ايشان را نمیفريبد و وسوسه نمیکند: هر که از ديدار برخوردار شد هنگامی که فرق سر علی ابن ابی طالب در محراب شکافته شد، بانگ بر آورد: «فُزتُ وَ رَبّ الکَعبه»؛ قسم به خدای کعبه رستگار شدم. گويی او ديگر رغبت چندانی به زيستن در دنيا نداشته و کاملاً برای اين سفرِ بی بازگشت آماده بوده است. عارفی چون مولانا نيز جهان را چون زندان میانگارد و در پی حفره کردنِ اين زندان است: اين جهان زندان و ما زندانيان مکر آن باشد که زندان حفره کرد در آيين ذن، سامورايی «زنده مردن» را میآموزد، بدين معنا که وقتی سامورايی از تعلقات میگسلد و دل به زندگی نمیدهد و بی ذهنی را تجربه میکند، به استقبال مرگ میرود: « آنچه آيين ذن بيش از هر چيز به سامورايی آموخت شيوۀ «زنده مردن» بود. زنده مردن آنگاه تحقق میيافت که سامورايی از مرز زندگی فرا گذرد و اين در صورتی ميسر میشد که ذهن از جهان بگسلد و از تعلقات روی گرداند و حالت «بی ذهنی» حاصل شود. به استقبال مرگ شتافتن و آن را بخشی از زندگی پنداشتن و از فکر آن دمی غافل نبودن، هدف غايیِ زندگی سامورايی بود. به عبارت ديگر، آمادگی برای مرگ جوانمردانه… وجه عملی همان تصفیۀ ذهن و تزکیۀ نفس بود».[۲۰] از سوی ديگر، مرگ انديشانِ تلخکامی چون صادق هدايت نيز به استقبال مرگ میروند، چرا که ماندن در دنيا و چند صباحی بيشتر زندگی کردن، به نزد ايشان هيچ لطفی ندارد؛ از اينرو از پی امحاء رنجهای وجودی دهشتناکِ خويش روان میشوندو به زندگی خويش خاتمه میدهند. مرگ آگاهی هايدگر انسان را موجودی میانگارد که «روـ به مرگ ـ بودن» از مقوّمات احوال اگزيستانسيل اوست. از اين رو، دازاين (انسان)[۲۱] را موجودی رو به نيستی رونده تعريف میکند و میشناساند. اگر میتوان مرگ را از روی زندگی تعريف کرد، زندگی را نيز میتوان از روی مرگ و نيستی ای که در انتظار اوست، تعريف کرد؛ انسان موجودی ميراست و رونده به سوی مرگ: «دازاين اصيل میپذيرد که مرگ اصيل رخدادی نيست که زمانی در آينده اتفاق میافتد، بلکه ساختاری بنيادی و جدايی ناپدير از در ـ جهان ـ بودنش است. مرگ به خودی خود نشانهای در پايان تجربۀ ما نيست و نه حتی واقعهای که ما بتوانيم خودمان را برای ان آماده کنيم، بلکه ساختاری وجودی و درونی است که قوام بخش خود وجود ماست… دازاين در به رسميت شناختن رو ـ به مرگ ـ بودن خويش و بدين وسيله به رسميت شناختن اينکه هستی خودش اساساً با توجه به نيستی تعريف میشود، با توجه به نه ـ بودن خودش، قادر است به طور اصيل باشد».[۲۲] انسان مرگ آگاه، نه کورمرگ است و نه از مرگ میهراسد، بلکه بسان مرگ انديشان دربارۀ مرگ بسيار تامل کرده؛ در عين حال نه دنيا را به سان عرفای مرگ انديشی نظير مولانا زندانی میداند که بايد آن را حفره کرد و از آن رهيد، نه مانند صادق هدايت و ارنست همينگوی، برآن است تا به اختيار خود، صحنۀ تئاتر زندگی را ترک کند؛ بلکه، تا جايی که جان و رمق در بدن دارد، به زندگی آری میگويد و به ادامه دادن ادامه میدهد. به نزد انسان مرگ آگاه، وجه تراژيک زندگی وقتی عميقا رخ مینماياند که انسان به عيان میبيند و میفهمد که جاودانگی و مانايی را دوست دارد؛ از سوی ديگر زوال و فنا نيز به عنوان حقيقتی صلب و ستبر رخ مینماياند؛ سرنوشت محتومی که گريز و گزيری از آن نيست. از قضا، به سبب همين سرشتِ تراژيک زندگی است که انسانِ مرگ آگاه قدر تک تک لحظات زندگی را میداند و میکوشد، به رغم تمام ناملايمت ها، به بهترين نحوی از زندگی بهره برد و به چشمه آرامشِ ژرفِ درون متصل شود و آنات و لحظات خوشی را به قدر طاقت بشری تجربه کند. به تعبير ديگر، چون انسان موجودی ميراست و عمر جاودانه ندارد، بايد قدر تک تک لحظات را بداند و در حال زندگی کند و پی در پی تر شود و «در حوضچه اکنون» آبتنی کند، در غير اينصورت تا ابدالآباد زمان در اختيار داشت و باکی به دل راه نمیداد و بر لب جوی مینشست و فارغ البال گذر عمر را نظاره میکرد؛ اما دنيا بر مدار ديگری میگردد و از قوانين ديگری تبعيت میکند؛ چرا که عمر به سان برفی است که در مقابل آفتاب سوزان تابستان قرار گرفته و به زودی به سر میآيد. در واقع، فرصت محدود بر روی اين کره خاکی، اقتضا میکند که انسان مرگ آگاه تا پيش از روی در نقاب خاک کشيدن، انتقام مرگ را از زندگی بگيرد و قدر اوقات خوش را بداند. به تعبير حافظ: هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار پيوند عمر بسته به موييست هوش دار زيستن در حال و ابن الوقت بودن و به تعبير ويتگنشتاين «زندگی ابدی» پيشه کردن از مقوّمات مرگ آگاهی به روايت نگارنده است. انسان مرگ آگاه برای رفتن و دنيا را ترک کردن روزشماری نمیکند، هر چند از ياد اين امر مهيب غافل نيست و آن را به فراموشی نسپرده است؛ در عين حال از در رسيدنِ مرگ نمیهراسد: «اگر ابديت را بی زمانی معنا کنيم، نه مدت زمانی نامحدود، آن گاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی میکنند. زندگی ما پايانی ندارد، همانطور که ميدان ديد ما مرزی ندارد… نه تنها تضمينی برای فناناپديری زمانی روح انسان، يعنی زندگی ابدی آن پس از مرگ وجود ندارد، بلکه اين فرض، پيش از هر چيز، از به انجام رساندن هدفی که هميشه برای انجام آن به کار رفته است، کاملاً ناتوان است. مگر با بقاء ابدی من معمايی حل خواهد شد؟ آيا آن زندگیِ ابدی خودش همانقدر معماگونه نيست که زندگی کنونی؟ »[۲۳] «ساعتهای خوب زندگی را بايد موهبت دانست و شاکرانه از آنها لدت برد و در غير اين حالت، در برابر زندگی بی تفاوت بود… بايد در برابر دشواری زندگیِ بيرونی به بی تفاوتی برسم… فقط کافی است به جهان بيرونی وابسته نباشی آنوقت لازم نيست از آنچه در آن روی میدهد، بترسی… فقط کسی که نه در زمان، بلکه در حال زندگی میکند، سعادتمند است. برای زندگی در حال مرگی وجود ندارد… کسی که در حال زندگی میکند، بدون ترس و اميد زندگی میکند».[۲۴] به اقتفای ويتگنشتاين، میتوان سه مؤلفه را در زندگی ابدی سراغ گرفت و برشمرد: «زندگی در حال»، «زندگی درونی» و «زندگی بی پرسش».[۲۵] در سنن معنویِ گوناگون، زندگی کردن در حال قوياً توصيه شده است. هنگامی که مولانا میگويد: صوفی ابن الوقت باشد ای رفيق تو مگر خود مرد صوفی نيستی از همين امر پرده میگيرد؛ در گذشتۀ از ميان رخت بربسته و آيندۀ نيامده نبايد زندگی کرد؛ که هر دو قوام بخش پريشانی و حزين بودن و ملالت و کهنگی اند؛ مهم اينجا و اکنون است و در دم زيستن. چنانکه جيمز کلارک آورده، دورانی که ويتگنشتاين رساله منطقی ـ فلسفی را مینوشت و دوران خدمت خود را سپری میکرد، به گواهی آنچه در يادداشتهای او آمده، تحت تاثير تولستوی، در دم زندگی میکرد؛ نوعی از زندگی که او را زنده و بانشاط نگه میداشت: «کما اينکه از رساله پيداست، ويتگنشتاين هيچ طَرفی از حيات پس از مرگ هم نبسته [بود]…او همچو چيزی را در همين دم میجست. ايدهدر دم زيستن را لئو تولستوی در مَخلص آموزههای مسيح که تحت عنوان اناجيل به زبان ساده نوشته، به تأکيد عنوان میکند. علاقۀ نسبتاً سودايیِ ويتگنشتاين هم حين مدّت خدمتاش به کتاب تولستویْ مستند است. همخدمتیهايش اصلاً اسمش را گذاشته بودند «مردی با انجيل». به فونفيکر نوشته بود: «اين کتاب حقّا که مرا زنده نگه داشت».[۲۷] زندگی درونی متضمن جدی گرفتن مسائل باطنی و شخصی خويش است و دلمشغول احوال درونی شدن، به نحوی که فرد نسبت به آنچه پيرامون او میگذرد و عمرو و زيد دربارۀ او و ديگران میگويند، رفته رفته بی تفاوت شود. کفۀ انفسی ـ درونی زندگی ابدی نسبت به کفه آفاقی ـ بيرونی آن برتری دارد. کسی که زندگی ابدی پيشه کرده، بيش از هر چيز دلمشغول احوال خويش است و روزهای بارانی و آفتابی سرزمين وجود خويش را رصد میکند. اين امر او را از پرداختن به ديگران، تا حد مقدور باز میدارد: در زمين مردمان خانه مکن مرغ خويشی صيد خويشی دام خويش «پشت شيشه تا بخواهی شب/ در اتاق من طنينی بود از برخورد انگشتان من با اوج/… لحظههای کوچک من تا ستاره فکر میکردند/ خواب روی چشم هايم چيزهايی را بنا میکرد:/ يک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست».[۲۹] ممکن است در بيرون، شبِ توأم با سردی و فسردگی و تاريکی در جريان باشد، اما در ضمير فرد مرگ آگاه، مواجهه با اوج و لحظات خوش و بهجت افزايی دست دهد. در طريق يوگا نيز عطف نظر کردنِ به عالم درون و مشاهدۀ احوال خويش، جهت سر برآوردن ِ وجد و سرور و شکفتن معنوی توصيه شده است. گويی انسانی که دلشمغول احوال باطنی خويشتن است، از زمين و زمان در میگذرد و انفتاح ژرف وجودی را تجربه میکند، گشايشی که با نقش بستنِ خنده بر لبان انسانِ مرگ آگاه در میرسد، مانند لبخندی که بر لبان مجسمههای بودا ديده میشود: «سالک بايد به زندگی معنوی و خلوت گزينی بگرايد… وی بايد با ذهنی قرار يافته به مراقبه در معبود ازلی بپردازد، و هنگامی که ذهنِ خاموش وی، در واقعيت باطن استقرار يافت و خواهشها او را ترک گفتند، آنگاه سالک را « متصل به حق» میتوان خواند… يوگی در اين مقام، خويشتن را به وسيلۀ خويش میبيند و در باطن خويش، مسرور است. يعنی به نهايت وجد و شادیِ درونی رسيده و از عذاب روزگار وارسته است.»[۳۰] زندگی بی پرسش: زندگی ابدیِ مدّ نظر انسان مرگ آگاه، چنانکه ويتگنشتاين آورده، آکنده از پرسشهای عافيت سوز فلسفی و کلامی ای نيست که نمیتوان برای آنها پاسخی يافت؛ از اينرو بحث دربارۀ فناپذيری يا فناناپذيریِ زمانیِ روح انسان را امری معرفت بخش و رهگشا نمیداند. در واقع، انسان مرگ آگاه، همين زندگی کنونی را معماگونه میانگارد و تمام همّ خويش را مصروف وقوف يافتن به دقايق و ظرايف آن میکند. در عين حال از مرگ نمیهراسد و ترس از مرگ را از نشانههای زندگی نادرست میداند. آنچه مهم است، تجربۀ زندگی توأم با آرامش و طمأنينه و شادمانی و ابتهاجِ ژرف وجودی است، اگر اين امر محقق شود، ديگر باکی نيست که مرگ فرا رسد. نتيجه گيری در اين مقال، با وام کردن مفاهيم کورمرگی، مرگ هراسی، مرگ انديشی و مرگ آگاهی، پيوستاری از مواجهههای گوناگون با مقولۀ مرگ در عالم انسانی را به روايت خويش واز منظر پديدارشناختی تبيين کردم. کورمرگی پيشه کردن و از سرشت زندگی و سرنوشتی که در انتظار همه آدميان است، غفلت کردن، زيبندۀ يک زندگی عقلانی نيست. مرگ هراسی و ترسيدن از مرگ نيز راهی به جايی نمیبرد و کمکی به شکوفايی روحی و روانی نمیکند. مرگ انديشی امری مبارک است و از نشانههای بلوغ فکری و روانی؛ در عين حال، چنانکه در میيابم، روايتی از مرگ انديشی که دنيا را زندان میپندارد و يا در پی خاتمه دادنِ اختياری به زندگی است، مواجهۀ موجه و رهگشايی با اين مقولۀ مهيب نيست. میتوان از مرگ انديشی فراتر رفت و پای در وادی مرگ آگاهی نهاد و از وجه تراژيک زندگی و زوال و فنايی که در کمين هر يک از ماست، استفادۀ بهينه کرد و به عيان دريافت که «و اگر مرگ نبود دست ما در پی چيزی میگشت»؛ از اينرو میتوان انتقام مرگ را از زندگی گرفت و به جای رفتن و در انديشۀ ترک جهان بودن، دراينجاو اکنون ماند و زيست و به زندگی آری گفت و سرور و وجد و انفتاح درونی را تجربه کرد و نصيب برد. «رختها را بکنيم/ آب در يک قدمی است». چترها را ببنديم و زير باران برويم، شايد در اين چند صباحی که زنده ايم، تجربههای کبوترانۀ چندی را نصيب بريم و ضميرمان معطّر و مطرّا گردد. در نهايی شدن اين مقاله، از پيشنهادهای برخی دوستان بهره بردم. همچنين از ملاحظات و نظرات شرکت کنندگانِ در کارگاه « مرگ آگاهی» که در دو جلسه در فروردين و ارديبهشت ماه سال ۹۳ در «بنياد سهروردی» در شهر تورنتو برگزار کردم، استفاده کردم. از تمام اين عزيزان صميمانه سپاسگزارم. این مطلب پیش از این در [سایت رادیو زمانه] منتشر شد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|