دوشنبه 5 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از شاملوی بزرگ تا فردوسی طرفدار کشتار جمعی

کشکول خبری هفته (۹۱)
ف. م. سخن

شاملوی بزرگ
"نهمين سال درگذشت احمد شاملو" «خبرگزاری ها»

...من بينوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مينوی من
بُز روِ طوع و خاکساری نبود
مرا ديگرگونه خدائی می بايست
شايسته ی آفرينه ای
که نواله ی ناگزير را
گردن کج نمی کند
و خدايی ديگرگونه آفريدم...
شاملو، بزرگ است، نه فقط به خاطر شعرش؛ به خاطر آفرينشِ فرهنگی اش. او آفريننده بود و آفريننده هميشه زنده است. نُه سال که هيچ، نهصد سال هم که بگذرد، آفريننده فراموش نخواهد شد. آفريننده در متنِ آفرينش اش زندگی می کند. فردوسی در متن شاهنامه، خيام در متن رباعيات، مولانا در متن مثنوی، سعدی در متن بوستان و گلستان، حافظ در متن غزليات و آفرينندگان ديگر در متن آفرينش های خود. هر يک به نسبتی و تناسبی.

شاملو، بزرگ است، نه فقط به خاطر شعرش، به خاطر نوع نگاهش به انسان. او برای انسان شادی می خواهد؛ آزادی می خواهد؛ عدالت و رهايی می خواهد.

شاملو، بزرگ است، نه فقط به خاطر شعرش؛ به خاطر نوشته هايش، به خاطر گفته هايش، به خاطر ترجمه هايش، به خاطر تصحيح هايش، به خاطر فرهنگ کوچه اش، و به خاطر تمامِ خطاهايش.

بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود
بگذاريد دوباره همان رويايی شود که بود
بگذاريد پيشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است
منزلگاهی بجويد
اين وطن هرگز برای من وطن نبود
بگذاريد اين وطن رويايی باشد که روياپروران در رويای خويش داشتند
بگذاريد سرزمين بزرگ و پر توان عشق شود...
زبان بيگانه در حد تخصص می دانست يا نمی دانست، ابداً مهم نيست؛ مهم اين است که ترجمه اش، رنگ و بويی، حس و حالی، کلمات و ترکيبی داشت يگانه؛ خاص؛ هنری؛ ظرافت و لطافتی داشت بی حد. درک اين مطلب بسيار آسان است. دو سه جمله از آن چه او ترجمه کرد را ترجمه کنيد و ترجمه ی خودتان را با ترجمه ی او مقايسه کنيد. ببينيد تفاوت از کجاست تا به کجا. کلمات، احتمالا همان خواهد بود. معنی جملات احتمالا همان خواهد بود. اما ترکيب، آن ترکيبِ شگفت انگيز کلمات، و روح، آن روحی که جملات را زنده می کند، تفاوت مخلوق او با مصنوع شما را نشان خواهد داد.

می خواستم، دقيق تر در باره ی شعر او بنويسم. در باره ی غمی که در اشعارش موج می زند. در باره ی اندوهی که خواندن اشعار او بر دلِ خواننده می نشاند. در باره هيجان، در باره ی اوج و فرود، در باره ی مبارزه و ستيز، در باره ی تحرک و تلاش، در باره ی تمامِ حالت هايی که شعر او در انسان بر می انگيزد. رسيدن به شادی از غم. رسيدن به روشنايی از تاريکی. رسيدن به آزادی از سياه چال.

"کم و بيش هفتصد و پنجاه سالِ پيش، دای دون (که تاريخ خط چينی را تدوين کرده است) در اعتراف به کاستی های تاليفِ خويش نوشت: «اگر می بايست چندان تامل کنم که خامی های کارم همه پخته و کاستی های آن همه بر طرف شود، نگارش اين کتاب هرگز به پايان نمی رسيد!»... فراهم آوردنِ اين کتاب [کتاب کوچه]، دست تنها و يک تنه، کاری جنون آميز بوده است؛ به خصوص که دو بار هم بخش عمده ی يادداشت ها و اوراق آن بی رحمانه نابود شد..."
می خواستم، دقيق تر در باره ی فرهنگ کوچه بنويسم. کاری سترگ، شايسته ی نام شاملو. گامی اوليه برای طی راهی طولانی؛ بسيار طولانی؛ به اندازه ی عمر ايران و ايرانی.

و بسياری چيزهای ديگر. اما در اين جا، تنها يک چيز می گويم. جای او خالی ست. بسيار خالی. جای او را چند نُه سال ديگر کسی پر خواهد کرد؟



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




پدرخوانده به سَبْکِ ايرانی
"جناب آقای دکتر احمدی نژاد-رياست محترم جمهوری اسلامی ايران. با سلام وتحيت، انتصاب جناب آقای اسفنديار رحيم مشايی به معاونت رييس جمهور بر خلاف مصلحت جنابعالی و دولت و موجب اختلاف و سرخوردگی ميان علاقمندان به شماست. لازم است انتصاب مزبور ملغی و کان لم يکن اعلام گردد. سيد علی خامنه‌ای" «فارس»

کارْ ديگر به عزلِ معاونت ها کشيده است. جای تعجب نيست؛ وقتی به انسان مقام خدايی بدهند، خواهد خواست که همه چيز جزء به جزء مطابق اراده ی او انجام شود. از قانون تا شخص، همه چيز در اختيار اوست. اراده کند تصويب می شود، اراده کند رد می شود؛ اراده کند انتخاب می شود، اراده کند عزل می شود. اگر دست اش را ببوسی و به پايش بيفتی تو را به اوج می رساند. اگر هر چه را گفت، بی چون و چرا بپذيری و در جهت اجرای منوياتش به جان و دل بکوشی مقامی والا به تو می بخشد.

اما وای به روزی که از اطاعت سر باز زنی و در آن چه گفت چون و چرا کنی. از اوج خوشبختی به حضيض ذلت فرو خواهی افتاد. در دستگاه او جايی نخواهی داشت. عوامل اش به چشم خائن به تو خواهند نگريست. وجودت تحمل نخواهد شد. خوش شانس باشی می گذارند بروی در گوشه ای عزلت گزينی. بد شانس باشی، يا زبان درازی کرده باشی، يا بدتر از همه از اطاعت سر باز زده باشی، کارت با کرام الکاتبين است.

پدرخوانده، در فضايی نيمه تاريک، بر صندلی حکمرانی اش نشسته است. جان نثاران دور تا دور او را گرفته اند. او "مصلحت جنابعالی" را بهتر از خودتان می داند. او آن چه را که "موجب اختلاف" است بهتر می شناسد. او، با يک جمله به تو امر می کند که انتصاب ات را ملغی و کان لم يکن اعلام کنی. اين کم‌ترين کاری ست که پدرخوانده می تواند از فرزندش بخواهد. فرزند بايد دست او را ببوسد و چَشمِ جانانه ای بگويد. او ناظر بر تمامِ حالت هاست. فردای فرزند به اين حالت ها بستگی دارد.

و يک سوال:
اگر آقای ميرحسين موسوی بر سرِ کار می آمد، با وجودِ پدرخوانده ای که حتی اجازه ی انتخابِ معاون اول به رئيس جمهورِ محبوب و منصوبِ خودش نمی دهد، چه می توانست بکند؟ می توانست مطبوعات را آزاد کند؟ قوانين سرکوب گرانه را ملغا کند؟ با آمريکا رابطه برقرار کند؟ و در يک کلمه تصميم بگيرد و اجرا کند؟ خوب است به اين سوال بيشتر فکر کنيم...

مبارزه بدون خشونت با فرهاد جعفری و کتابش
توجه: لطفاً اين نوشته را تا انتها بخوانيد!
" در روزهای اخير بسياری از خوانندگان کتاب کافه پيانو و کسانی که پيش از اين و عموماً قبل از انتخابات به خريد اين کتاب دست زده بودند؛ به پس دادن کتاب به کتاب فروشی نشر چشمه اقدام کرده‌اند. طبق شنيده‌ها اين اتفاق بعد از اعلام موضع سياسی نويسنده اين کتاب، فرهاد جعفری رخ داده است. اين اقدام در نوع خود بی‌سابقه بوده است. بسياری از خوانندگان و دارندگان اين کتاب، نسخه‌های «کافه پيانو» خود را به فروشگاه نشر چشمه پس دادند... شب ۲۲ خرداد؛ زمانی که شبکه تلويزيونی بی‌بی‌سی در حال اعلام اخبار انتخابات ايران بود، فرهاد جعفری با اين شبکه تماس گرفت و به اعلام نکاتی درباره انتخابات پرداخت. او که پيش از انتخابات در بيانيه‌ای ۱۲ ماده‌ای از محمود احمدی‌نژاد حمايت کرده بود؛ بر خلاف جريان فکری همسويش که مصاحبه با اين شبکه را ممنوع اعلام کرده بودند، رفتار کرد. اين رفتار غيرقانونی از سوی فرهاد جعفری دو بار ديگر نيز تکرار شد و اين عمل در حالی انجام می‌شد که صراحتاً اعلام شده بود که مصاحبه با اين شبکه ممنوع است. جالب اينکه او هر سه بار خود اقدام به برقراری تماس کرده است. ماجرای فرهاد جعفری اما آغازی ديگر هم داشت. او پيش از انتخابات در اظهاراتی بسيار تند به مخالفت با رقبای احمدی‌نژاد پرداخت. اظهارات او به حدی تند بود که سايت‌های تندروی حامی محمود احمدی‌نژاد به حمايت از او پرداختند و او را مظلوم ناميدند." «تابناک»

ما بسيار خوشحاليم که ملت متمدنی شده ايم و راه مبارزه ی بدون خشونت در پيش گرفته ايم. مبارک مان باشد. يکی از اين راه های مبارزه ی بدون خشونت همين مرجوع کردنِ کتاب نويسنده ای خائن است که عليه ما اظهارات تند می کند و به کسی غير از شخص موردِ نظر ما رای می دهد. واقعا بايد کتابِ چنين کسی را به او بازگرداند، حتی اگر اين کس، کاره ای در مملکت نباشد، و جز نوشتن و گفتن کاری عليه ما انجام نداده باشد، و کتابش هم اصلاً و ابداً به موضوع انتخابات و شخص مورد نفرت ما ربطی نداشته باشد.

تازه زورمان نمی رسد، اين کار را می کنيم. اگر روزی روزگاری ان شاءالله زورمان برسد، مثلا به ما مسئوليتی چيزی در وزارت فرهنگ بدهند، اصلا و ابداً نمی گذاريم کتاب کسی که اظهارات تند عليه ما می کند و به شخصی غير از شخص موردِ نظر ما رای می دهد چاپ شود که اصلا مجبور نباشيم آن را به او برگردانيم. زورمان که رسيد شايد اين کتاب را توی سر اين نويسنده ی خائن بکوبيم، و اگر زيادی حرف زد می دهيم او را بيندازند زندان تا ديگر عليه ما اظهار نظر نکند. اصلا و ابداً هم کاری نداريم که کتابی که او می نويسد ربطی به مسئول مورد نظر ما و اداره ی مملکت دارد يا ندارد فقط بهتر است نوشته ی چنين کسی، حالا هر چه می خواهد باشد، مثلا در زمينه ی مبارزه ی بدون خشونت باشد، يا در زمينه ی تبعيض نژادی، راجع به گاندی باشد، يا راجع به ماندلا، به طور کلی منتشر نشود. ما هم چون اين فرد عليه نظرات ما حرف می زند، می خواهيم سر به تنِ خودش و کتاب اش نباشد. برود در کنج تنهايی، سماق بمکد و به خطايی که کرده است بينديشد، بل‌که توبه کند؛ بل‌که آدم شود. به اين می گويند مبارزه ی بدون خشونت.

چی؟! وقتی چنين کاری کنيم، او چه واکنشی نشان می دهد و به چه ورطه ای می افتد؟ چه نظر افراطی و شايد غلطی راجع به ما پيدا می کند؟ چه ضربه ای به خلاقيت هنری اش وارد می شود؟ چه ميزان عکس العمل اش در مقابل عمل ما باعث پافشاری و لجاجت او بر مواضع غلط اش می گردد؟ چه مقدار از ما فاصله می گيرد و دور می شود؟ چه اندازه دوستی و بی طرفی اش نسبت به ما تبديل به دشمنی می شود؟ ما با اين کار شبيه به چه کسانی می شويم؟ ما با اين شيوه چه خصائل انسانی را از دست می دهيم؟

ای آقا! او چون نظرش عليه نظر ماست، پس دشمن ماست و هر واکنشی که نشان دهد، ما ده برابر بيشتر واکنش نشان خواهيم داد. هر نظری هم که می خواهد نسبت به ما پيدا کند، پيدا کند. گور بابای خلاقيت هنری چنين آدمی. می خواهيم صد سال سياه خلاقيت نداشته باشد. اصلا همان بهتر که چشمه ی خلاقيت اش خشک شود. از عکس العمل و پافشاری و لجاجت هم حرف نزنيد که حال مان از اين حرف ها به هم می خورد. فاصله ما با اين تيپ اشخاص از اين جا تا کره ی ماه است. ما را با خائنان چه کار؟ ما شبيه چه کسانی می شويم؟! چه می دانم. به خصائل انسانی هم فکر نکرده ام. فقط می دانم چون طرف را زندان نمی اندازم و با شلاق شکنجه نمی کنم، مبارزه ام با او مبارزه ای بدون خشونت است.
پس زنده باد خودم! زنده باد مبارزه ی بدون خشونت ام!

بخشی از کتاب تاريخ انقلاب سبز ايران و ريشه های آن در ۵۰ سال بعد
تاريخ انقلاب سبز ايران و ريشه های آن
چاپ سال ۱۴۳۸ شمسی

... کتاب حاضر بنا به درخواست برخی از دانشگاه ها تنظيم و در تيراژ وسيعی تقديم اساتيد محترم و دانشجويان عزيز گرديد...

...در اوايل قرن بيست و يکم پيروزی انقلاب در ايران حادثه ی مهم و حيرت انگيزی برای جهان بود؛ اين انقلاب با جنبش سبز مردم ايران آغاز شد و به تغيير سيستم از حکومت اسلامی به جمهوری ايران منجر گرديد...

...تئوری انقلاب و شناخت ماهيت آن: معمولا در فرهنگ های سياسی و علوم سياسی، انقلاب را چنين تعريف می کنند: سرنگونی يک نظام اجتماعی کهنه و فرسوده و جايگزين کردن آن با نظام اجتماعی نو و مترقی...

...عوامل انقلاب سبز: ظلم به مردم – عدم پذيرش اصلاحات تدريجی و مقاومت در مقابل کوچک ترين تغيير به نفع مردم – ولايت مطلقه فقيه – قدرت بی حد و حصر ولی فقيه و پاسخ‌گو نبودن او در مقابل مردم و نهادهای حکومتی – جدا نبودن دين از سياست - ضديت با آزادی انديشه و بيان – دشمنی با اهل انديشه و قلم – حاکميت استبدادِ فقيه – شکستن قلم منتقدان و زندانی کردن و شکنجه ی آن ها – خيانت به آرای مردم – فشار شديد اقتصادی بر مردم – آزار و اذيت دختران و پسران به خاطر لباس، آرايش، مدل مو، چکمه...

...مراکز آگاهی بخش و پايگاه ها و کانون های اصلی انقلاب:
۱- اينترنت:
الف- وب لاگ ها و وب سايت ها: از طريق اينترنت، انقلابيون اقدام به راه اندازی وب لاگ و وب سايت می نمودند و از طريق اين صفحات مجازی، پيام خود را به گوش مخاطبان می رساندند. آزادی بيان که توسط مسئولان حکومت جائر به شدت محدود شده بود، به وسيله ی اينترنت رشد چشمگيری يافت و امکان تبادل نظر ميان ايرانيان به وجود آمد.
ب- فيس بوک و توييتر: از طريق گروه های مجازی امکان تجمع اشخاص با سليقه ها و ديدگاه های مشترک به وجود آمد و تبادل اطلاعات تسهيل گشت.
ج- ای ميل- به وسيله ی ای ميل، اشخاص به نامه نگاری، ارسال مطالب جالب و خواندنی، ارسال لطيفه و فکاهی برای تجديد قوای روحی، ارسال ساعت و مکان تجمع، ارسال آخرين اخبار در رابطه با ايران اقدام می کردند.

۲- موبايل:
الف- موبايل به عنوان وسيله مکالمه: از طريق موبايل، انقلابيون حرکت خود را به سمت محل تجمعات و راهپيمايی ها به اطلاع يک ديگر می رساندند، از وضع يکديگر و سلامت شان با خبر می شدند... حکومت برای جلوگيری از پيام رسانی، اقدام به قطع ارتباط در محل های راهپيمايی می نمود.
ب- اس.ام.اس: اس.ام.اس يا پيامک، از نظر مسئولان حکومت سرنگون شده ی اسلامی چنان خطرناک بود که در طول دوره ی رشد و نضج انقلاب بارها اقدام به قطع آن نمودند.
ج- دوربين موبايل: دوربين موبايل ابزاری بود در دست شهروندان خبرنگار. به محض هجوم ددمنشانه ی اعضای بسيج و لباس شخصی ها به تظاهرکنندگانِ مسالمت جو، ده ها موبايل به کار می افتاد و از ضرب و شتم و تيراندازی عوامل جور فيلم و عکس تهيه می کرد. فيلم و عکس های تهيه شده به فاصله چند دقيقه تا چند ساعت، از طريق اينترنت، به تلويزيون های صدای امريکا و بی بی سی می رسيد و پخش می شد. اين ابزار تکنولوژيک باعث شد تا دروغگويی های حکومت نقش بر آب شود...

سمبل های انقلاب سبز ايران: روبان سبز، هدبند سبز، مچ بند سبز، تی شرت سبز، روسری سبز، مانتوی سبز، لاک سبز، انگشتان دست به شکل V...

هنرمندانی از اعماق محروميت
"بنياد اميد مهر نهادی است خيريه، غيرسياسی، غيرانتفاعی و غيردولتی که در تهران به صورت روزانه از دختران و زنان بين سنين ۱۵ تا ۲۵ سال مراقبت می کند. مهارت جويان اين بنياد افرادی هستند که به دليل محروميت از کانون گرم و مناسب خانوادگی و بر آورده نشدن نيازهای روحی، عاطفی، روانی و بعضاً جسمی طی دوران رشد و نداشتن امکانات مالی، در وضعيت دشواری قرار دارند و عميقا در مقابله با خطرات نافذ اجتماعی آسيب پذيرند و برای ادامه حيات در مقام انسانی مثبت، مفيد، مستقل و فعال در جامعه، نياز به حمايت دارند." «بخشی از کتابچه ی بنياد خيريه اميد مهر»

قصد تبليغ ندارم. نمی خواهم بگويم برويد و به اين بنياد کمک کنيد. خود من اصولا نسبت به کلمه ی "خيريه" حساسيت دارم. نمی دانم شايد به خاطر سابقه ی ذهنی بدی ست که نسبت به اين کلمه دارم. شايد به خاطر سوءاستفاده هايی ست که از اين نام شده است. شايد به خاطر ديدگاه هايی ست که امثال صمد بهرنگی نسبت به "بنگاه های خيريه" تبليغ کرده اند:
"...دست‌گيری از بينوايان به سبک و سياق بنگاه های خيريهء زنان اعيان و اشراف..." (نقد صمد بر آواز نوگلان عباس يمينی شريف، سال ۱۳۴۷).

صمد که اين را چند ماه پيش از غرق شدن اش در ارس نوشته، آزار کردنِ آزارکنندگان و کينه ورزيدن به خون ريزان را توصيه می کند:
"من می پرسم: آيا حتی نبايد کسانی را که کارشان اصلا مردم آزاری است و نانشان از راه ريختن خون ديگران به دست می آيد، آزار کرد؟ يعنی بايد مثل گوسفند سرت را پايين بيندازی و جای شاش گوسفندان از پيش رفته را بو کنی و خار بخوری و شير بدهی و ديگر هيچ؟... بايد به بچه گفت که به آنچه و هر که ضد بشری و غير انسانی و سد راه تکامل تاريخی جامعه است کينه بورزد..." (همان جا).

تاريخ نشان داده است که روش صمد راه به جايی نمی بَرَد. دردِ محروميت تسکين نمی يابد و محروم به جايی نمی رسد. آزارکننده و کينه ورز به ثروت و مکنت هم که برسد، آزارکننده و کينه ورز باقی می ماند، حتی نسبت به محرومان؛ حتی نسبت به کسانی که خودش روزگاری جزو آنان بوده.

برای محروميت مادی می توان ده ها عيب بر شمرد و اين عيب ها را به ترتيب اهميت رديف کرد. يکی از اين عيب ها، که نمی دانم در کجای جدول معايب محروميت قرار می گيرد، لذت نبردن از هنر و دانايی ست.

محروميت و فقر، ذوق هنری را در انسان می کُشد. کسی که گرسنه است، کسی که در نگرانی دائم برای فردای خود به سر می بَرَد، کسی از کودکی روزانه پانزده شانزده ساعت کار سنگين و يک‌نواخت کرده، کسی که هرگز طعم تفريح و مسافرت نچشيده و جز رنج و محنت از زندگی نصيبی نداشته، چگونه می تواند با خيال آسوده نقاشی بکشد، و از نقاشی کشيدن لذت ببَرَد؟ چگونه می تواند، عکاسی کند و از عکسی که بر می دارد حظ روحی و بصری ببَرَد؟ کجا می تواند حرفه ای، فنی، علمی بياموزد، و شادی آموختن را تجربه کند؟ فقر و محروميت به طور طبيعی دست يافتن شخص فقير و محروم به اين لذت ها را ناممکن می سازد.

"اميد مهر" به دختران محروم هنر می آموزد. به آن ها لذت دانايی را می چشاند. به آن ها فن آوری اطلاعات، طراحی گرافيک، کامپيوتر، حساب‌داری، فيلم برداری، عکاسی، گريم، خياطی، و کارهای ديگری از اين قبيل ياد می دهد و مهارت جو را آماده ی مستقل شدن و رشد يافتن در متن اجتماع می کند.

با مهارت های علمی وفنی کاری ندارم، و آن چه برای من در اين موسسه جالب است، تاکيد بر هنر و تربيت ذوق هنری بچه هاست. عکس هايی که من از دو خواهر هنرمند اين بنياد يعنی ناديا و فروزان پروانی ديدم، بسيار موثر بود. به خاطرِ داشتن مربی ورزيده، عکاسان جوان ديد بسيار خوبی پيدا کرده اند. با ابزار ساده، عکس های خوبی گرفته اند. همين طور کارهای نقاشی هنرجويان اين بنياد در خورِ توجه است.

نه. قصد تبليغ ندارم. نمی خواهم بگويم برويد و به اين بنياد کمک کنيد. ولی می خواهم بگويم اگر نمايشگاهی از کار بچه ها برگزار شد، حتما به آن سر بزنيد و کارها را ببينيد. شنيدم که چند تن از هنرمندان نامی، از جمله عباس کيارستمی، در نمايشگاه قبلی حضور داشته اند و کار بچه ها را پسنديده اند.
و نيز می خواهم از بانوی ارجمندی که اين موسسه را بنياد نهاده به نوبه خود به خاطر آموزش هنرمندان جوان و ايجاد زمينه ی خلاقيت برای آن ها تشکر کنم.

برای دريافت نشانی و اطلاعات بيشتر به اين سايت مراجعه کنيد: www.omid-e-mehr.org

طنز و تراژدی؛ توضيح در مورد يک مطلب
در شماره ی گذشته ی کشکول مطلبی نوشتم زير عنوانِ "کاپيتان عزرائيل سفر خوبی برايتان آرزو می کند". متاسفانه اين نوشته باعث رنجش خاطرِ خواننده ی ارجمندی شده است و مرا مورد انتقاد قرار داده اند که چنين حادثه ای را نبايد به شکل طنز در آورد و آن را به اين صورت نوشت.

من معتقدم، يک نوشته، بايد مانند يک اثر هنری خود به اندازه ی کافی گويا باشد و نويسنده برای توضيح نوشته اش به شرح و تفسير و بدتر از همه توجيه متوسل نشود. اگر خواننده ی عزيز از نوشته ی من برداشت طنز و شوخی کرده اند، لابد نوشته ی من به اندازه ی کافی گويا و رسا نبوده و نتوانسته به طور مستقل احساس واقعی مرا به ايشان منتقل کند.

من اين مطلب را به قصد طنز ننوشتم و در طول مدت نوشتن به خاطر مرگ ده ها انسان به شدت عصبانی بودم (بازتابِ اين عصبانيت را مثلا می شود در اين جملات ديد: "...ولی عزرائيل گاه بد جنسی می کند و مرگِ با زجر نصيب مسافر می کند. مثلا مسافر بخت برگشته زنده زنده، در حالی که با کمربندِ نجات به صندلی اش قفل شده می سوزد. بالاخره اين جا سوئيس نيست (يا هر گورستانِ ديگری که قبلا اسم اش را آورديم و الان از شدت عصبانيت و غيظ حوصله نداريم دوباره نام شان را تکرار کنيم). همه مُرده اند..."

من بر خلافِ استاد بهاءالدين خرمشاهی که تلفيق طنز و تراژدی را جايز می شمارند، چندان تمايلی به طنز ساختن از تراژدی ندارم چرا که وقتی خود را به جای مخاطب و بخصوص بازماندگان قرار می دهم چنين طنزی را خوشايند نمی يابم. حتی در حادثه ی توپولوف، جريانِ سه جودوکار نوجوانِ از مرگ رسته و سه جودوکار بزرگ‌سالِ به کام مرگ رفته را موضوعِ نوشته ای کرده بودم که از خير انتشار آن گذشتم و آن را روانه ی سطل زباله ی ويندوز کردم.

اما، طنزنويس -و در موردِ شخصِ من "کشکول نويس"- نه فقط به فکر بازماندگان حوادث، که بايد به فکر هشدار دادن به مسئولان و مخاطبان نيز باشد. طنزنويس نمی تواند بيش از حد استريل عمل کند چرا که نوشته اش از خاصيت می افتد. اگر بخواهد بيش از حد به نوشته ای فکر کند، ممکن است ترس از واکنش منفی اين و آن بر او غلبه کند و ناچار به خودسانسوری و جرح و تعديل شود که برای نويسنده، آن هم نويسنده ی طنز سمّ است.

به هر حال در نوشته ی ياد شده، اين جانب به طور کلی قصد طنزنويسی نداشتم، و با زبانی تلخ و عصبانی، حادثه ی مرگباری را به شيوه ی خودم تصوير کردم. اگر هم طنزی بدان راه يافته، طنزی ست تلخ و زهرآگين و روی سخن ام با مسئولان اين گونه حوادث است.

هنوز يک هفته از آن سانحه نگذشته، سانحه ی ديگری رخ داد و عده ای از مسافران هواپيمايی آريا قشم کشته شدند. خودِ کاپيتان هواپيما نيز که خارجی بود متاسفانه کشته شد. کاسه کوزه را هم طبق معمول بر سر مرحوم کاپيتان شکستند، که چرا "گازش را گرفته" و ۵ دقيقه زودتر به مشهد رسيده، و چرا مدير شرکت را در مرحله ی فرود به کابين راه داده است. اما کسی از ترمزهای هوايی باز نشده سخن نگفت. از "علت"ِ عجله و سرعت بيش از حد مُجاز سخن نگفت. از قراضه بودن اين هواپيمای کرايه ای سخن نگفت. از حوادث مشابهی، که مثلا خلبان روسی مقداری ودکا صرف نموده بود، و نزديک بود به جای باند مشهد در جاده ی نيشابور فرود بيايد سخن نگفت.

به اعتقادِ خواننده ی عزيزی که نوشته ی من باعث رنجش ايشان شده چه بايد کرد؟ نبايد چيزی گفت و نوشت و هشدار داد چرا که تعدادی از هم وطنان ما در اين حادثه کشته شده اند؟ نبايد چيزی گفت و نوشت و هشدار داد چرا که ممکن است نوشته ی ما باعث دل آزردگی شود؟ يا بايد فقط به يک بحث فنی و تکنيکی قناعت کرد و مثل خبرنويسان به سوژه از زاويه ی معمول نگريست؟

باری، اگر اين توضيحات برای خواننده ی ارجمند ما کافی نباشد، من عذرخواهی می کنم. در پايان، بخشی از نوشته ی بهاءالدين خرمشاهی را که رابطه ی طنز و تراژدی را نشان می دهد و ارتباطکی هم با موضوع بحث ما دارد می آورم:
"... اين پيشگفتار کوتاه را با شرح و بيان يک – دو رخداد واقعی که نمونهء نمايانی از جمع طنز و تراژدی است، به پايان می برم. چند سال پيش يا شايد چند دهه پيش دولت ايران با کمک روسيه تصميم به ساختن هواپيمای پيشرفتهء مسافربری روسی گرفت. به جمعی از فناوران هوا-فضايی ايرانی تعليمات لازم و کافی داده شد. پايگاه ساخت اين نوع هواپيمای روسی، به خودياری ايرانيان، در يکی از شهرهای بزرگ کشورمان بود. چند سال طول کشيد تا طرح کامل شد و در روز فرخنده ای قرار شد آن هواپيما با مسافر از شهرشان به عزم تهران پرواز کند. پيش از آن يا هم زمان، صلاح ديدند که تيمی مرکب از استادان و استادان هوايی-فضايی روسی که در تعليم به آموزندگان ايرانی همکاری داشته بودند، برای افتتاح نخستين پرواز اين هواپيما، جمعاً با يک هواپيما از همين نوع و مدل به تهران و آن شهر پرواز کنند و خبرگزاريهای ايرانی/روسی/جهانی اين واقعه را به اصطلاح پوشش خبری می دادند. متاسفانه، به دليلی که بر نگارندهء اين سطور آشکار نيست، هواپيمای روسی با جمعی از استادان ورزيده که مسافر آن بودند مدتی پس از پرواز، سقوط کرد. و همهء سرنشينانش کشته شدند. و مدل ايرانیِ همان هواپيما هنوز هم اجازهء پرواز –ولو آزمايشی- پيدا نکرده است..." (طنز و تراژدی، بهاءالدين خرمشاهی، انتشارات ناهيد، چاپ اول، ۱۳۸۷، صفحات ۱۰ و ۱۱).

تفسير خبر کشکولی
* خاتمی، موسوی، کروبی و ده ها چهره ی شاخص اصلاح طلب خطاب به مراجع تقليد- از اشاعه‌ بيدادگری در جمهوری اسلامی جلوگيری کنيد! «خبرنامه گويا»
** مراجع تقليد [با ترس و لرز]- آقايان دست از سر ما بردارند. مگر يادشان رفته بر سر آقای شريعتمداری و آقای منتظری چه آمد؟!

* سانحه فرودگاه مشهد: خلبان مقصر است «ايلنا»
** عقب مانده ی ذهنی- خب معلوم است؛ مگر غير از خلبان کس ديگری هم می تواند مقصر باشد؟!

* دستخط آيت الله منتظری در تکذيب شايعه پراکنی ها و دروغ افکنی های سايت رجانيوز «دفتر آيت الله منتظری»
** - قربان حضرت‌عالی دستخط که هيچ، شخصا در تلويزيون هم حاضر شويد و بگوييد اين ها را خودم نوشته ام، اين رجانيوز باز خواهد گفت، بازماندگان هاشمی معدوم در دهانِ ايشان بلندگو کار گذاشته اند، صدای خودش نيست!

* ارجاع بيش از‌١٠هزار کودک کار و خيابان به بهزيستی «همشهری»
** احمدی نژاد- ان شاءالله از اين نظر نيز روزی به هندوستان خواهيم رسيد و رکورددار خواهيم شد. فعلا بايد بيشتر کار کنيم و زحمت بکشيم تا به اين هدف نائل آييم...

* توقف عمليات آسفالت‌ريزی در ارتفاعات دماوند «همشهری»
** آقای آرزومند- يعنی ممکن است روزی هم عمليات آسفالت ريزی در دهان ما متوقف شود؟!

* شهادت محسن روح الامينی، فرزند مشاور محسن رضايی در زندان اوين «موج سبز آزادی»
** بازجوی مربوطه- پنج سال ديگه، نوبت خود روح الامينی و رضايی هم می شود. کجاش رو ديدی؟!

* آيا واقعا ۵۰ نفر نامه‌ خبرگان رهبری را امضا کرده‌اند؟ «موج سبز آزادی»
** - نمی دانيم. ولی می دانيم ۳۸ نفر واقعا نامه خبرگان رهبری را امضا نکرده اند. طفلکی رهبر!

* تيم کشتی جوانان مازندران با اتوبوس به ارمنستان می رود «اعتماد»
** - اوخ اوخ! اتوبوس و گردنه ی حيران! گفتيم گردنه ی حيران، يادمان آمد بگوييم لطف کنيد اسم جوانانی که در شهرشان مانده اند و اسم بزرگ‌سالانی که به جای آن ها سوار اتوبوس شده اند يک جا يادداشت کنيد، کار از محکم کاری عيب نمی کند.

چيزی که حد و اندازه ای ندارد...
"سرقت اعضای بدن شهيده حجاب در آلمان. منابع خبری از سرقت برخی اعضای بدن شهيده حجاب در آلمان خبر دادند. به گزارش سايت «المصريون»، برخی از اعضای بدن دکتر مره الشربينی شهيده حجاب در آلمان سرقت شده است. بر اساس اين گزارش، احتمالاً کليه و کبد شهيده حجاب از سوی پزشکی قانونی آلمان به سرقت رفته است." «کيهان»

خبر جالبی بود گفتم شما هم از خواندنِ آن بهره مند شويد. اصولا خبرها و تفاسير کيهان يکی از يکی خواندنی تر و اعجاب انگيزتر است. خلاقيت خبری حد و اندازه ای دارد که اگر خبرنويس ژنی باشد و خلاقيت از حد بگذرد خبر تبديل به اثر هنری می شود. واقعا اين خبر به يک اثر هنری ماننده است که خواننده را حيران و انگشت به دهان می کند. به نوشته کيهان، غسالِ پيکر "مطهر"ِ شهيده الشربينی، متوجه می شود که وزن بدنِ شهيده "از حد طبيعی کمتر است" و نتيجه می گيرد که کليه و کبد شهيده به سرقت رفته است! ايشان لابد وزن کليه و کبد را تک به تک می داند، و به يک بلند کردن جسد می تواند تشخيص دهد که کدام قطعات از بدن بيرون آورده شده و کدام باقی مانده است. بيهوده نيست که من روزی ۱۰۰ تومان می دهم وکيهان می خرم. مطالبِ آن به اندازه ی يک کتاب جنايی هيجان انگيز است.

فردوسی طرفدار کشتار جمعی
"[راوی: حکيم ابوالقاسم فردوسی شاعر جنگ؛ ژنوسيد؛ کشتار جمعی] چو ايران نباشد تن من مباد. اوکی. بدين بوم و بر زنده يک تن مباد! [مصاحبه گر: يعنی وقتی من نيستم هيشکی نباشه]. وقتی که ايران نباشه، هيچکس نباشه، بدبخت اون ياروهايی که هزار سال مونده بود که در امريکا کشف بشن، هنوز کريستف کلمب نرفته بود اون‌جا، سرخپوست هايی که اونجا بودند، ماياها، ازتک ها، نباشن چون ايران نيست؟!... [مصاحبه گر: زعم قبول جامعه چی ميشه پس؟] نه، نگيد اين حرف رو. اين چون به رفراندوم ارتباطی نداره... قضاوت شخصی بکنيم..." «تلويزيون بی بی سی، بخشی از يک گفت و گو»

هم مصاحبه گر، هم کسی که با او مصاحبه می شود بزرگ اند؛ آن قدر بزرگ که شک کردم اين مطلب را بنويسم. بالاخره حدّ خود را بايد دانست و اين ربطی به فروتنی کاذب ندارد. همان فروتنی که معمولا ما ايرانيان غرور و خودپسندی را در لابه لای آن پنهان می کنيم.

اما اين موضوعی ست که بايد مطرح شود چون بسياری در باره ی آن اشتباه می کنند. بخصوص جوانان، که ممکن است واقعا تصور کنند فردوسی شاعر جنگ بوده، و طرفدار کشتار جمعی. قبلا هم نظرهايی در باره ی بچه باز بودن حافظ و کافر ستيزی مولانا ابراز شده بود که تا آن جا که از چون منی ساخته بود سعی کردم نادرستی يا خارج از ظرفِ مکان و زمان بودنِ شان را نشان دهم. به هر حال اميدوارم آن چه با اين معلومات اندک و غيرتخصصی می نويسم حمل بر گستاخی نشود.

زنده ياد فرج الله ميزانی –با اسم مستعار ف. م. جوانشير- از اعضای رهبری حزب توده ايران، کتابی نوشته بود به نام "حماسهء داد" که چاپ دوم آن در سال ۱۳۶۰ در تهران منتشر شد و فکر می کنم، اين اواخر، چاپ جديدی از آن را پشت ويترين کتاب‌فروشی ديده باشم –که صد در صد از ديدن اين چاپ جديد مطمئن نيستم و احتمال اين هست که اشتباه کنم. در اين کتاب به شاهنامه فردوسی از زاويه ی جديدی نگريسته شده و نکاتی مورد توجه و دقت قرار گرفته که تا پيش از آن سابقه نداشته است. مهم ترين نکته ای که زنده ياد جوانشير در اين کتاب بر آن انگشت نهاده، مسئله ی تحريف شاهنامه است. نه اين که ايشان خود کاشفِ تحريف ها باشد، اما آن چه را که بزرگانی از قبيل بهار و مينوی در اين خصوص اظهار کرده اند در يک جا گرد آورده و عمق فاجعه را به خواننده نشان داده است. يکی از اين فجايع، همين بيت بسيار مشهورِ چو ايران نباشد تنِ من مباد است که کلاً مجعول است و اصلاً سروده ی فردوسی نيست. جوانشير به نقل از شادروان ملک الشعراء بهار می نويسد:
"بيت بی نهايت معروف «چو ايران نباشد تن من مباد...» اصلا از فردوسی و شاهنامه نيست و در هيچ نسخه ای از شاهنامه چنين بيتی ديده نشده است. شادروان بهار ضمن تاکيد اين مطلب يادآوری می کند که در شاهنامه بيتی که مصرع اول آن شبيه اين بيت باشد مربوط به داستان رستم و سهراب است. در مکالمهء سهراب با هجير از قول هجير گويد: چو گودرز و هفتاد پور گزين / همه نامداران ايران زمين // نباشد به ايران تن من مباد / چنين دارم از موبد پاک ياد. شادروان ملک الشعرای بهار پس از ذکر اين مطلب با تعجب و نگرانی می پرسد: «راستی مصرع «بدين بوم و بر زنده يک تن مباد» از کجا پيدا شده؟ چه کسی اين مصرع را بر اين قطعه افزوده؟ عجيب است که اين شعر طوری در تهران شايع شده که در قائمهء مجسمهء فردوسی هم نقاری گرديده و بر هر زبانی روان است.» (ملک الشعرای بهار: فردوسی نامه، مرکز نشر سپهر، تهران، ۱۳۴۵، صفحهء ۱۶۶). مجتبی مينوی هم تصريح می کند که اين بيت از شاهنامه نيست...: «اين بيت از فردوسی نيست. در تمام شاهنامه چنين بيتی نيست. يک وقتی يک کسی نمی دانم که دلش خواسته است چنين بيتی بسازد و به فردوسی نسبت دهد. به من می گويند اين بيت از گرشاسب نامهء اسدی است. نمی دانم. آنجا آنرا نديدم... اشعار بی پدر و مادر را پهلوی هم قرار داده اند و اسم آن را شاهنامه گذاشته اند. بنده وقتی می گويم اين شعر مال فردوسی نيست می گويند آقا تو وطن پرست نيستی... آقا اين وضع زندگی نيست... افرادی می خواهند احساسات وطن پرستی مردم را بدين وسيله تحريک کنند و بالا بياورند هر چه دلشان خواست در آن می گنجانند و هر چه در آن گنجانيده شده قبول می کنند و می گويند اين شاهنامهء ملت ايران است» (فردوسی و ادبيات حماسی، تهران، صفحه ۱۶۶-۱۶۷). به نظر معتبر و قاطع بهار و مينوی بايد يک نکته را افزود و آن اين که مضمون وحشتناک اين بيت با روح و جان فردوسی تناقض دارد و چنين بيتی اصولا نمی تواند از شاهنامه باشد. کسی که با شاهنامه نخستين آشنايی را پيدا کند در برابر صلح خواهی و انسان دوستی فردوسی بطور کلی و ايران دوستی او بويژه سر تعظيم فرود می آورد. اين مرد بزرگ حماسه سرا که ميدان های رزم را با چنان استادی ترسيم کرده، از مرگ نابحق حتی يک انسان همواره نگران است و از قتل و ويرانی نفرت دارد و در هر فرصتی قدرتمندان جهان را به آبادانی و پرهيز از خونريزی دعوت می کند. او در سرتاسر شاهنامه اين افسوس را به گونه های مختلف تکرار می کند که «دريغ است ايران که ويران شود». چگونه ممکن است چنين کسی زبانش بگردد که دربارهء زنده نماندن يک تن در اين مرز و بوم شعر بگويد؟... (حماسهء داد، ف.م. جوانشير، چاپ دوم، ۱۳۶۰، صفحات ۲۳ و ۲۴).

شاهنامه ی مورد استناد و قبول جوانشير، شاهنامه ی چاپ مسکوست. در اين شاهنامه بيت مزبور چنين آمده است:
چو گودرز و هفتاد پور گزين / همه پهلوانان با آفرين // نباشد بايران تن من مباد / چنين دارم از موبد پاک ياد (شاهنامهء فردوسی، آکادمی علوم اتحاد شوروی، ادارهء انتشارات دانش شعبهء ادبيات خاور، مسکو، ۱۹۶۶، جلد دوم، ابياتِ ۶۳۳ و ۶۳۴، صفحه ی ۲۱۹).

اما ممکن است بعضی از خوانندگان، آن چه را که در شاهنامه ی چاپ مسکو آمده بخشی از توطئه ی روس ها برای از بين بردن عِرْق ملی و ميهنی ايرانيان و سوق دادنِ آن ها به طرفِ انترناسيوناليسم بدانند. به همين لحاظ به دو شاهنامه ی ژول مُل (*) و استاد جلال خالقی مطلق نيز نگاهی می اندازيم تا خيال مان از اين بابت آسوده شود. در شاهنامه ی ژول مل آمده است:
چو گودرز و هفتاد پورِ گُزين / همه نامداران با آفرين // بماند به ايران، تنِ من مباد / چنين دارم از موبد پاک ياد (شاهنامهء فردوسی، به کوشش پرويز اتابکی، بر اساس شاهنامهء ژول مول، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۷۵، کتاب يکم: دفتر يکم و دوّم، ابياتِ ۸۳۹ و ۸۴۰، صفحه ی ۳۵۸).

و در معتبر ترين شاهنامه ای که تا به امروز منتشر شده است، يعنی شاهنامه ی استاد جلال خالقی مطلق، اين ابيات چنين نوشته شده است:
چو گودرز و هفتاد پور گزين / همه پهلوانانِ باآفرين // نباشد به ايران، تن من مباد / چُنين دارم از موبد پاک ياد (شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی، به کوشش جلال خالقی مطلق، مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، چاپ اول، ۱۳۸۶، دفتر دوم، ابياتِ ۵۹۸ و ۵۹۹، صفحه ی ۱۶۶).

ذکر اين نکته را در همين جا لازم می دانم که نبودنِ بيت چو ايران نباشد، نافی ايران گرايی فردوسی و شاهنامه نيست. بخشی از اين ايران گرايی، با ديد امروزی ما مثبت است، بخشی منفی. بر اين "ديدِ امروزی" بايد بسيار تاکيد کرد. جناب خالقی مطلق ايران گرايی شاهنامه را زير چهار عنوان اصلی بر می شمرد: ۱- نگهداشتِ فرهنگِ ايران ۲- آرمان معنوی شاهنامه ۳- پاسداریِ زبانِ فارسی ۴- پيامِ ملّی شاهنامه (سخن های ديرينه، مجموعه مقاله درباره ی فردوسی و شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، نشر افکار، چاپ سوم، ۱۳۸۸، صفحات ۲۴۷ و ۲۴۸) که اين آخری –که دعوی فردوسی هم نيست بل که فردوسی وارث و ناقلِ آن است- به قول جناب استاد تنها به پاسداری از مرز و بوم ايران محدود نمی گردد و "دعویِ ايرانی در رهبری جهان" دارد (اميدواريم که چشم احمدی نژاد به اين نوشته نيفتد!)

اين تنها بيت مسئله دار در شاهنامه نيست. اگر به ابيات مشهور ديگری مثلِ "همه سر به سر تن به کشتن دهيم / از آن به که کشور به دشمن دهيم" در داخلِ متن، نگاهی دقيق تر بيندازيم و چند بيتِ پيش از آن را هم بخوانيم، متوجه نکات جالبی می شويم که متاسفانه بيان آن در اين مختصر نمی گنجد.

* نام کامل و صحيحِ اين خاورشناسِ آلمانی يوليوس فُن مُل (Mohl) است. در ايران به ژول مول (Moul) مشهور است و اين تلفظ احتمالا از تلفظ فرانسوی نام او ناشی شده است.


[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016