در همين زمينه
21 تیر» از گاز گرفتنِ پستان بی بی سی تا مقالات اخير آقای گنجی15 تیر» از آکسيون بيلاخ و کنف کردن حکومت تا آگهی مناقصه وزارت کشور 4 تیر» فوقالعاده انتخابات ۵: آقای سازگارا ما مردم عادی هستيم نه پارتيزان و چريک! 30 خرداد» فوقالعاده انتخابات ۴: پيام حضرت امام زمان (عج) به آيتالله خامنهای 28 خرداد» فوقالعاده انتخابات ۳: آقای خامنه ای عُمّال شما آشوبگر و آتشافروزند نه معترضان مسالمتجو
بخوانید!
28 تیر » طرح آسفالت كردن دماوند، دسته گل سازمان ميراثفرهنگي (+ کاریکاتور)، همشهری
28 تیر » از نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد تا دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان 28 تیر » چرا آثار جاويدان موسيقي تكرار ناپذيرند؟، همشهری 28 تیر » داد من از درد بود، روايت پرويز پرستويي از خسرو شکيبايي، مراسم تدفين و هنر بازيگري او 28 تیر » 10 درصد سقوط هاي جهاني توپولف در ايران، ابتکار
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد تا دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان کشکول خبری هفته (۹۰)
ليبَ هِر احمدی نژاد دولت فعلی ما –که متاسفانه خود را به يهوديان فروخته- دولتی خودباخته است که ذره ای عِرْقِ ملی و ميهنی ندارد. اين دولت ذليل حتی حاضر شد تن به خفت تبديل پول ملی ما يعنی دويچه مارک به يوروی بی اصل و نسب بدهد و ما مردم اصيل ژرمن را در نزد جهانيان سرافکنده و خوار سازد. اين دولت خودباخته حتی حاضر نيست به ما ميهن پرستان واقعی اجازه دهد مثل شما موضوع هولوکاست را مورد تشکيک قرار دهيم و از مورخانِ بی طرف، صحت و سقم آن را سوال کنيم. ما می خواهيم به اهل تاريخ و سياستمداران بگوييم، اگر راست می گوييد، با مدرک به ما نشان دهيد که رهبر فقيدِ آلمان –که اسم او را هم به لحاظ قانونی اجازه نداريم بر زبان بياوريم- کجا يهوديان را کشته و سوزانده است؟ کجا بر خلاف قانون، اقدام به نابودی آنان کرده است؟ چرا دروغ می گوييد؟ چرا تهمت می زنيد؟ آری، سياستمداران ما که فرياد دمکراسی خواهی شان گوش دنيا را کر کرده است و انگشت اتهام به سمت شما می گيرند که در ايران اختناق هست و اِله است و بِلِه است، خودشان اين قدر دمکراسی به ما مردم آلمان نمی دهند تا سوالات تاريخی مان را مطرح کنيم. ما به خاطر شجاعت و جسارت شما که اين سوالات را مطرح کرديد و خواب طرفداران يهود را بر آشفتيد متشکريم. هِر احمدی نژاد اما هِر احمدی نژاد، ما در مبارزه مان با بی ريشه ها، با ضعيف ها، با خارجی ها، حواس مان هست که دوستان خودمان را نرنجانيم. ما از وقتی شما به عنوان رئيس جمهور انتخاب شديد، سعی کرديم همواره هوای ايرانيان را داشته باشيم. حتی می خواستيم رئيس مان را برای شرکت در کنفرانس بررسی واقعيت هولوکاست به تهران اعزام کنيم که متاسفانه دولت ما در همدستی با صهيونيست ها اجازه ی اين کار را نداد. قتلِ خانم مروه الشربينی به دست يکی از دوستان ما، تنها از روی تصادف بود، هِر احمدی نژاد. اولا او ايرانی و از نژاد آريايی نبود، ثانيا رفيقِ ما آن روز مقدار زيادی آبجوی هولستن را با ودکای ارزان، قاطی نوشيده بود و مقداری هم دود گرفته بود و خلاصه ذهنِ شفافی نداشت. آن خانم هم که از او به دادگاه شکايت کرده بود و دادگاه داشت رفيق ما را به خاطر توهين لفظی محکوم می کرد. رفيق همحزبی ما اگر می دانست کاری که می کند باعث رنجش شما می شود، هرگز چنين نمی کرد، و از حق خود می گذشت. بالاخره ما با شما رفيقيم، نيشت وار کومپل؟ شما پشتيبان ما هستيد و ما پشتيبان شما هستيم. من از شما خواهش می کنم، زياد به دولت ما فشار نياوريد، چون آن وقت آن ها هم به ما فشار می آورند و ما به هدفِ مشترکی که با شما در نابودی يهوديان روی زمين و اسرائيل جنايتکار داريم، نمی رسيم. هِر احمدی نژاد اعتراف سيد بن طاووس خسته و کوفته و گرما زده از نماز جمعه به خانه بازگشتم. آفتاب بر مغزم تابيده و گاز اشک آور مست ام کرده بود. آدرنالين توليد شده در اثر هيجانِ ناشی از هجوم باتون به دستانِ لباس شخصی و فرار از دست آن ها و دويدن در کوچه پس کوچه های ۱۶ آذر و بولوار کشاورز کاهش يافته و خستگی مطبوعی بر جسم ام غلبه کرده بود. آبی به سر و رويم زدم و روی مبل دراز کشيدم. کانال های ماهواره را در جست و جوی خبر بالا و پايين می کردم و صدای جيک جيک تصوير پارازيت زده و مربع مربع شده ی بی بی سی و صدای آمريکا در سرم می پيچيد. شاهدی عينی در حال بازگو کردن جريانات رخ داده در حاشيه ی نماز جمعه بود. سرم را روی کوسن گذاشته بودم و در حالی که جرعه جرعه آب دماوند را سر می کشيدم، به صدای بريده بريده ی مجری بی بی سی گوش می دادم. چشمان ام گرم شد و پلک ها روی هم افتاد. در حالت نيمه خواب نيمه بيداری، صدای جر و بحث چند نفر را می شنيدم. دوربينِ ذهن ام در فضايی مه آلود، از محيطی پر درخت به سمت محيطی محصور در ديوار های بلند، با برج های نگهبانی و سيم های خاردار تراولينگ هوايی کرد. بعد با کم کردن ارتفاع، تراولينگ خود را از ميانِ درهای آهنی، راهروهای کم عرض، پله ها، ادامه داد تا به اتاقی کوچک و نيمه تاريک رسيد. صدای جر و بحث بلند و بلند تر می شد. عربی و فارسی قاطی هم بود. معلوم نبود کی به چه زبانی سخن می گويد اما همه همديگر را می فهميدند. مردی، با چهره ای نورانی، با محاسن بلند، با حالتی روحانی، چشم بند بر چشم، در مقابل چهار پنج نفر نشسته بود و به سوالات آن ها پاسخ می داد. دوربين ذهن بدون توقف بر چهره ی مرد زوم کرد. جای چند زخم بر سر و صورت اش ديده می شد. سرش را طرف صدای سوال کننده می گرداند، و سعی می کرد پاسخ خود را به سمت صاحب صدا بدهد. آرام و متين و شمرده سخن می گفت: بازجو- يک بارِ ديگه اسمت را بگو و بگو دقيقاً چه کار کردی؟ سيد بن طاووس که اين ها را با بغض و اندوه می گفت، دوربين ذهن ام آهسته آهسته از روی چهره ی نورانی او زوم آوت و بعد تراولينگ معکوس کرد. تمام مسيری را که آمده بود، به عقب بازگشت، از درِ زندان بيرون آمد، از محوطه ی زندان گذشت، و از بالای ديوارها و سيم خاردار به سمت آسمان اوج گرفت. زمين کوچک و کوچک و کوچک شد و تاريکی همه جا را فرا گرفت... چشم ها را که باز کردم، هوا تاريک شده بود. نور تصويرِ مربع مربع شده در اثر پارازيت به چشم ام می تابيد. تلويزيون را خاموش کردم و خوابيدم... آقای ابطحی و تلاش برای آزادی وب لاگ نويسان بی نقاب را بعد از چند سال دوباره به دست می گيرم. يادداشت های شخصی سيد محمد علی ابطحی. در عطف آن اين چند کلمه به خط لاتين ديده می شود: www.webneveshteha.com . با نقطه هايی به رنگ قرمز و بزرگ. در صفحه ی اول، سال ۱۳۸۴ نقش بسته است. به همين زودی ۴ سال گذشت. ۴ سالِ پر فراز و نشيب. "وب نوشت (۲)"، نشان گر آن است که پيش تر وب نوشتِ يکی هم در کار بوده است: برای دلم. يا درست تر، دل نوشته ها. همان نوشته هايی که صاحبْ نوشته را امروز به زندان انداخته است، تا ببينيم عاقبت کار چه خواهد شد. ۳۴۰ صفحه کتاب، با موضوعاتی کوتاه و متنوع. در صفحه ی آخر، کاريکاتور آقای ابطحی که هادی حيدری آن را کشيده و به مناسبت سالگرد وب نوشت، به ايشان هديه داده است. همان که ابطحی را ايستاده با نوک پا، بر بالای آتشِ شمعِ کيکِ تولدِ يک سالگیِ وب نوشت نشان می دهد. مقدمه ی کتاب هم خواندنی ست: و در ادامه، توضيحی کوتاه در مورد خودش و وب سايت اش –که بخشی از خودش شده- می دهد. از دو اتفاق ياد می کند. از آغاز کار مجلس هفتم و معاون پارلمانی و حقوق رئيس جمهور بودن و استعفا و دريافت حکم مشاورت و کم شدن دسترسی به اطلاعاتِ مستقيم دولت و تغيير در نوشته های وب نوشت. اتفاقِ دوم، استعفا از معاونت رئيس جمهور ولی جدا نشدن از فکر و انديشه ی اصلاح طلبانه. احساس آزادی بيشتر در نوشته ها و تبديل دفاع غيرعلنی از حقوق مردم به دفاع علنی: اکنون آقای ابطحی در زندان و ما در بيرون از زندان هستيم. ايشان هزينه ی کلانِ آزادی خواهی اش را امروز دارد می پردازد. بر ما وب لاگ نويسان است که برای آزادی ايشان تا جای ممکن تلاش کنيم. تاکيد ما بيشتر از آن رو بايد باشد که ايشان يک وب لاگ نويس است و بر خلاف ديگران که صرفا به خاطر عمل سياسی به زندان افتاده اند، به خاطر نوشته هايش گرفتار شده است. از آقای خاتمی و کروبی که آقای ابطحی در راه هدف های ايشان تلاش می کرد فعلا خبری نيست. اگر هم خبری هست، آن را علنی نکرده اند و به نظر می رسد که کاری از دست شان برای آزاد کردن معاون و مشاور سابق شان بر نيامده است. همان طور که آقای ابطحی در مورد حقوق وب لاگ نويسان و آزادی آنها نوشت، ما هم به تاسی از ايشان می نويسيم: دفاع از آقای ابطحی و ديگر نويسندگان در بند، دفاع از خود ماست. سکوت، بيش از هرکس به خودمان آسيب خواهد زد. با صدايی رسا، به ظلمی که بر همه ی ما می رود اعتراض کنيم. با صدايی رسا، خواهان آزادی آقای ابطحی و تمام نويسندگان در بند شويم. کاپيتان عزرائيل سفر خوبی برايتان آرزو می کند *** "يکی از خلبانان شرکت هواپيمايی کاسپين پس از مشاهده محل سقوط هواپيمای پرواز ۷۹۰۸ گفت: تاکنون در هيچ سانحه هوايی مسافران و هواپيما اينگونه متلاشی نشده بودند و اين حادثه بسيار نادر و کم نظير است. خلبان پرويز الماسی که به منظور شرکت در مراسم يادبود درگذشتگان سانحه اخير و بويژه ابراز همدردی با خانواده کادر پروازی به محل سقوط هواپيما آمده بود ، درحالی که بشدت از ديدن محل سقوط متاثر شده بود در گفتگو با خبرنگار مهر در قزوين گفت: بيش از ۳۵ سال سابقه پرواز با هواپيماهای مختلف را دارم و چندين سانحه هوايی را از نزديک و از طريق فيلم ديده ام ، اما با جرات بايد بگويم از ديدن اين صحنه ها شگفت زده شدم و باور نکردم که اين هواپيما بعد از سقوط اينگونه متلاشی شده باشد..." «مهر» ۱۶۸ انسان بی گناه کشته شده اند، انگار نه انگار. اين بار اول نيست، بار آخر هم نخواهد بود، انگار نه انگار. زندگی جريان دارد؛ عده ای از ما سوار هواپيما خواهيم شد، برخی به مقصد خواهيم رسيد، برخی هم سقوط خواهيم کرد و کشته خواهيم شد، انگار نه انگار. اين جا سوئيس نيست (اين اصطلاح است والا در موضوع بحث ما جاهای بهتری را می توان نام برد، مثلا قطر، مثلا امارات، مثلا سنگاپور، و همين بدبخت بيچاره های ديروز و خوشبخت های امروز که بهترين شرکت های هواپيمايی دنيا را در اختيار دارند)، باری اين جا سوئيس نيست که شرکت های هواپيمايی ما برای مان هواپيماهای نوی ارباس و بوئينگ بخرند. اين جا ايران است و برای ما توپولوف ۲۲ ساله از روسيه و فوکر ۱۸ ساله از ترکيه می خرند، تا چشم مان کور، دند مان نرم، سوارشان شويم و به جای رسيدن به مقصد، به بهشت برسيم: بعد، ما با لبخندی حاکی از حماقت و جهالت، و اين که نه بابا، اين جور حوادث برای ما اتفاق نمی افتد، و ما از اين شانس ها نداريم که يک ضرب به بهشت برويم، کمربندهايمان را محکم می بنديم و به اميد رسيدن به مقصد، به اميد ديدن همسر و فرزند، به اميد رسيدن به محل کار، به اميد رسيدن به محل تحصيل، به اميد رسيدن به مسابقات جهانی و به هزاران اميد ديگر ريلکس، پشتی صندلی خودمان را به صورت عمودی در آورده و به علامت نکشيدن سيگار توجه می کنيم. به درهای خروجی که اينجا اينجا وَ اينجا هستند (دو دست جلو، دو دست عقب، دو دست بغل) و نحوه ی کشيدن کش ماسک به پسِ کلّه توجه می کنيم. هواپيما با لرزشی مختصر که قاعدتا برای ما مسافران عادی طبيعی ست از روی زمين بلند می شود و اوج می گيرد. آن بالا چشم خداوند به ما می افتد که تا دقايقی ديگر ما را تحويل خواهد گرفت. کاپيتان عزرائيل لبخند زنان، در حالی که داس اش را به پنجره ی کابين تکيه داده، در حال ور رفتن با گاز و فرمان است. او کار زيادی قرار نيست انجام دهد. هواپيما اين قدر قديمی و فرسوده است که يکی دو تکان و توربولنس کافی ست تا يک جاييش بشکند و سقوط از ارتفاع ۳۰۰۰۰ پايی تا عمق ۱۰ متری زمين به بهترين نحو انجام شود. پيش از آن البته فرصتی به مسافران عزيز داده می شود تا چای يا قهوه ی ولرمی بنوشند و به کيک وانيلی شان گاز بزنند. باز کسی باور نمی کند، که عزرائيل همان بغل نشسته و دارد شمارش معکوس می کند. بالاخره لحظه ی موعود فرا می رسد و يک تلاطم هوا، يک چاه هوايی، سازه ای را که از درون متلاشی ست، در هم می شکند. هواپيما به سمت چپ می غلتد و تازه آن جا مسافران پی می برند که مرگ فقط برای سرنشينان ساير هواپيماها نيست؛ برای آن ها هم هست. بعد همه شروع می کنند به جيغ زدن. آن هم چه جيغ هايی. هواپيما می پيچد و می پيچد تا لحظه ای که به زمين بخورد. طبيعی ست برای اين که از ارتفاع مثبتِ ۳۰۰۰۰ پا به ارتفاعِ منفیِ ۱۰ متر برسيم به زمان احتياج داريم. در طول اين زمان خيلی ها به اين موضوع فکر می کنند، که عجب غلطی کرديم سوار هواپيما شديم؛ مگر نمی دانستيم اين لگن به مقصد نمی رسد؟ مگر کور بوديم و قراضه بودن اش را نمی ديديم؟ چرا کشور ما سوئيس نيست (آن هايی که تعريف هواپيماهای قطر و امارات و سنگاپور را شنيده اند در دل شان به جای سوئيس از قطر و امارات و سنگاپور نام می برند). بعد فکر می کنند، يعنی می شود هواپيما که اين طور پايين می رود يکدفعه، به لطف الهی صاف شود و من به مقصد برسم؟ همسر و فرزندم را ببينم؟ سر قرار کاری ام حاضر شوم؟ به کلاس درس و دانشگاهم برسم؟ به مسابقات جهانی برسم؟ يعنی می شود خدا؟! غافل از اين که خداوند اين گونه مسائل را به دست بشر مختار سپرده و دخالتی در اين امور ندارد. هواپيما حالا به سطح زمين نزديک شده و عزرائيل از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد. آخ جون! ۱۶۸ تا گوشت له شده ی تازه! با خون گرم! آن هم يک ضرب و يک جا! بدون دردسرِ جان دادن و جان گرفتنِ تک به تک! بدون ورود به محيط آلوده و پر از ميکرب بيمارستان! به به!... و هواپيما گرمب به زمين می خورد. خاک و بنزين و آهن و گوشت و پوست و استخوان و چمدان و لباس و کاغذ و مانيتور لپ تاپ و عينک و کلاه کاپيتان و ساک مهماندار به اطراف می پاشد و هواپيما تا عمق ده متری در زمين فرو می رود. خدا کند همه در اين لحظه مرده باشند. ولی عزرائيل گاه بد جنسی می کند و مرگِ با زجر نصيب مسافر می کند. مثلا مسافر بخت برگشته زنده زنده، در حالی که با کمربندِ نجات به صندلی اش قفل شده می سوزد. بالاخره اين جا سوئيس نيست (يا هر گورستانِ ديگری که قبلا اسم اش را آورديم و الان از شدت عصبانيت و غيظ حوصله نداريم دوباره نام شان را تکرار کنيم). همه مُرده اند. در يک روز گرم و آفتابی، بر روی خاک شخم خورده زراعتی، گوشت و پوست و استخوانِ ۱۶۸ انسان پخش شده است. اين جا که سوئيس نيست (يا همان کشورهای زهرماری که قبلا اسم برديم). ما نمی توانيم مثل آن ها هواپيمای نو بخريم و کاپيتان عزرائيل را به داخل شان راه ندهيم. هواپيماهای ما دست دوم و بيست-سی ساله اند. بالاخره يک تَرَک کوچک در داخل سازه ی اين هواپيماهای درب و داغان عزرائيل را به هدف اش می رساند. دفعه ی بعد که سوار هواپيما می شويد، خوب به اطراف نگاه کنيد. از پله ی هواپيما که بالا می رويد نگاهی به بال و چرخ و موتور و عقب و جلوی هواپيما بيندازيد. به شما قول می دهم، با چشم غيرمسلح هم عزرائيل را در حال لبخند زدن به خودتان خواهيد ديد! قول می دهم! ما و آقای دکتر احمد زيد آبادی امکان آنلاين شدن و جست و جو ندارم. به حافظه ام رجوع می کنم. تا چند وقت پيش، "روز آنلاين" را برای ديدن مطلبی جديد از آقای زيدآبادی باز می کردم. نويسنده ای که هر کلمه از نوشته اش نمايانگر ميزانِ مسئوليت او بود در قبال خواننده. روشن و رسا می نوشت. کوتاه. با کم ترين کلمات ممکن. بازی لغوی و ادبی نمی کرد. نوشته هايش از ديدگاه ادبی زيبا نبود، اما رسا بود. درست مثل يک نوشته ی علمی. با سياست به صورت علم برخورد می کرد. می خواست مفهوم را صريح و سريع به خواننده برساند. مقاله برای آقای زيد آبادی، محل هنرنمايی نبود؛ وسيله ی انتقال پيام بود. اکنون ايشان، به مانند بسيار کسان ديگر در زندان است. من از فعاليت های سياسی ايشان بی خبرم. آن چه از ايشان ديدم همان نوشته های ايشان است و بس و به ضرس قاطع می توانم بگويم که علت اسارت ايشان همين نوشته هاست. ما خوانندگان اينترنتی، با خوانندگان روزنامه فرق داريم. خوانندگان روزنامه اگر نويسنده مورد علاقه شان در بند بيفتد، شايد از طريق پيام تلفنی، شايد با ای ميل و نامه، خواهان آزادی او شوند. اين گفته و نوشته، شايد چاپ شود، شايد نشود، -که بيشتر به خاطر شرايط حاکم بر روزنامه ها و وجود سانسور و اختناق نمی شود. اما خوانندگان اينترنتی، به خصوص خوانندگان/نويسندگان اينترنتی، دست شان برای نوشتن و اعتراض باز است. بايد نوشت، و بسيار نوشت. به تاثير کوتاه مدت آن نبايد نگاه کرد. اگر نوشته های آقای زيدآبادی را می خوانديم و بهره می برديم، امروز بر ماست که برای آزادی ايشان، و قلم ايشان، تلاش کنيم. امروز بر ماست که مطالب ايشان را از ذيل آرشيوها بيرون بکشيم و نگذاريم غبار فراموشی روی آن ها را بپوشاند. اين کم ترين کاری ست که می توانيم برای آقای زيدآبادی و اهل قلم زندانی انجام دهيم. تفسير خبر کشکولی * يزدانی خرم: انقلاب کرديم که زن هايمان کشتی نگيرند «ايسنا» * جنگ سپاهان و استقلال بالا گرفت «اعتماد» * دانشمندان انگليسی از سلول بنيادی اسپرم توليد کردند «همشهری» * اخراج يک دختر مسلمان از امريکا «دويچه وله» * آيتالله يزدی: سکوت طولانی هاشمی حمايت از اغتشاشگران بود «فارس» * فرخلقا هوشمند درگذشت «مهر» دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان چقدر درست و قشنگ می گويد اين آقای ابراهيم فياض، نويسنده ی رجانيوز. دست اش درد نکند. از اين زيباتر نمی شد نشاط جنسی را تصوير کرد. من گاه در خيابان می ديدم، چشم آقای محترمی، به مچ پای خانمی چادری می افتد، و اين چشم، مچِ مزبور را تا لحظه ای که از ديد او خارج شود دنبال می کند، هر چه فکر می کردم چه چيز باعث اين نگاه ژرف و نافذ می شود (آن قدر نافذ که مثل اشعه ی ايکس از تمامِ پوشش ها عبور می کند و لايه های درون را بيرون می کشد)، کلمه ی مناسب را پيدا نمی کردم تا آقای فياض مقاله ی علمی اش را در رجا نيوز منتشر کرد و آن چه را که بلد نبودم به منِ کم سواد ياد داد. نشاط جنسی. تخيل جنسی. رغبت جنسی. واقعا همين طور است. آن آقا که به آن مچ آن طور خيره می شود، اصلا نمی داند، زيرِ آن چادر چگونه موجودی پنهان است؛ جوان است، پير است، زيباست، زشت است. او با تخيل جنسی خود، يک چيزی در ذهن می سازد و دچار نشاط جنسی می گردد. خدا اين حجاب را از مردان خيال پرداز نگيرد. بعضی ها حجاب را يک تکه پارچه ی سياه می بينند، توليد شده در ژاپن يا چين، ولی واقعيت فراتر از يک تکه پارچه است؛ اين يک عامل است؛ عامل تحريک و ترغيب جنسی. حالا بعضی ها، تخيل شان تا به عمل تبديل نشود آرام نمی گيرند. زن که نمی توانند بگيرند (چون پول برای برگزاری مجلس عروسی و تامين اجاره ی مسکن و مخارج زندگی ندارند). اتومبيل و "جا" هم ندارند که شب ديروقت، دور تا دور عباس آباد و تخت طاووس بزنند و موجودی موقت برای تبديل تخيل جنسی به واقعيت جنسی بيابند (ببخشيد اگر می گويم عباس آباد و تخت طاووس چون وقتی راجع به چنين مقولاتی صحبت می کنيم، بد است بگوييم شهيد بهشتی و استاد مطهری). اين تيپ افراد، به خاطر تخيل بيش از حد جنسی، همان طور که چندی پيش در صفحه ی حوادث روزنامه های پايتخت خوانديم، يک پسر يا درست تر بگويم مرد ۱۹ ساله را گير می آورند و با تهديد چاقو، در گوشه ای خلوت، تخيل خودشان را به حقيقت تبديل می کنند. يا زن شوهر دار را که در اتومبيل کنار شوهرش نشسته با تهديد قمه پياده می کنند و به تخيل خود جلوی چشم شوهر فلک زده صورت واقعی می دهند. يا مثل جوان ساکن پاکدشت هر بچه ای را که ببينند، تخيل شان اوج می گيرد و بعد برای اين که تحققِ تخيل کار دست شان ندهد بچه ها را سر به نيست می کنند. اين شدت و حدّتِ در ابراز نشاط، از همان چند سانتيمتر مربع مچ پا، يا ساق دست، و به طور کلی، برجستگی های پيچيده در حجاب نشات می گيرد و ارزش اين سمبلِ عفاف را به ما ايرانيان نشان می دهد. الحق والانصاف راست می گويد آقای فياض که غربی ها دچار بی رغبتی جنسی هستند. در خارج، دختران ماه رو و سيمين بر، با بدن نيمه برهنه و گاه تماماً برهنه، در انظار عمومی ظاهر می شوند، و دريغ از رغبت مردان. کجا ديده شده، کسی در غرب مزاحم اين دختران زيبارو و خوش اندام شود؟ به حساب ايران ما اگر باشد، يک نفر از اين دختران، نبايد سالم به منزل برسد ولی آن ها با خيال آسوده، در خيابان قدم می زنند، سوار مترو و اتوبوس می شوند، در پارک ها و لب دريا آفتاب می گيرند، و هيچ مردی مزاحم آن ها نمی شود. غير از اين است که مردان غربی به خاطر نبودن حجاب دچار بی رغبتی و سردی مزاج شده اند؟ غير از اين است که اگر دختران اروپايی هم مثل دختران ايرانی، حجاب بر سر می کردند، چشم مردان دائما به دنبال نقطه ای قابل ديدن از بدن آن ها بود، و کلی متلک جنسی می شنيدند تا تخيل متلک گوينده آرام شود؟ حرف راست را بايد از هر کسی شنيد، حتی از رجا نيوز. آقای ابراهيم فياض، دست مريزاد! Copyright: gooya.com 2016
|