یکشنبه 28 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد تا دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان

کشکول خبری هفته (۹۰)
ف. م. سخن


نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد
"رييس‌جمهور با اشاره به ماجرای تأسف‌بار هفته گذشته دادگاه آلمان و شهادت خانم مروه الشربينی تصريح کرد: اين ماجرای تأسف‌بار سندی بر فساد دستگاه قضايی اين کشور و رسوايی سازمان ملل متحد است. به گزارش گروه دريافت خبر ايسنا محمود احمدی‌نژاد در آغاز نشست عصر روز يکشنبه هيات دولت اين ماجرای تأسف‌بار را چنگ و دندان نشان دادن به اقليت‌ها توصيف کرد و افزود: در اين مساله قاضی، ‌هیأت منصفه و دولت آلمان بايد پاسخگو باشند. رييس‌جمهور نقض حقوق شهروندی در آلمان را مورد نکوهش قرار داد و تأکيد کرد: رفتاری که اين کشور و غالب کشورهای غربی در قبال اين ماجرا می‌کنند مانند رفتارشان در قبال کشتار مردم بی‌گناه در غزه است که می‌نشستند و به کشتار مردم فلسطين می‌نگريستند و در پايان مردم فلسطين را هم محکوم می‌کردند..." «ايسنا»

ليبَ هِر احمدی نژاد
من رودلف هامِر، اهل دِرِسْدن آلمان و يکی از طرفداران پر و پا قرص شما هستم. از زمانی که شما به عنوان رئيس جمهور ايران بر سر کار آمديد و موضوع هولوکاست و دروغ بودن آن را شجاعانه در سطح جهان مطرح کرديد و در ميان بهت و حيرت جهانيان راه آلاسکا را به يهوديان اسرائيل نشان داديد و خواهان محو کشور مجعول اسرائيل از روی کره ی زمين شديد، من و دوستان ام در حزب ملی و ميهنی که عضو آن هستيم (و البته نام واقعی آن را به خاطر فشارهايی که دولت آلمان با اهرم های قانونی بر ما وارد می آورد نمی توانيم در جايی اظهار کنيم)، عاشق و شيفته ی شما شديم. شما حرفِ دل ما را در سطح بين المللی زديد و از اين بابت متشکريم.

دولت فعلی ما –که متاسفانه خود را به يهوديان فروخته- دولتی خودباخته است که ذره ای عِرْقِ ملی و ميهنی ندارد. اين دولت ذليل حتی حاضر شد تن به خفت تبديل پول ملی ما يعنی دويچه مارک به يوروی بی اصل و نسب بدهد و ما مردم اصيل ژرمن را در نزد جهانيان سرافکنده و خوار سازد. اين دولت خودباخته حتی حاضر نيست به ما ميهن پرستان واقعی اجازه دهد مثل شما موضوع هولوکاست را مورد تشکيک قرار دهيم و از مورخانِ بی طرف، صحت و سقم آن را سوال کنيم. ما می خواهيم به اهل تاريخ و سياست‌مداران بگوييم، اگر راست می گوييد، با مدرک به ما نشان دهيد که رهبر فقيدِ آلمان –که اسم او را هم به لحاظ قانونی اجازه نداريم بر زبان بياوريم- کجا يهوديان را کشته و سوزانده است؟ کجا بر خلاف قانون، اقدام به نابودی آنان کرده است؟ چرا دروغ می گوييد؟ چرا تهمت می زنيد؟ آری، سياست‌مداران ما که فرياد دمکراسی خواهی شان گوش دنيا را کر کرده است و انگشت اتهام به سمت شما می گيرند که در ايران اختناق هست و اِله است و بِلِه است، خودشان اين قدر دمکراسی به ما مردم آلمان نمی دهند تا سوالات تاريخی مان را مطرح کنيم. ما به خاطر شجاعت و جسارت شما که اين سوالات را مطرح کرديد و خواب طرفداران يهود را بر آشفتيد متشکريم.

هِر احمدی نژاد
نام فاميلِ من همان طور که در ابتدای نامه آوردم هامر است و هامر در زبان آلمانی به معنای چکش است. دوستانم به من به شوخی لقب هامرکوپف داده اند که معنی اش سرِ چکش يا کله چکشی می شود از بس که سر محکمی دارم و وقتی با سياه پوستی بی اصل و نسب يا خارجيان بی ريشه –مثلا تُرک ها- دعوايم می شود، با همين سر تو صورت آن ها می کوبم تا گورشان را گم کنند و به خراب شده ی خودشان باز گردند (البته منظور ما از "آسلندر قاوس" بيشتر آمريکاييان و اشغال گران آلمان عزيز ما ست و بعد از آن سياه پوستان و ترک های ترکيه و آفريقايی های گدا گشنه. و ابداً دوستانِ ايرانی ما جزو آسلندرها نيستند و ما شما را از خودمان و خودمان را از شما می دانيم). دوستانم باز به شوخی به ضربات من هامر اشلاگ می گويند که خيلی خوشم می آيد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




اما هِر احمدی نژاد، ما در مبارزه مان با بی ريشه ها، با ضعيف ها، با خارجی ها، حواس مان هست که دوستان خودمان را نرنجانيم. ما از وقتی شما به عنوان رئيس جمهور انتخاب شديد، سعی کرديم همواره هوای ايرانيان را داشته باشيم. حتی می خواستيم رئيس مان را برای شرکت در کنفرانس بررسی واقعيت هولوکاست به تهران اعزام کنيم که متاسفانه دولت ما در هم‌دستی با صهيونيست ها اجازه ی اين کار را نداد.

قتلِ خانم مروه الشربينی به دست يکی از دوستان ما، تنها از روی تصادف بود، هِر احمدی نژاد. اولا او ايرانی و از نژاد آريايی نبود، ثانيا رفيقِ ما آن روز مقدار زيادی آبجوی هولستن را با ودکای ارزان، قاطی نوشيده بود و مقداری هم دود گرفته بود و خلاصه ذهنِ شفافی نداشت. آن خانم هم که از او به دادگاه شکايت کرده بود و دادگاه داشت رفيق ما را به خاطر توهين لفظی محکوم می کرد. رفيق هم‌حزبی ما اگر می دانست کاری که می کند باعث رنجش شما می شود، هرگز چنين نمی کرد، و از حق خود می گذشت. بالاخره ما با شما رفيقيم، نيشت وار کومپل؟ شما پشتيبان ما هستيد و ما پشتيبان شما هستيم. من از شما خواهش می کنم، زياد به دولت ما فشار نياوريد، چون آن وقت آن ها هم به ما فشار می آورند و ما به هدفِ مشترکی که با شما در نابودی يهوديان روی زمين و اسرائيل جنايت‌کار داريم، نمی رسيم.

هِر احمدی نژاد
مادر من، نام مرا به خاطر شهيد راه ضديت با قوم يهود، که عمرش را در زندان گذراند و در اسارت شهيد شد، رودلف گذاشت. از بس که او قهرمان ملیِ ما، رودلف هس را دوست می داشت. او ساليان سال، تک و تنها، در قلعه ی اشپاندو در برلين زندانی بود. دلِ آريايی نژادان جهان برای او کباب بود. هر چه گفتند او را آزاد کنيد، نکردند. آن قدر نکردند تا خودکشی کرد. محل دفن او را هم معلوم نکردند تا ما برايش عزاداری نکنيم. او هم شهيدی بود مثل شهدای شما. غريب، بی کس، تنها. اما شايد ندانيد که او متولد اسکندريه مصر بود، و ما به همين لحاظ به مصر و مصريان احترام زياد قائليم. شما مطمئن باشيد اگر رفيق روسی الاصل ما اين را می دانست، هرگز به عصبانيت اش مجال بروز نمی داد خاصه آن که مصريان عزيز، همچون شما ايرانيان عزيز، دشمن صهيونيسم و نژاد يهود هستند. اين يک اشتباه بود که رخ داد، و ما اميدواريم شما اين اشتباه را بر ما دوستان و هم پيمانان ضد يهود خود ببخشيد و دولت ما را چنان تحت فشار نگذاريد که آن ها هم دوستان شما را تحت فشار بگذارند.
به اميد محو شدن اسرائيل و يهوديان از روی زمين
ميت فرويندليشن گروسن
رودلف هامر

اعتراف سيد بن طاووس
"هاشمی با ذکر روايتی که امام (ره) از کتاب منتسب به «سيدبن‌طاووس» در خصوص رای و نظر مردم در حکومت نقل کرد، اشاره کرد و گفت: در آن کتاب از قول علی‌بن‌ابی‌طالب داريم که اين ولايت متعلق به مردم است و تاکيد شده است که اگر مردم شما را قبول کردند که متولی امر شويد آن زمان مسؤوليت را بپذيريد و به ولايت خود ادامه دهيد..." «ايلنا»

خسته و کوفته و گرما زده از نماز جمعه به خانه بازگشتم. آفتاب بر مغزم تابيده و گاز اشک آور مست ام کرده بود. آدرنالين توليد شده در اثر هيجانِ ناشی از هجوم باتون به دستانِ لباس شخصی و فرار از دست آن ها و دويدن در کوچه پس کوچه های ۱۶ آذر و بولوار کشاورز کاهش يافته و خستگی مطبوعی بر جسم ام غلبه کرده بود. آبی به سر و رويم زدم و روی مبل دراز کشيدم. کانال های ماهواره را در جست و جوی خبر بالا و پايين می کردم و صدای جيک جيک تصوير پارازيت زده و مربع مربع شده ی بی بی سی و صدای آمريکا در سرم می پيچيد. شاهدی عينی در حال بازگو کردن جريانات رخ داده در حاشيه ی نماز جمعه بود. سرم را روی کوسن گذاشته بودم و در حالی که جرعه جرعه آب دماوند را سر می کشيدم، به صدای بريده بريده ی مجری بی بی سی گوش می دادم. چشمان ام گرم شد و پلک ها روی هم افتاد. در حالت نيمه خواب نيمه بيداری، صدای جر و بحث چند نفر را می شنيدم. دوربينِ ذهن ام در فضايی مه آلود، از محيطی پر درخت به سمت محيطی محصور در ديوار های بلند، با برج های نگهبانی و سيم های خاردار تراولينگ هوايی کرد. بعد با کم کردن ارتفاع، تراولينگ خود را از ميانِ درهای آهنی، راهروهای کم عرض، پله ها، ادامه داد تا به اتاقی کوچک و نيمه تاريک رسيد. صدای جر و بحث بلند و بلند تر می شد. عربی و فارسی قاطی هم بود. معلوم نبود کی به چه زبانی سخن می گويد اما همه همديگر را می فهميدند. مردی، با چهره ای نورانی، با محاسن بلند، با حالتی روحانی، چشم بند بر چشم، در مقابل چهار پنج نفر نشسته بود و به سوالات آن ها پاسخ می داد. دوربين ذهن بدون توقف بر چهره ی مرد زوم کرد. جای چند زخم بر سر و صورت اش ديده می شد. سرش را طرف صدای سوال کننده می گرداند، و سعی می کرد پاسخ خود را به سمت صاحب صدا بدهد. آرام و متين و شمرده سخن می گفت:

بازجو- يک بارِ ديگه اسمت را بگو و بگو دقيقاً چه کار کردی؟
مرد- بسم الله الرحمن الرحيم، من...
بازجو- دِ اومدی نسازی. اين فيلم ها رو اين جا بازی نکن. يک بار ديگه از اين حرف ها بزنی، می دونی که چی ميشه؟! خب، يک بار ديگه، از نو...
مرد- من سيد رضی الدين علی بن موسی معروف به سيد بن طاووس هستم. متولد ۶۶۴ قمری. و غلط کردم. اشتباه کردم. حرف زيادی زدم. نقل قول ام خطا بود. روايت ام بی سند بود. همين جا هم از کار بدی که کردم و دروغی که گفتم و نسبت ناروايی که به امير مومنان زدم توبه می کنم.
بازجو [در حالی که قاه قاه می خندد]- توبه بمونه برای بعد. هنوز دوربين ها آماده نيست. بگو چه کارها کردی؟ چه دسته گل ها به آب دادی؟ با شرح و تفصيلات.
سيد بن طاووس- من اشتباه کردم. من يک جمله گفتم و آن را به حضرت امام علی (ع) نسبت دادم. گفتم ايشان می گويند: ولايت متعلق به مردم است و اگر مردم شما را قبول کردند که متولی امر شويد آن زمان مسؤوليت را بپذيريد و به ولايت خود ادامه دهيد. در غير اين صورت آن ها را به حال خود بگذاريد. والله حاج آقا ما آدم بدی نيستيم. اهل فقه و زهد و تقوا هستيم و از شدت احتياط هرگز فتوا نداديم...
بازجو- لازم نيست از فقه و زهد و تقوا بگويی. ما گوش مان از اين حرف ها پر است. خودمان مثلا يک فقيهِ عاليقدر زاهد و با تقوا داريم برای هفت پشت مان بس است [می خندد]. ادامه بده. چيزهای تازه بگو.
سيد بن طاووس- چيز ديگری ندارم بگويم.
بازجو- دِ نشد ديگه. قرار شد همه چی رو خودت مثل آدم بگی. بذار کمک ات کنم يادت بياد [سيلی محکمی به گونه ی مردِ روحانی می زند. بعد صورت او را بی هوا به ميز می کوبد. خون از دماغ مرد فوران می کند] فکر می کنم يادت اومد [سيد بينی اش را ميان انگشت شست و اشاره می گيرد و چيزی نمی گويد]. درسته گفتی با امام زمان (عج) ملاقات داشتی؟! کرامات داشتی؟!
سيد بن طاووس [در حالی که جا خورده]- نخير درست نيست.
بازجو- خب. اين حرف ها را می اندازی در دهانِ مردم، بعد می گويی درست نيست. توو کتاب های اسلامی تمام اين فريب کاری های تو نوشته شده. اون وقت شما انکار می کنی. قرار شد با ما رو راست باشی. پيش از اين که ما چيزی بگيم، شما بايد خودت همه چيز رو بگی. نجات تو در صداقت توست. يادت باشه. خب. حالا می رسيم به روايتی که نقل کردی. برادران در اتاق بغلی تو را توجيه کردند که اشتباه کردی. درسته؟
سيد بن طاووس- بله. من در آن اتاقِ بغلی به شدت توجيه شدم. معلوم شد اشتباه کرده ام. معلوم شد، فعل منفی را مثبت ديده ام. معلوم شد نفی را تائيد ديده ام. معلوم شد نهی را امر ديده ام. کاش می مُردم و اين لحظه را نمی ديدم. به چه کارها وادار شده ام...
بازجو [با تغیّر و خشم]- چی گفتی؟!
سيد بن طاووس- چيزی نگفتم. گفتم هر چه شما بفرماييد.
بازجو- خب. اين شد حرف حساب. پس روايتِ درست چی هست؟
سيد بن طاووس- روايت درست اين هست که ولايت، اصلا و ابدا متعلق به مردم نيست، و مردم به اندازه ی بزغاله هم نمی فهمند و قبول و عدم قبول مردم، هيچ مشروعيت يا عدم مشروعيتی به همراه ندارد، و هر چه مقام عظمای ولايت بگويد همان درست است، و تمام مشروعيت در گفته ی ايشان است، و مردم غلط می کنند روی حرف ايشان حرفی بزنند، و خواستی بيش از خواست ايشان و تقاضايی بيش از تقاضای ايشان داشته باشند و هر کس را ايشان معين کنند، همان اداره کننده ی مملکت اسلام خواهد بود، چه مردم بخواهند، چه نخواهند؛ چه رای بدهند، چه ندهند؛ چه اکثريت او را قبول داشته باشند چه نداشته باشند. اصلا چه معنی دارد که مردم در باب مسائلی که از آن سر رشته ندارند اظهار نظر کنند...

سيد بن طاووس که اين ها را با بغض و اندوه می گفت، دوربين ذهن ام آهسته آهسته از روی چهره ی نورانی او زوم آوت و بعد تراولينگ معکوس کرد. تمام مسيری را که آمده بود، به عقب بازگشت، از درِ زندان بيرون آمد، از محوطه ی زندان گذشت، و از بالای ديوارها و سيم خاردار به سمت آسمان اوج گرفت. زمين کوچک و کوچک و کوچک شد و تاريکی همه جا را فرا گرفت...

چشم ها را که باز کردم، هوا تاريک شده بود. نور تصويرِ مربع مربع شده در اثر پارازيت به چشم ام می تابيد. تلويزيون را خاموش کردم و خوابيدم...

آقای ابطحی و تلاش برای آزادی وب لاگ نويسان
تا آن جا که به ياد دارم، هر دو کتابِ آقای محمدعلی ابطحی را که گزيده ی وب نوشته های ايشان است، در نوشته های چند سال پيش ام معرفی کرده ام: برای دلم و بی نقاب. چه کار خوبی ست انتشار وب نوشته ها -به طور اعم و اخص- در قالب کتاب. کتاب را بر خلاف کامپيوتر و لپ تاپ، می توان راحت در دست گرفت و در گوشه ای نشست و خواند. آن را به سهولت ورق زد و مطالب مختلف را از نظر گذراند. مجموعه ی نوشته ها را در يک جا ديد. انتخاب کرد و برگزيد و زير خطوط را خط کشيد و حاشيه نويسی کرد.

بی نقاب را بعد از چند سال دوباره به دست می گيرم. يادداشت های شخصی سيد محمد علی ابطحی. در عطف آن اين چند کلمه به خط لاتين ديده می شود: www.webneveshteha.com . با نقطه هايی به رنگ قرمز و بزرگ. در صفحه ی اول، سال ۱۳۸۴ نقش بسته است. به همين زودی ۴ سال گذشت. ۴ سالِ پر فراز و نشيب. "وب نوشت (۲)"، نشان گر آن است که پيش تر وب نوشتِ يکی هم در کار بوده است: برای دلم. يا درست تر، دل نوشته ها. همان نوشته هايی که صاحبْ نوشته را امروز به زندان انداخته است، تا ببينيم عاقبت کار چه خواهد شد. ۳۴۰ صفحه کتاب، با موضوعاتی کوتاه و متنوع. در صفحه ی آخر، کاريکاتور آقای ابطحی که هادی حيدری آن را کشيده و به مناسبت سال‌گرد وب نوشت، به ايشان هديه داده است. همان که ابطحی را ايستاده با نوک پا، بر بالای آتشِ شمعِ کيکِ تولدِ يک سالگیِ وب نوشت نشان می دهد.

مقدمه ی کتاب هم خواندنی ست:
"آنچه پيش روی شماست مطالبی است که در شش ماهه دوم سايت شخصی ام «وب نوشت» نوشته ام. من در آذرماه سال ۱۳۸۲ سايت شخصی خود را راه اندازی کردم و از آن زمان تاکنون هر روزه مطلبی نوشته ام که قسمت اول آن با نام «برای دلم» منتشر شد..."

و در ادامه، توضيحی کوتاه در مورد خودش و وب سايت اش –که بخشی از خودش شده- می دهد. از دو اتفاق ياد می کند. از آغاز کار مجلس هفتم و معاون پارلمانی و حقوق رئيس جمهور بودن و استعفا و دريافت حکم مشاورت و کم شدن دست‌رسی به اطلاعاتِ مستقيم دولت و تغيير در نوشته های وب نوشت.

اتفاقِ دوم، استعفا از معاونت رئيس جمهور ولی جدا نشدن از فکر و انديشه ی اصلاح طلبانه. احساس آزادی بيشتر در نوشته ها و تبديل دفاع غيرعلنی از حقوق مردم به دفاع علنی:
"در اين ميان حملهء وسيع و همه جانبه به حوزهء اينترنت از سوی دستگاه قضايی و نيروی انتظامی و بعضی رسانه ها اوج گرفت. تعدادی از وب لاگ نويسان به زندان افتادند و وبلاگ حوزه عنکبوتی شد و به طرز ناشيانه ای وبلاگ نويسان جزيی از دشمنان شناخته شدهء ملت معرفی شدند که با سازمان های جاسوسی جهان در ارتباط هستند! بر همهء آنان که برای انسان حرمت قايل بودند واجب بود با اين فضای وهم آلود که وبلاگ نويسان قربانيان آن بودند به مقابله برخيزند ولی برای من که روزی در دولت بودم و مورد عنايت و لطف حوزهء وبلاگ نويسی بودم، ضرورت بيشتری داشت که به اين مهم اقدام نمايم. در طیِ چند يادداشت، ظلم هايی که بر اينها رفته بود را در سايتم نوشتم و احقاق حقی شد که در نهايت منجر به ديدار آنان با رييس قوهء قضاييه شد و همهء آنها تبرئه شدند. با اينکه هزينهء سياسی و تبليغاتی فراوانی دادم ولی از اين دوران وبلاگ نويسی ام بسيار شاد و خدا را شکرگزارم..."

اکنون آقای ابطحی در زندان و ما در بيرون از زندان هستيم. ايشان هزينه ی کلانِ آزادی خواهی اش را امروز دارد می پردازد. بر ما وب لاگ نويسان است که برای آزادی ايشان تا جای ممکن تلاش کنيم. تاکيد ما بيشتر از آن رو بايد باشد که ايشان يک وب لاگ نويس است و بر خلاف ديگران که صرفا به خاطر عمل سياسی به زندان افتاده اند، به خاطر نوشته هايش گرفتار شده است. از آقای خاتمی و کروبی که آقای ابطحی در راه هدف های ايشان تلاش می کرد فعلا خبری نيست. اگر هم خبری هست، آن را علنی نکرده اند و به نظر می رسد که کاری از دست شان برای آزاد کردن معاون و مشاور سابق شان بر نيامده است. همان طور که آقای ابطحی در مورد حقوق وب لاگ نويسان و آزادی آن‌ها نوشت، ما هم به تاسی از ايشان می نويسيم:
بعد از کودتای احمدی نژاد، حملهء وسيع و همه جانبه به حوزهء اينترنت از سوی دستگاه قضايی و نيروی انتظامی و بعضی رسانه ها اوج گرفت. آقای ابطحی به زندان افتاد و وبلاگ نويسان جزيی از دشمنان شناخته شدهء ملت معرفی شدند که با سازمان های جاسوسی جهان در ارتباط هستند! بر همهء آنان که برای انسان حرمت قايل هستند واجب است با اين فضای وهم آلود که آقای ابطحی و اهل قلم قربانيان آن شده اند به مقابله برخيزند. برای ما وب لاگ نويسان که امروز آزادانه تر از روزنامه نويسان رسمی می توانيم بنويسيم ضرورت بيشتری دارد که به اين مهم اقدام نماييم. ما بايد طی يادداشت هايمان ظلم هايی که بر آقای ابطحی و ديگر اهالی قلم می رود در سايت هايمان بنويسيم و تا آزادی ايشان به اعتراض قلمی خود ادامه دهيم...

دفاع از آقای ابطحی و ديگر نويسندگان در بند، دفاع از خود ماست. سکوت، بيش از هرکس به خودمان آسيب خواهد زد. با صدايی رسا، به ظلمی که بر همه ی ما می رود اعتراض کنيم. با صدايی رسا، خواهان آزادی آقای ابطحی و تمام نويسندگان در بند شويم.

کاپيتان عزرائيل سفر خوبی برايتان آرزو می کند
"چهارشنبه، ساعت يازده و سی و سه دقيقه‏، سقوط يک فروند هواپيمای مسافری «توپولوف» در نزديکی شهر قزوين اعلام شد. سقوط هواپيمايی از شرکت «کاسپين» به مقصد ايروان در ارمنستان و کشته شدن ۱۶۸ سرنشين آن، اولين سقوط در سال ۸۸ را رقم زد." «راديو زمانه»

***

"يکی از خلبانان شرکت هواپيمايی کاسپين پس از مشاهده محل سقوط هواپيمای پرواز ۷۹۰۸ گفت: تاکنون در هيچ سانحه هوايی مسافران و هواپيما اينگونه متلاشی نشده بودند و اين حادثه بسيار نادر و کم نظير است. خلبان پرويز الماسی که به منظور شرکت در مراسم يادبود درگذشتگان سانحه اخير و بويژه ابراز همدردی با خانواده کادر پروازی به محل سقوط هواپيما آمده بود ، درحالی که بشدت از ديدن محل سقوط متاثر شده بود در گفتگو با خبرنگار مهر در قزوين گفت: بيش از ۳۵ سال سابقه پرواز با هواپيماهای مختلف را دارم و چندين سانحه هوايی را از نزديک و از طريق فيلم ديده ام ، اما با جرات بايد بگويم از ديدن اين صحنه ها شگفت زده شدم و باور نکردم که اين هواپيما بعد از سقوط اينگونه متلاشی شده باشد..." «مهر»

۱۶۸ انسان بی گناه کشته شده اند، انگار نه انگار. اين بار اول نيست، بار آخر هم نخواهد بود، انگار نه انگار. زندگی جريان دارد؛ عده ای از ما سوار هواپيما خواهيم شد، برخی به مقصد خواهيم رسيد، برخی هم سقوط خواهيم کرد و کشته خواهيم شد، انگار نه انگار.

اين جا سوئيس نيست (اين اصطلاح است والا در موضوع بحث ما جاهای بهتری را می توان نام برد، مثلا قطر، مثلا امارات، مثلا سنگاپور، و همين بدبخت بيچاره های ديروز و خوشبخت های امروز که بهترين شرکت های هواپيمايی دنيا را در اختيار دارند)، باری اين جا سوئيس نيست که شرکت های هواپيمايی ما برای مان هواپيماهای نوی ارباس و بوئينگ بخرند. اين جا ايران است و برای ما توپولوف ۲۲ ساله از روسيه و فوکر ۱۸ ساله از ترکيه می خرند، تا چشم مان کور، دند مان نرم، سوارشان شويم و به جای رسيدن به مقصد، به بهشت برسيم:
مسافران عزيز، کاپيتان عزرائيل، ورود شما را به پرواز شماره ی ۶۶۶ هواپيمايی جمهوری اسلامی ايران خوش آمد می گويد. مقصد ما بهشت برين و مدت پرواز يک ساعت و پانزده دقيقه می باشد. ابتدا تا ارتفاع ۳۰۰۰۰ پا از سطح دريا صعود و پس از آن تا عمقِ ۱۰ متر در زيرِ زمين نزول خواهيم کرد. لطفا کمربندهای خود را ببنديد و به علامت نکشيدن سيگار در طول پرواز توجه بفرماييد. کاپيتان عزرائيل سفر خوشی را برايتان آرزو می کند.

بعد، ما با لبخندی حاکی از حماقت و جهالت، و اين که نه بابا، اين جور حوادث برای ما اتفاق نمی افتد، و ما از اين شانس ها نداريم که يک ضرب به بهشت برويم، کمربندهايمان را محکم می بنديم و به اميد رسيدن به مقصد، به اميد ديدن همسر و فرزند، به اميد رسيدن به محل کار، به اميد رسيدن به محل تحصيل، به اميد رسيدن به مسابقات جهانی و به هزاران اميد ديگر ريلکس، پشتی صندلی خودمان را به صورت عمودی در آورده و به علامت نکشيدن سيگار توجه می کنيم. به درهای خروجی که اينجا اينجا وَ اينجا هستند (دو دست جلو، دو دست عقب، دو دست بغل) و نحوه ی کشيدن کش ماسک به پسِ کلّه توجه می کنيم.

هواپيما با لرزشی مختصر که قاعدتا برای ما مسافران عادی طبيعی ست از روی زمين بلند می شود و اوج می گيرد. آن بالا چشم خداوند به ما می افتد که تا دقايقی ديگر ما را تحويل خواهد گرفت. کاپيتان عزرائيل لبخند زنان، در حالی که داس اش را به پنجره ی کابين تکيه داده، در حال ور رفتن با گاز و فرمان است. او کار زيادی قرار نيست انجام دهد. هواپيما اين قدر قديمی و فرسوده است که يکی دو تکان و توربولنس کافی ست تا يک جاييش بشکند و سقوط از ارتفاع ۳۰۰۰۰ پايی تا عمق ۱۰ متری زمين به بهترين نحو انجام شود. پيش از آن البته فرصتی به مسافران عزيز داده می شود تا چای يا قهوه ی ولرمی بنوشند و به کيک وانيلی شان گاز بزنند. باز کسی باور نمی کند، که عزرائيل همان بغل نشسته و دارد شمارش معکوس می کند.

بالاخره لحظه ی موعود فرا می رسد و يک تلاطم هوا، يک چاه هوايی، سازه ای را که از درون متلاشی ست، در هم می شکند. هواپيما به سمت چپ می غلتد و تازه آن جا مسافران پی می برند که مرگ فقط برای سرنشينان ساير هواپيماها نيست؛ برای آن ها هم هست. بعد همه شروع می کنند به جيغ زدن. آن هم چه جيغ هايی. هواپيما می پيچد و می پيچد تا لحظه ای که به زمين بخورد. طبيعی ست برای اين که از ارتفاع مثبتِ ۳۰۰۰۰ پا به ارتفاعِ منفیِ ۱۰ متر برسيم به زمان احتياج داريم. در طول اين زمان خيلی ها به اين موضوع فکر می کنند، که عجب غلطی کرديم سوار هواپيما شديم؛ مگر نمی دانستيم اين لگن به مقصد نمی رسد؟ مگر کور بوديم و قراضه بودن اش را نمی ديديم؟ چرا کشور ما سوئيس نيست (آن هايی که تعريف هواپيماهای قطر و امارات و سنگاپور را شنيده اند در دل شان به جای سوئيس از قطر و امارات و سنگاپور نام می برند). بعد فکر می کنند، يعنی می شود هواپيما که اين طور پايين می رود يک‌دفعه، به لطف الهی صاف شود و من به مقصد برسم؟ همسر و فرزندم را ببينم؟ سر قرار کاری ام حاضر شوم؟ به کلاس درس و دانشگاهم برسم؟ به مسابقات جهانی برسم؟ يعنی می شود خدا؟! غافل از اين که خداوند اين گونه مسائل را به دست بشر مختار سپرده و دخالتی در اين امور ندارد.

هواپيما حالا به سطح زمين نزديک شده و عزرائيل از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد. آخ جون! ۱۶۸ تا گوشت له شده ی تازه! با خون گرم! آن هم يک ضرب و يک جا! بدون دردسرِ جان دادن و جان گرفتنِ تک به تک! بدون ورود به محيط آلوده و پر از ميکرب بيمارستان! به به!...

و هواپيما گرمب به زمين می خورد. خاک و بنزين و آهن و گوشت و پوست و استخوان و چمدان و لباس و کاغذ و مانيتور لپ تاپ و عينک و کلاه کاپيتان و ساک مهماندار به اطراف می پاشد و هواپيما تا عمق ده متری در زمين فرو می رود. خدا کند همه در اين لحظه مرده باشند. ولی عزرائيل گاه بد جنسی می کند و مرگِ با زجر نصيب مسافر می کند. مثلا مسافر بخت برگشته زنده زنده، در حالی که با کمربندِ نجات به صندلی اش قفل شده می سوزد. بالاخره اين جا سوئيس نيست (يا هر گورستانِ ديگری که قبلا اسم اش را آورديم و الان از شدت عصبانيت و غيظ حوصله نداريم دوباره نام شان را تکرار کنيم). همه مُرده اند. در يک روز گرم و آفتابی، بر روی خاک شخم خورده زراعتی، گوشت و پوست و استخوانِ ۱۶۸ انسان پخش شده است. اين جا که سوئيس نيست (يا همان کشورهای زهرماری که قبلا اسم برديم). ما نمی توانيم مثل آن ها هواپيمای نو بخريم و کاپيتان عزرائيل را به داخل شان راه ندهيم. هواپيماهای ما دست دوم و بيست-سی ساله اند. بالاخره يک تَرَک کوچک در داخل سازه ی اين هواپيماهای درب و داغان عزرائيل را به هدف اش می رساند.

دفعه ی بعد که سوار هواپيما می شويد، خوب به اطراف نگاه کنيد. از پله ی هواپيما که بالا می رويد نگاهی به بال و چرخ و موتور و عقب و جلوی هواپيما بيندازيد. به شما قول می دهم، با چشم غيرمسلح هم عزرائيل را در حال لبخند زدن به خودتان خواهيد ديد! قول می دهم!

ما و آقای دکتر احمد زيد آبادی
به صورت آفلاين هر چه در کامپيوترم می گردم، آخرين نوشته ی آقای زيد آبادی در روزآنلاين را نمی يابم. اين به روز شدنِ صفحاتِ اينترنتی هر قدر خوب است، به زير لغزيدن و محو شدن مطالب قديمی به همان اندازه بد است. نويسنده انگار پيش تر وجود خارجی نداشته است. بايد آرشيوها را به هم بزنی و جست و جو کنی، تا مطلبی از نويسنده ی مورد نظرت که اکنون به هر دليل نمی نويسد يا نمی تواند بنويسد بيابی.

امکان آنلاين شدن و جست و جو ندارم. به حافظه ام رجوع می کنم. تا چند وقت پيش، "روز آنلاين" را برای ديدن مطلبی جديد از آقای زيدآبادی باز می کردم. نويسنده ای که هر کلمه از نوشته اش نمايان‌گر ميزانِ مسئوليت او بود در قبال خواننده. روشن و رسا می نوشت. کوتاه. با کم ترين کلمات ممکن. بازی لغوی و ادبی نمی کرد. نوشته هايش از ديدگاه ادبی زيبا نبود، اما رسا بود. درست مثل يک نوشته ی علمی. با سياست به صورت علم برخورد می کرد. می خواست مفهوم را صريح و سريع به خواننده برساند. مقاله برای آقای زيد آبادی، محل هنرنمايی نبود؛ وسيله ی انتقال پيام بود.

اکنون ايشان، به مانند بسيار کسان ديگر در زندان است. من از فعاليت های سياسی ايشان بی خبرم. آن چه از ايشان ديدم همان نوشته های ايشان است و بس و به ضرس قاطع می توانم بگويم که علت اسارت ايشان همين نوشته هاست.

ما خوانندگان اينترنتی، با خوانندگان روزنامه فرق داريم. خوانندگان روزنامه اگر نويسنده مورد علاقه شان در بند بيفتد، شايد از طريق پيام تلفنی، شايد با ای ميل و نامه، خواهان آزادی او شوند. اين گفته و نوشته، شايد چاپ شود، شايد نشود، -که بيشتر به خاطر شرايط حاکم بر روزنامه ها و وجود سانسور و اختناق نمی شود. اما خوانندگان اينترنتی، به خصوص خوانندگان/نويسندگان اينترنتی، دست شان برای نوشتن و اعتراض باز است. بايد نوشت، و بسيار نوشت. به تاثير کوتاه مدت آن نبايد نگاه کرد. اگر نوشته های آقای زيدآبادی را می خوانديم و بهره می برديم، امروز بر ماست که برای آزادی ايشان، و قلم ايشان، تلاش کنيم. امروز بر ماست که مطالب ايشان را از ذيل آرشيوها بيرون بکشيم و نگذاريم غبار فراموشی روی آن ها را بپوشاند. اين کم ترين کاری ست که می توانيم برای آقای زيدآبادی و اهل قلم زندانی انجام دهيم.

تفسير خبر کشکولی
* نقض حقوق بشر؛ امر داخلی يا مسئله جهانی «بی بی سی»
** احمدی نژاد- تا آن جا که به مردم کشور ما مربوط می شود، امر داخلی، و آن جا که به مبارزان فلسطينی و زن محجبه ی مصری و گوانتانامو و ابوغريب و داويدی های امريکا مربوط می شود، مسئله جهانی.

* يزدانی خرم: انقلاب کرديم که زن هايمان کشتی نگيرند «ايسنا»
** ابراهيم فياض، نويسنده ی رجا نيوز- درست می فرمايند. زن خوب و پارسا و فرمانبردار هرگز با شوهرش کشتی نمی گيرد!

* جنگ سپاهان و استقلال بالا گرفت «اعتماد»
** شرکت کننده در نماز جمعه ی اين هفته ی تهران- در خيابان های تهران هم جنگ سپاهيان با مردم بالا گرفت.

* دانشمندان انگليسی از سلول بنيادی اسپرم توليد کردند «همشهری»
** آيات عظام در قم- کارمون در اومد. از فردا آدم های بيکار ده هزار تا سوال با ربط و بی ربط توی سايت استفتائات مطرح خواهند کرد که بايد جواب بديم.

* اخراج يک دختر مسلمان از امريکا «دويچه وله»
** حزب اللهی دل‌تنگ برای بالا رفتن از ديوار سفارت- آخ اگه امريکايی ها تو تهران سفارت داشتن؛ الان شيشه ی پنجره هاشون را با سنگ خرد کرده بوديم.

* آيت‌الله يزدی: سکوت طولانی‌ هاشمی‌ حمايت از اغتشاشگران بود «فارس»
** خبرنگار- حضرت آيت الله! سکوت طولانی آقای هاشمی که حمايت از اغتشاشگران بود. سخن گفتن شان هم که حمايت از اغتشاشگران بود. پس بهترين اتفاقی که می تونست بيفته چی بود؟
آيت الله يزدی- سکوت ابدی ايشان!

* فرخ‌لقا هوشمند درگذشت «مهر»
** صمد آقا- ها! نه‌نه آقا مُرد؟! نه، نمُرد! [با انگشت اش بازی می کند. با عصبانيت به طرف عين الله که خبر آورده خيز بر می دارد] ما چشمت رو در می آرُم. بگو که نمُرد. ايناهاش. توی تيفيليزيونه. کوری نمی بينيش؟!
روح نه‌نه آقا- نه صِمد جان. راست ميگه عين الله [عين الله: باقَرزادَه]. پسر خوبی باش. اگه می خوای من راضی باشُم، دَرسَ‌ت را بخوان و ليلا را خوشبخت کن. نه‌نه جان، نبينُم انگشت توو چشمِ کسی بکنی ها! من رفتُم. اينم سرکارْ استوار که اومده دنبالُم...
صمد آقا [با ناباوری و بُهت]- گريه می کُنُم آی گريه می کُنُـــــــــــــم...

دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان
"حجاب در اسلام برای حفظ نشاط جنسی است، چون حجاب تخيل جنسی را تحريک می‏کند و سبب می‏شود که مسئله جنسی معنادار شود و دچار بی‏معنايی نگردد... برهنگی در غرب، بی‏رغبتی جنسی را برای غربی به ارمغان آورد، چرا که برهنگی سبب تحريک اوليه انسان به طرف عمل جنسی در سنين اوليه بلوغ می‏شود، ولی در نهايت‏به سرد مزاجی جنسی تبديل می‏شود، چرا که اسراف جنسی در دوران بلوغ، به بی‏رغبتی جنسی در سنين بالاتر منتهی می‏شود..." «ابراهيم فياض، رجانيوز»

چقدر درست و قشنگ می گويد اين آقای ابراهيم فياض، نويسنده ی رجانيوز. دست اش درد نکند. از اين زيباتر نمی شد نشاط جنسی را تصوير کرد. من گاه در خيابان می ديدم، چشم آقای محترمی، به مچ پای خانمی چادری می افتد، و اين چشم، مچِ مزبور را تا لحظه ای که از ديد او خارج شود دنبال می کند، هر چه فکر می کردم چه چيز باعث اين نگاه ژرف و نافذ می شود (آن قدر نافذ که مثل اشعه ی ايکس از تمامِ پوشش ها عبور می کند و لايه های درون را بيرون می کشد)، کلمه ی مناسب را پيدا نمی کردم تا آقای فياض مقاله ی علمی اش را در رجا نيوز منتشر کرد و آن چه را که بلد نبودم به منِ کم سواد ياد داد. نشاط جنسی. تخيل جنسی. رغبت جنسی.

واقعا همين طور است. آن آقا که به آن مچ آن طور خيره می شود، اصلا نمی داند، زيرِ آن چادر چگونه موجودی پنهان است؛ جوان است، پير است، زيباست، زشت است. او با تخيل جنسی خود، يک چيزی در ذهن می سازد و دچار نشاط جنسی می گردد. خدا اين حجاب را از مردان خيال پرداز نگيرد. بعضی ها حجاب را يک تکه پارچه ی سياه می بينند، توليد شده در ژاپن يا چين، ولی واقعيت فراتر از يک تکه پارچه است؛ اين يک عامل است؛ عامل تحريک و ترغيب جنسی.

حالا بعضی ها، تخيل شان تا به عمل تبديل نشود آرام نمی گيرند. زن که نمی توانند بگيرند (چون پول برای برگزاری مجلس عروسی و تامين اجاره ی مسکن و مخارج زندگی ندارند). اتومبيل و "جا" هم ندارند که شب ديروقت، دور تا دور عباس آباد و تخت طاووس بزنند و موجودی موقت برای تبديل تخيل جنسی به واقعيت جنسی بيابند (ببخشيد اگر می گويم عباس آباد و تخت طاووس چون وقتی راجع به چنين مقولاتی صحبت می کنيم، بد است بگوييم شهيد بهشتی و استاد مطهری). اين تيپ افراد، به خاطر تخيل بيش از حد جنسی، همان طور که چندی پيش در صفحه ی حوادث روزنامه های پايتخت خوانديم، يک پسر يا درست تر بگويم مرد ۱۹ ساله را گير می آورند و با تهديد چاقو، در گوشه ای خلوت، تخيل خودشان را به حقيقت تبديل می کنند. يا زن شوهر دار را که در اتومبيل کنار شوهرش نشسته با تهديد قمه پياده می کنند و به تخيل خود جلوی چشم شوهر فلک زده صورت واقعی می دهند. يا مثل جوان ساکن پاکدشت هر بچه ای را که ببينند، تخيل شان اوج می گيرد و بعد برای اين که تحققِ تخيل کار دست شان ندهد بچه ها را سر به نيست می کنند. اين شدت و حدّتِ در ابراز نشاط، از همان چند سانتيمتر مربع مچ پا، يا ساق دست، و به طور کلی، برجستگی های پيچيده در حجاب نشات می گيرد و ارزش اين سمبلِ عفاف را به ما ايرانيان نشان می دهد.

الحق والانصاف راست می گويد آقای فياض که غربی ها دچار بی رغبتی جنسی هستند. در خارج، دختران ماه رو و سيمين بر، با بدن نيمه برهنه و گاه تماماً برهنه، در انظار عمومی ظاهر می شوند، و دريغ از رغبت مردان. کجا ديده شده، کسی در غرب مزاحم اين دختران زيبارو و خوش اندام شود؟ به حساب ايران ما اگر باشد، يک نفر از اين دختران، نبايد سالم به منزل برسد ولی آن ها با خيال آسوده، در خيابان قدم می زنند، سوار مترو و اتوبوس می شوند، در پارک ها و لب دريا آفتاب می گيرند، و هيچ مردی مزاحم آن ها نمی شود. غير از اين است که مردان غربی به خاطر نبودن حجاب دچار بی رغبتی و سردی مزاج شده اند؟ غير از اين است که اگر دختران اروپايی هم مثل دختران ايرانی، حجاب بر سر می کردند، چشم مردان دائما به دنبال نقطه ای قابل ديدن از بدن آن ها بود، و کلی متلک جنسی می شنيدند تا تخيل متلک گوينده آرام شود؟

حرف راست را بايد از هر کسی شنيد، حتی از رجا نيوز. آقای ابراهيم فياض، دست مريزاد!

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016