حرفهام فيلمسازی است، ناموسام ادبيات، گفتوگو با ناصر تقوايی به بهانه برگزاری نمايشگاه عکسهايش در گالری نگاه
حس غريب کوير و شنهای سرخ مهاجر
سما بابايی ـ روزنامه بهار ـ «ناصر تقوايی» ۷۲ ساله شد و البته همزمان با آن نمايشگاه عکسش را در گالری نگاه برگزار کرد. نمايشگاهی که «ابر و باد و مه و مه» نام داشت. ناصر تقوايی در نگاه اول چندان پرکار نيست. اما نگاه اول هيچوقت مهم نيست. بايد با دقت به کارنامه هنری او نگاه کرد تا فهميد که هيچوقت در کار هنریاش درجا نزده است. نايستاده است. به تکرار خودش دست نزده. نخواسته موفقيتهای گذشتهاش را تکرار کند. به تعداد زيادی از هنرمندان که نگاه میکنی، در جايی ايستادهاند، در گذشتهشان. خودشان و مخاطبانش هم به همان گذشته دلخوش کردهاند. میخوانندشان، میبينندشان به هوای خاطراتی که در گذشته برايشان به وجود آوردهاند. هر چيزی که نو نشود، کهنه میشود، پس هر انسانی هم اگر خودش را نو نکند، قديمی خواهد شد. تقوايی اما کهنه نشده است. درست است که کار نکرده، اما به اين خاطر نبوده که ديگر حرفی برای گفتن نداشته است. کار نکرده، چون نگذاشتهاند کار کند.خودش هم نخواسته که به هر شرايطی تن دهد تا فيلمهايش را بسازد. خودش میگويد که اگر نگذارند فيلم بسازد، عکس میگيرد. نشد مینويسد. نوشتن که برايش مثل يک ناموس است و کارگاه داستاننويسی میگذارد.
در ميان همه اينها هم عکس میگيرد.زياد عکس میگيرد. هميشه دوربيناش همراهش است، چون میگويد بعضی از صحنهها هرگز تکرار نمیشوند. به همين خاطر است که حالا آرشيو وسيعی دارد. آرشيوش از گذشته تا حالا ادامه دارد. میتواند برای هر موضوعی نمايشگاه پرو پيمانی برگزار کند. جز اين هم انتظاری نيست. ۵۰ سال است عکاسی میکند. با او درباره اين نمايشگاه و خيلی چيزهای ديگر حرف زديم.حرفهايی که نشان میدهد تقوايی بيش از هر چيز در زندگی،دغدغه «وطنش» را دارد.او عاشق سرزمينش است و حالا مهمترين نگرانیاش اين است که حال وطنش خيلی هم خوب نيست...
* اين مجموعه که با عنوان «ابر و باد و مه و مه» به نمايش درآمده است، ماحصل چه دورانی از عکاسی شماست؟
- اين عکسها در سفرهايم به بخشهايی از ايران که بيشتر کويرها و جنوب ايران است، گرفته شده است. نکتهای که در اينها ديده میشود، اين است که اين عکسها ممکن است در يک فاصله زمانی ۵۰-۴۰ساله از يکديگر گرفته شده باشد. من سالهاست که عکاسی میکنم، از زمانی که خيلی جوان بودم، مدام عکس میگرفتم و از همان اول هم روی طبيعت کار میکردم که البته به صورت آنالوگ بوده است.
* اما هماکنون به صورت ديجيتال چاپ شدهاند.
- بله، بهترين کيفيتی که در حال حاضر میشد به دست آورد، چاپ به صورت ديجيتال بود. چون چاپ آنالوگ بسيار دشوار شده است. کاغذ گران است، کسی کار نمیکند و از آن مهمتر نتيجه هم چندان تميز درنمیآيد. تقريبا چاپ کردن به صورت آنالوگ ديگر در ايران محال شده است، نه کاغذ است و نه کسی که اينها را کار کند. به همين خاطر است که چاپ ديجيتال راحتتر شده است، يعنی وقتی عکسها را به صورت آنالوگ چاپ میکنيد، نقش آب و... رويش مینشيند، چون خوب شسته نمیشود و حتما بايد فتوشاپ روی آنها انجام شده و تميز شوند، در حالی که ديجيتال ديگر اين دردسرها را ندارد. البته من خودم با عکاسی ديجيتال ارتباط چندانی برقرار نمیکنم و همچنان آنالوگ عکاسی میکنم، اما همانطور که گفتم، برای چاپ بهتر است.
* اصرارتان به عکاسی آنالوگ دليل خاصی دارد؟
- ببينيد استايل و کيفيتی که در عکاسی آنالوگ وجود دارد، حالا حالاها در عکاسی ديجيتال ديده نمیشود. درست مثل همان فاصلهای که شما در فيلمهای ديجيتال و آنالوگ مشاهده میکنيد، در عکاسی هم وجود دارد.
* اين فاصله حسی است يا تکنيکی؟
- تکنيک زمانی خوب است که از آن استفاده هوشمندانهای شود، اما در حال حاضر تکنيک به يک چيز ماشينی تبديل شده است، يک کار فنی، در حالی که تکنيکهايی که در گذشته شکل میگرفت، هوشمندانهتر مورد استفاده قرار میگرفت.
* اين روزها همچنان هم عکاسی میکنيد؟
- بله.
* و همچنان به صورت آنالوگ؟
- با آنالوگ عکاسی و با ديجيتال چاپ میکنم. جالب است که اصلا با ديجيتال نمیتوانم ارتباط برقرار کنم. من هنوز يک شماره موبايل بلد نيستم، بگيرم. ضمن اينکه فکر میکنم، بخشی از مورد استفادههای ديجيتال در آينده ممنوع خواهد شد چون - بهخصوص در هنر- نادرستیهايی را به وجود آورده است. بايد هنرمندان و بهخصوص نويسندهها همت کنند و در بخش خودشان مانع اين موضوع بشوند، در اين صورت میتوانند موفق شوند و لااقل بخشی از آن را کنترل کنند. متاسفانه هر کتابی که چاپ میشود، يک نسخه از آن در اينترنت وجود دارد و اين برای صاحب اثر دشواریهای بسياری را به وجود میآورد و بسياری از ناشران را به ورشکستگی کشانده است.
* در ايران البته اين مشکل با اين وسعت وجود دارد.
- در ايران مشکلتر است، اما در تمام کشورهای دنيا هم، تنها چاپ اول برای ناشر است.
* اما از آن طرف فروش الکترونيکی آثار هم شکل گرفته است که اتفاق خوبی است.
- تيراژ کتابها به نسبت ايران بينالمللی است، اما اتفاقی که در حوزه نشر الکترونيکی رخ میدهد، به نسبت تيراژ چيزی نيست. يک نويسنده مگر در زندگیاش چند کتاب میتواند بنويسد؟ وقتی به اين مسئله دقيق میشويم، میبينيم که اين مسئله تا چه اندازه به نويسنده و ناشر لطمه وارد میکند. اين مشکل در زمينه موسيقی هم وجود دارد. بايد فکری برای اين کار کنند. البته ناشران بينالمللی سختگيری بيشتری دارند، اما وقتی کتاب منتشر شد، ديگر از اراده آنان هم خارج است.
* همانطور که خودتان اشاره کرديد، سالهاست که عکاسی میکنيد و آنطور که در يادداشت اين نمايشگاه آوردهايد، بسياری از اين عکسها به خاطر يافتن لوکيشن برای فيلمهايتان بوده است. اما سابقه عکاسیتان به سالهای قبلتر از آن نيز برمیگردد. اصلا چه نيازی شما را به عکاسی – آن هم در چنين سطح حرفهای- کشاند؟
- من کلاس دوم ابتدايی بودم که دو اتفاق برايم افتاد. يک همکلاسی داشتيم که پدرش در کويت کار میکرد و وقتی به ايران آمد، برايش به عنوان سوغاتی يک پروژکتور هشتميلیمتری آورد و مقداری هم فيلم. آنها فيلمهای کوتاه کمدينها بودند. ديدن همين فيلمها من را به سينما علاقهمند کرد. ضمن اينکه همان زمان در مدرسه برای ما کلاسهای نقاشی، موسيقی، خطاطی و... میگذاشتند. يعنی اينها جزو درسهای مدرسهمان بود و در کارنامههايمان منظور میشد. نقاشیام بد نبود و بهخصوص در سياهقلم مهارت داشتم، بنابراين معلم نقاشیمان يک دوربين عکاسی به من هديه داد. از اين دوربينهای جعبهای بود که آن زمان در بازار ۱۵-۱۰ تومان قيمت داشت. فيلم ۶ در ۶ هم رويشان میخورد. دورش هم لفاف کاغذی داشت. کداک اينها را مجانی میفرستاد تا مصرف نگاتيوش بالا برود. در اصل اين دوربينها را برای فروش نزده بود. من با همين دوربين شروع به عکاسی کردم. بعدها تا دوره ديپلم رسما عکاس کلاس شده بودم. عادتمان اين بود که روزهای تعطيل به اصطلاح يک «گنگ» میشديم و به خارج از شهر میرفتيم و در همه اين برنامهها، عکاسی برعهده من بود. هنوز هم آن عکسها را دارم. البته عکاسی به معنای هنریاش نبود؛ اما باعث شد تا من کمکم با عکاسی آشنا شوم. بنابراين سابقه عکاسی جدی من به قبل از سينما برمیگردد. ۲۳ -۲۲ سالگی به سينما آمدم؛ اما قبل از ۲۰سالگی به شکل حرفهای عکاسی میکردم.
* با اين حال تعداد نمايشگاههای عکستان بسيار اندک است. حتی پيش از انقلاب.
- علت دارد. عکس در ايران به عنوان يک اثر تزيينی مثل نقاشی سابقه چندانی ندارد. قبل از انقلاب، «احمد عالی» و چند نفر ديگر عکاسان درجه يکی بودند؛ اما تعدادشان اندک بود. ولی دوره جنگ عکاسی ايران حالت بينالمللی پيدا کرد. تا پيش از آن اصلا تصور نمیشد که عکسهای ايرانی در اين سطح در جهان منتشر شود. معمولا خبرگزاریها و روزنامههای مهم خودشان عکاس داشتند؛ اما در زمان جنگ برای اولينبار از عکسهای عکاسان ايرانی استفاده کردند. بعضی از اين عکاسان قربانی اين تصميم خطرناک خود شدند و جانشان را در اين راه از دست دادند؛ اما بههرحال اين حرفه را انتخاب کرده بودند. يکی، دو تا هم نبودند. اينها با عکسهای مربوط به جنگ معرفی خوبی از عکاسی ايران انجام دادند و عکاسی ما را به جهان شناساندند. بعد از آن هم عکسهای هنری گرفته شد و دوباره غربیها را با شکل ديگری از عکاسی ما آشنا کردند. حتی میتوانم بگويم با اين اتفاق خود ما نيز به مرور با عکاسی خودمان آشنا شديم و اين هنر مثل نقاشی حالت تزيينی پيدا کرد و نمايشگاههايی نيز در آن برگزار شد و به اينجايی رسيد که هماکنون وجود دارد. حالا عکاسان ما پابهپای نقاشان نمايشگاه میگذارند و اتفاقا فروش خوبی هم دارند. بعضیهايشان هم اعتبار بينالمللی پيدا کردهاند. البته رقابت در عکاسی بسيار سخت است. حتی از نقاشی هم سختتر است.
* چرا؟
- چون عکاسی در مرحله اول تکنيکی است، در حالی که نقاشی هنری حسی است. از آن طرف همان متريالی که در اختيار نقاش ايرانی است، در اختيار کسی مثل «پيکاسو» هم هست؛ ولی در عکاسی اين طور نيست و با اين حال عکاسان ما توانستهاند کاری کنند که مردم عکس را به عنوان يک هنر تزيينی انتخاب کنند. آنقدر کار عکاسان خوب بوده است که فروش بينالمللی هم داشتهاند.
* و با همه اينها شما همچنان هم دير به دير از عکسهايتان نمايشگاه میگذاريد.
- من خيلی دير به فکر برگزاری نمايشگاه عکس افتادم. مجموعه عکسهای من به اندازهای زياد بود که نمیشد مرتبشان کنم. حوصلهاش را نداشتم. اين عکسها خيلی سال جمع شده بود. بايد يک زمان يکساله بگذارم تا به آنها نظم بدهم. در اين سالها فرصتش نشد، چون کارهای ديگری هم داشتم. نوشتن هميشه برای من اهميت فوقالعادهای داشته است. بيشتر وقتم هم به نوشتن میگذرد. هميشه گفتهام که: «سينما حرفه من است؛ اما نوشتن ناموس من است.» نوشتن يک چيز ديگر است. به همين خاطر است که فيلمهايم را براساس نوشتههای خودم کارگردانی کردهام و فيلمنامههايش را خودم نوشتهام. در سالهايی که فيلم ساختهام، هيچوقت فيلمنامه کس ديگری را استفاده نکردهام. ممکن است از داستان شخص ديگری بهره برده باشم، اما فيلمنامهاش را خودم نوشتهام. اتفاقا نوشتن از هر کار ديگری سختتر است. بههرحال در طول اين سالها به اندازهای عکسهايم جمع شده است که میتوانم برای موضوعات مختلف نمايشگاه برگزار کنم. میخواستم نمايشگاه جديدم براساس طبيعت باشد؛ اما در حين گزينش عکسها ديدم که عکسهايی با محوريت «ابر» به اندازهای زياد است که خودش میتواند موضوع يک نمايشگاه باشد. البته تعدادشان بسيار بيشتر از چيزی است که در اين نمايشگاه ديده میشود. شما در اينجا تنها ۲۴ تا ۲۵ عکس میبينيد.
* عکاسی از سوژهای مثل «ابر» بايد بسيار سخت باشد.
- بله، ابر سوژه بسيار فراری است. مثلا يک ابر خيلی قشنگ است؛ اما تا آماده میشوی که از آن عکس بگيری، میبينی که شکلش عوض میشود. من سالهای زيادی دنبال شکار ابر بودهام. البته گرفتن عکس خوب از ابر خيلی هم به شانس مربوط است. اينکه شما به چی بربخوريد، وقتی هم که گيرش میآوريد، فرار است. اين تابلوهای قرمز هم که در اين نمايشگاه میبينيد، ابر به مفهوم معمولش نيست. ابرهای شنی است. من اين ابرها را دو بار در زندگیام ديدهام که البته خيلی خوششانس بودهام. يکبار در کويری در داخل ايران و يکبار هم در جزيره قشم و در بيابانهای آنجا اين ابرها را ديدم. اين ابرها از عربستان میآيد و بسيار سنگين است و ريزش دارد. باران ندارد. من اسمش را «ابر شنی» گذاشتهام.
* در عکاسی هم عين فيلمسازیتان از جغرافيای جنوب ايران بيشتر استفاده میکنيد.
- چون جنوبی هستم و با آن آشنايی بيشتری دارم. من اصالتا آبادانی هستم؛ البته از خود اين شهر زياد عکس ندارم و تنها يک مجموعه خوب از آنجا دارم. زمانی که پتروشيمی تازه تاسيس شده بود، يک کار سفارشی برای آنجا گرفتم و اولين نمايشگاهی که گذاشتم براساس آن بود؛ عکسهای صنعتی که درعينحال خيلی تزيينی هستند. میتوانيد فکر کنيد که يک عکس تزيينی از پالايشگاه در خانهتان بزنيد؟ اما آن عکسها اين قابليت را داشتند. نمیدانم شايد به علت همشهری بودن من با آن کارخانه و اينکه از کودکی با آن بزرگ شده بودم، باعث شد تا عکسهای خوبی از پالايشگاه بگيرم. چاههايی که میوزد و خيلی هم قديمی هستند. آن موقع دکتر مستوفی مديرعامل پتروشيمی بود و سفارش گرفتن اين عکسها را به من داد.
* ديگر هيچوقت سراغ پالايشگاه نرفتيد؟
- اتفاقا حدود ۱۵-۱۰ سال پيش که صدمين سال حفاری از اولين چاه نفت ايران بود، میخواستم اين مجموعه را کامل کنم تا عکس از پالايشگاه داشته باشم به نشانه صدسالی که از اين اتفاق گذشته است؛ اما متاسفانه سازمانهای نفتی با من راه نيامدند. با اينکه من توقع نداشتم که سرمايهگذاریای در اين کار انجام دهم و تنها میخواستم به من مجوز بدهند تا بتوانم عکاسی کنم – میدانيد که عکاسی از اين تجهيزات ممنوع است- اين کار را نکردند. يکی، دو سفر هم رفتم؛ اما خيلی مفيد نبود. اگر همکاری میکردند، میتوانستم از صنايع بعد از جنگ عکس بگيرم، چون عکسهايی از دورانی که جنگ بود، داشتم. بنابراين شما میتوانستيد دوره آبادانی و ويرانی اين تجهيزات را ببينيد. از شغلهای ايرانی هم مجموعهای دارم که موضوع اصلیاش انسان است. در عکسهای تزيينی معمولا انسان نقشی ندارد و طبيعت موضوع اصلی آن است. ولی آن موضوع اصلیاش انسان است.
* اين اهميت شما به «مکان» چه در عکسها و چه در فيلمهايتان به چه دليل است؟ انگار به اندازه موضوع، جغرافيا و مکان رخ دادن آن نيز برايتان اهميت دارد؟
- هر اتفاقی در جغرافيايی رخ میدهد. ما اتفاق لامکان نداريم، به همين خاطر برای پيداکردن يک جغرافيای خوب برای داستان و موضوع بايد خيلی گشت. گاهی چشمانداز را که عوض میکنيد، ناچار میشويد داستان را هم عوض کنيد، چون هر داستانی در هر جغرافيايی شکل نمیگيرد. جغرافيا باعث میشود که حوادث شکل خاصی بگيرند. مثلا جنگ در دريا چه شباهتی با جنگ در آسمان دارد؟ اينها جغرافيای متفاوتی هستند. به همين خاطر خيلی سفر میکردم و گاهی هم که فيلمی در دست نداشتم، به سفرهايم ادامه میدادم چون فکر میکنم که اين چشماندازها در ذهن من باقی میماند. چهبسا که شما چشماندازهای خوبی ببينيد و بعد سعی کنيد که برای آن داستان يا فيلمنامهای بنويسيد. يعنی چشمانداز مقدم میشود؛ اما از يک جنبه ديگر واقعا متاسفم. اگر اين حرفی که میزنم، خرافاتی نباشد، بايد بگويم من هر جای ايران که رفتم، آنجا نابود شد و حالا ديگر وجود ندارد. شما از همان فيلم «آرامش» نگاه کنيد، آن خانه ويران شد. بعد «رهايی» که يک فيلم کوتاه است، در بندر گناوه ساخته شد، بندر گناوه حالا جايی شده است مثل ساوه. نمیدانم چرا ساوه شده است مدل معماری و شهرسازی ما؟ ساختمانهای زشت دوطبقهای که زيرش مغازه میسازند. آن بندر را ويران کردند و دو، سه سال پيش به جايش يک بلوار ساختند. يا دايی جان ناپلئون که مدتها سعی کردند تا آن خانه را ويران کنند و حالا هم که میخواهند آن را بکوبند. اين اتفاق برای جزيره مينو هم رخ داد. جزيره مينو يک جنگل از يک درخت دارد، يعنی درخت نخل؛ اما جنگ باعث شد بدون استثنا همه نخلها ويران شود. وقتی من بعد از جنگ رفتم، يک نخل درآن جزيره سرپا نبود. ديگر میترسم. قبل از زلزله يک داستان تخيلی نوشتم که فقط میتوانستم در قلعه بم فيلمبرداریاش کنم. اصلا در قلعه بم طراحی شده بود. آن زمان تعميراتی هم در آن شده بود که کار من را راه میانداخت و احتياج نبود که هزينه کنم و بنای ديگری پيدا کنم يا دکور بسازم. بعد از زلزلهای که در آن شهر رخ داد، اين داستان را متوقف کردم؛ ولی خيلی عجيب است. واقعا عجيب است.
* اما فيلمهای شما باعث شد که لااقل تصويری از آنها داشته باشيم.
- فکر نمیکنم اين طور باشد.
* آخر اين اتفاق برای ساير مکانهايی هم که شما در آن فيلم نساختهايد، رخ داده است.
- درست میگوييد. اصلا به نظر میرسد، تعمدی در خراب کردن آثار باستانی وجود دارد.
* انگار اين تعمد حتی درباره فضاهای شهری هم وجود دارد. مثلا همين تهران.
- واقعا از تهران متنفرم. اين شهر هيچ هويتی ندارد. يک وقتی داشت. آن سالهايی که من تازه آمده بودم و در تهران ساکن شده بودم، هنوز هويت داشت، الان اما ندارد. من فيلمهايی را که در تهران ساختم، مثل «دايی جان ناپلئون» و «آرامش» همهاش در خانه است و اصلا با شهر تهران کاری نداشتهام. در «دايی جان» ما بازارچه را دکور زديم و خودمان برای خودمان نانوايی داشتيم، قصابی و رستوران داشتيم و همه نيازهای گروه از همانجا تامين میشد. اصلا يک بازار ساخته بوديم. البته همان قدر هم گروه ما مصرف داشت. در اين سريال ۶۲۰ نفر تحت قرارداد ما بودند و گروه بزرگی بود. بههرحال اينکه هيچ خيابان و کوچهای در تهران برای من جاذبه نداشت. در فيلمهای ديگر چنين چيزی را نمیبينم.
* شما هم عکسهايی با محوريت انسان کمتر در مجموعه آثارتان ديده میشود، اصلا انگار عکس مهره گمشده عکاسی ايران است، با همه پيشرفتی که به گفته شما در عکاسی ايران رخ داده است.
- آخر عکاسی در ايران بسيار سخت است. عکسهايی از انسان خيلی گرفته میشود؛ اما چيزی که به آن عکس بگوييم، خيلی دشوار است. يکی از توفيقات عکاسان خبری در زمان جنگ همين بود. آدمهايی که سوژه اينها قرار میگرفتند همه درگير جنگ بودند و از آن طرف فضا، فضای جنگ بود. در اين دوران انسان به شدت در عکسها ديده شد. در مسائل بزرگی مثل سيل و زلزله هم عکسهای اصيلی از «انسان» میشود گرفت. چون همه تا اعماق وجودشان گرفتار آن حادثه هستند و عکاس چه بخواهد و چه نه، تحتتاثير قرار میگيرد، اما خارج از آن مثلا در پرترهسازی عقب هستيم و واقعا پرترههای درجه يکی نداريم. مگر اتفاقی. منظورم اين است که تعداد پرترههايی که هوشمندانه گرفته شده باشد، بسيار کم است.
* چيزی که در عکسهای شما ديده میشود، تفاوتی است که وجود دارد. از جغرافيا گرفته تا نگاهی که شما به عنوان يک عکاس به سوژههايتان داشتهايد. شايد کسی که چشم تربيت شدهای نداشته باشد و از آن طرف دورههای عکاسی شما را دنبال نکرده باشد، اصلا متوجه اين نشود که اينها عکسهايی است که يک عکاس گرفته است.
- فيلمهايم هم همين است. من در ايران خيلی سفر کردم. سينما باعث شد که اين سفرها با آگاهی و نگاه ديگری انجام شود. فيلمهای من نه به لحاظ موضوع و نه به لحاظ جغرافيايی هيچيک شبيه هم نيستند و با يکديگر متفاوت هستند. هيچوقت کاری را که موفق بوده است مدل کار بعدیام قرار ندادهام؛ اتفاقا به شکل آگاهانهای از آن فرار هم کردهام. بعضی مدام خودشان را تکرار میکنند، اما من در هر سنی که باشم، هر فيلم برايم يک تجربه تازه است. میخواستم فيلم پليسی بسازم؛ اما يک فيلم پليسی ايرانی. يا يک فيلم روانکاوانه ايرانی بسازم که برای جامعه خودمان باشد و به همين دليل «نفرين» را ساختم. اين کار مهمی است که شايد با نسل ما در سينمای ايران شروع شد و فيلمهايمان يک هويت ايرانی پيدا کرد. فيلمهای ما سالها مدام از هويتها و فرهنگهای ديگر تاثير میگرفت، مثلا عربها و هندیها رقص و آواز را به سينمای ما آوردند و فيلمهای وسترن بکش بکش را و هرکسی چيزی به سينمای ما داده بود، مردم هم اينها را دوست داشتند و میرفتند اين فيلمها را میديدند؛ ولی از دهه ۴۰ ديگر واقعا روحيه ايرانی و مسائل ايرانی وارد کار ما شد. اگر هم تعدادشان زياد نيست به دليل فشار سانسور است. سانسور در ايران با سينما شدت گرفت. برای اينکه گروه بيشتری از مردم با سينما ارتباط دارند تا با شعر و ادبيات. از آن طرف سينما هم به لحاظ بصری سند قویتری است، چون در واقعيت شکل میگيرد، به همين دليل هميشه نسبت به سينما سختگيرترند. از طرف ديگر نگاه درستی هم وجود ندارد.
* تعدادی از عکسهای اين نمايشگاه خيلی شبيه نقاشی هستند. اين مسئله چقدر به آشنايی شما با نقاشی بر میگردد؟
- نکته خوبی میگوييد؛ اما خود به خود بعضی عکسها بهخصوص چشماندازهای طبيعت به سمت نقاشی میرود. شايد اگر نقاش بودی، ترجيح میدادی تا بومت را بگذاری و اينها را نقاشی کنی. خيلی نقاشان میروند در بيابان و از چشماندازهای کويری برای کارشان استفاده میکنند. اين چشماندازها بسيار ساده و درعينحال بسيار غريب هستند. من با يکی از دوستان نقاشم، چند سفر رفتيم و او از چشماندازها نقاشی میکرد و من عکس میگرفتم؛ اما عکسهای من اصلا آن چيزی که او میکشيد، نمیشد. مخصوصا اين کويرها. کوير حس غريبی دارد؛ چون اشيا در آن کم هستند و هيچ درخت و گياهی در آن وجود ندارد – منظورم چيزهای طبيعی است، وسايل تمدن که اصلا نيست- و محيط خالیای است، در آن محيط خالی کوچکترين شیء، معنای ديگری پيدا میکند. يک سنگ، يک جويی که در اثر سيلاب پيدا شده، مفهوم ديگری پيدا میکند. انگار اگر چهار درخت باشد، چيزی شبيه جنگل میشود. يک جا قناتی رد میشود که يک بيد هم سبز شده است، انگار خود بهشت است. اين خصلت کوير است. عکسهای بسياری در حاشيه کوير گرفته شده است. من اين ابرهايی که در اين عکسها ديده میشود را خيلی دوست دارم. بههرحال از سوال شما دور نشوم، فکر میکنم چيزی در عکس هست که آسانتر و سادهتر از نقاشی است. ضمن اينکه عکس را میشود تکثير کرد و ماندگارتر هم هست و کاربردهای بيشتری دارد. ممکن است که چشماندازهای خوبی از يک منظره مشاهده کنيد، اما تنها يک تابلو میشود و به خانه کسی میرود. نکته جالب آنکه حتی کلکسيونرها در خانههايشان هم آن تابلو را نصب نمیکنند، چون نگرانند که کسی آن را ببيند و از روی آن کپی بردارد. اما درباره عکس کمبودی نداريد. هر جای ايران در هر جايی میتوانيد عکس بيندازيد. عکسهای مختلفی از جاهای گوناگون گرفته شده است که به اندازهای ماهيت آن را به خوبی نمايش داده که بسياری را مشتاق کرده است که از آنها ديدن کنند. عکاسی کاربردهای بسيار زيادی دارد.
* اما در همين عکسها نگاه شما به شدت ديده میشود، اين اتفاقی نيست که در هر عکسی رخ دهد.
- شما در همان واقعيت صرف میتوانيد ديدگاه خود را وارد کنيد. بر عکس چيزی که بسياری تصور میکنند عکاسی محدود به آن چيزی نمیشود که میبينيم. اصلا اينطور نيست، میتوان با يک تغيير جا و تغيير زاويه ناگهان چيز ديگری ديد. من يک مجموعه خوب از حجمهای سنگی بهخصوص در قشم دارم. قشم يک موزه است. بینظير است. اما يک بولدوزر انداختهاند و نمیدانند که چه کارهايی انجام میدهند. در اين جزيره کوههای مينياتوری وجود دارد. هنوز نتوانستهام با مسوولان قشم به توافق برسم و يک آلبوم دربياورم، در حالی که همه عکسهايش را دارم. آنها حاضر نيستند هزينه کنند. آنجا کلی هتل توريستی دارند؛ اما يک عکس از زيبايیهای اين جزيره در هتلها نيست تا توريستها جذب شوند که بروند و ببينند. در و ديوار هتلها، چشماندازهای سوييس را زدهاند. زمانی يک هتل بزرگ در بندرعباس از من خواست تا نمايشگاهی از مناظر آن شهر بگذارم، اتفاقا من هم، نه نگفتم و با اينکه جا نداشتند، نمايشگاه را به شکل تابستانی در فضای باز گذاشتم. جمعيتی که از آن نمايشگاه ديدن میکرد، بسيار زياد بود. البته آن هتل هم بسيار بزرگ بود و ۳۰۰-۲۰۰ اتاق داشت. در مدت برگزاری نمايشگاه يک بخش تفريح مردم ديدن نمايشگاه من شده بود. جز اين دريغ از يک عکس که چشماندازهای بندرعباس را نشان دهد. يکی يکی از من میپرسيدند که اين کجاست و آن کجاست تا بروند و آن را ببينند. در سالنهای انتظار و اتاقهای هتل نقاشیهای باسمهای گذاشتهاند، در حالی که میشود اين عکسها را گذاشت. اينها برای هيچکس مهم نيست، دريغ از يک بروشور چهار صفحهای که به توريست بگويد مکانهای تاريخی و طبيعی اينجا کجاست؟ مردم صبح زود میآمدند صبحانه میخوردند و گشتی در همان اطراف میزدند و دوباره همين کار را تکرار میکردند. يک مينی بوس وجود نداشت که آنها را به جايی ببرد. همه میرفتند قاچاق و تلويزيون بخرند.
* خودتان نمیتوانيد اين مجموعه را به صورت کتاب منتشر کنيد؟
- اين کار هزينه بسياری میخواهد، بهخصوص اينکه تعداد اين عکسها بسيار زياد است. بههرحال جزيره قشم میتواند يکی از زيباترين پلاتوهای فيلمبرداری باشد. اگر در هر کجای دنيا بود، يک هتل بزرگ میخواستند تا گروههای فيلمبرداری بتوانند از آن استفاده کنند. احتياج به هيچ چيز هم ندارد، جز برق فشار قوی. در اين صورت من فکر میکنم، ديگر کسی از مراکش، تونس و... استفاده نمیکرد. میدانيد که خيلی از فيلمهای مهم دنيا در آنجا ساخته میشود هم به دليل تنوع طبيعت آنجا و هم به دليل ارزان بودن کارگر و... . قشم میتواند به راحتی جای آنها را بگيرد. اتفاقا بدترين جا همين شهر قشم است و قسمتهای ديگر آن بسيار زيباترند. شايد به اين دليل که جمعيت کمتری دارد و کمتر تخريب شده است. در يک فاصله کوتاه کوير نمک، کوير ترکخورده، دريا، جنگلدريايی و دو درياچه کوچک زيبا وجود دارد. همچنين در آنجا انواع برکههای زيرزمينی وجود دارد. زير هر تخته سنگی يک آب انبار است. حالا همهشان را خراب کردهاند. هيچ فکری برای آينده ندارند. فکر نمیکنند که اگر يک روز دستگاه آب شيرينشان خراب شود، چه بايد کرد؟ کيش تنها جزيره خليجفارس است که يک قنات در آن وجود دارد. حالا اين قنات را بازار کردهاند. چهار تا کوزه است که آنجا گذاشتهاند برای فروش، در حالی که خود اين قناتها به اندازهای زيبا هستند که میتوانند مکان مناسبی برای توريستها باشند، آنها از مرجان ساخته شدهاند. ضمن اينکه ۹-۸ کيلومتر وسعت دارد در نتيجه وقتی بارندگی رخ میدهد، قطره قطره از مرجان میگذرد و خودش آب را شيرين میکند. مثل يک فيلتر عمل میکند. اصلا کسی با خودش فکر نکرده است که در اين گرما با اين طول زياد مگر میشود نفس کشيد؟ بيرونش نمیشود وای به حال داخل آنجا و ساخت بازار در آنچه ضرورتی دارد.
*شما کارگردان برجستهای هستيد که تعدادی از مهمترين آثار سينمايی ايران را ساختهايد؛ نويسندهای قابل اعتنا و عکاسی سرشناس. با همه اينها همچنان شما را کمکار میبينيم.
- اگر منظور شما از کمکاری ساخت فيلم سينمايی است، شايد حق با شما باشد.
* سالهای زيادی هم از آخرين نمايشگاه عکستان میگذرد؛ از سال ۸۷ تاکنون.
- من آدم حرفهای نمیشوم. دوست هم ندارم که بشوم. فکر میکنم هر اتفاقی که برايم بيفتد، بهتر از اين است که حرفهای شوم. شد فيلم میسازم، نشد عکس میگيرم، نشد مینويسم. هيچيک از اينها هم نشد، میروم و گوشه خانهام مینشينم يا درس میدهم. «بهرام بيضايی» هم مثل من است. اگر اجازه ندادند که فيلم بسازد، مینويسد، اگر گذاشتند تئاتر کار میکند يا هر چيز ديگری. شايد اين خدمتی است که از دوران نوجوانی ادبيات به ما کرد. ما همه با ادبيات شروع کرديم. فراموش نکنيد که ادبيات هنر مادر است. با ادبيات تفکر شما شکل میگيرد و ثبت میشود. ضمن اينکه من بر اين اعتقاد هستم که توانايی واژهها آنقدر بالاست که هرگز عکس و نقاشی نمیتواند به پای آن برسد. يک نويسنده خوب میتواند، همان چيزی را که نقاش میکشد و من از آن عکس میگيرم با واژهها بسازد و اتفاقا ساختهاند. در نويسندگان قرن نوزدهم میبينيم برای اينکه گاهی چهره يک شخصيت را که پرسوناژ داستان است به شما بشناسانند يکی، دو صفحه میسازند و شما به صورت عينی يک پرتره میبينيد. نويسندهای مثل «داستايوفسکی» متخصص اين کار است. او نه تنها در کتابهايش از شخصيتها عکس میگيرد که روانکاویشان هم میکند. ادبيات اين قدرت را دارد. علاوه بر آن ادبيات هميشه هنر اول ما بوده است. ما بيشتر به شعرمان مینازيم؛ اما نثرمان متنوعتر است، کمااينکه در شعرمان میتوانيم روی پنج شاعر مثل رودکی، فردوسی، حافظ، سعدی و نيما دست بزنيم و بقيه کپی همديگر هستند. ما به اندازهای که بعد از نيما شاعر خوب داريم، در تمام تاريخ هزار سال قبل نداريم. ادبيات هنر اول ما بوده است و در کنار اينها نثر خوبی هم داريم. گاهی نثر روايتگر است، گاهی تاريخ مینويسد- مثل تاريخ بيهقی- و گاهی ترجمه است مثل کليله و دمنه. اما متاسفانه آنچنان نثر زير سايه شعر رفته است که مستقل به آن توجه نمیکنيم. شما کليله و دمنه را ورق بزنيد، ۵۰۰ سوژه انيميشن از آن درخواهيد آورد. بههرحال هنرها با هم فرق نمیکند، هرکسی استعدادش در يک زمينه است و در آن فعاليت میکند. بعضیها مسير زندگیشان اين طور بوده که از کنار هنرهای ديگر عبور کنند، شايد هم تعدادی آگاهتر بودند و ياد گرفتند. کم نيستند بچههايی که حرفهای هستند. نمونهاش همين عباس (کيارستمی) که عکاسی و فيلمسازی میکند و کارهايی در ادبيات انجام میدهد که البته ممکن است من آن کارهايی را که در ادبيات میکند دوست نداشته باشم، اما خيلیها دوستش دارند. میدانم که او اگر تئاتر هم بسازد، خوب میسازد، چون تئاتر ترکيبی از همه اين هنرهاست. از آن طرف تا دلتان بخواهد من در موسيقی ضعيف هستم و عباس هم همينطور است. اتفاقا من نجاریام هم خوب است. نجاری هم خودش يک هنر است.
* با همه اينها چرا دلتان نمیخواهد به صورت حرفهای در هيچيک از اين هنرها کار کنيد؟ منظورم از حرفهای شدن به اين معناست که از راه آنها گذر زندگی کنيد؟
- چون اينها همهشان در خطر تعطيلی موقت يا دائم هستند. من زمانی فيلم میسازم که بتوانم فيلم خودم را بسازم. هيچ انگيزه ديگری برای فيلم ساختن ندارم. وقتی نمیشود و کسی میخواهد انگولکش کند، فيلم نمیسازم. من در هشت سال گذشته يکروز پشت دوربين نرفتم. شايد حالا بايد چند ساعت تمرکز کنم تا بتوانم دوباره با دوربين فيلمبرداری کار کنم. چيز زيادی هم نمیخواهم، فقط يک حرف ساده میزنم. میگويم من فيلمم را میسازم، شما هر بخشش را نخواستيد برداريد و قيچی کنيد. نه اينکه فيلمنامه را برداريد و بگوييد که اين بخشش را حذف کنيد. آنها فيلمنامه من را میخوانند و در ذهن خودشان فيلم میسازند و از تصورش میترسند. من فيلمنامههای بسياری دارم که سالهاست نتوانستهام بسازمشان. به تو چه ربطی دارد؟ کاغد بیخط ۱۸ سال بعد از نوشتنش ساخته شد؛ اما وقتی فيلم ساخته شده، يک فريم از آن سانسور نشد. من اقرار میکنم در دوران جمهوریاسلامی حتی يک فريم از هيچيک از فيلمهايم سانسور نشده است؛ اما فيلمنامههايم ۱۰، ۱۵سال خوابيده است. آدم خسته میشود. هيچيک از اينهايی که جلوی کار ما را میگيرند، در عمرشان يک فريم عکس نگرفتهاند، يک واژه ننوشتهاند؛ اما شدهاند کارشناس ادبيات و سينما. به من حق بدهيد که نخواهم در اين شرايط به هر چيزی تن بدهم و فيلم بسازم. «چای تلخ» و «زنگی و رومی» دوبار متوقف شدند. انگار جنگ تريبون يک عده خاص است و فقط آنها میتوانند در اين حوزه فيلم بسازند. اين در حالی است که جنگ در سرزمين من بوده، من اينجا به دنيا آمدهام. حالا برای من که فرقی نمیکند، کتابهايش را چاپ کردهام و شما مثل يک رمان میتوانيد آنها را بخوانيد. در اين سالها يک مشت فيلمساز پرورشی راه انداختهاند. فکر میکنند فيلمساز قزلآلاست. چقدر برای اينها سرمايه گذاشتهاند. حاصلش چه شده است؟ ميانشان دو، سه نفر بااستعداد بودند که چه شما بوديد چه نبوديد، رشد میکردند. ما سينمای بسيار خوبی داريم که من آن را با عراق و افغانستان مقايسه نمیکنم، اما نگاه کنيد ببينيد چند فيلمساز بينالمللی داريم؟ الان ايتاليا اين تعداد فيلمساز دارد؟ سوييس و ژاپن و فرانسه اين تعداد سينماگر دارند؟ ايتاليا يک زمانی ۲۰-۱۵ فيلمساز خوب داشت، الان چی؟ با همه اينها، آنچنان اين سينما را زير فشار خفقان بردهاند که حتی نورچشمیهای خودشان هم نمیتوانند کار کنند.
* و به همين خاطر شما به ادبيات پناه بردهايد؟
- ادبيات هميشه مشکلتر است. جهانیشدنش هم مشکلتر است. بايد از نثری به نثر ديگر ترجمه شود که البته اين سالها با نسل جديد مهاجران اين اتفاق افتاده است و بچههای دوزبانه ايران اين کار را انجام میدهند. خيلی از کتابهای ما که بهتازگی ترجمه شده است تيراژ خوبی پيدا کرده است. کتاب اخير محمود دولتآبادی يا خاطرات زندان شهرنوش پارسیپور بسيار خوب فروش کرده است. او در کتابش مثل يک عکس همهچيز را گزارش میدهد. در اين سالها بچهها بهخصوص دختران رشد کردهاند. ادبيات ايران سالهاست که در قبضه زنان است، چه در داخل و چه در خارج از ايران. شما اسمها را که نگاه کنيد، متوجه اين ماجرا خواهيد شد. مشکل اينجاست که حالا سانسور از مفهوم به واژه رسيده است. يک مفهومی در جمله شما نيست که بگويند آن را دربياوريد. واژهها مهم شدهاند. اگر اين طور است، نصف دهخدا بايد از ادبيات فارسی بيرون ريخته شود. اين ديگر چه نوع سانسوری است؟ برويد و تمام حافظ را سانسور کنيد ديگر. بعضی اسمها ممنوع شده است. عربیاش را میگويی اشکال ندارد. فارسیاش ممنوع است، حتی در کتابهای پزشکی. اين يعنی چه؟ آنقدر دامنه اين واژهها زياد شده است که اصلا ديوان شعر چاپ نمیشود. شاعران با واژهها بيشتر سروکار دارند. به همين خاطر است که من فعلا فقط مینويسم و نگران چيزی هم نيستم. بالاخره روزی میسازمشان. چيزی هم که میخواهد کهنه شود، بگذار بشود. چه فيلم شده باشد چه نه. آن چيزی که بايد بماند مردم خودشان آن را نگه میدارند. هيچکس نمیداند که نگاتيوهای دايی جان کجاست؟ اصلا آتشش زدهاند يا نه. من اوايل انقلاب آرشيو صداوسيما را زير و رو کردم و پيدا نکردم. درست است آن چيزی که هماکنون وجود دارد، کپیهايش است و خيلی هم کيفيت خوبی ندارد، اما بههرحال نگه داشته شده و رسيده است به اينجا. خودتان هم در روزنامهنويسی با آن سروکار داريد. هرچه روزنامه بهتر باشد، در خطر بيشتری است. کاری با زبان فارسی کردهاند که من وقتی روزنامه میخوانم نمیفهمم چه میگويد. يعنی چه؟ مگر میشود شما يک مقاله سياسی بنويسيد که کسی از آن چيزی نفهمد؟ چون اگر بفهمد جرم است. نمیدانم واقعا بايد چه کار کرد؟ دانشگاه میسازند که بچهها در آن درس بخوانند اما وقتی فارغالتحصيل میشوند خودش جرم است. گاهی باورشان اين است که در دوران سانسور هنر رشد میکند، اعتبار پيدا میکند و از روسيه دوران استالين ياد میکنند. میگويند پاسترناک و... اما فکرش را نمیکنند که چه حجمی نتوانستند بنويسند. روسيه قبل از استالين سرزمين ادبيات بوده است، اما بعد از آنچه بر سر نويسندگان آوردند؟
* از اين بحث اگر بگذريم با توجه به اينکه اين اهتمام وجود ندارد که بسياری از عکسهای آرشيو شما منتشر شود، سرنوشتشان چه خواهد شد؟
- نه تنها اين اهتمام وجود ندارد که با آن مبارزه هم میشود. اين مشکل فقط هم به من مربوط نمیشود. خيلی از عکاسان مجموعههايی از اين دست دارند؛ اما انگار مخالفتی با عرضه کردن اينها وجود دارد؛ چون تمام اين مناظر از بين رفته است و کسی نمیخواهد پاسخگو باشد. در قشم دو قله آتشفشانی هست که فعال نيستند اما دهنه بسيار زيبايی دارند. من چند سال قبل، از آنها عکس گرفتم که اتفاقا هر سه نسخهاش در نمايشگاه قبلی به فروش رفت. چندوقت پيش که دوباره به آنجا رفتم، ديدم بولدوزر انداختهاند و آنها را خراب کردهاند. اصلا چرا اين کار را کردند؟ من نمیفهمم. انگار فکر میکردند که در آنجا گنج پيدا میشود. علتش هم اصلا مشخص نيست. يا کوهی در قشم وجود دارد - کوه به نسبت جزيره قشم- که غار مانند و اتاق اتاق است و به نظر میرسد انسانهای اوليه در آن ساکن بودهاند. معروفترين اين کوهها در ترکيه و همچنين در باميان هم هست. کوه را سوراخ میکردند که به آن صدمهای وارد نشود. آمدهاند اين را بازسازی کردهاند به عنوان آثار تاريخی اما در و پنجره برايش گذاشتهاند. يک جاده آسفالت کشيدهاند تا داخل ورودی اين کوه.
نمیدانم دارند چه کار میکنند؟ کاش همهچيز را رها میکردند، مثل خيلی چيزها که رها کردند و اتفاقا به همان دليل هم تاکنون دوام آورده است. باور نمیکنيد؛ اما هماکنون از بسياری از اين آبانبارها دارند آب مصرفیشان برای سبزیکاریها و فضای سبز را تامين میکنند. من فکر میکنم تا چند سال ديگر سقف همه اين آبانبارها پايين بيايد. بههرحال نه تنها من، که بسياری از عکاسان به سرزمينشان علاقه دارند و همواره از اين نابسامانیها عکس میگيرند؛ اما متاسفانه زورشان به جايی نمیرسد.
***
يادداشت ناصر تقوايی درباره نمايشگاه عکس اخيرش
من ايران را دوست دارم که وطن منست
خوزستان را دوست دارم که ولايت منست
و عاشق آبادان هستم، برای اينکه زادگاه منست
در تابستان ۱۳۲۰خورشيدی، در گرماگرم جنگ جهانسوز دوم، در قلب جنگلی از نخلهای ستبر سبز، در يک روستای عربنشين جزيره آبادان زاده شدم.
در کودکی يک سياح حرفهای بودم و همراه پدر به دورترين بندرهای دريای جنوب سفر کردم و هر کلاس ابتدايی را در شهری يا دهکورهای خواندم. در ۱۳سالگی که به زادگاه خودم برگشتم در عالم خيال يک سندباد نوجوان بودم. در دبيرستان به ادبيات علاقه داشتم، اما رياضی خواندم. در جوانی داستان کوتاه مینوشتم و شيفته شيوههای نو بودم، اما نمیدانم چه شد که از سينما سردرآوردم. در اين مسير به آدمهای دانا برخوردم، با شاعران و هنرمندان سرشناس زمانه خودم دوست شدم، با کافر و ملحد و ديندار، با صالح و فاسد نشستم و برخاستم و در جایجای اين سرزمين پرگهر صحنههای جالبی ديدم، اما زندگی خودم هيچ صحنه جالبی ندارد. تنها شانس من در زندگی شايد اين بوده که با تولدی ناخواسته، ۷۲ سال تمام (که دست بر قضا سرنوشتسازترين دوران در تاريخ اين سرزمين بوده) مثل يک آدم زيادی در کنار يک ملت کهن زندگی کردهام. ۱۳ داستان کوتاه، ۱۶ فيلم گزارشی و مستند، چهار فيلم کوتاه داستانی، شش فيلم بلند سينمايی و يک مجموعه ۱۶ساعته تلويزيونی در کارنامه من ديده میشود، به اضافه يک مجموعه عکس و اسلايد از طبيعت، زندگی و فرهنگ اين مرز پرگهر در چند صدنما... با اين همه از دور تنبل جلوه میکنم چراکه در اين سیوچندساله آخر، دو فيلم بلند مستند من پس از فيلمبرداری، دو فيلم بلند سينمايی من (هرکدام دو بار) در ميانه فيلمبرداری، و يک مجموعه تلويزيونی ۲۱ساعته من پس از دو سال تدارکات سنگين، در آستانه فيلمبرداری زمينگير شده و کارهای تازهتر مرا هم به دلايلی که ناگفتنش بهتر است، نه کسی خوانده، نه کسی ديده. از ۵۰سال پيش که سينما را به عنوان برگزيدم به مرور دريافتم که زندگی در عالم واقع فرق دارد با زندگی در عالمی به اسم سينما.
در سفرهای زندگی برای خودت میبينی، اما در سفرهای سينمايی به جای ديگران. بيشتر عکسهای مجموعه من رهاورد سفرهايی است که به اميد يافتن چشماندازهای تازه برای فيلمهايم مثل يک موش صحرايی به همه سوراخ سمبههای اين سرزمين پهناور سرک میکشيدم. دور يا نزديک در هر سفر چيزهايی میبينی که نه به درد سينما میخورد، نه به کار ادبيات میآيد، يک دوربين کر و لال ولی بينای عکاسی بهترين يار و همراه است. گردآوری چهره ظاهر و سيمای باطن ايران در يک مجموعه چندجلدی رويای ديرينه من بوده اما عرضه تعدادی از عکسهای اين مجموعه در سه چشمانداز گذشته اولين گامهای کند من بوده برای تحقق اين رويا. از ادبيات گرفته تا سينما و عکاسی، هرچه را که در آثار من ببينيد يا بيابيد، خوب يا بد، مربوط میشود به اصل اثر و ذات آن پديده که در خاک گرم اين سرزمين روييده، نه در خيال فيلمساز يا عکاس يا نويسنده. من فقط واسطه اين انتقال بودهام، مثل يک عکاس مبتدی با يک دوربين بیطرف.