راستش را بخواهید انتظار نداشتم که آقای محمد رضا نیکفر فارغ از آن ژرف نگری که از وی امید میرفت، قلم درمسیر تخطئۀ اندیشمندان ایران سازِ عصر مشروطیت بفرساید و تلاشهای درخور تقدیر آنان را به مارک «حلقۀ برلن» تحقیر کند وبه تهمت الهام از ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم آلمان بیالاید و بدینگونه پیرو مد روز باج فکری و نظری به انواع و اقسام ایران شکنان و تجزیه طلبان راست و چپ و اسلامگرا بدهد.
حقیقت آنست که با توجه به دشمنی چهل سالۀ پر زوری که آخوندهای حکومت یافته به ایران میورزند، بسیار دلسرد کننده است دیدن آن که اهل فکری چون ایشان نیز اینگونه قلم «دوات اندیشه ورزی» و «نقد تاریخ نگاری» فرو برند و در کنار ویرانگریهای مستمرّ ضد میهنی و ضد ملی فقهای شیعه، برای کژراهه روان و بد خواهان اینسو و آنسوی ایران پشتوانه نظری فراهم آورند.
حاکمان دینی آنچه را که ویران شدنی بود با تکیه بر ماشین دولتی (به خرج و از جیب ملت غارت شدۀ ایران) با دینامیت و بولدزر و جرثقیل و موشک و چماق و بیل و کلنگ طی چهل سال ویران کردهاند.
پرسش این است که آیا نقد کتابهای تاریخی که نظام خمینیستی به خورد بچههای مردم ایران میدهد و مغزشویی و خرافه گستری برنامه ریزی شده و هدفمند حاکمیت روضه خوانها بیشتر اهمیت دارد یا نقد کتابهای درسی دهههای پیش از انقلاب؟
آیا کتابهای بی مایه و ویرانگر مدارس در حکومت تئوکراتیک چهل سالۀ شیعه، که هدفی جز جهالت پروری و خرافه گستری نداشته و بر اساس آنها تاریخ ایران از غار حرا و در میان قوم قریش و اعقاب قصی بن کلاب یا سقوط قادسیه و فتو حات سعد وقاص در روزگار خلافت عمر، و تسلط اعراب مهاجم بر ایران آغاز شده، بیشتر درخور بررسی وانتقادند یا کتاب هایی که شصت الی هفتاد سال پیش در مدارس تدریس میشدند و اکنون بیش از چهار دهه است که حکومت ملاها آنها را تبدیل به مقوا کرده یا حمام حوزهها و اجاق حجرههای طلاب را با آتش آنها گرم میکند؟
آیا مسئله مبتلابه امروز ما اسلام خشونتگر سیاسی و حاکمیت صنف ملاهایی ست که ملت ایران را تبدیل به امت اسلامی کرده و به عنوان صغار و محجور آنان را زیر قیمومت تحقیرآمیز مشتی آخوند واپس گرا و ضد علم و ضد خوار و اسیر ذلت کردهاند؟
یا نه! گرفتاری امروز ما حکومت رضا شاه و حاصل رنجهای قلمی و قدمی منور الفکران ملی گرا و ایراندوست عصر مشروطیت است که به هرحال میکوشیدند به اوضاع آشفتۀ روزگار خود را سر و سامانی بدهند و کشور درهم فرو ریختهای را از نو بازسازی کنند؟
مولوی در بیان اینگونه وقت ناشناسیها داستانی دارد که یکی از ابیات آن مثلی ست سایر در زبان فارسی و یادآوریاش در این گونه موارد پرمعناست:
گفت جانا خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخِ دعا گم کردهای!
آیا امروز وقت آنست که هرچه بزرگان ایران در زمینه ایجاد قوام ملی و وحدت ارضی کشور کاشته بودهاند با یک چرخش قلم، پنبه شوند؟
آیا بایسته است که با تکیه بر چنین روشی برای انواع و اقسام گرگان هار که هریک از یک از گوشهای سربرآوردهاند و کوس تجزیه طلبی میزنند، تکیه گاه تئوریک و توجیهات نظری تدارک دیده شود؟
آنهم اینگونه برپایه شلختگی در اندیشه ورزی و شتابزردگی در اعلانات توئیتری!؟
آنهم در این آشفته بازار و در این بازار مکارۀ بین المللی برآمده از درهم آشفتگی کشوری و منطقهای؟
آیا این سخن ناپژوهیده و عاری ازسند، که: این کشور هرگز تاریخ مداوم نداشته و نام آن ایران نبوده است سخن بایسته و به جایی ست و میتواند به گشودن انواع و اقسام گرههای کور، حاصل چهل سال ویرانگری حکومت استبدادی روحانیت شیعه کمکی برساند؟
آیا در این موقعیت آشوب زده که سرنوشت ایران دستخوش طوفانی خانه برانداز برخاسته از اسلام سیاسی ست و در روزگاری که آزمندی مهارناپذیر صنف روحانیت شیعه همۀ ارزشهای ملی و اخلاقی و فرهنگی و حتی دینی را دچار انحطاط و ویرانی کرده است جای طرح چنین سخنانی ست؟
ایا رواج چنین سخنان نیندیشیده و عاری از سند و استدلالی، هرگز با نگرانیها دغدغههای خردمندان ایرانی که سالهاست به نجات کشور خود از این سیاهروزی میاندیشند، ودر به در به جستجوی یافتن روزنهای برای خروج از این بن بست تحقیر آمیز هستند، تناسب یا تجانسی دارد؟
اصلا آیا کار یک اندیشه ورز این ست که با الهام از چند مفهوم رایج جامعه شناسانه در غرب، از نوع «نسبیت فرهنگی» یا «حقوق اتنیکی» یا موضوع واضح «اشتراک ملل گوناگئن در ایجاد تمدنها و ادیان» و امثال اینها (که هریک به جای خود میتوانند موضوع بحثهای جامعی باشند)، طی چند عبارت شتاب زدۀ در فضای مجازی به بنیانهای تاریخی و به عناصر ریشهای و قوام دهنده ملت ایران در طول تاریخی طولانیاش بتازد؟
آیا این گونه سخن پراکنیهای تحریک آمیز و بیگانه با منافع حیاتی ملت ایران جز به گرگهای هاری که ازین سو و آنسو زوزه میکشند و برای کندن تکه هایی از ایران دندان تیز میکنند، به کسان دیگری یاری میرساند و دردی از دردهای عدیده ملت ایران را فرومی کاهد؟
آیا شایستۀ اهل اندیشه است که با تکیه بر چنین روش هایی، در گسستن تار و پود و رشته هایی بکوشند که بزرگان تاریخ ایران با حوصله پشتکار و با حسن نیت تمام، ضمن تحمل رنج فراوان و طی زمانی طولانی تر از یک قرن و نیم به هم بافتهاند؟
به راستی چرا میباید در ویران کردن چیز هایی قلمها را به جولان درآورد کهبیش از چندین دهه است بنیان یافتهاند و سر جای خود نشستهاند و با همۀ کم و کسریهاشان دستاورد مثبت و بزرگ تاریخ این کشور تلقی میشوند؟
به فرض محال که در این ویرانگری یا به قول خودتان «ساختارشکنی» توفیقی یافتید، آیا عنصر سازنده و ارجمندی در بساط فکری و سیاسی و فلسفی شما یافت میشود که جایگزین آن کنید؟
آیا هنوز بر شما معلوم نشده است که: نمیشود به اسم «مبارزه با ناسیونالیسم ایرانی»، هم دولت ـ ملت ایران را که براساس اندیشههای رهبران فکری مشروطه پایه ریزی شد کوبید وهم مدعی مبارزه برای آزادی ودموکراسی در ایران بود!
آیا هنوز درنیافتهایم که چنین راهی به تفرقه قومی وجنگهای خونین قبیلهای و درنهایت به تجزیه و نابودی ایران خواهد انجامید و هرگز بویی از آزادی و برابری ودموکراسی به مشام مردم ایران نخواهد رسانید!؟
یادمان باشد که آزادی و برابری و دموکراسی و حقوق بشر و همه کالاهای فکری دوست داشتنی برآمده از تاریخ و جامعه مغرب زمین، هنگامی برای ما نیز دست یافتنی و برقرارشدنی خواهند بود که نخست کشوری به نام ایران موجودیت داشته باشد وگرنه سرقباله به دوش، برای حِجلۀ کدامین دامادِ خوشبخت به خواستگاری عروس زیبای آزادی و دموکراسی میرویم؟
آیا آرمانها و هدفهای آن بزرگان و اندیشمندان (که متأسفانه نسلشان از شهریور ۱۳۲۰ به این سو در ایران رو به انقراض رفت) جز ایجاد کشوری بوده است قوام یافته، با مردمی که به هویت تاریخی و فرهنگی و دوام و استمرار تاریخ وطن خود آگاه از آن خرسند باشند؟
(حلقه برلن یاحلقه پاریس یا حلقه لندن یا حلقه اسلامبول یا حلقه قفقاز، یا حلقه کلکته، تفاوتی نمیکند. اندیشمندان صاحب درد و وطنپرست ایرانی هرجا که بودهاند و در هر حلقهای که بودهاند درد ایران داشته ودر اندیشه سعادت مردم این سرزمین بودهاند که به زبان شاعر: هرکه درین حلقه نیست، فارغ ازین ماجراست!).
آیا جز آن بوده که آن بزرگان آرزومند تقویت و گسترش احساس تعلق مردم ایران به سرزمین خودشان بودند، مگر بتوانند همدلی و همبستگی خود را با یکدیگر توسعه دهند و به نیروی آگاهی ملیشان نسبت به اشتراکات قومی و زبانی و مذهبی و فرهنگی و تاریخی حساسیت بیشتری نشان دهند و دستمایهای برای تولید و توسعه ارزشهای وطندوستانه خود فراهم آورند، باشد تا در روزهای دشوار بتوانند خود و کشور خود را از طوفانهای جهان آشوب زمانه در امان نگاه دارند؟
پیداست که تاریخ هیچ کشوری عاری از زخم و خشونت یا بی عدالتی نبوده و نیست.
بنای همه ملتها و تمدنها بر خون و رنج استوار شده و مهاجرتها و جا به جاییها و تهاجمات و تصادمها ودر هم آمیختگیها، سقف و ستون و دیوارهای کشورها و سرزمینهای برخوردار از دولتهای کهن را تشکیل دادهاند.
در همین فرانسه هیچ اندیشمندی نیامده است تا با نظر پردازی هایی از این گونه، با ادعای «ساختار شکنی»، روند شکل گیری دولت مدرن در این کشور را ویران کند و کشور فرانسه را به پرنسیپوتهها و ارباب نشینهای ماقبل مدرن و ملوک الطوایفی پیش از شکل گیری دولت ـ ملت (اتاناسیون) فرانسه بازگرداند.
همه کشورهای قوام یافته بر محورِ میتها یا اسطورههای قومی یا ملی یا تاریخی خود بنا شدهاند.
فرانسه هم روی میتِ گلوا شکل گرفته و سرانجام، خود را از بند امپراطوری روم رهانده است و دولت و جامعه مقتدر و توانای خود را با ملات رنج و خون کوشندگان خود پی ریزی کرده و آنچه که فرانسوی، فرانسه مینامد و به تاریخ و به فرهنگ آن احساس تعلق دارد (و این احساس قوی تعلق را که در سرود ملی دویست و سی سالۀ مارسی یز تبلور یافته)، را محصول روندی تاریخی میشمارد که نمیتوان بافتههای آنرا به نام یا به انگیزههای ایدئولوژیک یا نظر پردازیهای سیاسی ِ روشنفکر مأبانه از هم درید و تار و پود آنرا از یکدیگر جدا کرد.
شاید برای ایرانیان جالب باشد که سرود ملی مارسی یز را ناسیونالیستها و لیبرالها با همان اشتیاق و صمیمیتی میخوانند که اعضاء حزب کمونیست فرانسه میخواندند و میخوانند! (برخلاف برخی روسوفیلهای مدعی چپ در ایران، ژرژ مارشه رهبر سابق و مشهور حزب کمونیست فرانسه در مسابقات بین المللی میان فوتبالیستهای شوروی و فرانسه، از بازی کنان کشور خود حمایت میکرد و برای هم وطنان خود هورا میکشید و سرود مارسی یز را هم به همان قوتی میخواند که ژاک شیراک و سایر گلیستها میخواندند و البته پیداست که ژرژ مارشه متأثر از «حلقه برلن» هم نبود!)
به هر حال، همه اندیشمندان در جهت تقویت آن «حُـّلۀ تنیده زدل، بافته زجان» و استحکام تارو پود آن گام برمی دارند، زیرا به نیکی دریافتهاند که آن حُلۀ زربفت، دستکارِ تاریخ فرانسه است!
آنها هویت خود را و حافظه تاریخی و روح و وجدان جمعی و ملی خود را دراین بافتهای تاریخی بازمی یابند که فرانسه نام دارد!
همه مردم فرانسه در آتش سوزی نوتردام گریستند، نه برای آن که مذهبی یا کاتولیک بودند، برعکس، اکثریت مردم فرانسه غیرمذهبی هستند و گریه آنها برای سوختن مقدسات کاتولیسیسم نبود.
آنها در «نوتردام پاریس» هویت خود و میراث فرهنگی خود و گوشه هایی از تاریخ خود را ونیز خاطرات ثبت شده در ادبیات خود از زبان بزرگانی چون ویکتور هوگو و مارسل پروست را طعمه شعلههای آتش میدیدند و برای خاکستر شدن این گوشههای عزیز حافظه مند تاریخی و فرهنگی و ادبی خود میگریستند.
هزاران کتاب در باره تاریخ انقلاب فرانسه که معمار فرانسه مدرن و در واقع معمار جهان مدرن بود از سوی اندیشمندان، مورخان، جامعه شناسان و فیلسوفان نوشته شده، اما هیچ دانشمند و اندیشمند و فیلسوفی به بهانه آنکه این تاریخ واقعی هست یا نیست، خوبست یا بد است به خود اجازه نداده تا آنچه را که تاریخ بنا نهاده و نسل به نسل به مردم فرانسه منتقل کرده ویران کند و به نام «ساختار شکنی» فیلسوف مأبانه یکی یکی خشتها و سنگهایی را برچیند که با نیت خیر و برای وصل کردن انسانها طی سدههای متمادی روی یکدیگر نهاده شده بودهاند!
زیرا از نگاه مردم بافرهنگ کشور فرانسه چنین اقدامی ـ حتی در دوران ما که کوس و دهل حدت اروپا بر بامها نواخته میشودـ خیانت به فرانسه و تاریخ این کشور تلقی میگردد!
اصولاً مفهوم «ساختار شکنی» از نظر مردم فرانسه با آنچه که چند مترجم و چند انتلکتوئل ناخنک زده به فلسفه غرب در ایران رایج کردهاند و معنای مبتذلی به آن بخشیدهاند هزاران سال فاصله دارد!
متأسفانه مفهوم فلسفی ـ پست مدرنیستی «ساختار شکنی» و «ساختار شکن» در ایرانِ سالهای اخیر، آنقدر دستمالی و فاقد معنا شده که حتی به دهان آخوندها و پاسدارها هم مزه کرده و کار به جایی رسیده که کارگزاران فکری و فرهنگی و امنیتی رژیم اسلامی و آخوندهای حوزه علمیه و چماق به دستان پاسدار خانهها و لات و لوتهای «آتش به اختیار» حکومت هم به وفور این مفهوم فلسفی را همچون اتهامی بر ضد تابو شکنان و مخالفان استبداد دینی و منتقدان قوانین متحجر و احکام عهد بوقی حکومت فقها به کارمی برند، تا جایی که دوچرخه سواری زنان را ساختارشکنی مینامند و کراوات زدن مردان را ساختارشکنی میگویند و پیدا شدن تارموی زنان از زیر روسری را ساختار شکنی میگویند!!
اقای نیکفر خیلی بهتر از من میدانند که این مفهوم نیچهای دریدایی، فوکویی ارتباطی به نقد کتابهای تاریخ ایران ندارد و در حوزههای خاص فلسفه پست مدرن غرب قابل طرح است و از ایشان انتظار نمیرود و درخور هنر و توانایی ایشان هم نیست که ساختار کتاب هایی را که دکتر خانلری یا قاسم غنی یا رضازاده شفق یا عباس اقبال یا محمد جعفر محجوب برای کودکان ایران نوشتهاند بشکند!
عنصر و آلیاژِ آن چکشی که ایشان به عتوان اهل فلسفه برای شکستن «ساختار» آن کتابها به دست گرفته و در توئیتر به کوبش در آوردهاند متأسفانه بسیار بسیار سست تر و شکننده تراز عناصر سازندۀ آن کتابهای درسی متکی به پژوهشهای تاریخدانان و نویسندگان بزرگ معاصر ایران ست!
برای پایان بردن این مطلب از حاشیه روی بیشتر در میگذرم و یادآوری میکنم که:
این روزها علاوه برتجزیه طلبان این سو و آن سوی داخلی، صدای ناخوشایند دشمنی با ایران و ایرانیت از فراسوی مرزهای ایران هم شنیده میشود تاجایی که برخی از افغانها هم فیلشان یاد هندوستانی که هرگز نداشتهاند کرده است و آنان نیز در همسایگی ما، زبانِ دراز بر چند و چون تاریخ و نام ایران گشودهاند.
این دسته از افغانستانیها هم به تبعیت از برخی بد اندیشان ایرانی نام کشور کهنسال ما را جعلی میدانند و افغانستان را آریانا و وارث خراسان بزرگ میشمارند و شهرهای بزرگ و کوچک ایرانی تاریخی را که خاستگاه اصلی زبان فارسی و فلسفه و تاریخ نگاری و شعر عرفان در ایران زمین بوده و نخستین شاهان مستقل از خلفای مهاجم عرب (مثل صفاریان و سامانیان) از آنجا برخاسته بودهاند را بیگانه از ایران و متعلق به افغانستانی میخوانند که نام آریانا بر او مینهند ومدعیاند که «کشور جعلی ایران، «آریانا»ی آنان را مصادره و غصب کرده است!!! (فضای مجازی پر از این ادعا هی مضحک است)!
و جالب است که مرجع نظرات ضد ایرانی خود ر ا هم به برخی ایرانی نمایان که غالبا از تجزیه طلبان و عناصر ضد ایرانی مثل پور پیرار و غیاث آبادی و خداداد رضاخانی و امثال این موجودات مغرض و غالبا شارلاتان ارجاع میدهند.
به راستی گناه این همه قیل و قال کین ورزانه و تبلیغات ایران ستیزانه در اطراف و اکناف کشور ما بر دوش چه کسانی ست؟
آیا روشنفکران معاصر که قاعدتأ میباید میراثداران فکری بزرگان صدر مشروطیت و نامداران پس از مشروطه باشند (اما متأسفانه) نیستند، در اینهمه غوغاگری ایران ستیزانه که گوش فلک را کر میکند بی تقصیرند؟
چه کسانی میباید با اتکا به حقایق تاریخی پاسخ یاوه گوییهای فرقه گرایان و عشیره پرستان این سو و آن سوی ایران را به زبانی مستدل و درخور به آنان گوشزد کند و یاوه گویان و جاعلان را سر جای خود بنشاند؟
گناه این کم کاری و بی اعتنایی وسکوت بر عهده چه کسانی ست که یک فیلسوف هوچی گر فرانسوی طرفدار پر وپا قرص سیاست اسرائیل یعنی برنار هانری لوی در کردستان عراق کشف میکند که نام ایران از زمان رضاشاه و به تأثیر از ناسیونال سوسیالیسم، تغییر یافته و تبدیل به ایران شده است؟
این فیلسوف هوچی و نخودِ هر آش فرانسوی علنا در کتابی که نوشته است میگوید: «من این موضوع را از کردهای عراقی یاد گرفتهام!»
جای خوشوقتی ست که همان روزها مورخان و ایران شناسان فرانسوی با شنیدن دعویهای بی پایه او به ریش این فیلسوف صهیونیست خندیدند و با یادآوری حقیقت بی سوادی او را در زمینه تاریخ ایران برملا کردند؟
آیا شابسته است که ما ایرانیان عین سخنان پوچ، سوغاتی کردستان عراقِ آن فلسفه دان اسرائیل گرا را از فیلسوفهای خودی هم بشنویم؟
آخر هرسخن جایی و هرنکته مکانی دارد!
آیا در شأن کسانی چون آقای محمدرضا نیکفر است که با اظهاراتی باب طبع دشمنان داخلی و خارجی ایران و تمامیت ارضی کشور نوشتهها یا گفتارهای خود را به منبع ارجاعات نظری و ایدئولوژیکی بد سگالان ایران بدل سازند؟
گیریم «ناسیونالیسم ایرانی» را به قول ایشان «حلقه برلن» به وجود آوده است،
آیا در آن مقطع که اندیشمندان ایران در برلن یا پاریس به فکر دمیدن روح در جامعه مردهای بودند که تازه سر از حصار قرون وسطایی عصر قجر برمی داشت آرزوها و اهداف ناسالمی داشتهاند؟
آیا آن گروه اندک از انسانهای خردمند ایران که در آن روزگاران آشفته و سیاه میکوشیدند تا به مردم پراکنده و مأیوس و قحطی زده و فاقد درک روشن از موقعیت اجتماعی و فرهنگی و ملی خود ایراندوستی و احساس تعلق به وطن را بیاموزند، کار بدی میکردند؟
آیا ساختن کشوری که مردم در آن به اشتراکات قومی و فرهنگی و ملی و تاریخی خود آگاه شوند و به وطن خود دلبستگی داشته باشد و به آن مهر بورزند کار بدی بوده است؟
گناه آن اندیشمندان چه بوده که آلمانیها سه الی چهار دهه بعد حزب نازی را به قدرت رساندهاند؟
آیا اقدام دانشمندان و نویسندگانی مثل تقی زاده و کاظم زاده ایرانشهر و محمد قزوینی، جمال زاده، تقی ارانی وامثال آنها برای تقویت ایرانیت، آنهم در روزگاری که کشور ما میان دو قدرت جهانخوار روس و انگلیس تقسیم میشد و بیم نابودی ایران از دوسوی قدرتهای استعماری میرفت، کار اندیشه ورزانه و خردمندانهای بوده است یا توئیتهای آقای نیکفر که دانسته یا نادانسته به ارکستر انترناسیونالیستی و «انتر اتنیکالیستی» بد سگالان ایران پیوسته و از پایگاه چپ یا دموکرات نما ضمن تئوریزه کردن ادعاهای ایران شکنان و دشمنان درونمرزی و برونمرزی در این هیابانگ کر کنندۀ انیرانی شرکت جسته است؟
به راستی نگرانی برای مصالح ملی ایران و راه یابی برای ببرون رفت از سردرگمیها و آشفتگیهای مبتلا به جامعه ایران در کدام یک از این دو روش تبلور مییابند؟
روش نویسندگان «نشریۀ کاوه» یا روش «توییتریستی» آقای نیکفر؟
گیریم «حلقه برلنی ها»ی ایرانی، حدود سه دهه پیش از ظهور نازیسم، نازی بودند و اصلا آنها آلمانیها را به سمت حزب ناسیونال سوسیالیسم سوق داده بودند، آیا بزرگانی چون محمدعلی فروغی، مشیرالدوله پیرنیا عباس اقبال، احمد کسروی، صادق هدایت، رشید یاسمی، سعید نفیسی پرویز ناتل خانلری که از تدوینگران کتابهای درسی بوده یا آثار و نظراتشان الهام بخش تدوین آن کتابها بود (و بسیاری از آنان بخشی از تحصیلات خود را نه در آلمان بلکه در فرانسه یا انگلیس به انجام رسانده بودند) آنهاهم متأثر از نازیسم بودهاند؟
آخر باید سخنی گفت که پذیرش آن برای خردمندان دشوار نباشد!
از اینها گذشته، در شرایطی که حکومت اسلامیست و فقهای شیعه با اتکاء به ماشین دولتی و خرج بی رویه و بی حساب و کتاب سرمایۀ ملی، تیشه به ریشۀ ایرانیت میکوبند و ایران گرایی را حرام میشمارند و «دولت ـ ملت» (اتاناسیون) ایران را ــ که اندیشمندان و رهبران جنبش مشروطیت پی ریخته بودند ــ ویران میسازند تا مشروعه خائنانۀ و روسوفیل شیخ فضل اللهی را بر ایرانیان چیره کنند و بدینگونه امت بی شکل و بی معنا و بی وطن شیعه اثنی عشری را به جای ملت ایران بنشاند؛ در چنین وضعیتی آیا این معقول و خردمندانه است که از موضع روشنفکرانه و فیلسوف مأبانه به کمک حاکمیت مشروعه چیها (گیریم نام اصلاح طلب یا روشنفکر دینی بر خود نهاده بوده باشند) شتافته شود و از موضع چپ یا مدرنیسم و پست مدرنیسم توجیه نظری برای امت گرایان حاکم بر ایران تدارک دیده شود؟
آیا مشکل مبتلا به جامعه ایران زیر سیطره حکومت اسلامی «راسیسم و نازیسم» است یا حکومت آخوند سالاری و تئوکراسی مبتنی بر ولایت و قیمومت روضه خوانها و فقیهان شیعه؟
اصلا آیا هرگز این دو ایسم (نازیسم و راسیسم) در ایران بنیان فکری و فرهنگی ریشه داری ــ آنچنان که اروپای مسیحی از آن برخوردار بوده و دردورانی جهانی را به آتش و خون کشیده است ــ داشتهاند؟
آیا این پدیده، پروردۀ تاریخ غرب، متکی به مسیحیت و یهودیت (ژودئوکریستیانیسم) هرگز در طول تاریخ ایران زمینه اجتماعی و فرهنگی و فکری و نظری یافته بوده است؟
به راستی چرا همواره از سوی ما ایرانیان سعی میشود که برخی مفاهیم که ساخته تاریخ غرب را مثل کالاهای صنعتی وارد جامعه میکنیم؟
مفاهیمی که مطلقا در کشور ما ریشه فکری ندوانده بوده و با تاریخ و فرهنگ کشورما تجانس و سنخیتی نداشته و ندارند؟
آیا ما ایرانیها برای نظرپردازیها و تدوین دیدگاههای ایدئولوژیک و سیاسی خود میباید تا ابد ناگزیر به وارد کردن مفاهیمی باشیم که هرگز متعلق به ما نبوده و در آب و هوای فرهنگی و روحی و تاریخی کشورما پرورش نیافته بودهاند؟
آیا حتماً برای این که نویسندگان «نشریه کاوه» را بکوبیم و آنها را مسئول و مقصر نکبت و فلاکت امروز جامعه خود معرفی کنیم، نیازمند به مفاهیمی همچون «نازیسم و راسیسم» هستیم تا با استفاده از اینگونه مارکها، بر پیشانی اندیشمندان پرارج بک صد سال پیشِ خود داغ لعنت بکوبیم؟
آیا به راستی این مفهوم تاریخی ـ فرهنگی ـ زبانشناسانه «آریا و آریایی» در ایران و در میان ایرانیان هرگز رابطهای و نسبتی ـ هرچند دورـ با مفهوم نژادپرستی برآمده از دانش بیولوژی و مردم شناسی و زبان شناسی بوده و نیز تکیه بر زخمهای کهنه یهود ستیزی و ضد سامیگری اروپای مسیحی داشته بوده است؟
آیا ایرانیان و فرهنگ ایران و تاریخ ایران در تصفیه جنایتکارانه و شوم نژادی و خونی (آنگونه بعدها با سوء استفاده از مفهوم اریا و ارینیسم در آلمان نازی طرح و پیاده شد) کوچکترین تأثیر و نقشی داشته بوده است؟
به راستی آیا آنگونه که آقای نیکفر به تلویح در یکی از توئیتهای خود گفته است، میتوان اظهار داشت که مشکلات خاورمیانه ودرهم آشفتگیها و منازعاتی که دهه هاست در منطقه جاری ست از «اندیشههای راسیستی ایرانیان» مایه برده و ناشی از بدآموزیهای کتابهای تاریخ کودکان ایرانی در دوران پهلویها بوده است؟
آیا دولت نوبنیاد اسرائیل که بر مبنای میت توراتی و قصههای تلمودی و بر اسطورۀ بازگشت محتوم قوم یهود به ارض موعود، بناشده و منشاء اصلی جنگهای خاورمیانه بوده است، را «راسیست ها»ی ایرانی مدعی «نژاد آریا» پی ریزی کردهاند؟
آخر این چه سخنی ست که مردی خرد ورز مدیر یک رسانه نسبتا مهم در خارج از ایران با یک توئیت دوسطری تحریک آمیز ادعا کند که ریشه جنگها و تنازعات منطقه را میباید در کتاب درسی تاریخ کلاس پنجم ابتدایی مدارس ایران دوران پهلوی یعنی در اندیشههای استادان بزرگی چون عباس اقبال و زرین کوب و محمد معین و مجتبی مینوی و ناتل خانلری جستجو کرد!؟
پس آلمان نازی و کشتار یهودیان و کولیها وطرح و تصمیم فاتحان جنگ دوم جهانی در بنا نهادن دولت یهود نقش نداشته و آیا آغاز جنگها و نزاعها و بمبارانها و تروریسم پروریها از هرسو (چه نزد دولت اسرائیل چه نزد اعرب) حاصل آن اتفاقات بزرگ و نتیجه شعلههای جنگ دوم جهانی نبوده است؟
و در پی آن آیا سربرآوردن اسلامیسم سیاسی خشونت ورز و آدم کش طالبانی و القاعدهای و سپس بربریت اسلامیسم داعشی در این آشوبها و فجایع جاری نقشی نداشتهاند؟
آیا مسئله فلسطین، جنگهای داخلی لبنان، تحریکات و سرمایه گذاریهای تروریسم پرور لیبی قذافی و به طور کلی سیاست شوروی و اقمار او طی سالهای طولانی جنگ سرد و نیز تفنگداریها و بمب گذاریها و ترقه بازیها یی که به نام چپ مارکسیستی یا اسلامیستی در ایران و کمابیش سایر کشورهای منطقه جریان داشتهاند در اوضاع و احوال آشفتۀ فعلی اثری نداشتهاند؟
به راستی این گونه فرا افکنیها ناشی از رسوبات کدام یک از افکار بی اعتبار شده و کدام ایدئولوزیهای شکست خورده است؟
به راستی این «کی بود کی بود من نبودم»ها ریشه در کدام ورشکستگیهای سیاسی و فکری دارند؟
آیا نژادگرایی آریایی بانی و تکیه گاه حسینه ارشاد و الهام بخش انقلاب آخوندی و برکشیدن تشیع دوازده امامی به قصد تدوین ایدئولوژی انقلابی امت گرا (به قیاس از بلشویسم پرلتر گرا) بوده است؟
آیا سربر آوردن خمینیسم از نجف و نوفل لو شاتو و آنچه پس از فاجعه بزرگ ۱۳۵۷ در اطراف و اکناف ما رخ داد و رخ میدهد یعنی همه سینما سوزیها و جنگ افروزیها و صدور تروریسم و بنیاد نهادن سپاه پاسداران و کشتارهای دست جمعی جوانان ایران و آفریدن و تقویت مالی و تسلیحاتی حزب الله لبنان و تسلیح فلسطینیها و حوزیهای یمن و سایر آشوبهای اسلام گرایی شیعه در عراق و سوریه حاصل «حلقه برلن» بوده است؟
اینهمه بدبختی را رها کردن وتیرهای زهر آگین اتهام خود را به سوی کتابهای درسی بچههای مدارس ایران در زمینه تاریخ، و نویسندگان دانشمند آنها پرتاب کردن و مایۀ شرّ نامیدن کتاب هایی که نزدیک نیم قرن است دیگر وجود خارجی ندارند، آیا کار اندیشه و رزانه ایست و مصالح عالی ایرانیان را مطمح نظر خود قرار میدهد؟
به راستی آیا هنوز صدای سوختن آن کتابها به گوش شما نرسیده و دود آنها به چشم شما نرفته است؟
آیا ندیدهاید و نمیدانید چهل سالست که دیگر آن کتابهای درسی را از کودکان ایران ربودهاند و جای آنها را در مدارس کشورما، به داستانهای عربی صدر اسلام وماجراهای ابوجهل و بولهب عمار یاسر و بلال حبشی و سرگذشت قبایل اوس و خزرج و دیگر اسطورههای سامی سپردهاند؟
آیا هنوز ندیدهاید که افسانههای لوط هود و حام و یآجوج و مأ جوج و هاروت و ماروت و عاد و ثمود عوج بن عنق و جعفر طیار و سنان بن عنس و مسلم بن عقیل و مختار ثقفی و امثال اینها جای سرگذشت کورش و داریوش و بهرام گور و اردشیر بابکان و انوشیروان و قباد و سایر قهرمانان تاریخی و اساطیری ایرانیان را گرفته است؟
مگر ندیدهاید که تاریخ ایران آنچنان مسخ و مصادره شده است که بندرشاه و مسجد شاه و خیابان فردوسی مصادره شدند و نام خمینی یا شیخ فضل الله یا خالد اسلامبولی (قاتل انورالسادات) و عماد مغنیه (تروریست لبنانی) را بر تابلو آن خیابانها حک کردند؟
آیا ریشۀ همه بدبختیهای بزرگ معاصر را در ایران و در میان مردم خاورمیانه را میباید در افکار منورالفکران و اندیشمندانی دید که با کمال درد و دریغ، نسلشان هفتاد سال پیش منقرض شد و جای آنها را انتلکتوئلهای روسوفیل و به قول احسان طبری کژ راهه روانی گرفتند که در حوزههای تشکیلاتی حزب توده کتاب خوان و مدعی روشنفکری شده بودند؟
آیا «راسیست ها»ی ایرانی که کتاب درسی تاریخ «حلقه برلن» یا «حلقه پاریس» را خواندهاند، روسیه شوروی را به اشغال افغانستان بر انگیخته بودهاند و آیا دلارهای آمریکایی که اژدهای افسرده اسلام عشیرهای را افغانستان و عربستان سعودی و مصر و سایر بلاد اسلام زدۀ عرب زنده کرد و یریریتی تمام عیار را در سراسر خاورمیانه و ماورای قفقاز و آسیای مرکزی گسترش داد، نقشی در بلواها و آشوبهای ویرانگر دهههای اخیر در نداشته است؟
چگونه است که نویسندهای اهل فکر، اینهمه فاکت و دلیل برای آشفته حالی روزگار ما در منطقه را رهامی کند تا کتاب درسی تاریخ ایران در روزگار سپری شدۀ پهلویها را به کرسی اتهام بنشاند؟
به راستی کدام «راسیسم یا ناسیونالیسم ایرانی» در این دویست سال مایه جنگ افروزی بوده است؟
این خیلی مغرضانه است که نویسندگان و متفکران عصر مشروطیت (همچون میرزا آقاخان کرمانی و میرزا فتحعلی آخوند زاده) را نژاد پرست یا متأثر از نازیسم بدانیم، حال آنکه آنها دست کم شثت الی هفتاد سال سال قبل از ظهور نازیسم برای قوام هویت ملی و بازگرداندن حس تعلق مردم ایران به این سرزمین کوشیدهاند. «ناسیونالیسم ایرانی» هرگز متعرض یا مهاجم نبوده است.
«ناسیونالیسم ایرانی» وارداتی نبود و تکیه به تداوم تاریخی و تسلسل فرهنگی ایران زمین که در زبان فارسی تبلور مییافت و به مردم ایران حس تعلق به کشوری را میداد که هزار سال پیشتر استاد طوس، حماسه و تاریخ آنرا در کتابی بی همتا و سرشار از اندیشه ناب ایران گرایانه جاودانه کرده بود.
واقعیت آنست که آنچه «ناسیونالیسم ایرانی» خوانده میشود، به هیچ عنصر بیگانهای مدیون نیست وبنمایه آن چیز دیگری جز حس تعلق همه مردم (از هر قوم) به این سرزمین کهنسال و به این تاریخ قدیم نبوده است!
حس قوی میهن پرستانه و ملی گرایانه ایرانیان همواره همچون آتشی که زیر خاکستر دوام داشته و از بدو بروز و شعله ور شدنش در روزگار مشروطیت تا همین امروز، دفاعی بوده و همواره د ربرابر آزمندن بیگانه و زور گویانی که طمع خود را برای کندن گوشه هایی از این سرزمین پنهان نمیکنند ایستادگی کرده و طی دوسدۀ اخیر هرگز در صدد دست اندازی و تجاوز به خاک همسایگان نبوده است!
آن ترکهای عثمانی بودند که پیش از نازیسم یک ملیون ارمنی را قتل عام کردند و افتخار کشتار جمعی (ژنوسید) را شالها پیش از نازیها از آن خود کردند نه ایرانیها!
نام تاریخی ایران طبق اسناد تاریخی از صفاریان و سامانیان گرفته تا صفویه و قاجار همواره ایران بوده از سوی خود ایرانیان همواره ایران نامیده میشده است.
البته پس از رنسانس، غربیها که بازگشت به متون یونانی را مد نظر داشتند به تبع مورخان و جغرافی دانان یونانی و رومی همچون هرودوت و گزنوفن واسترابون و دیگران، ایران را پارس یا پرشیا یا پرس مینامیدند و اروپای پس از رنسانس و دولت ـ ملتهای مدرن اروپایی هم طبق سنت کهنسال خود که از یونان و روم به ارث برده بودند، این نام را برای نامیدن کشور ایران حفظ میکردند و این واقعیت فقط در اسناد وزارت خارجه و در نامهها و محمولههای پستی که از غرب به ایران فرستاده میشدند، مطرح و پذیرفته انگاشته میشد والبته نه در خود ایران و نزد خودِ ایرانیان!
آنچه در زمان رضاشاه عوض شد آن بود که به دنیای غرب گفته شود که: ایرانیان مایلند کشورشان مراسلات پستیشان و نیز نامههای مربوط به امور بین المللی و امورات دیپلماتیک ایران ازاین پس به همان نامی خوانده شود که همواره ایرانیان کشور خود را به آن نام میخواندهاند.
این درخواست وزارت پست و تلگراف در زمان رضاشاه کوچکترین ارتباطی به برآمدن نازیگری در آلمان نداشته یا الهام یافته از دم و دستگاه قدرتمند نازیها نبوده است.
در اینجا پرسیدنی ست که آیا نویسندۀ آن توئیتها، خدای ناخواسته قصد داشته است که به کمک فکری تجزیه طلبان ایران بشتابد یا رفقای سابق خود را به افکار خلق گرایانه و انقراض یافتهای امیدوار کند که برمبنای تعلیمات استالینی تدوین شده بود و ایران را کشوری چند ملیتی مینامید؟
یا خدای ناخواسته قرار بر آن بوده است که نویسندۀ آن توئیتهای تحریک آمیز حزن و افسردگیهای حاصل ورشکستگی فکری و سیاسی رفقا را در زمینه مسائل قومی فروبنشاند یا درمان کند؟
یا نکند، قرار برآن بوده است که مردۀ هفت کفن پوساندۀ «تئوری استالینی ایرانِ کثیر المله» را با چند وِرد توئیتری زندگی دوباره بخشد؟
یا مگر مقصود آن بوده است که نویسنده با فرستادن چند عبارت توئیتری زخم ناسور انترناسیونالیسم چپ سنتی ایران را مرهم بگذارد که از بدو ورود به کشور ما، تا روزهای فروپاشی آخرین خشتهای قلعه شوروی معنایی جز سرسپردگی به روسیه شوروی نداشته است؟
کوتاه سخن آنکه طرح این گونه حرفها، مخالف منافع ملی ایرانیان و موجب دلسردی مردم ایران است از مدعیان روشنفکری و اهل فلسفه!
اینگونه حرف و حدیثها که یاد آور اصطلاح خروس بی محل است، بی اختیار مردمِ دردمند روزگار معاصر را به یاد این بیت مشهور باباطاهر همدانی میاندازد که گفت:
توکه مرهم نئی زخم دلم را
نمک پاش دلِ ریشُم چرایی؟
پس طرح و تبلیغ این افکار خلاف منافع حیاتی و عالی ملت ایران را تعطیل کنیم.
مردم ایران نیازمند دانشمندان و فلاسفه و اندیشه ورزانی هستند که برای ساختن و وصل کردن قدم برمی دارند نه در راه فصل کردن و ویران کردن بنیانهای تاریخی و ملی که به خون دل و شیرۀ جان انسان ایرانی در طول تاریخ قوام یافتهاند!
از خودیها و مدعیان روشنفکری در ایران چنین انتظاری نمیرود! پس اینگونه «ساختار شکنی»ها را بر عهدۀ انیرانیان و ایران ستیزان بگذاریم و اگر میتوانیم برای التیام زخمهای عمیق چهل سالهای که روح ایران از استبداد دینی خورده است مرهمی فراهم آوریم، و گرنه راه خود گیریم که سکوت در این زمینهها کار شرافتمندانه تری ست!
م. سحر
http://msahar.blogspot.com
راز عشق، شیرین سمیعی