گاه طنین یک صدای آشنا، دیدن یک چهره، یک فضا، حس هائی را در تو زنده میسازد که ترا در خود غرق میکند و به خاطراتی دور میبرد. زمان محو میگردد مکان از دست رس تو خارج میشود.
خاطره چون رویائی در بیداری ذهن ترا میگیرد. از بایگانی سالیان ورقی پیش میکشد و ترا به باز خوانی آن مجبور میسازد.
ذهن آدمی را از این رویاها وخاطرات گریزی نیست! چرا که بخشی از وجودت بخشی از کودگی وجوانیت در آن جا غنوده است.
تمامی اشیا با خاطره مفهوم مییابند و تداعی میشوند و همراه خود دهها خاطره و مفاهیم دیگر را بیاد میآورند.
کلمه مادر قلبت را به طپش میآورد، آغوشی گرم همراه چشمانی سرشار از مهر.
کلمه وطن ترا به کوچههای کودکیت میبرد به سرزمینی که در آن نخستن قدمهای کودکیت را بر خاک نهادی و نخستین کلام را بر زبان جاری ساختی. مشتاقانه به چهره هائی که بر گردت حلقه زده بودند نگربستی و طعم نخستین غذا را در ذائقهات نشاندی.
استخوان ترکاندی، زیبائی راستایش کردی، شعر حافظ خواندی عاشق شدی گل در بر و میدرکف سلطانی جهان نمودی! باعزم شکافتن سقف فلک در سر!
حیرت زده بر مولانا نگریستی که چه سان از سجاده نشینی به ترانه خوانی رسید و کسی را که هفت فلک بر او تنگی مینمود در پیراهن خودجای داد! و نهایت ملول از دیو ودد به جستجوی انسان بر خاست.
شوروشیدائی جوانیت را با رفیقانت تقسبم کردی، مرده گانت رابه خاک سپردی و به تاریخ سر زمینی که تو بخشی از آنی پیوستی!
دفترچه کوچکی در مقابلم گشوده است دفتری از تاریخ یک سرزمین که بعد سی و اندی سال دو باره باز یافتمش.
دفتری که مرا به سالهای دور، به افغانستان به نخستین سالهای خروجمان از ایران به شاعری بزرگ که صاحب این دفترچه است پیوند میدهد. به "سیاوش کسرائی "
دفترچهای مرتب و زیبا با هشتاد رباعی به خط خود شاعر.
گرما گرم روزهای جنگ ایران و عراق بود. روز هائی که به نوشته یک روزنامه نگار خارجی جنگ گلوله، جنگ سلاحهای پیشرفته با دریای انسانی بود. روزهای نعره عاشقان پرهنه پا در میدانهای مین وجنازههای تکه تکه شده آنها.
روزهای نوجوانان ایستاده در مقابل تانگها و لجاجت خمینی در پذیرش صلح.
بعد از ظهر گرم تابستان "کسرائی "گرفته و غمگین به سراغم آمد درست به خاطر ندارم. حیاط هتل آریانا بود یا حیاط رادیو زحمتکشان. فرقی هم نمیکند.
نم اشگی نازک چشمان سیاه وبا هوشش را پوشانده بود بی مقدمه گفت " ابوالفضل جان فکر نمیکنی باید ایران میماندم تا حال وروز مردم را بهتر درک کنم؟
خدا لعنتشان کند به صغیر و کبیر رحم نمیکنند. وقتی شاعری از وطنش جدا میافتد. حس وحالش را، روحش راآنجا مینهد تنها جسم خود را بیرون میکشد. من روحم را در آن سرزمین جا نهادهام در کنار همان نو جوانی که زیر تانگ میرود.
من با هر جوانی که به خاک میافتد به خاک میافتم. میمیرم و زنده میشوم! این جا دستم، قلمم قادر به هماهنگی با روحم نیست! روحم آن جا درجبههها با نوجوانهاها وجوانهای آن سرزمین است. آرشهای زمانه ما.
جسم که شعر نمیگوید! شعر محصول روح است. محصول حسهای غریبی که در ذهنت شکل میگیرد از بوی نان تا آواز کوچه باغی یک شب گردکه طنینش به گوش تو آشناست.
تا دیدن چشمان مشتاق یک مادر که جوان از جنگ رفتهاش را در آغوش میکشدو میگوید "عزیزدلکم"
من سنگ به سنگ، چهره به چهره، کلام به کلام مردم را در آن جا حس میکردم!
من با آن حسها در میان آن مردم زندگی کرده بزرگ شده بودم. حال هر روز که میگذرد فاصلهام بیشترو بیشتر میشود. حسهایم کم شور ترمی گردند.
خدا لعنتشان کند که ما ر از آب و خاکمان بریدند.
هیچکس درد یک شاعر دور افتاده از وطن را نمیفهمد! حتی با احساس ترین رفقایم.
خودم فکر میکنم کم طاقت و تا حدی بهانه گیر شدهام. باز هنوز این جا زیادفاصلهای با ایران ندارم همه هم زبان و هم ریشهایم به همین دلخوشم.
امروز نتوانستم مطلبی بنویسم. آن قدر از مرگ و بدبختی نوشتهام که دیگر طاقتم از دست رفته. آخر کی خنده بر لبان این مردم خواهد نشست؟
مردم چقدر باید بجای خونچه عروسی، خونچه عزا بر در خانهها بگذارند؟
دلم سخت گرفته است "قاصد روزان ابری داروک کی میرسد باران"بیچاره پیر مرد هم در آرزوی باران مرد!
دیروز پیش" رفیق نامور" بودم بیچاره این پیرمرد هم میگوید "حتما سر پنج سال بر میگردیم. خیلی امید وار است. او تمام عمرش در غربت گذشته. حال سر پیری هم در این تنهائی جانگاه فقط مینویسد و چیزی نمیگوید. اما من که میدانم چه میکشد. "
شروع به خواندن چند رباعی میکند که یادشان نمیآورم. با هر رباعی لایه نازگی از اشگ بر چشمانش مینشیند. به موهای جو گندمیش که خبر از رسیدن پائیز میدهد نگاه میکنم. "دراندرون این خسته دل که خموش است چه میگذرد؟ "
ساعت هاست زیر درخت نشستهایم. او حال غرق است. غرق در "بیچون" که چنین به گفتارش آورده است.
نسیم آرام شامگاهی به لطافت در میان درختان میپیچد و او تن سپرده به نسیم هم چنان از مولوی، حافظ و از رباعیهای خود میخواند. صدایش رها شده درگرگ میش آسمان. "الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشگلها " "حافظ "
من بی آن که سخن بگویم گوش بر درد بریده شدنش از نیستان سپردهام!
قلب درد مندی که دردی جانگاه را با خود میکشید. "ابوالفضل جان برای یک شاعر دردی بزرگتر از دور افتادن از مردمش نیست. "
قلبی که سر انجام طاقت نیاورد و در یک روز از روزهای دلتنگی که باز هوای وطن کرده بود در بیمارستانی در اتریش از حرکت باز ایستاد.
" از کوی وفا بسنگ دورم کردند.
در خانه غم زنده به گورم کردند.
بگشایم اگر سینه به پیش تو شبی
بینی که چه با دل صبورم کردند. " سیاوش کسرائی
"بیداری گل سوی چمن میکشدم.
بلبل دل و، باد پیرهن میکشدم.
در گوشه خاک غربتم بوی بهار
میآید و جانب وطن میکشدم. " سیاوش کسرائی
گل پنهان
"بگرفته غم غروب کوهستان را
پوشانده غبار مه ره چشمان را
پائیز نشسته برهمه دره ولی
من میشنوم بوی گلی پنهان را. " سیاوش کسرائی
بدرود
شبی مرغ سپیدی میشوم من
گشاده بادبان بال برباد
بدریا میزنم دل را و چون موج
بهرره میروم آزاد آزاد. سیاوش کسرائی
حال جسم اودر گوشهای از جهان آرام گرفته است. اما روحش آن جا نیست. آخر او روحش را در سرزمینی که ایرانش میخوانند جا نهاده بود. روحی آزاد! که حاکمان را نه توان به زندان افکندنش هست ونه توان کشتن. روحی نشسته بر تیر آرش که بر فرازوطن میچرخد.
"من روحم را در آن سر زمین جا نهادهام. " - کسرائی
ابوالفضل محققی
جمع اضداد بر علیه "شورای گذار"، اصغر جیلو
روزی که من ایرانی- آمریکائی شدم، مسعود نقره کار